ملکـــــــღــــه
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم_؟۲۳ قسمت اول نامه شماره بیست و سه «قصه ها!» با اینکه چند وقتی هست از
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم_?_۲۳
قسمت دوم
نامه شماره بیست و سه«قصه ها!»
. بیشتر از اینکه ختنه سوران باشد نمایشگاه زوجین بود. زنش از آن ژاپنیهایی بود که دمپایی لاانگشتی با جوراب میپوشد و از قیافهاش معلوم بود از آن اوشینهای بدبخت روزگار است که هر روز زمینهای خانه را حوله خیس میکشد و با آستین کیمونویش عرق پیشانیاش را پاک میکند. از پشت کله جفتشان میشد فهمید که شبها کف زمین، روی بالشت آجری میخوابند. کف دستهایش را بهم چسباند و یک احترامی نثارم کرد. زورکی لبخندی تحویلش دادم. عمو اسدالله درحالیکه همچنان داشت زیر و زبرش را میلرزاند، داد زد «به افتخار امین جان بزن کف قشنگه رو» انگار نه انگار زنش ترکیده! سرم را برگرداندم تا پسرعموی کوچولوی درد کشیدهام را ببینم که سیمین با معلم خصوصیاش وارد خانه شدند. سیمین روی ویلچر بود و نیمی از موهایش کنده شده بود و فک پایینش با یک دستگاه مکانیکی جابهجا میشد تا بتواند حرف بزند. معلوم بود مادرشوهرش نمیگذارد آب در دل سیم سیم تکان بخورد! دماغم تا رودهام تیر میکشید. پیرزنی که کنارم نشسته بود و تا منتهی علیه حلقش شیرینی فرو کرده بود با آرنجش کوبید به پهلویم و با دهان پر گفت: «شما مجردی؟» گردهای شیرینی که از دهانش روی صورتم پاشیده شده بود را پاک کردم و گفتم «شما پسر داری؟» شیرینیاش را قورت داد و کوبید روی شانهام و گفت: «یکی داشتم توی تلفن گویای شهرداری صحبت میکرد. دیروز با پاسخگوی هفتاد و سه ۱۱۸ قول و قراراشونو گذاشتن.
حیف شد.» دماغم یخ زده بود و احساس میکردم هر لحظه ممکن است که از جا کنده شود که یک نفر سینی کیک را جلویم گرفت. واقعا کیک این مراسم خوردن ندارد. سینی را با دستم عقب زدم. کیسه یخ را روی مغزم گذاشتم و از روی مبل بلند شدم که صدای مردی از پشت سرم آمد «با من ازدواج میکنی؟» سرم را برگرداندم. پسری با کت قهوهای که یک کیسه آب گرم در دستش بود پشت سرم ایستاده بود. حیف مچ دستم درد گرفت تا بقیهاش را برایت بنویسم و مجبوری تا هفته بعد و نامه بعد صبر کنی….
فعلا – مادرت
ادامه دارد.......
هرروز دو قسمت ازاین داستان شیرین وطنزبرروی کانال قرارمی گیرد
🌺باماهمراه باشید🌺
باران میگوید
گلی جانم بزن رولینک تا درکنار هم باشیم👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍂🍃 با صداي سرفه مصلحتي به خودمون اومديم و فوري خودم روازمیلاد جدا كردم… ديدن مهراد و محيا ، كافي
خنده اي كردم و واسه اينكه جو از حالت جدي خارج بشه گفتم
-خلاصه از هر سمتي نگاه كنم يه ربطي به من داري ، و مجبورم تحملت كنم …
بچه ها همه خنديدن …باورم نميشد…يه نصفه شب…توي اين خونه ، كه شاهد تنهايي هام بود…شاهد اشك هام بود كه واسه ميلاد ميريختم …حالا كنار ميلاد نشستم …و دارم بدون ترس و دلهره از مهراد ، بدون ترس از نگاه بدش بهم ، باهاش ميگم و ميخندم …و محيا ، خواهر مهربونم ، با كلي عشق به مهراد نگاه ميكنه …
يك ساعتي كنار هم مونديم …تا اينكه محيا به مهراد اشاره كرد كه برن ….قلبم به تالاپ تولوپ افتاده بود…يعني قرار بود ميلادم بره؟! طاقت نداشتم …دور شدنشون نميخواستم ..دلم ميخواست كنارم باشه…رومم نميشد بهش بگم بمون…
محيا و مهراد بلند شدن و ميلاد اروم گفت
+ميشه كنارت بمونم؟! نمي تونم ازت دل بكنم؟!
لبخندي زدم و گفتم
-بله با كمال ميل…
مهراد و محيا انگار ميدونستن ميلاد موندني ميشه بدون حرف خداحافظي كردن و محيا منو توي اغوشش كشيد و گفت
+خوشگل خانوم خوشحال باش
مشتي به بازوش زدم
خنديد و چشمكي زد…و ازم دور شد خداحافظي كردن و رفتن…با رفتنشون ميلاد اومد کنارم نشست وگفت
+باران نميدونم اين چند ماه چه جوري بدون تو زنده موندم…همه وجودم تورو ميخواد…ديوونه وار دلم واست تنگ شده…
نمیدونم چه حالی داشتم اونشب…دلتنگي بودنمیدونم…فقط كلي عشق توي وجودم داشتم ، كه ميتونستم تقديمش كنم …كلي حس خوب داشتم كه ميتونستم بهش بدم…اروم زير لب گفتم
میلادعاشقتم
لبهاش به خنده باز شد و گفت
من بیشتر
توي دلم فقط قوربون صدقش ميرفتم …انقدر دلم واسش تنگ شده بود ، كه احساسم نميزاشت عاقلانه رفتار كنم …خيلي دلم ميخواست ، بشينم و باهاش حرف بزنم…ازش گلايه كنم …حتي …
حتي سرش جيغ بكشم و داد بزنم كه چرا ازم گذشت …چرا بيخيالم شد…ولي نميتونستم …تواناييشو نداشتم .،.قدرتشو نداشتم …
تمام جونم پر بود از حس عشق به ميلاد ..
…هر چي ميگذشت بيشتر ميفهميدم ، چه عذابي داشتم ميكشيدم بادوریش باکنارمیلادبودن
ارامشي به قلبم سرازير شد كه مدت ها بود ازش بي بهره بودم …
خودمو به کنارميلاد سپردم…بدون فكر …بدون خيال…بدون ترس …بدون نگراني…ميلاد مهربونم كنار گوشم زمزمه كرد
+ميدونم كه خيلي وقت پيش توي اون عمارت كوفتي مال خودم شدي، خانمم شدي، ولي دلم ميخواد تجربه دوبارمون بمونه واسه بعد از ازدواج …با فكر راحت…دلم نميخواد چيزي توي دلت باشه …من ادم بي دركي نيستم …ميدونم كه بايد كلي باهات حرف بزنم …دلتو اروم كنم …منتتو بكشم و نازتو بكشم ..ايني كه توي خيلي راحت قبولم كردي ميدونم از دل بزرگ و مهربونته …
جواب تمام حرفاشو با نوازش موهاش ونگاهی عاشقونه دادم..
کنارش…حس ميكردم روي ابرا هستم …سبك بودم …راحت بودم …يكي از راحت ترين خواب هارو اون شب داشتم …صبح با صداي الارم گوشي چشممو باز كردم …و چشمم افتاد به صورت مهربون ميلادم …لبم به لبخند عميقي باز شد…بهترين حس همين بود كه ادم صبح چشمش رو کنار كسي باز كنه كه عاشقشه …
اومدم که برم بیرون اروم گفت
+كجااا دلبر دل من؟!
واااي خدايا قلب من قوي نبودا…هر لحظه ممكن بود با اين حجم از عشق و خوشي وايسه..،
دلم خواست يكمي سر به سرش بزارم و اذيتش كنم، پس گفتم
-عزيزم خيلي دوست دارم كه پيشت بمونم ، ولي بايد برم ، ماني منتظرمه ، خوب ميدوني توي اين مدت كه نبودي، همش با هم بوديم ….
چشماشو باز كرد و اخماشو كرد توي هم و گفت
+بله؟!!!چه حرفا!!! ماني ديگه كيه؟!
با اين رفتارش فهميدم از چيزي خبر نداره…نقشم گرفته بود …شيطون شده بودم …ميتونستم سر به سرش بزارم واسه همين گفتم
-خوب ، راستش نميدونم چي بگم …ماني يكي از دوستامه ، كه خيلي واسم عزيزه …اين مدت خدايي خيلي حواسش بهم بود..و خوب خيلي بهم عادت كرديم..،
🍃🍃🍂
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#اقا_هستم
سلام به شما خانوم محترم
کانالتون از عالی هم فراتره بهتون تبریک میگم برای مدیریت و برنامه ریزی عالی که دارین 👏👏👏
منو زنم هم خرید مشترک نداریم : هم داریم : خریدهای خونه با منه
زنم بخواد چیزی برای خودش و بچه ها بگیره پول در اختیارش میذارم
جالبه اعتراف کنم برای منم اون لباسهامو انتخاب میکنه تاجاییکه سلیقه خودمو توی خرید قبول ندارم 🙈🙈
بقول دوستام مهر تایید باید بزنه🆗
💖🅾💖
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 حکایت الاغ و الاغ دار... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
💞حکایت الاغ و الاغ دار
شخصی بود بنام عباس گچی که صاحب
بیشترین الاغ بود، و برای خودش صاحب اسم ورسمی بود.
آدم خوش مشرب و مردم داری بود،
و همه اورا بخاطر درست کاریش دوست داشتند، و
با وجودی که مشروب زیاد میخوردکسی کاری بهش نداشت، و همیشه به دنبال
الاغ هایش، با صدای دلنشینش
آواز هم میخواند،
بعداز مدتی ورشکسته شد
و از مال دنیا هیچ چیز برایش باقی نمی ماند، و مجبور
به فروش الاغ هایش میشود، و محل زندگی خودرا ترک
نموده، و عازم سفری بدون مقصد، باجیب خالی، و بدون
هیچ امیدی، سر به بیابان میگذارد...
پس ازطی یکی دو روز پیاده روی، تشنه و گرسنه
به شهرکوچکی میرسد،و بخاطر اینکه جایی نداشته،
وارد مسجدجامع شهر میشود و درگوشه ای مینشیند،
و تاچندروز توسط خادم مسجد پذیرایی مختصری میشود و
کم کم وارد صف نماز جماعت شده، ساکن مسجد میشود ،
و دراین مدت به خطبه های ملای مسجد گوش داده..، و از
کتاب های مذهبی مسجد جهت کسب دانش مذهبی استفاده
میکند، و خیلی زود در دل مردم جا باز میکند.
پس ازمدتی...
ملای مسجدفوت نموده، و مردم اورا به عنوان جانشین
ملای فوت شده به امام جماعت مسجد انتخاب میکنند..!
روزگار بدین منوال میگذرد، وبعد از چهار - پنج سال،
گذر یکی از همشهری های او به همان شهر می افتد،
و برای ادای نماز، عازم مسجدجامع میشود، و به صدای
دلنشین موعظه و تلاوت قرآن توسط ملای مسجد گوش
میدهد، و شک میکندکه آیا این، همان عباس گچی است؟
پس از نماز، سراغ امام جماعت رفته، و ضمن سلام و
احوال پرسی میگوید : حاج آقا...! شما شباهت بسیار
زیادی به یکی از آشنایان سابق من دارید...؛ به اسم
عباس گچی..
ملا پاسخ میدهد :
من همان عباس گچی هستم، که میگویی...
شخص میگوید ؛
آخر چطور میشود که یک آدم عرق خور، که همیشه
کارش پشت سر الاغ ها، آوازخواندن بود..،کارش
به اینجا برسد که به یک مرد خدا...!، و روحانی...!،
تبدیل شود..؟!، این یک معجزه ی الهی است....!!!!
عباس گچی میگوید :
زیاد شلوغش نکن، و هندوانه زیر بغل من نگذار...
من هیچ فرقی نکرده ام، و همان عباس گچی هستم.
تنها فرقی که پیش امده
جابجایی من و الاغ هاست
قبلا من پشت سر الاغ ها بودم
حالا الاغ ها پشت سر من هستن ... همین !!!!
✅نتیجه گیری :معرفت و درک کامل که نباشه ملا هم که بشیم باز همون عباس گچی هستیم
بر گرفته از کتاب کشکول طبسی
#طنز
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 داستان قاضی... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
💞داستان واقعی و عبرت آموز از یک قاضی مصری
یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند:
15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم.
وقتی وارد خانه شدم دیدم یک مرد غریبه با زنم همبستر شده و نمیدانستم چکار کنم. خودم وکیل بوم و قوانین را خوب میدانستم و اگر آن مرد را میکشتم هیچ شاهدی نداشتم.
تصمیم گرفتم با مرد هیچ کاری نکنم و به او گفتم: از خانه من برو بیرون و من این کار را به خدا می سپارم.
آن مرد هم رفت بیرون و کمی به من خندید. یعنی به عقل من میخندید که باهاش هیچ کاری نکردم.
او رفت و به زنم گفتم: وسایلت را جمع کن تا تو را به خانه ی پدرت ببرم و از هم جدا می شویم. سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم.
خانه پدر زنم تو یک شهر دیگر بود و تو راه فقط به آن موضوع فکر می کردم و بغض گلویم را گرفته بود تا به آنجا رسیدیم.
من کار خودم را به خدا سپرده بودم و نخواستم آبروی زنم را ببرم و به خانواده ی زنم گفتم: ما دیگر به درد هم نمیخوریم و میخواهیم از هم جدا شویم.
خانواده ی زنم میگفتن: شما تا حالا با هم مشکل نداشتید و از این حرفها. و من هم تاکید میکردم که به درد هم نمیخوریم و باید از هم جدا بشویم.
وقتی از خانه می آمدم بیرون زنم به من گفت: واقعا درود بر شرفت تو خیلی بزرگی که آبرویم را نبردی. من هم بهش گفتم: برو و توبه کن از کاری که کردی.
خلاصه از هم جدا شدیم و مدتها فکرم درگیر آن قضیه بود و همیشه وقتی توی تلویزیون یا خیابان یا محل کارم کسی را می دیدم که میخندید یاد آن مرد می افتادم که موقع رفتن به من میخندید.
بعد از مدتی دوباره ازدواج کردم و یک زن با تقوا، با ایمان نصیبم شد. سالها گذشت و بعد از 15 سال من قاضی دادگستری شدم.
یک روز یک پرونده ی قتل آمد جلو دستم و مرد قاتل را داخل آوردند.
به نظرم میرسید که آن مرد را جایی دیده ام و بعد از کلی فکر کردن یادم افتاد که همان مرد است که با زن قبلیم همبستر شده بود. ولی او مرا نشناخت.
بهش گفتم: ماجرا را برایم تعریف کن که چرا مرتکب قتل شدی.
گفت: جناب قاضی رفتم خانه دیدم یک مرد غریبه با همسرم همبستر شده و نتوانستم جلو خودم را بگیرم و با چاقو کشتمش.
گفتم: شاهد داری؟
گفت: نه
گفتم: اگر راست میگویی پس چرا زنت را هم نکشتی؟
گفت: زنم زود از خانه فرار کرد.
گفتم: نباید می کشتیش چون قانون میگوید که باید 3 شاهد ماجرا را می دیدند.
گفت: جناب قاضی اگر این اتفاق برای شما می افتاد آن مرد را نمی کشتی؟
گفتم: نه، در زمان خودش قاضی هم بوده که این اتفاق برایش افتاده و با مرد هیچ کاری نداشته.
آن موقع بود که یادش افتاد من آن وکیل 15 سال پیش هستم که با زنم همبستر شده بود و باهاش کاری نکردم.
گفتم: من آن روز کار خودم را به خدا سپردم و من الان با نوک خودکارم حکم اعدامت را صادر میکنم.
و طبق قانون باید آن مرد اعدام میشد و من حکم اعدامش را صادر کردم.
"به در هر خانه ای بزنی فردا در خانه ات را میزنند "
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام یاس عزیزم😍❤️من اولین بار پیام میدم.میخاستم یه نکته راجب بارداری بگم.من ۵ماه اقدام کرده بودم ب بارداری نمیشد😞دیگه نگران بودیم حالم بد بود میدونستم تایک سال طبیعی ولی فکرمیکردم مریضی دارم.خلاصه ماه 5م شوهرم گفت ول کن هی میگی چی بخور چیکارکن یا میگی چله دارم یا پاهامو بالانگه میداشتم ۲۰دقیقه میگفت فقط بگو خدا بخواد.منم اون ماه ول کردم ناامید بودم دیگه کاری نمیکردم فقط سرنماز میگفتم خدایا منو درگیر دکتر و دارونکن😔دیدم نشد نزدیک پریود شوهرم گفتم باید بریم دکتر رفتیم تو راه گفتم خدایا دعاهامو نشنیدی😭کارم ب دکتر کشید قرص داد گف قبلش یه بی بی بزن بعد قرص بخور.منم😏😏😏شوهرم بی بی گرفت گفت حالا همینجوری بزن خطرناک نباشه یه موقع قرص میخوری.منم با ناامیدی زیاااااد زدم یهو دیدم مثبت شد😍😍😍باورم نمیشد اون ماه انقد ناامید بودم ک تاریخمو یادم رفته بود☺️ازمایش دادیم مثبت شد.چقد خوشحال شدم و از خدا بخاطر حرفم طلب بخشش کردم و ب بزرگیش ایمان اوردم.❤️میخام بگم اگه مشکلی ندارین توروخدا بیخیال بشین یه ماه بسپارین بخودش حتی کوچیک ترین فکرم راجبش نکنید.همون ماه نتیجه میگیرین.همین ک بعد رابطه پاهارو میدیم بالا و چن دقیقه بلندنمیشیم و چی بخوریم و...اینا ینی بهش فکر میکنین.ب اینا نیس من ماه اخر اصلا خیلی عادی بودم مثل قبلا ک رابطه داشتیم.😊ایشالااااا همه منتظرا نی نی دار میشن❤️😍 خوشگلا🥰
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#نکته_گفتنی_اعضا
سلام عزیزم
درمورد روغن بنفشه برای دوستان
میخاستم یه چیزی بگم
روغن بنفشه میتونه بر پایه ی کنجد باشه یا زیتون.
که اگر بر پایه کنجد باشه صورت جوش می زنه.
و اگر روزها روغن رو بزنید صورت را تیره و سبزه میکنه و اگر شب ها استفاده کنند روشن و سفید میشن
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
مریم جون میگه
بعضی از ماها جرممون اینه که زود دلبستهی محبت آدمها میشیم، شایدم جرم آدمهاست که یه حجم زیادی از محبت رو به طرفمون سرازیر میکنن که مثل بهمن زیرش گیر میکنیم. بعد ناگهان چراغ اون محبت خاموش میشه. نه میفهمی از کجا اومد، نه میفهمی کجا رفت، نه میفهمی چطور شد. فقط هجوم ناگهان اون حضور و محبت رو در مقابل این دوری و سردیِ پررنگ درک نمیکنی. این میشه که هزار سال وسط یه علامت سوال زندگی میکنی. خودتو میخوری به خاطر رفتن و اومدن بیحسابِ یه آدم دیگه و هر لحظه، گاهی با بغض، گاهی با غم، گاهی با خشم، فقط از خودت میپرسی «چرا؟».
و میپرسی: یعنی واقعا، واقعنِ واقعا، جام اصلا خالی نیست؟ هیچیِ هیچی؟
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88