eitaa logo
ملکـــــــღــــه
15.2هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
7 فایل
انَّ مَعَ العُسرِیُسرا💚 اینجا دورهمی خانوماس🥰 تجربیات خاطرات و درددلاتون و سوالاتتون رو به آیدی زیر بفرستید @Yass_malake لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88 رزوتبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 سلام وخدا قوت خیلی محشره کانالت به اون دوستانمون که داشتن میخواستم بگم برگ سنا ازعطاری بگیرن بشورن وبعد خشک کنن واسیاب کنن میتونن با ماست یا دوغ یا شیر بخورن اب روی اتیشه زیاد نریزن مثل نعنا روی ماست میریزن من خواهرشوهرم عمل کرده بود یه پرستار اینو گفت ممنون 🚨مصرف زیادش برای روده مضر هست مواظب باشین 🚨 💖🅾💖 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 ✅سلام یاسی جون میخواستم اگ بشه  مزوتراپی تو تهران اگ کسی رفته و راضیه معرفی کنه و هزینشو بگه .ممنون از همه ✅سلام یاس جانم لطف کنید بگین  ادرس دکتر مزوتراپی مشهد رو بدن  ممنون میشم❤️ ✅سلام یاس جان از دوستان می پرسید برای پاک کردن تاتو ابرو چه راه حل خانگی دارند ✅سلام یاس عزیز ممکن است از دوستان عزیز کانال بپرسید  دکتر مغز و اعصاب خوب متخصص  بیماری الزایمر و پارکینسون که تهران باشد و جواب گرفته اند معرفی کنند. 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 چگونه با پدرت آشنا شدم.... قسمت بیست و سوم 🍃🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍂🍃 #چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم_?۲۲ قسمت دوم نامه شماره بیست و دو«داماد شب‌ کار» «شما نمیخوای
؟۲۳ قسمت اول نامه شماره بیست و سه «قصه ها!» با این‌که چند وقتی هست از ایران رفتی ولی می‌دانم چقدر سنت‌ها و آیین ایرانی برایت ارزش دارند؛ اما بی‌انصافی است که برای این آیین ذوق‌زده شوی؛ «ختنه سورون!» این‌که اولین‌بار کدام آدم بیکار فکر کرده برای این اتفاق باید شام بدهد، بماند اما درد آنجاست که هنوز آدم‌هایی در قرن ۲۱ باقالی‌پلو با گوشت و سالادالویه و ژله به خورد فامیل و همکار و همسایه می‌دهند و تا صبح خودشان را می‌لرزانند که پسرشان اولین جراحی زیبایی‌اش را با موفقیت پشت سر گذاشته. آن شب هم پشت در خانه عمو شوکت با یک سبد گل ایستاده بودیم و نعره‌های عمو که می‌گفت «آماشالا! بیا وسط» خانه را می‌لرزاند. مامان از ته کیفش کاغذی بیرون آورد و به دیوار راهرو چسباند و رویش نوشت «امین جان، آراستگی‌ات مبارک. از طرف عمو منصور و خانواده» و چسباند روی سبد گل که عمو در را باز کرد و طبق معمول همیشگی‌اش که در خانه‌اش را روی هرکس و ناکسی باز می‌کند فقط بلد است بکوبد پشت کمرت و بگوید «بههه» خودش را کنار کشید تا وارد خانه شویم. اما بدترین اتفاق این است که وقتی وارد یک میهمانی می‌شوی، یک مشت آدمی که قرار بوده روزی شوهرت شوند سرت هوار شوند. عمو اسداللهِ زن مرده‌ داشت وسط میهمانی لزگی می‌زد و پسرش بهروز تلاش می‌کرد با قوس‌و‌خیز خاصی بخاطر رقص پدرش طوری ریسه برود که هربار بیفتد روی شانه‌های نامزد جدیدش، تا آن نامزد دماغ عقابی‌اش لپش را بکشد. خانوادگی مستهجن بودند! داشتم زیر لب فحش نثارشان می‌کردم که من باید جای آن دخترک مزخرف با آن شال پلنگی‌اش نشسته بودم و لپ آن بی‌لیاقت را می‌کشیدم که یک کیف‌دستی کوبیده شد توی صورتم. کله‌ام داغ شد و خون زیر پوستم قُل قُل کرد. دستم را روی دماغم فشار دادم. چشم‌هایم را باز کردم که دیدم خلبان کامران با دختری مو طلایی که پروتز لب‌هایش، دهانش را شبیه دونات کرده بود، روبرویم ایستاده بودند و هردو با چشم‌های گشادشان تلاش می‌کردند دماغم را معاینه کنند و دخترک با صدایی که شبیه ناله بود، گفت: «کامی دماغش چیزی نشده باشه!» وقتی حرف می‌زد با آب دهانی که گوشه لب‌هایش جمع می‌شد حباب درست می‌کرد. کامران بدبخت هم که نمی‌دانم یک مشت تف حباب شده چه جذابیتی می‌توانست برایش داشته باشد درحالی‌که انگار یک اثر هنری را دید می‌زد، گفت: «تو حالا حرص نخور. استرس واسه پروتزت خوب نیست ماهی کوچولو. واسه کامی ماهی شو» دستم را از روی دماغم برنداشتم و سرم را چرخاندم تا شاهد ماهی شدن خانوم نباشم و به سمت آشپزخانه رفتم بلکه کیسه یخ پیدا کنم که زنی درحالی‌که به کابینت تکیه داده بود و آلبالو در دهانش پرت می‌کرد، جیغ زد«سینااا داره تکون میخوره!» ژاله غولی بود. بعد از این‌که تخم اژدهای سینا را ترکانده بودم، تصمیم گرفته بود ژاله را بگیرد تا برایش به جای تخم اژدها پسر به دنیا بیاورد. سینا هم با آن قد و قواره زپرتی‌اش زیر شکم ژاله را گرفته بود و فکر می‌کرد این غول هم به اندازه تخم اژدها شکننده است. زن گنده هم از هیکلش خجالت نمی‌کشید و هر تکانی را توی بوق می‌کرد. یک تکه یخ از یخچال بیرون آوردم و به دماغم چسباندم و روی مبل گوشه خانه نشستم. داشتم دانه‌دانه آدم‌ها را می‌شمردم که مجردهایشان را سوا کنم و رویشان طرح و برنامه بچینم که پسرعمو فرهاد دیپلمات با یک زن خارجی چشم بادامی روبرویم نشستند. تا بعد_مادرت ادامه دارد...... 📕 🍃🍃🍃🍂🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 چگونه با پدرت آشنا شدم.... قسمت بیست و سوم قسمت دوم 🍃🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم_؟۲۳ قسمت اول نامه شماره بیست و سه «قصه ها!» با این‌که چند وقتی هست از
?_۲۳ قسمت دوم نامه شماره بیست و سه«قصه ها!» . بیشتر از این‌که ختنه سوران باشد نمایشگاه زوجین بود. زنش از آن ژاپنی‌هایی بود که دمپایی لاانگشتی با جوراب می‌پوشد و از قیافه‌اش معلوم بود از آن اوشین‌های بدبخت روزگار است که هر روز زمین‌های خانه را حوله خیس می‌کشد و با آستین کیمونویش عرق پیشانی‌اش را پاک می‌کند. از پشت کله جفتشان می‌شد فهمید که شب‌ها کف زمین، روی بالشت آجری می‌خوابند. کف دست‌هایش را بهم چسباند و یک احترامی نثارم کرد. زورکی لبخندی تحویلش دادم. عمو اسدالله درحالی‌که همچنان داشت زیر و زبرش را می‌لرزاند، داد زد «به افتخار امین جان بزن کف قشنگه رو» انگار نه انگار زنش ترکیده! سرم را برگرداندم تا پسرعموی کوچولوی درد کشیده‌ام را ببینم که سیمین با معلم خصوصی‌اش وارد خانه شدند. سیمین روی ویلچر بود و نیمی از موهایش کنده شده بود و فک پایینش با یک دستگاه مکانیکی جابه‌جا می‌شد تا بتواند حرف بزند. معلوم بود مادرشوهرش نمی‌گذارد آب در دل سیم سیم تکان بخورد! دماغم تا روده‌ام تیر می‌کشید. پیرزنی که کنارم نشسته بود و تا منتهی علیه حلقش شیرینی فرو کرده بود با آرنجش کوبید به پهلویم و با دهان پر گفت: «شما مجردی؟» گرد‌های شیرینی که از دهانش روی صورتم پاشیده شده بود را پاک کردم و گفتم «شما پسر داری؟» شیرینی‌اش را قورت داد و کوبید روی شانه‌ام و گفت: «یکی داشتم توی تلفن گویای شهرداری صحبت می‌کرد. دیروز با پاسخگوی هفتاد و سه ۱۱۸ قول و قراراشونو گذاشتن. حیف شد.» دماغم یخ زده بود و احساس می‌کردم هر لحظه ممکن است که از جا کنده شود که یک نفر سینی کیک را جلویم گرفت. واقعا کیک این مراسم‌ خوردن ندارد. سینی را با دستم عقب زدم. کیسه یخ را روی مغزم گذاشتم و از روی مبل بلند شدم که صدای مردی از پشت سرم آمد «با من ازدواج می‌کنی؟» سرم را برگرداندم. پسری با کت قهوه‌ای که یک کیسه آب گرم در دستش بود پشت سرم ایستاده بود. حیف مچ دستم درد گرفت تا بقیه‌اش را برایت بنویسم و مجبوری تا هفته بعد و نامه بعد صبر کنی…. فعلا – مادرت ادامه دارد....... هرروز دو قسمت ازاین داستان شیرین وطنزبرروی کانال قرارمی گیرد 🌺باماهمراه باشید🌺
باران میگوید گلی جانم بزن رولینک تا درکنار هم باشیم👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍂🍃 با صداي سرفه مصلحتي به خودمون اومديم و فوري خودم روازمیلاد جدا كردم… ديدن مهراد و محيا ، كافي
خنده اي كردم و واسه اينكه جو از حالت جدي خارج بشه گفتم -خلاصه از هر سمتي نگاه كنم يه ربطي به من داري ، و مجبورم تحملت كنم … بچه ها همه خنديدن …باورم نميشد…يه نصفه شب…توي اين خونه ، كه شاهد تنهايي هام بود…شاهد اشك هام بود كه واسه ميلاد ميريختم …حالا كنار ميلاد نشستم …و دارم بدون ترس و دلهره از مهراد ، بدون ترس از نگاه بدش بهم ، باهاش ميگم و ميخندم …و محيا ، خواهر مهربونم ، با كلي عشق به مهراد نگاه ميكنه … يك ساعتي كنار هم مونديم …تا اينكه محيا به مهراد اشاره كرد كه برن ….قلبم به تالاپ تولوپ افتاده بود…يعني قرار بود ميلادم بره؟! طاقت نداشتم …دور شدنشون نميخواستم ..دلم ميخواست كنارم باشه…رومم نميشد بهش بگم بمون… محيا و مهراد بلند شدن و ميلاد اروم گفت +ميشه كنارت بمونم؟! نمي تونم ازت دل بكنم؟! لبخندي زدم و گفتم -بله با كمال ميل… مهراد و محيا انگار ميدونستن ميلاد موندني ميشه بدون حرف خداحافظي كردن و محيا منو توي اغوشش كشيد و گفت +خوشگل خانوم خوشحال باش مشتي به بازوش زدم خنديد و چشمكي زد…و ازم دور شد خداحافظي كردن و رفتن…با رفتنشون ميلاد اومد کنارم نشست وگفت +باران نميدونم اين چند ماه چه جوري بدون تو زنده موندم…همه وجودم تورو ميخواد…ديوونه وار دلم واست تنگ شده… نمیدونم چه حالی داشتم اونشب…دلتنگي بودنمیدونم…فقط كلي عشق توي وجودم داشتم ، كه ميتونستم تقديمش كنم …كلي حس خوب داشتم كه ميتونستم بهش بدم…اروم زير لب گفتم میلادعاشقتم لبهاش به خنده باز شد و گفت من بیشتر توي دلم فقط قوربون صدقش ميرفتم …انقدر دلم واسش تنگ شده بود ، كه احساسم نميزاشت عاقلانه رفتار كنم …خيلي دلم ميخواست ، بشينم و باهاش حرف بزنم…ازش گلايه كنم …حتي … حتي سرش جيغ بكشم و داد بزنم كه چرا ازم گذشت …چرا بيخيالم شد…ولي نميتونستم …تواناييشو نداشتم .،.قدرتشو نداشتم … تمام جونم پر بود از حس عشق به ميلاد .. …هر چي ميگذشت بيشتر ميفهميدم ، چه عذابي داشتم ميكشيدم بادوریش باکنارمیلادبودن ارامشي به قلبم سرازير شد كه مدت ها بود ازش بي بهره بودم … خودمو به کنارميلاد سپردم…بدون فكر …بدون خيال…بدون ترس …بدون نگراني…ميلاد مهربونم كنار گوشم زمزمه كرد +ميدونم كه خيلي وقت پيش توي اون عمارت كوفتي مال خودم شدي، خانمم شدي، ولي دلم ميخواد تجربه دوبارمون بمونه واسه بعد از ازدواج …با فكر راحت…دلم نميخواد چيزي توي دلت باشه …من ادم بي دركي نيستم …ميدونم كه بايد كلي باهات حرف بزنم …دلتو اروم كنم …منتتو بكشم و نازتو بكشم ..ايني كه توي خيلي راحت قبولم كردي ميدونم از دل بزرگ و مهربونته … جواب تمام حرفاشو با نوازش موهاش ونگاهی عاشقونه دادم.. کنارش…حس ميكردم روي ابرا هستم …سبك بودم …راحت بودم …يكي از راحت ترين خواب هارو اون شب داشتم …صبح با صداي الارم گوشي چشممو باز كردم …و چشمم افتاد به صورت مهربون ميلادم …لبم به لبخند عميقي باز شد…بهترين حس همين بود كه ادم صبح چشمش رو کنار كسي باز كنه كه عاشقشه … اومدم که برم بیرون اروم گفت +كجااا دلبر دل من؟! واااي خدايا قلب من قوي نبودا…هر لحظه ممكن بود با اين حجم از عشق و خوشي وايسه..، دلم خواست يكمي سر به سرش بزارم و اذيتش كنم، پس گفتم -عزيزم خيلي دوست دارم كه پيشت بمونم ، ولي بايد برم ، ماني منتظرمه ، خوب ميدوني توي اين مدت كه نبودي، همش با هم بوديم …. چشماشو باز كرد و اخماشو كرد توي هم و گفت +بله؟!!!چه حرفا!!! ماني ديگه كيه؟! با اين رفتارش فهميدم از چيزي خبر نداره…نقشم گرفته بود …شيطون شده بودم …ميتونستم سر به سرش بزارم واسه همين گفتم -خوب ، راستش نميدونم چي بگم …ماني يكي از دوستامه ، كه خيلي واسم عزيزه …اين مدت خدايي خيلي حواسش بهم بود..و خوب خيلي بهم عادت كرديم..، 🍃🍃🍂
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 سلام به شما خانوم محترم کانالتون از عالی هم فراتره بهتون تبریک میگم برای مدیریت و برنامه ریزی عالی که دارین 👏👏👏 منو زنم هم خرید مشترک نداریم : هم داریم : خریدهای خونه با منه زنم بخواد چیزی برای خودش و بچه ها بگیره پول در اختیارش میذارم جالبه اعتراف کنم برای منم اون لباسهامو انتخاب می‌کنه تاجاییکه سلیقه خودمو توی خرید قبول ندارم 🙈🙈 بقول دوستام مهر تایید باید بزنه🆗 💖🅾💖 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 حکایت الاغ و الاغ دار... 🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 حکایت الاغ و الاغ دار... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 💞حکایت الاغ و الاغ دار شخصی بود بنام عباس گچی که صاحب بیشترین الاغ بود، و برای خودش صاحب اسم ورسمی بود. آدم خوش مشرب و مردم داری بود، و همه اورا بخاطر درست کاریش دوست داشتند، و با وجودی که مشروب زیاد میخوردکسی کاری بهش نداشت، و همیشه به دنبال الاغ هایش، با صدای دلنشینش آواز هم میخواند، بعداز مدتی ورشکسته شد و از مال دنیا هیچ چیز برایش باقی نمی ماند، و مجبور به فروش الاغ هایش میشود، و محل زندگی خودرا ترک نموده، و عازم سفری بدون مقصد، باجیب خالی، و بدون هیچ امیدی، سر به بیابان میگذارد... پس ازطی یکی دو روز پیاده روی، تشنه و گرسنه به شهرکوچکی میرسد،و بخاطر اینکه جایی نداشته، وارد مسجدجامع شهر میشود و درگوشه ای مینشیند، و تاچندروز توسط خادم مسجد پذیرایی مختصری میشود و کم کم وارد صف نماز جماعت شده، ساکن مسجد میشود ، و دراین مدت به خطبه های ملای مسجد گوش داده..، و از کتاب های مذهبی مسجد جهت کسب دانش مذهبی استفاده میکند، و خیلی زود در دل مردم جا باز میکند. پس ازمدتی... ملای مسجدفوت نموده، و مردم اورا به عنوان جانشین ملای فوت شده به امام جماعت مسجد انتخاب میکنند..! روزگار بدین منوال میگذرد، وبعد از چهار - پنج سال، گذر یکی از همشهری های او به همان شهر می افتد، و برای ادای نماز، عازم مسجدجامع میشود، و به صدای دلنشین موعظه و تلاوت قرآن توسط ملای مسجد گوش میدهد، و شک میکندکه آیا این، همان عباس گچی است؟ پس از نماز، سراغ امام جماعت رفته، و ضمن سلام و احوال پرسی میگوید : حاج آقا...! شما شباهت بسیار زیادی به یکی از آشنایان سابق من دارید...؛ به اسم عباس گچی.. ملا پاسخ میدهد : من همان عباس گچی هستم، که میگویی... شخص میگوید ؛ آخر چطور میشود که یک آدم عرق خور، که همیشه کارش پشت سر الاغ ها، آوازخواندن بود..،کارش به اینجا برسد که به یک مرد خدا...!، و روحانی...!، تبدیل شود..؟!، این یک معجزه ی الهی است....!!!! عباس گچی میگوید : زیاد شلوغش نکن، و هندوانه زیر بغل من نگذار... من هیچ فرقی نکرده ام، و همان عباس گچی هستم. تنها فرقی که پیش امده جابجایی من و الاغ هاست قبلا من پشت سر الاغ ها بودم حالا الاغ ها پشت سر من هستن ... همین !!!! ✅نتیجه گیری :معرفت و درک کامل که نباشه ملا هم که بشیم باز همون عباس گچی هستیم بر گرفته از کتاب کشکول طبسی ‌‎  ‎‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 داستان قاضی... 🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 داستان قاضی... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 💞داستان واقعی و عبرت آموز از یک قاضی مصری یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند: 15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم. وقتی وارد خانه شدم دیدم یک مرد غریبه با زنم همبستر شده و نمیدانستم چکار کنم. خودم وکیل بوم و قوانین را خوب میدانستم و اگر آن مرد را میکشتم هیچ شاهدی نداشتم. تصمیم گرفتم با مرد هیچ کاری نکنم و به او گفتم: از خانه من برو بیرون و من این کار را به خدا می سپارم. آن مرد هم رفت بیرون و کمی به من خندید. یعنی به عقل من میخندید که باهاش هیچ کاری نکردم. او رفت و به زنم گفتم: وسایلت را جمع کن تا تو را به خانه ی پدرت ببرم و از هم جدا می شویم. سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم. خانه پدر زنم تو یک شهر دیگر بود و تو راه فقط به آن موضوع فکر می کردم و بغض گلویم را گرفته بود تا به آنجا رسیدیم. من کار خودم را به خدا سپرده بودم و نخواستم آبروی زنم را ببرم و به خانواده ی زنم گفتم: ما دیگر به درد هم نمیخوریم و میخواهیم از هم جدا شویم. خانواده ی زنم میگفتن: شما تا حالا با هم مشکل نداشتید و از این حرفها. و من هم تاکید میکردم که به درد هم نمیخوریم و باید از هم جدا بشویم. وقتی از خانه می آمدم بیرون زنم به من گفت: واقعا درود بر شرفت تو خیلی بزرگی که آبرویم را نبردی. من هم بهش گفتم: برو و توبه کن از کاری که کردی. خلاصه از هم جدا شدیم و مدتها فکرم درگیر آن قضیه بود و همیشه وقتی توی تلویزیون یا خیابان یا محل کارم کسی را می دیدم که میخندید یاد آن مرد می افتادم که موقع رفتن به من میخندید. بعد از مدتی دوباره ازدواج کردم و یک زن با تقوا، با ایمان نصیبم شد. سالها گذشت و بعد از 15 سال من قاضی دادگستری شدم. یک روز یک پرونده ی قتل آمد جلو دستم و مرد قاتل را داخل آوردند. به نظرم میرسید که آن مرد را جایی دیده ام و بعد از کلی فکر کردن یادم افتاد که همان مرد است که با زن قبلیم همبستر شده بود. ولی او مرا نشناخت. بهش گفتم: ماجرا را برایم تعریف کن که چرا مرتکب قتل شدی. گفت: جناب قاضی رفتم خانه دیدم یک مرد غریبه با همسرم همبستر شده و نتوانستم جلو خودم را بگیرم و با چاقو کشتمش. گفتم: شاهد داری؟ گفت: نه گفتم: اگر راست میگویی پس چرا زنت را هم نکشتی؟ گفت: زنم زود از خانه فرار کرد. گفتم: نباید می کشتیش چون قانون میگوید که باید 3 شاهد ماجرا را می دیدند. گفت: جناب قاضی اگر این اتفاق برای شما می افتاد آن مرد را نمی کشتی؟ گفتم: نه، در زمان خودش قاضی هم بوده که این اتفاق برایش افتاده و با مرد هیچ کاری نداشته. آن موقع بود که یادش افتاد من آن وکیل 15 سال پیش هستم که با زنم همبستر شده بود و باهاش کاری نکردم. گفتم: من آن روز کار خودم را به خدا سپردم و من الان با نوک خودکارم حکم اعدامت را صادر میکنم. و طبق قانون باید آن مرد اعدام میشد و من حکم اعدامش را صادر کردم. "به در هر خانه ای بزنی فردا در خانه ات را میزنند " ‌‎  ‎‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 سلام یاس عزیزم😍❤️من اولین بار پیام میدم.میخاستم یه نکته راجب بارداری بگم.من ۵ماه اقدام کرده بودم ب بارداری نمیشد😞دیگه نگران بودیم حالم بد بود میدونستم تایک سال طبیعی ولی فکرمیکردم مریضی دارم.خلاصه ماه 5م شوهرم گفت ول کن هی میگی چی بخور چیکارکن یا میگی چله دارم یا پاهامو بالانگه میداشتم ۲۰دقیقه میگفت فقط بگو خدا بخواد.منم اون ماه ول کردم ناامید بودم دیگه کاری نمیکردم فقط سرنماز میگفتم خدایا منو درگیر دکتر و دارونکن😔دیدم نشد نزدیک پریود شوهرم گفتم باید بریم دکتر رفتیم تو راه گفتم خدایا دعاهامو نشنیدی😭کارم ب دکتر کشید قرص داد گف قبلش یه بی بی بزن بعد قرص بخور.منم😏😏😏شوهرم بی بی گرفت گفت حالا همینجوری بزن خطرناک نباشه یه موقع قرص میخوری.منم با ناامیدی زیاااااد زدم یهو دیدم مثبت شد😍😍😍باورم نمیشد اون ماه انقد ناامید بودم ک تاریخمو یادم رفته بود☺️ازمایش دادیم مثبت شد.چقد خوشحال شدم و از خدا بخاطر حرفم طلب بخشش کردم و ب بزرگیش ایمان اوردم.❤️میخام بگم اگه مشکلی ندارین توروخدا بیخیال بشین یه ماه بسپارین بخودش حتی کوچیک ترین فکرم راجبش نکنید.همون ماه نتیجه میگیرین.همین ک بعد رابطه پاهارو میدیم بالا و چن دقیقه بلندنمیشیم و چی بخوریم و...اینا ینی بهش فکر میکنین.ب اینا نیس من ماه اخر اصلا خیلی عادی بودم مثل قبلا ک رابطه داشتیم.😊ایشالااااا همه منتظرا نی نی دار میشن❤️😍 خوشگلا🥰 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 سلام عزیزم درمورد روغن بنفشه برای دوستان میخاستم یه چیزی بگم روغن بنفشه میتونه بر پایه ی کنجد باشه یا زیتون. که اگر بر پایه کنجد باشه صورت جوش می زنه. و اگر روزها روغن رو بزنید صورت را تیره و سبزه میکنه و اگر شب ها استفاده کنند روشن و سفید میشن 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 مریم جون میگه بعضی از ماها جرممون اینه که زود دلبسته‌ی محبت آدم‌ها میشیم، شایدم جرم آدم‌هاست که یه حجم زیادی از محبت رو به طرفمون سرازیر می‌کنن که مثل بهمن زیرش گیر می‌کنیم. بعد ناگهان چراغ اون محبت خاموش میشه. نه می‌فهمی از کجا اومد، نه می‌فهمی کجا رفت، نه می‌فهمی چطور شد. فقط هجوم ناگهان اون حضور و محبت رو در مقابل این دوری و سردیِ پررنگ درک نمی‌کنی. این میشه که هزار سال وسط یه علامت سوال زندگی می‌کنی. خودتو می‌خوری به خاطر رفتن و اومدن بی‌حسابِ یه آدم دیگه و هر لحظه، گاهی با بغض، گاهی با غم، گاهی با خشم، فقط از خودت می‌پرسی «چرا؟». و می‌پرسی: یعنی واقعا، واقعنِ واقعا، جام اصلا خالی نیست؟ هیچیِ هیچی؟ 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
باران میگوید گلی جانم بزن رولینک تا درکنار هم باشیم👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
خنده اي كردم و واسه اينكه جو از حالت جدي خارج بشه گفتم -خلاصه از هر سمتي نگاه كنم يه ربطي به من داري
+بعدا ايشون چند سالشه؟! توي دلم داشتم بهش ميخنديدم…خيلي سعي داشتم جلوي خودم رو بگيرم و نخندم …اروم سرمو انداختم پايين و گفتم -خوب حدودا ٢٧،٢٨ سالشه … اينو كه گفتم ، مثل فنر بلند شد و سرجاش نشست …اخماش توي هم بود و معلوم بود ناراحته …با اخم گفت +يعني چي اون وقت؟! يعني انقدر سريع جايگزين گذاشتي واسم؟! اره البته ميدونم …حقمه …بد كردم …بدتر از اين بايد سرم بياد…ولي تويي كه دلت جاي ديگه هست ، چرا از ديشب حرفي نزدي…چرا اميدوارم كردي؟! چرا دوباره عاشق ترم كردي؟! اهااان فهميدم ، حتما ميخواستي تلافي كني…باشه باران …باشه…ازت هيچ گله اي نيست…هر بلايي سرم بياد حقمه …هر كاري باهام بكني حقمه ..من بدترين كارو با تو كردم …الانم حقمه … بغض كرده بود…ديگه طاقت نداشتم …فكر نميكردم انقدر عصبي و ناراحت بشه…زدم زير خنده …با ناراحتي نگام كرد و گفت +اره خوب اين حال و روزم خنده هم داره… سعي كردم خودم رو كنترل كنم …داشت هر لحظه عصبي تر ميشد…خندم رو جمع كردم و گفتم -خيلي ديووونه اي…واسه خودت بريدي و دوختي؟! منو اينجوري شناختي خدايي؟! من توي اين مدت هر شب با فكرت خوابيدم ، هر صبح با فكرت بيدار شدم …با اينكه ديگه هيچ اميدي به داشتنت نداشتم ، ولي حتي چشمم پسر ديگه اي رو نديد توي اين مدت …ماني يه پسر بچه كوچولوي بامزه هست ..داستانش طولانيه …ولي ميتونم بگم ماني و پدرش ، اين مدت تكيه گاه، حامي، خانواده و همه كس من بودن…توي بدترين شرايط و بدترين حال باباي ماني من رو جمع و جور كرد… ماني يكمي مريضه …يعني يكمي مثل بچه هاي عادي نيست..و من در وهله اول به عنوان پرستارش رفتم خونشون …ولي باباش ، يعني احمد اقا ، باعث پيشرفت من شد…كارايي واسه من كرد كه من تا اخر عمر مديونش هستم …حالا الان نميشه كامل تعريف كرد، خلاصه بخوام بگم الان هر روز خونشون هم كنار ماني هستم ، هم كاراي حسابداري شركت رو انجام ميدم…و با حقوقي كه بهم ميده توي شركت خودشون واسم سرمايه گذاري كرده… توي چشم هاي ميلاد بوق تحسين كاملا مشخص بود…گفت +وروجك حالا منو سر كار ميزاري؟! كه ماني يه پسره ٢٧،٢٨ ساله هست… تا اومد منو بگيره از دستش فرار كردم ،..شروع كردم دويدن و ميلادم دنبالم كرده بود ….از شدت خنده كم مونده بود غش كنم اخر سر هم توي خونه كوچولوم ميلاد خودشو رسوند بهم، دوتايي باهم ولو شديم كف زمين ، ميلاد شروع كرد كلي منو قلقلك دادن…از خنده اشكم راه افتاده بود… 🍃🍃🍃🍂🍃
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 پیر نشو مامان.... 🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 پیر نشو مامان.... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 💞 هفتم آقام، عموم دست گذاشت روی شونم گفت: غصه نخوریا، مرد باش. هفت ساله غصه نخوردم، هفت ساله مَردَم. تا دیشب، که نصفه شب پا شدم آب بخورم، دیدم نشستی روی مبل و پاهاتو دراز کردی. گفتم: چی شده؟ چرا نخوابیدی؟ گفتی: از شدت زانو درد خوابم نمیبره. یه غم به بزرگی کل اون هفت سال یه جا نشست تو دلم. هفته ی قبلش که برده بودمت پیش دکتر، گفته بود: غضروفای مفصل زانوهات تموم شده. نباید از پله بالا پایین بری. نباید بیشتر از ده دقیقه مداوم راه بری. آقام خدابیامرز تا زنده بود مدام بهم میگفت: پسر یه بار برای همیشه بشین با خودت خلوت کن ببین میخوای تو زندگیت چی بشی. تا ده سالگی فکر میکردم میخوام خلبان بشم. بزرگتر که شدم فکر کردم بهتره مهندس بشم. اونروز ولی بعد از حرفای دکتر، تازه فهمیدم بیشتر از همه میخوام غضروف بشم، برم تو زانوهات. که شبا آروم بخوابی. که بازم بتونی از پله ها بیای بالا و سرزده بیای تو اتاقم. یه بار فاطمه بهم گفت: غمگین ترین آهنگی که تا حالا شنیدی چی بوده؟ یاد تو افتادم. گفتم: «صدای ترق توروق زانوهای مامان. تا حالا وقتی از پله ها بالا پایین میره به آهنگ زانوهاش گوش دادی؟» بعضی وقتا با خودم میگم: همه جا پر از نسرینه، تو کوچه، تو خیابون، تو کافه، تو دانشگاه. مامان ولی کمه. پیر نشو مامان، پیر نشو. ‌‎  ‎‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 سلام عزیزم خانم عشق و مهربونی در رابطه با اون خانمی که گفتن سخت نگیریم و به بچه مهمون چیزی نگیم.منم از مادرم یاد گرفتم مهمون نواز باشه ولی به خدا یه وقتایی بعضی مهمونا که سر زده میان و وقتی میرن عین یه صاعقه که خورده باشه وسط خونم اونجوری میشه زندگیم من به ریخت و پاش کاری ندارم.ولی خداییش درست نیست بچه مهمون بیاد تو اتاق خواب منو از توی وسایلم لاک برداره تا به خودم بجنبم تموم زندگیو با لاک یکی کنه تازه از قصد بیاد به فرش بماله مادرشم بخنده بکه بچم هوشش زیاده میخواد عکس العمل تو رو ببینه.یا مهمون بیاد بره سر کمدت تمام لباساتو پرو کنه حتی لباسای خونگیتو در صورتی که وقتی من با دعوت میرم خونشون سرجام میشینم یا واسه کمک کردن بلند میشم 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 چگونه با پدرت آشنا شدم.... قسمت بیست و چهارم قسمت اول 🍃🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم_?_۲۳ قسمت دوم نامه شماره بیست و سه«قصه ها!» . بیشتر از این‌که ختنه سو
🍃🍃🍃🍂🍃 ؟_۲۴ قسمت اول نامه شماره بیست و چهارم «از ختنه سورون تا عروسی!» با من ازدواج می‌کنی؟!» این جمله را وسط میهمانی ختنه‌سورون پسرعموی فسقلی‌ام، درحالی ‌که یک کیسه یخ گذاشته بودم روی سرم شنیدم. پسری با کت قهوه‌ای و موهای کج‌شده که روی پیشانی‌اش ریخته بود و شال گردنش را دور گلویش پیچیده بود، این را گفت. روبه‌رویم ایستاده بود و یک کیسه آب گرم در دستش گرفته بود. یک چیزی در بدنم شروع کرد به لرزیدن. انگار که دنده‌هایم قصد داشته باشند از هم بپاشند و بریزند وسط میهمانی. حقم این نبود که این جمله را بی‌مقدمه بشنوم. آن هم از جنتلمنی که آنطور شال گردنش را دور گردنش گره ضربدری زده و دلبری می‌کند. این‌هایی که شال گردنشان را اینطوری می‌بندند، آدم‌های معمولی نیستند. سر و تهشان را هم که بزنی باز هم یک چیزی برای اطوار ریختن دارند. رعشه‌هایم بیشتر شد و صدای از جا درآمدن یکی از دنده‌هایم بلند شد. نزدیک آمد و کیسه آب گرم را به طرفم گرفت. کیسه یخ همچنان روی سرم بود که دستم را دراز کردم و کیسه آب گرم را از دستش گرفتم. پشت سرش را خاراند و گفت: «من شایانم. حالا گرم کن دماغتو.» یک دنده دیگرم هم صدایش در آمد! این محبت‌های الکی در قاموس من نبود. یعنی به شکلی تربیت شده بودم و شکست عشقی خورده بودم که اگر کسی یکهو توجهی به من می‌کرد یا دنده‌هایم از هم می‌پاشید یا باید با او ازدواج می‌کردم. گره شال‌گردنش را کمی باز کرد و به دیوار پشت سرش تکیه داد و ادامه داد: «دوباره بپرسم با من ازدواج می‌کنی؟» خودم را منقبض کردم تا از شدت لرزش لگنم از جا کنده نشود و فکم نلرزد. دلیلی برای نه گفتن وجود نداشت. هم مرد بود، هم شال‌گردنش ضربدری بسته شده بود و از همه مهم‌تر داشت در روز روشن، بدون هیچ تهدید و اسلحه‌ای از من خواستگاری می‌کرد! کیسه یخ را از روی سرم برداشتم و کیسه آب گرم را گذاشتم روی صورتم و چشم‌هایم را بستم و از پشت کیسه گفتم «بله». همه جا ساکت شد. چشم‌هایم هنوز بسته بود. ترسیدم نشنیده باشد و دوباره گفتم«بله ازدواج می‌کنم!» همچنان همه جا ساکت بود. کیسه آب گرم را از روی صورتم پایین آوردم. همه فامیل در راهرو روبه‌رویم ایستاده بودند و جز جابه‌جاشدن دندان مصنوعی‌های عمو اسدالله که داشت سیب می‌جوید، صدای دیگری نمی‌آمد. شایان از حال رفته بود و روی زمین پخش شده بود و بقیه شبیه آدم‌هایی که گندخورده به باورشان اما نمی‌خواهند باور کنند که توانستم بالاخره شوهر پیدا کنم به من خیره شده بودند. دنبال کلمه‌ای می‌گشتم که فضا را از شک و هیجان دربیاورم که امین پسرعموی ختنه‌شده، درحالی‌ که دامنش را هوا می‌داد، گفت: «مامااان میسوزه!» واقعا به جا و به موقع سوخت! همه تکانی به خودشان دادند و شایان را از روی زمین بلند کردند. باورم نمی‌شد آن‌قدر من را دوست داشته باشد. از وقتی بله را گفتم دیگر حالت عادی نداشت. آن یک هفته‌ای که تا عروسیمان مانده بود، هربار چشمش به من می‌افتاد، چشم‌هایش سیاهی می‌رفت و غش و ضعف می‌کرد. تابعد_مادرت ادامه دارد...... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 میدانی؟ برای قضاوت دیگری تنها ڪفشش را پوشیدن و با آن قدم زدن ڪافی نیست تو با این ڪار تنها خار های رفته در پایش را حس می ڪنی خنجر هایی ڪه از پشت می زنند می ماند بلاهایی ڪه بر سرش نازل می شود می ماند درد هایی ڪه باعث لنگر انداختن زانوانش می شود می ماند ... پس با خودت تڪرار ڪن من "او " نیستم نمی توانم جایش باشم قرار نیست مانند او باشم پس حق قضاوت هم ندارم‌.. 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 😂 منم یه جاری دارم دوست داره خونه ی همه بره ولی خونش که میری اوایل که قالیهاشو تازه خریده بود وقتی اگه عید یا افطار دعوت بودیم وقت غذا خوردن یه روفرشی مینداخت زیرمون که خدایی نکرده قالیاش کثیف نشه و یا جلومون با جارو نپتون جاهایی که کثیف شده بود و جارو میکرد یا اگه قرار بود آجیل بیاره به بهونه ی اینکه هوا خیلی خوبه میبردمون تو حیاط 😒😒که پوست تخمه روی قالیهاش نریزه کلن خونش اینقدر به آدم بد میگذشت که اصلا دلمون نمیخاست بریم و تازگیها که پیج داره خونش که میری دائم سرش تو گوشیه و احساس میکنی داره بهت توهین میشه 😒 یه توصیه به خانمها لطفا اگه مهمونی میرید و یا مهمون دعوت میکنید سرتون تو گوشی نباشه آدم بهش برمیخوره یجوری انگار غیر مستقیم دارید به مهمون میگید که زیاد با شماها حال نمیکنم و آدم معذب میشه 😊 دختر اردکانی 🙋‍♀️🌹 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 یاس عزیزم این مطلب خیلی قشنگ بود اینو تو کانالت بزار و به خانوما بگو اینارو همیشه تو ذهنشون داشته باشن . چقدر زیباست این متن✌️ 🌸سه چیز، زن را ملکه می کند... ۱- وقتی لباس سفید عروسی برای عشقش بپوشد. ۲- وقتی اولین بار مادر شود ۳- وقتی از لحاظ مالی وابسته نباشد 🌸سه چیز زن را به گریه می اندازد ۱- حرفی که احساسش را جریحه دار کند. ۲- از دست دادن کسی را که دوست دارد. ۳- مرور خاطرات خوبی که از دست داده. 🌸سه چیز که زن به آنها محتاج است... ۱- آغوش گرم وبا محبت. ۲- تایید شدن، که انگیزه اش را هم، بالا می برد. ۳- زمان برای رسیدگی به ظاهرش. 🌸سه چیز که زن را می کشد... ۱- تعریف و تمجید همسرش، از زنی دیگر ۲- مبهم بودن آینده اش ۳- ازدست دادن پدر و مادر، و فرزندش... 🌸سه چیز که زن به آنها افتخار می کند... ۱- زیبائیش ۲- اصل و نصبش ۳- نجابتش... 🌸سه چیز که زن را وادار می کند، از زندگی شخصی، برود... ۱- خیانت به او. ۲- عیب جویی از او ۳- عدم احساس امنیت... 🌸سه چیز راز یک زن را فاش می کند... ۱- نگاهش. ۲- نگاهش. ۳- نگاهش... 🌸زن گرانبهاترین اعجاز خداوند است 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88