ملکـــــــღــــه
#یاشاییش رفیق باز نیست، اکبر گفت:منو و رضا خودمون میریم تحقیقات؛راه دور شما به زحمت میافتید عمو مح
#یاشاییش
تلفن رو که گذاشت شروع کرد به غرغر کردن که تا کی از دست این آدمای فوضول گرفتار باشیم انگار خودمون چلاقیم که پرس و جو کنیم یکی نیست بگه سرتون به کار خودتون باشه،،،
یکی دو روز بعد عمو عباس اومد خونمون همونجا تو حیاط لب ایوان نشست شربت درست کردمو براش بردم بهم گفت: بشینم یه کم از شربت رو سرکشید و گفت:از چند نفر پرسیده و همه گفتند، چیز بدی ازش ندیدند مادرم گفت:حالا دیدید عباس آقا اکبر و رضا که گفتند شما قبول نکردید عمو بی توجه به حرف مادرم گفت:انشاالله که خیره بعدم نگاهی به من انداخت و گفت:...گفت:اگه پروانه واقعا راضیه بگید بیان، مادرم گفت:پروانه باید از خداشم باشه بخت به این خوبی،،،
عمو وقتی دید من ساکتم سری تکون داد و گفت:مبارک باشه بعدم رو به مادرم گفت:همون روز پدر داماد شمارشو گرفته تا راجع به مهریه و چیزای دیگه صحبت کنند امروز صبحم باهام تماس گرفته و گفتم ،تا غروب بهشون خبر میدم مادرم گفت:اینا خیلی پولدارند کم مهریه نگرید عمو گفت: اصل خوشبختی پروانه است و خوشبختی هم به اندازه مهریه نیست مادرم گفت:چمیدونم والا از قدیم هم گفتند مهریه پشتوانه ی زنه عمو دیگه بحث رو ادامه نداد و فقط موقع رفتن تو حیاط به من گفت:عمو جون پشتوانه ی زن تو زندگیش تدبیر و اخلاق خوبشه البته در قبال کسی که لیاقتش رو داشته باشه، عمو رفت و من موندم و یه دنیا فکر و حسایی که وجودم رو گرفته بود
یکی_دو روز بعد غروب حمید و مادرش اومدند خونمون تا شناسنامه ی منو بگیرند تا برگه ی مجوز آزمایش رو از محضر بگیرند،
قرار شد پس فرداش بریم آزمایش
اصلا نشد حرفی بزنیم و فقط سلام و احوال پرسی حرف زدیم وقتی حمید و مادرش رفتند رو به مادرم گفتم: ننه اگه من دارم میرم خونه ی بخت همش بخاطر اینکه دلم نمیخواست آواره ی خونه ی عموهام بشم و با تموم سختیها بازم اینجا رو به همجا ترجیح میدادم اما حالا که من قرار ازدواج کنم حداقل نذار پریسا از پیشت بره گناه داره مادرم سری تکون داد و گفت:حالا یه فکری میکنیم میدونستم این حرفش بیشتر از سر باز کردنه آهی کشیدمو رفتم داخل،
دو روز بعد صبح زود حمید و مادرش اومدند دنبالمون من از شب قبلیه مانتوی نخودی و شالی که بهش میخورد رو آماده کرده بودم و پوشیدم استرس داشتم از خونه که بیرون اومدیم حمید کنار ماشین وایساده بود نگام که بهش افتاد لبخندی رو لبش نشست چهره ی منم با لبخندش متبسم کرد مادرش جلو کنار حمید نشست و منو مادرم هم صندلی عقب نشستیم؛ تو راه مادرش همش از دختراش و بچه هاشون حرف میزد با خودم گفتم:یه کم مادرم یاد بگیره تا حالا نشده پیش کسی خوب ما سه رو بگه...
رسیدیم مرکزی که قرار بود اونجا آزمایشامون رو انجام بدیم دم در مادرمون رو راه ندادند و اونا برگشتند داخل ماشین ما خودمون دوتایی برای آزمایش رفتیم دختر پسرای زیادی برای آزمایش اومده بودند؛ نگاهی بهشون انداختم بعضیاشون مشغول حرف زدن بودند و چندتایی هم که معلوم بود خجالتی هسند فقط کنار هم نشسته بودند حمید برگها رو داد و برگشت تا صدامون بزنند با فاصله ی خیلی کم کنار من نشست و گفت: آخیش نمیدونی چقدر دلم تنگ شده بود برات؛ این چند روز همش با خودم میگفتم خدایا اگه بهم جواب رد بده....بغضمو فرو دادم چشمامو بستمو گفتم:با اجازه ی بزرگترا بله،،
صدای کل کشیدن زنا اتاق رو پر کرد؛ کارای خطبه که تموم شد حمید چادر روی سرمو برداشت نگاهمون که بهم افتاد لبخند زد بعدم جعبه ای که خودش بهم زیر لفظی داده بود رو باز کرد توش یه شمش با زنجیرش بود دستشو از دور گردنم آورد و...
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#برشی_از_زندگی_اعضا
#سمیرا
#قسمت_دوازدهم
اون موقع ها بلکا اگر اشتباه نکنم(ی چیزی مثل کاغذ دیواری) تو بورس بود اون موقع ک من فکر میکردم همین شغل ساعده،و پول خوبی هم داشت،برعکس دوران عقد ساعد ی هفته پیشم بود بعد ب ی بهونه دعوا راه مینداخت و میرفت،ی روز تو دعواها یخچال خونه رو انداخت رو من و با دمپایی مثلا رفت دنبال کمک،و خبری ازش نشد من با مکافات از زیر یخچال اومدم بیرون،غیر از مادرم کسی خبر نداشت ک داره با من چه ها میکنه،از ترس داداشام رفت ب شهرشون و هر چی زنگ میزدیم خودش رو گیرنیوردیم و خانوادش خودشون رو بی اطلاع نشون میدادن،روز های زندگی من ب دعواها و روزهای کوتاه زندگی در کنارش،و فرارهای طولانی و بیخبرش میگذشت.و اون هم دیگه دستش اومده بود ک من پیش برادرهام نمیگم و اون آزادانه تر ب همین روال ادامه میداد،یکسال گذشت و با مشاوره های خاله زنک های اطرافی ک کم و بیش در جریان زندگیم بودن،ک اگر بچه بیاد سربراه میشه تصمیم ب بچه دار شدن گرفتم.یکماه از قهر های ساعد گذشت و من دیگه مثل گذشته ها برای آبروم ،دیگه التماسش نمیکردم،ی جورایی برام عادی شده بود،تو این اوضاع فهمیدم ک باردارم و وقتی زنگ زد بهش گفتم بی شور و هیجان،(دقیقا بعد از تصمیم ب بارداری،زمانی که نتیجه گرفتم باردار نشم بهتره،باردار شدم)
وقتی خوشحالی رو تو صداش شنیدم یکم امید گرفتم،ولی زهی خیال باطل.
بعد از بارداریم روزهای تکرار ی هفته زندگی ی ماه بی خبری،
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍃🍃🌼🍃
#خلاقیت
با قوطی شیر خشک بانکه درست کردم تازه اسم ادویه هارو هم روش انداختم😍
چطور شد؟این ایده رو دوست داشتی ؟
فقط یک متر برچسب کابینت و یدونه اسپری رنگ لازمه تا قوطی های شیرخشک و به بانکه های خوشگل موشگل تبدیلش کنی😊
تمام مراحل داخل ویدیو مشخصه
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🌼🍃
⚜️ کاهش فاصله سن ازدواج بین زوجهای ایرانی
این کاهش با توجه به شرایط فرهنگی و اجتماعی حاکم در جامعه باعث ایجاد آسیب در بنیان خانوادهها نخواهد شد.
زیرا پارامترهای دیگری مانند نوع نگرش زوجین به زندگی، مهارتهای زندگی مشترک، عدم وجود مشکلات روحی و روانی و عدم ثبات عاطفی بین زوجین از جمله مسایلی است که نسبت به فاکتور سن در الویت قرار دارد.
تحقیقیات مختلف نشان میدهد وجود فاصله سنی از عوامل و پارامترهای دوام زندگی نیست، ما نمیتوانیم از عاملی به نام تفاهم چشم بپوشیم به دلیل این که در فرهنگ سنتی ما بر وجود اختلاف سن بین زوجین تاکید شده است.
درست است که دختران زودتر به بلوغ فکری میرسند، اما توجه کنید اگر یک دختر و پسر در سن نوجوانی را در نظر بگیریم این مطلب در بین آن دو صادق است اما برای دختر و پسری که در سن ازدواج قرار دارند معمولا از نظر فکری در یک سطح به شمار میروند؛
پس اگر فاصله و اختلاف سنی بین این دو کمتر باشد به درک بهتری از یکدیگر میرسند.
✍️ دکتر دوایی
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#برشی_از_زندگی_اعضا
#سمیرا
#قسمت_سیزدهم
این دیگه دورانی بود ک تک و توکی موبایل داشتن ک من هم چون مستاجربودم وتلفن نداشت موبایل داشتم.یکماهی دوباره گذشته بود و من چهار ماهه باردار بودم ک ی شماره ناشناسه افتاد،صدای ساعد اینبار اومد ک دلسوزانه برای بار اول بهم گفت نگران نشو من میرم اونور آب برای کار ی کم کارم طول میکشه رسیدم زنگت میزنم،تو دوران قهر های ی ماهه اش من ب فامیل میگفتم اون راه دور کار میکنه.
چند روز گذشت خبری نشد و من با همون شماره ک ساعد زنگ زده بود تماس گرفتم بعد از کلی نشونی دادن تازه اون آقا متوجه جریان شدن و گفتن ک من سربازم و ی متهم گوشی از من خواست و من براش خواستم کاری بکنم،تلفن های من ب خانوادش شروع شد و اونا میگفتن تصادف کرده و یکیو زیر گرفته دنبال کارش هستیم و آزاد میشه،هر دفعه ک زنگ میزدم اینو میگفتن و از اونجا ک باردار بودم و بخاطر گشادی دریچه میترال قلبم استراحت توان رفتن ب شهرشون ک از ما دور بود رو نداشتم،همین وعده های سرخرمن ک امروز آزاد میشه فردا آزاد میشه پسرم ب دنیا اومد و نه ماهه شد ک تصمیم گرفتم برم ببینم چ خبره.بماند ک برگشتم با ی بچه به همان جو خانوادگی ک ازش میخواستم فرار کنم با مشکلات هزار برابر بیشتر
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🌼🍃
#تقاضای_همفکری
سلام وقت بخیر خسته نباشید
من یه سوالی از اعضای محترم کانال داشتم
من دختری متولد ۸۸ هستم خواستگاری دارم که از همه جهات مناسب هستند اما مشکلی که وجود داره و من رو به شک انداخته این هستش که ایشون متولد ۷۳ هستن و فاصله سنی ما ۱۵ سال میشه من الان سنم کمه و قصد ازدواج ندارم اما این آقا گفتن که تا چند سال آینده صبر میکنند میخواستم از شما بپرسم که با این فاصله سنی بهترین تصمیم چیه میتونم این فاصله رو نادیده بگیرم؟؟
ببخشید زیاد صحبت کردم ممنون میشم راهنماییم کنید
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پيشاپيش روزت مبارك مادر😍
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88