eitaa logo
مۭــڶــګــا мαłeκα🪐
51 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
504 ویدیو
30 فایل
مۭــڶــګــا мαłeκα🪐 بسم‌اللھ‌ِ‌الذی‌خلق‌ حُسین''؏'':)! ما‌نسلی‌هَستیم. که‌ازخیابان‌های‌خرابه‌سوریه تاکوچه‌خیابان‌های‌مشهد برای‌حفاظت‌ازعَقیدِمان‌میجنگیم:)🪐♥️ =:) @Rememberthat میشنویم :))) https://harfeto.timefriend.net/16662462617883
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید مدافع‌حرم: حسین همدانی سرتیپ پاسدار تاریخ تولد: ۲۴ آذر ۱۳۲۹ محل تولد: آبادان تاریخ شهادت: ۱۶ مهر ۱۳۹۴ محل شهادت: حلب،سوریه نحوه شهادت: درگیری با تروریستهای تکفیری محل مزار شهید: گلزارشهدای همدان شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات سهم شما ۵ صلوات🌸
. . امام‌علۍ: همواره‌درانتظار‌فــرج‌
ظھور‌صاحب‌الزمــان‌
باشید و‌یاس‌و‌تا‌امیدۍ‌را‌ از‌ رحمت‌‌خــدا‌بہ‌خود‌راه‌ندھید . .
از روزی که شنیدم دربین ما هستی به همه سلام میکنم🙂💔
حال‌دُنیا‌خــراب‌است وقتش‌نشده‌برگردی🙃؟
حقـاڪه‌توازسـلاله‌ۍفاطمـه‌اۍ بــاخنده‌ۍ‌خودبه‌دردماخاتمه‌اۍ زیباتــرازایـن‌نام‌ندیدم‌به‌جــهان سیــدعلےحسینےخامنه‌اۍ😌♥️! 🌱
44.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😉تو ایّام رفتیم ثبت احوال ، و میخواستیم باباهایی که اسم فرزندشونو فاطمه یا القاب حضرت گذاشتنو ، منصرف کنیم❗️ 🤔بنظرتون واکنششون چیه؟!!! 🎥 ببینید وحتماََ نشربدید👆👆 •.🧡➺ @Malekab
را قصہ اے نیست... جز دلدادگے...💔!
حاج‌قاسم‌سلیمانۍ : اگر اسلام نبود و اگر روح اسلامی بر این ملت حاکم نبودم ، صدام چون گرگ درنده‌ای این کشور را میدرید ؛ آمریکا چون سگ هاری همین عمل را میکرد ؛ اما هنر امام این بود که اسلام را به پشتوانه آورد ... عاشورا ، محرّم ، صفر و فاطمیه را به پشتوانه این ملت آورد . [ ]
جاودان‌گشت‌نام‌توگرچه قاف،الف،سین‌و‌میم‌شدۍ .. [ 🌱]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 🌱 -قلمت‌بشکنه‌تاریخ‌اگر‌ننویسۍ اگر‌از‌سردار‌بی‌دست‌وسر‌ننویسۍ💔!
♦️‌ کاهش قیمت دلار به ۳۷۰۰۰ تومان 🔹‌ از ابتدای معاملات امروز در بازار توافقی قیمت دلار از کانال ۳۹ هزار تومانی به ۳۷ هزار تومان وارد شده و در محدوده ۳۷ هزار و ۳۰۰ تومان در حال معامله است. 🔹‌ کارشناسان بازار ارز معتقدند افت نرخ دلار در بازار به‌دلیل اعلام سیاست‌های جدید بانک‌مرکزی بوده و در روزهای آینده بازهم شاهد کاهش نرخ ارز خواهیم بود.
.. یڪبارهم ڪہ‌شده با خودت وخدایت خلوت ڪن نڪند مجازۍشدنت مساوۍشود با سقوط ایمانت..
ڪاش‌در‌صحراےمحشر . . .! وقتی‌خـ☝️🏻ــدا‌بپرسد: بنده‌ےمن‌روزگارت‌را‌چگونہ‌گذراندی؟ مھدی‌فاطمہ‌برخیزد‌و‌بگوید: منتظر‌من‌بود :)🕊 آقـاےمــهربانےهاسلام✋🏻!‌ دِل‌بہ‌‌تو‌دادم‌نِمۍبَرۍ..🙂 ...💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نبودنت‌رابا‌ساعت‌شنۍ اندازه‌گرفته‌ام ‏یڪ‌‌صحراگذشته‌است💔 . . [🌱]
رمان زیبای قسمت بیست و پنجم ایمان داره و من تو مرتبه ی گیر کرده بودم و این از هر چیزی برام بود. فرداش با حانیه تماس گرفتم و قرار گذاشتم... وقتی دیدمش تازه منظور امین رو از بی قراری فهمیدم. حانیه بیشتر شبیه کسانی بود که داغ عزیز دیدن.وقتی منو دید اومد بغلم و یه دل سیر گریه کرد.منم گذاشتم حسابی گریه کنه تا آروم بشه. گریه هاش تموم شدنی نبود،حانیه آروم شدنی نبود.بهش گفتم: _حانیه!! چی شده؟!! باتعجب نگاهم کرد و گفت: _مگه نمیدونی؟! امین داره میره. -کجا؟ -سوریه -برای چی؟ تعجبش بیشتر شد.گفت: _جنگه،جنگ..میفهمی؟داره میره بجنگه -برای چی بجنگه؟ با اخم نگاهم کرد گفتم: _مگه ارث باباشو خوردن؟ حانیه که تازه متوجه منظورم شده بود، هیچی نگفت و سرشو انداخت پایین. سریع تو گوشیم داعش رو سرچ کردم و بهش گفتم: _میدونی دعوا سر چیه؟..جنگ سر چیه؟ عکس های گوشیمو بهش نشون دادم و گفتم: _ببین سرشو آورد بالا و به گوشیم نگاه کرد.یه مرد وحشی با ریش و سربند لااله الا الله میخواست چند تا آدم دیگه رو بکشه. حانیه سرشو برگردوند.بهش گفتم: _ببین.خوب دقت کن..یه مرد با ریش، وقتی داره اولین چیزی که به ذهن خیلی ها میاد اینه که مسلمانه. سربند داره یعنی مسلمانه.میخواد آدم بکشه.آدم ها رو ببین.قشنگ معلومه ترسیدن.قشنگ معلومه اگه گناهکار هم باشن، پشیمونن. اما میخواد اونا رو بکشه.نه کشتن عادی،نه..کشتن وحشیانه. این عکس رو تو آمریکا،اروپا،چین،ژاپن و همه ی کشورها پخش میکنن. من و تو مسلمانیم و میدونیم اسلام این نیست.اما اون آمریکایی، اروپایی، چینی وژاپنی از اسلام چی میدونه؟ این عکس رو ببینن چی میگن؟ میگن اسلام اینه.. دعوا سر ارث بابامون نیست. جنگ سر .. بقیع یه زمانی گنبد و بارگاه داشت اما نامرد خرابش کردن.یه بقیع مظلوم برای تمام نسل بچه شیعه ها بسه.نمیذاریم حرم خانوم زینب (س) و حرم نازدانه امام حسینمون(ع)رو هم خراب کنن... ما جون مون رو میدیم که اسلام حفظ بشه،جون مون رو میدیم تا ذره ای گرد به حرم اهل بیت(ع) نشینه. اصلا جون ما و عزیزامون وقتی فدای اسلام بشه،با ارزش میشه. یه عکس دیگه بهش نشون دادم. عکس یه بچه کوچیک که گیر یکی از اون وحشی ها افتاده بود و گریه میکرد.بهش نشون دادم و گفتم: _ببین. نگاه کرد ولی سریع روشو برگردوند. گفتم: _ببین،خوب ببین.جنگ سر ..اگه جوانهای ما نرن و این وحشی ها نابود نشن چی به سر دنیا میاد؟ اگه این وحشی ها نابود نشن مثل غده ی سرطانی رشد میکنن،دیگه اونوقت هیچ جای دنیا جای زندگی نیست.درواقع جوانهای ما دارن به همه ی لطف میکنن. دیگه چیزی نگفتم... همه ی اینا جواب سؤالای خودم هم بود. حانیه ساکت بود ولی آروم گریه میکرد. میدونستم تو دلش چه خبره. تو دلش میگفت خدایا همه ی اینا قبول،درست. ولی اگه داداشم نباشه،اگه شهید بشه،من میمیرم.حتی فکرشم نمیتونم بکنم،زندگی بدون داداشم؟نه.فکرشم نمیتونم بکنم. سرمو بردم نزدیک گوشش و آروم بهش گفتم: _تو مطمئن نیستی داداشت بره شهید میشه.امید داری برگرده.ولی حضرت زینب(س)عصر عاشورا یقین داشت امام حسین(ع) بره،دیگه برنمیگرده.امیدی به برگشتن برادرش نداشت وقتی گردنشو میبوسید. چند ثانیه سکوت کردم.بعد گفتم: _اگه اونقدر هستی که حاضری برادرت فقط بخاطر تو سعادت شهادت نصیبش نشه،امام حسین(ع)رو قسم بده، داداشت برمیگرده. دیگه حرفی برای گفتن نداشتم... یه ساعتی همونجا موندیم.حانیه که حسابی گریه کرده بود به من گفت: _دیگه بریم. حالش خیلی بد بود.دربست گرفتم. اول حانیه رو رسوندم خونه شون. زنگ آیفون رو زدم در باز شد. امین توی حیاط بود.تا چشمش به حانیه، که من زیر بغلشو گرفته بودم،افتاد از جاش پرید و اومد سمت ما.بانگرانی پرسید: _چی شده گفتم:... ادامه دارد... @Malekab
رمان زیبای قسمت بیست و ششم بانگرانی پرسید: _چی شده؟ گفتم: _چیزی نیست. حانیه رو بردم تو اتاقش.به مادرش گفتم: _امشب تنهاش نذارید ولی حرفی هم بهش نگید. خداحافظی کردم و رفتم بیرون... امین هنوز تو حیاط بود.بلند شد ولی بازهم سرش پایین بود.گفتم: _من هرکاری به نظرم لازم بود انجام دادم. گفت: _پس چرا حالش بدتر شده بود؟ -وقتی میزنن،آدم حالش بد میشه.به نظرم اگه حانیه بهتر نشه،دیگه نمیشه.خداحافظ. درو بستم و سوار ماشین شدم... چند بار حرفهام به حانیه رو مرور کردم. .منکه خودم همینا برام سؤال بود. حرفهایی بود که روی زبونم جاری کرد وگرنه من کجا و این حرفها کجا؟ اون شب تو نماز شب برای حانیه خیلی دعاکردم. فرداش به مادرش زنگ زدم و حال حانیه رو پرسیدم... گفت فرقی نکرده... روز بعدش میخواستم دوباره با مادرش تماس بگیرم و حالشو بپرسم ولی خجالت میکشیدم دوباره بگه فرقی نکرده. ولی براش دعا میکردم. حانیه دختر شوخ طبعی بود... هیچکس حتی طاقت سکوتشم نداشت، چه برسه به این حالش.حتی امتحانات پایان ترم هم شرکت نکرده بود. روز بعد با محمد و مریم رفتیم گچ دستمو باز کنم. تو راه برگشت بودیم که گوشیم زنگ خورد.امین بود. نمیدونستم چکار کنم.پیش محمد نمیشد جواب بدم.محمد گفت: _چرا جواب نمیدی؟منتظره. گفتم: _کی؟ -همونی که داره زنگ میزنه دیگه.منتظره جواب بدی. گوشیم قطع شد... محمد نگاهم کرد.بااخم و شوخی گفت: _کی بود؟ -یکی از بچه های دانشگاه. -اونوقت خانم دانشجو یا آقای دانشجو؟ باتعجب نگاهش کردم.یعنی صفحه گوشیمو دیده؟ضحی گفت: _بابا بستنی میخوام. -چشم دختر گلم. جلوی یه بستنی فروشی نگه داشت و با ضحی پیاده شد... دوباره گوشیم زنگ خورد،امین بود.نگاهی به مریم کردم. بالبخند نگاهم کرد و پیاده شد.گفتم: _بفرمایید -سلام خانم روشن.مزاحم شدم؟ -سلام،نه.حانیه حالش خوبه؟ -خداروشکر خیلی بهتره.تماس گرفتم ازتون تشکر کنم..من ازتون خواستم آرومش کنید ولی نمیدونم شما چکار کردید که حتی شده به رفتنم. صداش خیلی خوشحال بود... ازپشت تلفن هم میشد فهمید بال درآورده و تو ابرها سیر میکنه. -خواهش میکنم نیازی به تشکر نیست. -منکه نمیتونم لطفتون رو جبران کنم. امیدوارم براتون جبران کنه. -متشکرم.گرچه انتظار تشکر هم نداشتم ولی اگه براتون ممکنه اونجا برای من هم دعا کنید.اگه امری نیست خداحافظ. -حتما.عرضی نیست،خداحافظ محمد بستنی رو گرفت جلوی صورتم و گفت: _اگه زیاد بهش فکرکنی بستنی ت آب میشه. لبخند زدم و بستنی رو گرفتم.به محمد گفتم: _داداش شما دیگه سوریه نمیری؟ بستنی پرید تو گلوش... ادامه دارد... @Malekab
رمان زیبای قسمت بیست و هفتم بستنی پرید تو گلوش و سرفه ش گرفت... مریم دستمال کاغذی بهش داد و نگاهش کرد. محمد هم به مریم خیره شده بود. منم باتعجب نگاهشون میکردم.گفتم: _چیزی شده؟!! محمد سرشو انداخت پایین و با بستنی ش بازی میکرد.مریم همونجوری که به محمد نگاه میکرد،گفت: _چیزی نیست زهراجان.ظاهرا داداشت قراره به همین زودیا بره. صداش بغض داشت ولی نارضایتی تو صداش نبود.رو به محمد گفتم: _آره داداش؟! محمد گفت: _تو چی میگی این وسط؟ اصلا برا چی یهو،بی مقدمه همچین سؤالی میپرسی؟ مریم گفت: _چه اشکالی داره خب.بالاخره که باید میگفتی دیگه.تازه کارتو راحت کرده که. بعد یه کم مکث گفت: _کی میخوای بری؟ محمد همونجوری که سرش پایین بود،گفت: _ده روز دیگه. با خودم گفتم پس احتمالا با امین باهم میرن... دلم هری ریخت... نکنه محمد دیگه برنگرده.وای خدا! فکرشم نمیتونم بکنم. یاد به حانیه افتادم.من اونقدر خودخواه هستم که بشم بخاطر من سعادت شهادت نصیب محمد نشه؟ نمیدونم.. شاید هم خودخواه باشم.به چهره ی محمد از پشت سر نگاه میکردم و آروم اشک میریختم.ضحی تا چشمش به من افتاد گفت: _عمه چرا گریه میکنی؟! محمد و مریم برگشتن سمت من.سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم. محمد به ضحی گفت: _شاید چون بستنی ش آب شده گریه میکنه. نگاهی به ظرف بستنی تو دستم کردم،خنده م گرفت. سرمو آوردم بالا.از توی آینه چشمهای اشکی محمد رو که دیدم خنده م خشک شد. گاهی به مریم نگاه میکرد و باشرمندگی لبخند میزد. مریم رو نمیدیدم که بفهمم چه حالی داره. جلوی در خونه نگه داشت... مامان شام دعوتشون کرده بود.یه نگاهی به مریم کرد،یه نگاهی به من،گفت: _با این قیافه ها که نمیشه رفت تو،چکار کنیم؟ مریم برگشت سمت من و باخنده گفت: _به مامان میگیم بستنی زهرا آب شده بود،گریه کرد.ما هم بخاطرش گریه کردیم. هرسه تامون خندیدیم. محمد گفت: _چطوره بگیم زهرا دلش برای گچ دستش تنگ شده؟ بازهم خندیم. مریم گفت: _یا بگیم از اینکه از این به بعد مجبوره کارهای خونه رو انجام بده،ناراحته. بازهم خندیدیم... همینجوری یکی مریم میگفت،یکی محمد و هی میخندیدیم. مریم به من گفت: _تو چرا ساکتی؟ قبلا یکی از این حرفها بهت میگفتیم سریع جواب میدادی. گفتم: _احتمالا نمکم تو گچ دستم بوده که تو بیمارستان جا گذاشتم. بازهم خندیدیم.محمد گفت: _بسه دیگه.برید پایین.دلم درد گرفت. میخندیدیم... ولی هرسه تامون تو دلمون غوغا بود... تو حیاط محمد تو گوشم گفت: _پیش مامان و بابا به روی خودت نیاری ها. با تکون سر گفتم باشه. اون شب با شوخی های محمد گذشت. هشت روز دیگه هم گذشت.من تمام مدت به فکر رفتن محمد و حال مریم و خودم و حانیه بودم. شب محمد با یه دسته گل اومد خونه ی ما؛تنها.مامان و بابا با دیدن محمد همه چیزو فهمیدن. آخه محمد همیشه دو شب قبل از رفتنش با یه دسته گل تنها میومد خونه ی ما و به ما میگفت میخواد بره سوریه... هربار من اونقدر حالم بد میشد که به مامان وبابام فکر نمیکردم.اون شب هم با اینکه حالم بد بود ولی به مامان و بابام دقت کردم. بابا که همون موقع چند تا چین افتاد رو صورتش.فکرکنم چند تا دیگه از موهاشم سفید شد. مامان تا چشمش به محمد و دسته گلش افتاد با حال زار و اشک چشم همونجا روی زمین نشست.ولی نه نارضایتی تو صورتشون بود و نه گله ای. تازه اون شب فهمیدم چه پدر و مادر و دارم. محمد هم وقتی حال مامان و بابا رو دید به نشانه ی شرمندگی دستی به پیشونیش کشید و بالبخند مثلا عرق شرمشو پاک کرد. رفت پیش مامان،روی زمین نشست.دستشو بوسید و بالبخند دسته گل رو سمت مامان گرفت و گفت: _بازهم پسرت دسته گل به آب داده. مامان هم فقط اشک میریخت و به محمد نگاه میکرد.محمد گل رو روی زمین گذاشت و رفت پیش بابا.بابا به فرش نگاه میکرد. محمد اول دستشو بوسید و بعد شونه شو.بعد بابغض گفت: _حلالم کنید.من شما رو خیلی اذیت میکنم.دعا کنید دیگه دفعه ی آخر باشه و شما... ادامه دارد... @Malekab
⤶چطوری انگیزه‌مون رو بیشتر کنیم؟🍪🌱⤷ -⌫از خودت بپرس: هر وقت نااامید شدی از خودت بپرس برای چی و به چه هدفی داری ادامه میدی،چرا داری درس میخونی؟چرا داری زبان میخونی؟چرا داری کار میکنی و... -⌫تمرکز روی امروز: تموم تمرکزت رو فقط برای امروز باشه! نزار فکر آینده مضطربت‌کنه چون آینده چیزی جز همین روزات نیست. -⌫اهدافت رو خرد کن: اهدافت رو خیلی بزرگ و سخت ننویس، خردشون کن بین بلند مدت و کوتاه مدت این باعث میشه که ذهن آمادگی پذیرشش رو داشته باشه و از پسش بر بیاد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ببخشید برای دیر کرد پارت گذاری مشکلی پیش اومده بود انشاءالله هر روز به روند آدی پارت گذاری می شه 🌸🌸
خوشبختانه خُدا‌ خیلی بزرگتر ‌از دلواپسی‌ها؎‌ ماست.. (:🤍 ‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎ 🌿
قوی باش !... چون خدا فقط کسی و لبه پرتگاه میرسونه که قدرت پرواز داشته باشه ..🤍🕊