eitaa logo
مۭــڶــګــا мαłeκα🪐
47 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
504 ویدیو
30 فایل
مۭــڶــګــا мαłeκα🪐 بسم‌اللھ‌ِ‌الذی‌خلق‌ حُسین''؏'':)! ما‌نسلی‌هَستیم. که‌ازخیابان‌های‌خرابه‌سوریه تاکوچه‌خیابان‌های‌مشهد برای‌حفاظت‌ازعَقیدِمان‌میجنگیم:)🪐♥️ =:) @Rememberthat میشنویم :))) https://harfeto.timefriend.net/16662462617883
مشاهده در ایتا
دانلود
@teme_whatsapp_eitaa499.attheme
93.3K
تم‌‌ایتا🖤 شهید‌‌حاج‌قاسم‌سلیمانی‌
۳ بهمن ۱۴۰۱
شیشه ای کهکشان.attheme
102.8K
تم ایتا تم شیشه ای کهکشان 🌌
۳ بهمن ۱۴۰۱
۳ بهمن ۱۴۰۱
❤️🌸🌸❤️🌸❤️
۳ بهمن ۱۴۰۱
۳ بهمن ۱۴۰۱
رمان زیبای ✨💖قسمت چهل نهم از دیدنش خوشحال شدم.بازهم طبق قرار وقتی باهم بودیم فقط به حال فکر میکردیم.😌😇 امین گفت: _قراره شام بیام خونه تون.😋 -إ.. جدا؟با کی قرار گذاشتی؟🧐 -مامان🤩 -یعنی مامان دعوتت کرده؟️☹ -نه.خودم،خودمو دعوت کردم.🤪 دوست نداشتم بیاد خونه مون.مامان و بابا ناراحت بودن و حال ما هم عوض چه زود پسر خاله شدی. میشد. دوست داشتم تا وقتی با امین هستم حالمون خوب باشه.😚 وقتی رسیدیم برخالف انتظار من، باباومامان بالبخند و خوشرویی با امین برخورد کردن.بیشتر از همیشه شوخی میکردم😣حتی بابا هم بلندمیخندید. قبل از شام امین گفت بریم اتاق من.روی صندلی نشست و رو به من گفت: _تو و خانواده ت خیلی خوبین.وقتی به محمد گفتم میخوام برم سوریه️☺ گفت.... گفت: _تو و خانواده ت خیلی خوبین.️☺وقتی به محمد گفتم میخوام برم سوریه گفت: برو به سالمت.به بابا گفتم میخوام برم گفت: خدا خیرت بده پسرم برو به سالمت.مامان وقتی فهمید خودش بهم زنگ زد.گفتم دیگه مامان میگه نرو.شما تازه عقد کردین.درسته زهرا قبول کرده ولی تو کوتاه بیا.ولی مامان برخالف انتظارم گفت ان شاءهللا به سالمت برگردی پسرم. -مامان فقط همینو گفت؟😊 نه،گفت این روزها بیشتر با زهرا باش.☺️ @Malekab 💖✨
۳ بهمن ۱۴۰۱
رمان زیبای ✨💖قسمت پنجاه به...منو بگو فکر کردم خودت خواستی بیشتر با من باشی.️☹داشتم بهت امیدوار میشدم.?? لبخند زد و گفت: _اتفاقا من میخواستم برعکس کنم.گفتم اگه کم کم منو نبینی برات راحت تره.?? مثال اخم کردم و گفتم: _از این کارها نکن لطفا.?😬? -از همین االن دلشوره گفتن به فامیل خودمو دارم.?😕? رو با خانواده ی خودم.?𡘏☝ممکنه اونا از روی ناراحتی به تو یا خانواده ت￾این شش روز مونده رو چهار روزش با تو و خانواده ت هستم.دو روز آخر￾بهشون حق بده.اونا تو رو یه جور دیگه ای دوست دارن.?? کنن.?? -اگه بخاطر این میگی .خودت که گفتی از روی ناراحتی.پس جای ناراحت شدن نداره.?💝? -باشه،هر چی تو بگی...امین،فامیلت فکر میکنن چون راضی ام به رفتنت￾نه.اینجوری بهتره.?? یعنی دوستت ندارم؟?😥? -اونا مطمئنن دوستم داری.?𑸪و طوری با من رفتار کردی که همه خیلی زود فهمیدن ما به هم چه حسی داریم.?? -منظورت اون روز تو محضره؟?🙈? خنده ای کرد و گفت: _اون شروعش بود.بعد از اون روز هم رفتارت کامال مشخص بود. @Malekab 💖✨
۳ بهمن ۱۴۰۱
رمان زیبای ✨💖قسمت پنجاه و یکم اون روز خیلی خجالت کشیدی؟️☺ -خجالت کشیدم ولی ته دلم ذوق میکردم.😍 مامان برای شام صدامون کرد... از چشمهاش معلوم بود گریه کرده ولی پیش ما میخندید.امین هم متوجه شد ولی به روی خودش نیاورد.منم موقع شام شوخی میکردم😂. وقتی شام خوردیم،امین کنار صندلی مامان نشست👏.دست مامان رو بوسیدو گفت: _من شما رو به اندازه ی مادرم دوست دارم🙈. میدونم اذیت میشید ولی وظیفه ست که برم.حلالم کنید.😒 مامان سرشو بوسید و نوازش کرد 💋و گفت: _شما هم مثل محمدم هستی.من درک میکنم ولی ،دلم برای پسرم تنگ میشه.😢 بابا بلند شد.امین رو در آغوش گرفت😢 و گفت: _نگران ما و زهرا نباش.غصه ی ما فقط دلتنگی شماست وگرنه همه مون دلیل رفتنت رو خوب میدونیم.وقتی اومدی خاستگاری دخترم مطمئن بودم تمام تالشت رو برای ش میکنی.االنم مطمئنم اگه نمیدونستی نمیرفتی.?? امین بابا رو محکم بغل کرد و سرش رو شونه ی بابا گذاشت...من از اینکه امین نوازش مادرانه و آغوش پدرانه داشت،خوشحال بودم.️☺ اون شب امین رفت،اما ما مثل وقتیکه محمد میخواست بره شب تا صبح بیدار بودیم.... بابا نماز میخوند.📿مامان دعا میکرد.🤲هممون هرکاری میکردم تا آروم بشم.😞 @Malekab 💖✨
۳ بهمن ۱۴۰۱
رمان زیبای ✨💖قسمت پنجاه و سوم تا غروب مقاومت کردم که نرم.ولی اونقدر اصرار کردن که غروب رفتم....🚶‍♀ همه بودن.عمه زیبا و شوهر و بچه هاش،عموی امین و خانمش و بچه هاش.بچه های عمه دیبا،عمه ی بزرگ امین،هم بودن.خود عمه دیبا شهرستان زندگی میکرد و تو راه بود که بیاد. خاله و خانواده ش هم که بودن. همه تا چشمشون به من افتاد گریه هاشون شدیدتر شد😭😭.حتی چند نفرشون مدام به من میگفتن بگو نره... اوضاع اونجا اصال خوب نبود. خونه شون مثل خونه هایی بود که تازه عزیزی رو از دست دادن?😩😭😭😫😩? و فامیل با خبر میشن و دور هم جمع میشن. با اینکه انتظارشو داشتم ولی حالم خیلی گرفته شد.😐 حانیه تو اتاقش بود و فقط گریه میکرد.😢😭 منو دید سریع روشو برگردوند.😑امین تو اتاقش بود و داشت وسایلشو جمع میکرد.پسرخاله ها و پسرعمه ها و پسرعمو هاش هم پیشش بودن. بعضی هاشون طرف امین بودن و بعضی هاشون سعی میکردن منصرفش کنن.❌ امین کالفه شده بود.برای اینکه از دست اونا راحت بشه،منو صدا کرد که برم تو اتاقش.💟 وقتی آقایون از اتاقش رفتن بیرون،رفتم پیشش. نگاهی به من کرد. صورتش پر از غم بود. دلم خیلی براش سوخت.یه کمی باهاش حرف زدم،آرومتر شد. بعد از✨ نماز✨،عمه زیبا صدام کرد.رفتم تو آشپزخونه... رفتم تو آشپزخونه پیشش. گفت: _زهرا جان،اگه شما به امین بگی نره،نمیره. @Malekab 💖✨
۳ بهمن ۱۴۰۱