تا منو دید ایستاد.خیلی خوشحال بودم، چشم ازش نمیگرفتم.وحید هم فقط به من
نگاه میکرد.بعد مدتی گفتم:
_سلام..️☺
خندید و گفت:
_سلام.😍
تو دستش گل بود.چهره ش خسته بود. چشمهاش قرمز بود ولی باز هم مهربان
بود.گفت:
_از خواب و استراحتم میزدم تا زودتر کارمو تموم کنم که چند ساعت زودتر
ببینمت.
پانزده روز به عروسی مونده بود....
همه کارها رو انجام داده بودیم.خونه مون آماده بود.تالار و آرایشگاه رزرو
شده بود.کارت عروسی هم آماده بود.
وحید گفت:
_بهم مأموریت دادن.هرچی اصرار کردم که پانزده روز دیگه عروسیمه قبول
نکردن.😢
گفتم:
_چند روزه باید بری؟😳
-سه روزه
خب برمیگردی دیگه.️☺
از حرفم تعجب کرد.خیلی جا خورد.انتظار نداشت اینقدر راحت😳😟
قبول کنم.
وحید رفت مأموریت و برگشت.... همه برای عروسی تکاپو داشتن.
روز عروسی رسیدگفتم:
✨خدایا خودت میدونی ما هر کاری کردیم تا مجلسمون #گناه نداشته
باشه.خودت کمک کن جشن اول زندگی ما با #گناه_دیگران تیره نشه.💞💖✨
قبل از اینکه آرایشگر شروع کنه #وضو گرفتم که بتونم نمازمو اول وقت
بخونم.💖✨
لباس عروسم خیلی زیبا بود.یه کت مخصوص هم براش سفارش دادم که
پوشیده هم باشه..