#داستانک
روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت.
سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت .
سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.
مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند ار آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد .
این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم ."
کرمک ریز در قعر دریا در دل سنگ از قلم نیفتاده و رزق خود را از خدا گرفته است!
آیا ممکن است انسانی در روی زمین از قلم بیفتد و از رزق مقدر خود محروم گردد؟
🌼«وَمَا مِن دَآبَّةٍ فِی الأَرْضِ إِلاَّ عَلَى اللّهِ رِزْقُهَا...» (هود/ ۶)
☘هیچ جنبنده ای در زمین نیست جز آن که روزی آن بدست خداست
┏┅❧"""✾""""✾"""❧┅┓
@dastanvpand
┗┅❧"""✾""""✾"""❧┅┛
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🌱#داستانک:
حدیثی درباره کودکی #حضرت_هادی (درود خدا بر او) است که وقتی معتصم در سال دویست و هجده هجری، حضرت جواد را دو سال قبل از شهادت ایشان از مدینه به بغداد آورد، حضرت هادی که در آن وقت شش ساله بود، به همراه خانوادهاش در مدینه ماند. پس از آن که حضرت جواد به بغداد آورده شد، معتصم از خانوادهی حضرت پرسوجو کرد و وقتی شنید پسرِ بزرگِ حضرت جواد، علی بن محمد، شش سال دارد، گفت این خطرناک است، ما باید به فکرش باشیم.
معتصم شخصی را که از نزدیکان خود بود، مأمور کرد که از بغداد به مدینه برود و در آن جا کسی را که دشمن اهل بیت است پیدا کند و این بچه را بسپارد به دست آن شخص، تا او به عنوان معلم، این بچه را دشمن خاندان خود و متناسب با دستگاه خلافت بار بیاورد. این شخص از بغداد به مدینه آمد و یکی از علمای مدینه را به نام «الجُنَیدی»، که جزو مخالفترین و دشمنترینِ مردم با اهل بیت بود (در مدینه از این قبیل علما آن وقت بودند) برای این کار پیدا کرد، و به او گفت:
من مأموریت دارم که تو را مربی و مؤدِّبِ این بچه کنم، تا نگذاری هیچ کس با او رفت و آمد کند و او را آن طور که ما میخواهیم تربیت کن.
اسم این شخص الجنیدی در تاریخ ثبت است. حضرت هادی هم همان طور که گفتم در آن موقع شش سال داشت و امر، امرِ حکومت بود؛ چه کسی میتوانست در مقابل آن مقاومت کند؟
بعد از چند وقت یکی از وابستگان دستگاه خلافت، «الجنیدی» را دید و از بچهای که به دستش سپرده بودند، سؤال کرد. الجنیدی گفت:
بچه؟! این بچه است؟! من یک مسئله از ادب برای او بیان میکنم، او بابهایی از ادب را برای من بیان میکند که من استفاده میکنم! اینها کجا درس خواندهاند؟! گاهی به او، وقتی میخواهد وارد حجره شود، میگویم یک سوره از قرآن بخوان، بعد وارد شو (میخواسته اذیت کند) میپرسد:
چه سورهای بخوانم؟ من به او گفتم سوره بزرگی، مثلاً سوره آل عمران را بخوان. او خوانده و جاهای مشکلش را هم برای من معنا کرده است. اینها عالمند، حافظ قرآن و عالم به تأویل و تفسیر قرآنند؛ بچه؟!
ارتباط این کودک با این استاد مدتی ادامه پیدا کرد و استاد شد یکی از شیعیان ِمخلص اهل بیت.
«شد غلامی که آب جو آرَد
آب جوی آمد و غلام ببُِرد»
(گلستان سعدی/ باب سوم)
📒بُنمایه (منبع)
کتاب «انسان ۲۵۰ ساله»
امام خامنهای (سایهاش پایدار)
@fatemiioon_news
#داستانک
ﺯﻧﯽ ﺑﺎ ﺻﻮﺭﺕ ﮐﺒﻮﺩ ﺭﻓﺖ ﺳﺮﺍﻍ ﺩﮐﺘﺮ؛
دﮐﺘﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ؟ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺩﮐﺘﺮ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻣﯽ ﯾﺎﺩ ﺧﻮﻧﻪ، ﻣﻨﻮ ﺯﯾﺮ ﻣﺸﺖ ﻭ ﻟﮕﺪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮه
ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ:
ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺷﻮﻫﺮﺕ ﺍﻭﻣﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﯾﻪ ﻓﻨﺠﻮﻥ ﭼﺎﯼ ﺳﺒﺰ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻦ ﺑﻪ ﻗﺮﻗﺮﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺑﺪه !!!
ﺩﻭ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻌﺪ، ﺯﻥ ﺑﺎ ﻇﺎﻫﺮﯼ ﺳﺎﻟﻢ ﻭ ﺳﺮﺯﻧﺪﻩ ﭘﯿﺶ ﺩﮐﺘﺮ ﺑﺮگشت و گفت: ﺩﮐﺘﺮ ﻗﺮﻗﺮﻩ ﭼﺎﯼ ﺳﺒﺰ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺍﻭﻣﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﻦ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﻗﺮﻗﺮﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﭼﺎﯼ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍشت و ﺍﻻﻥ ﺭﺍﺑﻄﻤﻮﻥ ﺧﻴﻠﯽ ﺑﻬﺘﺮﺷﺪﻩ ؛ ﺍﻭﻥ حتی کمتر عصبانی میشه و منو خیلی دوست داره
دكتر گفت: ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ؟ ﺟﻠﻮﯼ ﺯﺑﻮﻧﺖ ﺭﻭ كه ﺑﮕﯿﺮﯼ، ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﺍ ﺣﻞ ﻣﯽشه !!!
(( خواص چای سبز ))😃😃😃😃😃😅😅😅😅
@fatemiioon_news
#داستانک
✍مردی اندوهگین نزد همسرش آمد
همسرش پرسید: تو را چه شده است؟
گفت: پادشاه دستور داده است تا هر مردی که همسر دوم نگیرد، کشته شود!😓
همسرش گفت: الله أکبر!
خداوند تو را برای شهادت برگزیده 😂😂😂
😍eitaa.com/fatemiioon_news 😍
✨﷽✨
#داستانک
✍️ روزی #بهلول داشت از کوچه ای میگذشت شنید که استادی به شاگردهایش میگوید: من در سه مورد با امام صادق (علیه السلام) مخالفم.
1️⃣ یک اینکه می گوید خدا دیده نمیشود. پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد.
2️⃣ دوم می گوید: خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد.
3️⃣ سوم هم می گوید: انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد.
بهلول که شنید فورا کلوخی دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد. اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد. استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند. خلیفه گفت: ماجرا چیست؟ استاد گفت: داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد. و الان درد می کند. بهلول پرسید: آیا تو درد را می بینی؟ گفت: نه بهلول گفت: پس دردی وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد. ثالثا: مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم.
👌استاد اینها را شنید و خجل شد و از
جای برخاست و رفت
eitaa.com/fatemiioon_news
#داستانک
🔺️اصالت چیست؟
🔹️در روزگاران قدیم درب قصر یکی از پادشاهان لکه سیاهی افتاده بود خادمین درباریان هر کاری می کردند و هر جا که ممکن بود رفتند ولی نتوانستد لکه را از بین ببرند
مرد فقیری از این موضوع مطلع شد گفت من میدانم چرا درب قصر پادشاه سیاه شده است
مرد فقیر را پیش پادشاه بردند
پادشاه از آن مرد فقیر علت لکه سیاه درب را پرسید
مرد فقیر در جواب پادشاه گفت
داخل درب گرانبهای قصر شما کِرمی هست که دارد از داخل درب را می خورد
پادشاه به او خندید و گفت ای مردک مگر می شود در داخل درب کرم زندگی کند
مرد فقیر گفت ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد
پادشاه گفت باشه دستور میدهم درب را خراب کنند اگر نبود گردنت را میزنم
مرد بیچاره پذیرفت
وقتی در را شکافتند دیدند کِرمی زیر قسمت سیاهی لکه رنگ وجود دارد
پادشاه از پاسخ او خوشش آمد و دستور داد مرد فقیر را به گوشه ای از آشپزخانه برده و مقداری از پس مانده غذاها نیز به او دادند
روز بعد پادشاه که سوار بر مرکب یکی از اسبانش شده بود رو به مرد فقیر کرد و گفت این بهترین اسب من است نظر تو چیست
مرد فقیر گفت شاید این اسب در تند دویدن بهترین باشد که هست ولی یک ایرادی نیز دارد پادشاه سوال کرد ای مرد بگو ببینم چه ایرادی
مرد فقیر گفت این اسب در اوج دویدن هم که باشد وقتی رودخانه ای ببیند به درون آب می پرد
پادشاه باورش نشد برای امتحان صحت ادعای مرد فقیر سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشت اسب با دیدن رودخانه سریع خودش را درون آب انداخت
پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و یک شب دیگر نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد و روز بعد خواست تا او را بیاورند
وقتی فقیر را نزد پادشاه آوردند پادشاه از او سوال کرد مردک بگو دیگر چه میدانی
مرد که به شدت می ترسید با ترس گفت
میدانم که تو شاهزاده نیستی
پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند
ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود پادشاه را در پی کشف واقعیت وا داشت
پادشاه نزد مادرش رفت و گفت ای مادر راستش را بگو من کیستم این درست است که شاهزاده نیستم
مادرش بعد کمی طَفره رفتن گفت حقیقت دارد پسرم
من و شاه از داشتن بچه بی بهره بودیم
و از به تخت نشستن برادرزاده های شاه هراس داشتیم
وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم
بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شد
پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست و از سر دانایی او پرسید
مرد فقیر گفت
علت سیاهی در را از آنجایی فهمیدم که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمی رود
علاقه اسب به آب را چون پاهایش پشمی بود و کُلک داشتند فهمیدم که در زمان کُره بودن در زمان چریدن در چراگاه حتما روزی از شیر گاومیشی خوراک کرده و حتما به آب تنی علاقه مند شده
پادشاه پرسید اصالت مرا چگونه فهمیدی
فقیر گفت: من پاسخ دو سئوال مهم زندگی ات را به تو دادم
ولی تو به جای پاداش دو شب مرا به گوشه ای از آشپز خانه فرستادی و غذای پسمانده درباریان دادی
چون این کار تو را دور از کرامت یک شاهزاده دیدم
فهمیدم تو شاهزاده نیستی
یادمان باشد #خصایص ما انسان ها ذاتی است
هیچ گاه آدم کوچک بزرگ نمی شود و برعکس هیچ وقت بزرگ و بزرگ زاده کوچک نمی شود
نه هر گرسنه ای فقیر است
و نه هر بزرگی، بزرگوار
🍃پس نتیجه می گیریم مهم «#اصالت» و ریشه آدماست و در چه مکتب و مسلکی و چگونه محیطی تربیت یافته است
تو اول بگو با کیان زیستی
من آنگه بگویم که تو کیستی
eitaa.com/fatemiioon_news
🍃🌺🍃🌺🍃
#داستانک
سه برادر مردی را نزد #حضرت_علی (علیه السلام) آوردند
و گفتند اين مرد پدرمان را کشته است.😵
👤#امام_علی (علیه السلام) به آن مرد فرمودند: چرا او را کشتی؟
آن مرد عرض کرد: من چوپان شتر و بز و... هستم.
يکی از شترهايم شروع به خوردن درختی از باغ پدر اينها کرد پدرشان شتر را با سنگ زد و شتر مرد،
من هم همان سنگ را برداشتم و با آن به پدرشان زدم و او مرد.🐫🐪🐫
✨#امام_علی (علیه السلام) فرمودند: حد را بر تو اجرا می کنم. آن مرد گفت: سه روز به من مهلت بدهيد.
پدرم مرده و برای من و برادر کوچکم گنجی به جا گذاشته
اگر مرا بکشيد آن گنج تباه می شود، و برادرم هم بعد از من تباه می شود.🚶🏻🏃🏻🚶🏻
📝 #اميرالمومنین (علیه السلام) فرمودند: چه کسی تو را ضمانت می کند؟
آن مرد به مردم نگاه کرد و با اشاره به ابوذر گفت اين مرد.
#اميرالمومنين (علیه السلام) فرمودند: ای ابوذر آيا اين مرد راضمانت می کنی؟
ابوذر عرض کرد: بله
#اميرالمومنين فرمود:
تو او را نمي شناسی اگر فرار کند حد را بر تو اجرا می کنم!
ابوذر عرض کرد: من ضمانتش می کنم يا اميرالمومنين.
💭آن مرد رفت. و روز اول و دوم و سوم سپری شد. و همه مردم نگران ابوذر بودند که بر او حد اجرا نشود. سرانجام آن مرد اندکی قبل از اذان مغرب در حاليکه خيلی خسته بود، به نزد #اميرالمومنين (علیه السلام) آمد
و عرض کرد: گنج را به برادرم دادم و اکنون تسلیم فرمان شما هستم تا بر من حد را جاری کنی.
❓❔ #امام_علی (علیه السلام) فرمودند: چه چيزی باعث شد تا برگردی درحاليکه می توانستی فرار کنی؟
✨✨ آن مرد گفت: ترسيدم که "وفای به عهد" از بين مردم برود.
❓#اميرالمومنين(علیه السلام) از ابوذر سوال کرد: چرا او را ضمانت کردی؟
✨✨ ابوذر گفت: ترسيدم که خیر رسانی و خوبی از بین مردم برود.
پسران مقتول متأثر شدند و گفتند: ما از قصاص او گذشتيم. #اميرالمومنين (علیه السلام) فرمود: چرا؟
✨✨ گفتند: مي ترسيم که بخشش و گذشت از بين مردم برود.
💧و اما من
اين پيام را برای شما فرستادم تا دعوت به خير از ميان مردم نرود.
به زیردستانتان کمک کنید و باعث خیر شوید. خانه هایتان را چون کاخ نسازید. و فخر نفروشید. بر دارا وندار میگذرد. نگذارید ایمان از بین برود دل بندگان خدا را نشکنیم که تاوان سختی خواهیم داد. 😭😭😭😭😭😭😭
👈🏻 حالا نوبت شماست که بعد از خواندن این داستان آن را برای دیگران نقل کنید و در صورت امکان برای دوستانتان ارسال کنید تا "نشر و پخش #فضایل_مولای_مان" از میان ما نرود.
به ما بپیوندید👆👆
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
eitaa.com/fatemiioon_news
#داستانک
🦌گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت
تا آب بنوشد.
عکس خود را در آب دید،
پاهایش در نظرش باریک
و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد.
اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید
شادمان و مغرور شد.
در همین حین چند شکارچی
قصد او کردند.
گوزن به سوی مرغزار گریخت
و چون چالاک میدوید
صیادان به او نرسیدند اما وقتی
به جنگل رسید، شاخ هایش
به شاخه درخت گیر کرد و نمی توانست
به تندی بگریزد.
صیادان که همچنان به دنبالش بودند
سر رسیدند و او را گرفتند.
گوزن چون گرفتار شد با خود گفت:
دریغ پاهایم که از آنها ناخشنود بودم
نجاتم دادند،
اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها
می بالیدم گرفتارم کردند
چه بسا گاهی از چیزهایی که
از آنها ناشکر و گله مندیم
پله ی صعودمان باشد
و چیزهایی که در رابطه با آنها مغروریم
مایه ی سقوطمان باشد
eitaa.com/fatemiioon_news
🦋⃟ ✨〰#داستانک〰🦋⃟ ✨
روزی یکی از اهالی ده به صحرا رفت و شب از قضا حیوانی به او حمله کرد. پس از یک درگیری سخت بالاخره بر حیوان غالب شد و آن را کشت
از آن جا که پوست حیوان زیبا به نظر می رسید مرد حیوان را به دوش انداخت و به سمت آبادی راه افتاد.
پس از ورود به ده، یکی از اهالی از بالای بام او را دید و فریاد زد: آهای مردم این مرد یک شیر شکار کرده است!
مرد داستان ما با شنیدن اسم شیر لرزید و غش کرد!!!
بیچاره نمی دانست حیوانی که با او درگیر شده شیر بوده اســـــت.
🔰🔰
اگر از بزرگی اسم یک "مشکل" بترسید
قبل از اینکه با آن بجنگید از پا درتان می آورد...
#امام_علی (علیه السلام) می فرمایند:
اِذا هِبْتَ اَمْرا فَقَعْ فیهِ فَاِنَّ شِدَّةَ تَوَقّیهِ اَعْظَمُ مِمّا تَخافُ مِنْهُ
هرگاه از کارى بیم داشتى، خود را در آغوش ان کار بیفکن
چرا که سختى پرهیز، بزرگتر از خود آن چیزى است که از آن مى ترسى!!
📚نهج البلاغه، حكمت ۱۷۵
eitaa.com/fatemiioon_news
#داستانک 📚
در عالم کودکی به #مادرم قول دادم که همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم. مادرم مرا بوسید و گفت: «نمیتوانی عزیزم!»
گفتم: «میتوانم، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم.»
مادر گفت: «یکی میآید که نمیتوانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی.»
نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم ولی خوب که فکر میکردم مادرم را بیشتر دوست داشتم. معلمی داشتم که شیفتهاش بودم ولی نه به اندازه مادرم. بزرگتر که شدم عاشق شدم. خیال کردم نمیتوانم به قول کودکیام عمل کنم ولی وقتی پیش خودم گفتم: «کدام یک را بیشتر دوست داری؟» باز در ته دلم این مادر بود که انتخاب شد.
سالها گذشت و یکی آمد. یکی که تمام جان من بود.
همان روز مادرم با شادمانی خندید و گفت: «دیدی نتوانستی.»
من هر چه فکر کردم او را از مادرم و از تمام دنیا یشتر میخواستم. او با آمدنش سلطان قلب من شده بود. من نمیخواستم و نمیتوانستم به قول دوران کودکیام عمل کنم. آخر من خودم مادر شده بودم!
http://eitaa.com/fatemiioon_news
✍#داستانک
همین یک ساعت پیش، تصمیم گرفتم بیرون بروم که هم عینکم را که شکسته بود و تعمیر شده بود از چند خیابان آن طرفتر تحویل بگیرم، هم در برگشت نان تازه و پنیر و چند چیز دیگر بخرم. رسیدِ عینک که باید در کیفم میبود، نبود!
ده دقیقه به دنبال آن گشتم و با قدری تاخیر از خانه بیرون زدم.
نانوایی پول خرد نداشت که به من برگرداند. این پول خرد را برای یک خرید از مغازهی دیگری که میدانستم کارتخوان ندارد لازم داشتم، به هرحال مجبور شدم تغییر مسیر بدهم و به جای دیگری بروم.
جایی که همیشه پارک میکردم جا نبود، قدری صبر کردم. جا که پیدا شد، خواستم با دندهعقب پارک کنم، دیگری آمد جای مرا گرفت. مجبور شدم ماشین را جایی دورتر پارک کنم که از مغازهای در آن سوی چهارراه پنیر بگیرم.
چراغ عابر هم قرمز شد و مجبور شوم باز هم قدری بیشتر معطل بمانم و نهایتا موفق شدم پنیر بخرم.
در برگشت، پنیر در دست، از خط عابر میگذشتم که زن میانسالی از روبرو آمد و گفت: یتیم در خانه دارم. این را به من میدهی؟
گفتم نه. ببخشید.
چند قدم جلوتر رفتم. زنجیرهی حوادث را مرور کردم. داستان همین بود! پنیر قرار بود به او برسد. روزی او این بود. شاید دعایی کرده بود. شاید دل کودکش پنیر خواسته بود. هرچه بود، اوستاکریم من و نانوا و رسیدِ عینک و چراغ قرمز را ردیف کرده بود برای همین کار. به شتاب برگشتم و زنجیره را کامل کردم.
رفیقی بازاری داشتم که این حقیقت را خیلی خوب فهمیده بود و میگفت: «ببین فلانی، اوس کریم یک نظر بکنه حله! »
✍علی اکبر کاویان
eitaa.com/fatemiioon_news
#داستانک
💞شب سردی بود!!!
پيرزن بيرون ميوهفروشى زُل زده بود به مردمى كه ميوه مىخريدند. شاگرد ميوهفروش، تُند تُند پاكتهاى ميوه را داخل ماشين مشترىها مىگذاشت و انعام مىگرفت.
پيرزن با خودش فكر مىكرد چه مىشد او هم مىتوانست ميوه بخرد و ببرد خانه. رفت نزديک تر. چشمش افتاد به جعبه چوبى بيرون مغازه كه ميوههاى خراب و گنديده داخلش بود. با خودش گفت: چه خوبه سالمترهاشو ببرم خونه. مىتوانست قسمتهاى خراب ميوهها را جدا كند و بقيه را به بچههايش بدهد. هم اسراف نمىشد و هم بچههايش شاد مىشدند. برق خوشحالى در چشمانش دويد. ديگر سردش نبود!
پيرزن رفت جلو، نشست پاى جعبه ميوه. تا دستش را برد داخل جعبه، شاگرد ميوهفروش گفت: دست نزن ننه! بلند شو و برو دنبال كارت! پيرزن زود بلند شد، خجالت كشيد. چند تا از مشترىها نگاهش كردند. صورتش را قرص گرفت. دوباره سردش شد. راهش را كشيد و رفت.
چند قدم بيشتر دور نشده بود كه خانمى صدايش زد: مادرجان، مادرجان! پيرزن ايستاد، برگشت و به آن زن نگاه كرد. زن لبخندى زد و به او گفت: اينارو براى شما گرفتم. سه تا پلاستيک دستش بود، پُر از ميوه؛ موز، پرتقال و انار.
پيرزن گفت: دستت درد نكنه، اما من مستحق نيستم.
زن گفت: اما من مستحقم مادر. من مستحق داشتن شعور انسان بودن و به همنوع توجه كردن و دوست داشتن همه انسانها و احترام گذاشتن به همه آنها بىهيچ توقعى. اگه اينارو نگيرى، دلمو شكستى. جون بچههات بگير. زن منتظر جواب پيرزن نماند، ميوهها را داد دست پيرزن و سريع دور شد. پيرزن هنوز ايستاده بود و رفتن زن را نگاه مىكرد. قطره اشكى كه در چشمش جمع شده بود، غلتيد روى صورتش. دوباره گرمش شده بود. با صدايى لرزان گفت: پيرشى ننه، پيرشى!... خير ببينى...🍁🌴🍁
هيچ ورزشى براى قلب، بهتر از خم شدن و گرفتن دست افتادگان نيست
eitaa.com/fatemiioon_news
#داستانک
در سال هزار و سیصد و پنجاه شمسی در ایام ولادت مولا امام عصر (عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف) در شهر همدان جهت تبلیغ #دین دعوت شدم. در آن زمان بیش از بیست و شش بهار از عمرم نگذشته بود، جذبه مهمی که مرا به آن شهر کشاند وجود مبارک مردی چون #حضرت_آیت_اللّه_آخوند_ملا_علی_معصومی که به حقیقت از اولیای الهی بود، او در آن شهر منشأ آثار بسیار مهمی از قبیل مسجد، کتابخانه، مدرسه علوم دینیه، درمانگاه، بیمارستان، صندوق قرض الحسنه و دار الایتام بود و وجودش برای مردم آن ناحیه شمعی پرفروغ در راه هدایت الهی می نمود و در جنب مدارس علمیه آن جناب، صدها محصل علوم دینی به کمالات علمی و اخلاقی رسیدند که هر کدام به هر ناحیه که رفتند منشأ برکات شدند، آن مرد بزرگ به سال هزار و سیصد و پنجاه و هفت به جوار رحمت حقّ شتافت و سراسر آن نواحی را از وجود مقدسش محروم کرد رحمة اللّه علیه رحمة واسعة.
در همان سال که در آن شهر منبر می رفتم برای دست بوسی و زیارتش رفتم. آن حضرت اجازه علمی و روایی مفصّلی کتباً و شفاهاً به من مرحمت فرمود و این مسئله برای من که فاقد هر نوع صلاحیت بوده و هستم جز عنایت و رحمت الهی چیزی نبود.
آن مرد بزرگ در هر مجلسی که از اهل علم و غیر اهل علم در خانه اش برقرار می شد به بیان معارف الهیه و مسائل ربانیه و احادیث مأثوره و شرح حالات اولیا و بزرگان می پرداخت، تا نشستگان در محضرش از فیض آن مطالب به قیام روحی و قلبی اقدام کرده و خانه هستی خود را به نور معرفت و عمل بیارایند، در آن مجلسی که این فقیر فیض حضور آن جناب را داشت فرمودند: مولی محمّد تقی مجلسی در امر به معروف و نهی از منکر مردی شدید، دلسوز، دلسوخته و برافروخته بود.
به هر جا قدم می گذاشت، به هرکس که می رسید و هر موضوعی را می دید، از امر به معروف و نهی از منکر دست برنمی داشت و در این زمینه از هیچ کس پروا نداشت و از ملامت ملامت کنندگان ترس و اضطراب و رنجی به خود راه نمی داد.
چندین بار به سردسته اوباش و اشرار محلّی برخورد و عاشقانه و جانانه وی و همراهانش را نصیحت و امر به معروف و نهی از منکر کرد.
آنان از برخورد مولا محمّد تقی سخت آزرده و آشفته بودند، برای ساکت نمودن وی نقشه ای طرح کردند و آن این بود که یکی از مریدان مخلص او را وادار کنند که در شب جمعه او را به مهمانی دعوت کند، ولی از افشای داستان خودداری نماید که خانه در آن شب بدون صاحب خانه باید در اختیار اوباش باشد، چنانچه افشای سرّ کند به بلای سخت دچار گردد، صاحب خانه ترسو برای شب جمعه از آن مرد بزرگ الهی دعوت کرد و خود از خانه رفت.
مجلسی به دعوت آن مرد مؤمن به آن خانه آمد، اما صاحب خانه را ندید، جلسه از اشرار و سردسته آنان تشکیل شده بود، مجلسی دانست که نقشه ای جهت او کشیده شده، از نقشه خبر نداشت ولی نقشه این بود که چون مجلس آراسته شد، زنی عشوه گر و مطربه با روی باز و لباس رقص وارد مجلس شود و با زدن و کوبیدن آلات موسیقی به رقص مشغول شود، آن گاه یکی از اوباش مردم محلّه را خبر کند تا بیایند وضع آن روحانی را ببینند، چون مردم بیایند آبرویش برود و زبانش از امر به معروف و نهی از منکر بسته شود!!
مجلس آماده شد، ناگهان زن وارد گشت و با خواندن این شعر شروع به رقصیدن کرد:
در کوی نیکنامان ما را گذر ندادند
گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را
چون آن مرد وارسته و آن عبد خالص و آن منور به نور معرفت آن اوضاع را مشاهده کرد با دلی سوخته و چشمی گریان به وجود مقدس حضرت روی آورد و عرضه داشت:
گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را. ناگهان دیدند آن زن پرده اطاق را به در آورد و بر خود پیچید و به خاک افتاد و به یا رب یا رب مشغول شده و در مقام #توبه و انابه برآمد و به دنبال او همه اوباش سر به خاک گذاشته و به درگاه دوست نالیدند و همه آنان به دست آن مرد الهی توبه کردند و از صلحای زمان شدند!
eitaa.com/fatemiioon_news
#داستانک
در سال هزار و سیصد و پنجاه شمسی در ایام ولادت مولا امام عصر (عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف) در شهر همدان جهت تبلیغ #دین دعوت شدم. در آن زمان بیش از بیست و شش بهار از عمرم نگذشته بود، جذبه مهمی که مرا به آن شهر کشاند وجود مبارک مردی چون #حضرت_آیت_اللّه_آخوند_ملا_علی_معصومی که به حقیقت از اولیای الهی بود، او در آن شهر منشأ آثار بسیار مهمی از قبیل مسجد، کتابخانه، مدرسه علوم دینیه، درمانگاه، بیمارستان، صندوق قرض الحسنه و دار الایتام بود و وجودش برای مردم آن ناحیه شمعی پرفروغ در راه هدایت الهی می نمود و در جنب مدارس علمیه آن جناب، صدها محصل علوم دینی به کمالات علمی و اخلاقی رسیدند که هر کدام به هر ناحیه که رفتند منشأ برکات شدند، آن مرد بزرگ به سال هزار و سیصد و پنجاه و هفت به جوار رحمت حقّ شتافت و سراسر آن نواحی را از وجود مقدسش محروم کرد رحمة اللّه علیه رحمة واسعة.
در همان سال که در آن شهر منبر می رفتم برای دست بوسی و زیارتش رفتم. آن حضرت اجازه علمی و روایی مفصّلی کتباً و شفاهاً به من مرحمت فرمود و این مسئله برای من که فاقد هر نوع صلاحیت بوده و هستم جز عنایت و رحمت الهی چیزی نبود.
آن مرد بزرگ در هر مجلسی که از اهل علم و غیر اهل علم در خانه اش برقرار می شد به بیان معارف الهیه و مسائل ربانیه و احادیث مأثوره و شرح حالات اولیا و بزرگان می پرداخت، تا نشستگان در محضرش از فیض آن مطالب به قیام روحی و قلبی اقدام کرده و خانه هستی خود را به نور معرفت و عمل بیارایند، در آن مجلسی که این فقیر فیض حضور آن جناب را داشت فرمودند: مولی محمّد تقی مجلسی در امر به معروف و نهی از منکر مردی شدید، دلسوز، دلسوخته و برافروخته بود.
به هر جا قدم می گذاشت، به هرکس که می رسید و هر موضوعی را می دید، از امر به معروف و نهی از منکر دست برنمی داشت و در این زمینه از هیچ کس پروا نداشت و از ملامت ملامت کنندگان ترس و اضطراب و رنجی به خود راه نمی داد.
چندین بار به سردسته اوباش و اشرار محلّی برخورد و عاشقانه و جانانه وی و همراهانش را نصیحت و امر به معروف و نهی از منکر کرد.
آنان از برخورد مولا محمّد تقی سخت آزرده و آشفته بودند، برای ساکت نمودن وی نقشه ای طرح کردند و آن این بود که یکی از مریدان مخلص او را وادار کنند که در شب جمعه او را به مهمانی دعوت کند، ولی از افشای داستان خودداری نماید که خانه در آن شب بدون صاحب خانه باید در اختیار اوباش باشد، چنانچه افشای سرّ کند به بلای سخت دچار گردد، صاحب خانه ترسو برای شب جمعه از آن مرد بزرگ الهی دعوت کرد و خود از خانه رفت.
مجلسی به دعوت آن مرد مؤمن به آن خانه آمد، اما صاحب خانه را ندید، جلسه از اشرار و سردسته آنان تشکیل شده بود، مجلسی دانست که نقشه ای جهت او کشیده شده، از نقشه خبر نداشت ولی نقشه این بود که چون مجلس آراسته شد، زنی عشوه گر و مطربه با روی باز و لباس رقص وارد مجلس شود و با زدن و کوبیدن آلات موسیقی به رقص مشغول شود، آن گاه یکی از اوباش مردم محلّه را خبر کند تا بیایند وضع آن روحانی را ببینند، چون مردم بیایند آبرویش برود و زبانش از امر به معروف و نهی از منکر بسته شود!!
مجلس آماده شد، ناگهان زن وارد گشت و با خواندن این شعر شروع به رقصیدن کرد:
در کوی نیکنامان ما را گذر ندادند
گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را
چون آن مرد وارسته و آن عبد خالص و آن منور به نور معرفت آن اوضاع را مشاهده کرد با دلی سوخته و چشمی گریان به وجود مقدس حضرت روی آورد و عرضه داشت:
گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را. ناگهان دیدند آن زن پرده اطاق را به در آورد و بر خود پیچید و به خاک افتاد و به یا رب یا رب مشغول شده و در مقام #توبه و انابه برآمد و به دنبال او همه اوباش سر به خاک گذاشته و به درگاه دوست نالیدند و همه آنان به دست آن مرد الهی توبه کردند و از صلحای زمان شدند!
eitaa.com/fatemiioon_news
🔅#داستانک
در #بنی_اسرائیل مرد نیکوکاری بود که مانند خود همسر نیکوکار داشت،
مرد نیکوکار شبی در خواب دید کسی به او گفت: خدای سبحان و متعال عمر تو را فلان مقدار کرده که نیمی از آن در ناز و نعمت و نیم دیگر آن در سختی و فشار خواهد گذشت اکنون بسته به میل توست که کدام را اول و کدام را آخر قرار دهی.
مرد نیکوکار گفت: من شریک زندگی دارم که باید با وی مشورت کنم.
چون صبح شد به همسرش گفت: شب گذشته در خواب به من گفتند نیمی از عمر تو در وسعت و نعمت و نیم دیگر آن در سختی و تنگدستی خواهد گذشت اکنون بگو من کدام را مقدم بدارم؟
زن گفت: همان ناز و نعمت را در نیمه اول عمرت انتخاب کن.
مرد گفت: پذیرفتم
بدین ترتیب مرد نصف اول عمرش را برای وسعت روزی انتخاب کرد.
به دنبال آن دنیا از هر طرف بر او روی آورد ولی هر گاه نعمتی بر او می رسید همسرش می گفت از این اموال به خویشان خود و نیازمندان کمک کن و به همسایگان و برادرانت بده و بدین گونه هر گاه نعمتی به او می رسید از نیازمندان دستگیری نموده و به آنان یاری می رساند و شکر نعمت را بجای می آورد تا اینکه نصف اول عمر ایشان در وسعت و نمعت گذشت و چون نصف دوم فرا رسید بار دیگر در خواب به او گفتند:
خداوند متعال به خاطر قدردانی از اعمال و رفتار تو که در این مدت انجام دادی همه عمر تو را در ناز و نعمت قرار داد و فرمود:
- تا پایان عمرت در آسایش و نعمت زندگی کن.
📙بحار: جواب 14، صفحه 492، و جواب 71، صفحه 55
eitaa.com/fatemiioon_news
📌 امید #امام_زمان...
🔸 انگشتش بالا رفت و گفت؛ آقا اجازه! برخی از بزرگان فامیل را میبینم که مدام از این نظام بد میگویند و چشمانتظار آمدن آمریکاییها هستند و من از این همه سادهلوحی تعجب میکنم. هرچه با آنها صحبت میکنم، کسی من را جدّی نمیگیرد.
🍃
🔹 لبخندی زدم و گفتم؛ خدا را شکر کن که نوجوانی مثل شما، بینشش از خیلی از ما بزرگترها، عمیقتر است. امام زمان(ارواحنا له الفدا) امیدش به شما عزیزان است.
#داستانک
#التماس_دعای_فرج
http://eitaa.com/fatemiioon_news
📚 #داستانک
در اثر #جهل به احكام سيزده نفر با يك زن #ازدواج كردند
مرحوم ميرزاى بزرگ شيرازى رحمه الله عليه موقعى كه شخصى از كشورى به حضورش مىآمد از تمام جهات و خصوصيات آن كشور سؤال مىكرد.
روزى عدهاى از يك كشور دوردست به حضور او آمدند آن مرحوم از اقتصاد آن كشور و آن شهر سؤال نمودند، يكى از آنها گفت: ما آنقدر فقيريم كه سيزده نفريم و يك زن داريم!
ميرزا گفت: چه گفتى؟!
آن مرد باز كلامش را تكرار نمود كه: ما سيزده نفريم و يك زن داريم، كه اين زن هر شبى نزد يكى از ما مىماند.
مرحوم ميرزا بسيار ناراحت شده فرمود: مگر نمىدانيد زن حق ندارد، بيش از يك شوهر داشته باشد؟ گفتند: نمىدانيم.
ميرزا فرمود: مگر در شهر شما عالم نيست؟
گفتند: خير، ميرزا دستور داد كه بعضى از آنها در شهر سامراء بمانند براى تحصيل علم و يادگرفتن احكام حلال و حرام.
و فرمود: هر كدام آمادگى داريد كه بمانيد براى تحصيل علم، من زندگى او را تامين مىكنم، هم اكنون عدهاى از اهل آن شهر در نجف و كربلا و قم مشغول به تحصيل مىباشند. (۴۶)
بدترين بندگان خدا و بهترين آنها
امام سجاد عليه السلام فرمود:
(اگر مردم بدانند كه در تحصيل علم چه خيرهاست در طلب آن كوشش كنند اگر چه با دادن جان و سفر كردن بر سر امواج مرگبار دريا باشد.
خداوند به (دانيال) پيمبر وحى كرد كه بدترين بندگان من نزد من انسان نادانى است كه دانايان را سبك شمارد و از آنان پيروى نكند؛ و محبوبترين بندگان من انسان پاک رفتارى است كه در طلب پاداش بزرگ باشد، پا بپاى دانايان رود و در پى فرزانگان افتد و از حكيمان سخن گويد...) (۴۷)
از نظر عملى نيز پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و امامان عليهم السلام به دانشمندان احترام فراوان مىگذاشتند، چنان كه امام جعفر صادق عليه السلام هشام را با آن كه بسيار جوان بود، احترام فراوانى مىكرد واو را بر ديگر شاگردان و اصحاب سالخورده خويش مقدم مىداشت و مىفرمود كه: (اين بزرگداشت به خاطر علم فراوان اوست نفعى كه او از راه علم خويش به جامعه مىرساند (۴۸) ).
--------------------------
#داستان آموزنده 🎐
http://eitaa.com/fatemiioon_news
#داستانک
🔶 ماجرای خواندنی #شهید_مطهری با راننده اتوبوس!🍁🍂
🔹 در ایامی که در قم بودیم، تازه این شرکتهای مسافربری راه افتاده بود. به قصد #مشهد سوار شدم.
بعد از مدتی احساس کردم راننده اتوبوس نسبت به شخص من که معمّم هستم، یک حالت بغض و نفرتی دارد. نه من او را میشناختم و نه او مرا میشناخت. 😕
در ورامین که توقف کرد، وقتی خواستم از او بپرسم که چقدر توقف میکنید، با یک خشونتی مرا رد کرد که دیگر تا مشهد جرأت نکنم یک کلمه با او حرف بزنم! 🍂
پیش خودم توجیهی کردم، گفتم لابد مسلمان نیست، مادّی است، یهودی است.
آن طرف سمنان که رسیدیم، من وقتی رفتم وضو بگیرم تا نماز بخوانم، همین راننده را دیدم که دارد پاهایش را میشوید. مراقب او بودم، دیدم بعد وضو گرفت و #نماز خواند. 🍂
حیرت کردم: این که مسلمان و نمازخوان است! ولی رابطهاش با من همان بود که بود.
شب شد. پشت سر من دو تا دانشجوی تُربتی بودند. آنها هم میخواستند ایام تعطیلات بروند خراسان (تُربت).
او برعکس، هرچه که نسبت به من اظهار تنفر و خشونت داشت، نسبت به آنها مهربانی میکرد.😐
شب از یکی از آنها خواهش کرد که بیاید کنارش با هم صحبت کنند تا خوابش نبرد. او هم رفت.
دیدم این راننده دارد سرگذشت خودش را برای آن دانشجو میگوید.🍂
من هم به دقت گوش میکردم که بشنوم.
اولًا از مردم مشهد گفت که از آنهایشان که با آخوندها ارتباط دارند بدم میآید.
فقط از آنها كه اعيان هستند، در «ارك» هستند خوشم مىآيد.
گفت: خلاصه این را بدان که در میان همه فامیل من، تنها کسی که راننده است منم. باقی دیگر، دکتر و مهندس و تاجر و افسر هستند.🍂
من سرگذشتی دارم. پدر من آدم مسلمان و بسیار متدینی بود. من بچه بودم، مرا به دبستان فرستاد.
پیشنماز محلّه از این مطلب خبردار شد، آمد پیش پدرم گفت: تو بچهات را به مدرسه فرستادهای؟!
ای وای! مگر نمیدانی که اگر بچهات به مدرسه برود لامذهب میشود؟
پدر من هم از بس آدم عوامی بود، این حرف را باور کرد و دیگر نگذاشت دنبال درس بروم. 🍂
یک روز بعد از اینکه زن و بچه پیدا کردم فهمیدم که اصلًا من سواد ندارم.
معمّا برای من حل شد که این آدم، بیچاره خودش مسلمان است ولی خودش را بدبختِ صنفِ من میداند، میگوید: این عمامه به سرها هستند که ما را بدبخت کردند. 😢
این هم این یک جور نهی از منکر است، یعنی رماندن، بدبخت کردن مردم و دشمن ساختن مردم با دین و روحانیت.
♦️بعد من پیش خود گفتم: خدا پدرش را بیامرزد که فقط با آخوندها دشمن است، با اسلام دشمن نشد؛ باز نمازش را می خواند، روزهاش را میگیرد، به زیارت امام رضا(علیهالسلام) میرود.🍂
♦️اين نوع روشها در نهی از منکر، به طور غير مستقيم بر ضرر اسلام عمل كردن است.🍂
📗 مجموعه آثار استاد شهيد مطهرى (حماسه حسينى(۱ و ۲)، ج۱۷، ص: ۲۵۲-۲۵۱- با تلخیص و ویرایش جزئی)
http://eitaa.com/fatemiioon_news
🔺#داستانک🔻
♦️🔹 مادری قبل از فوتش به دختر خود گفت: این ساعت را مادربزرگت به من هدیه داده است، تقریبا ۲۰۰ سال از عمرش میگذرد. پیش از اینکه به تو هدیه بدهم، به فروشگاه جواهرات برو و بپرس که آن را چه مقدار میخرند.
دختر به جواهر فروشی رفت و برگشت به مادرش گفت: صد و پنجاه هزار تومان قیمت دادند.*
*مادرش گفت: به بازار کهنه فروشان برو، دختر رفت و برگشت و به مادرش گفت:*
*ده هزار تومان قیمت کردند و گفتند بسیار پوسیده شده است.
مادر از دخترش خواست به موزه برود و ساعت را نشان دهد.*
*دختر به موزه رفت و برگشت و به مادرش گفت:*
*مسئول موزه گفت که پانصد میلیون تومان این ساعت را میخرد و گفت موزه من این نوع ساعت را کم دارد و آن را در جمع اشیای قیمتی موزه میگذارد.*
*مادر گفت: میخواستم این را بدانی که، جاهای مناسب ارزش تو را میدانند. هرگز خود را در جاهای نامناسبت جستجو مکن و اگر ارزشت را هم پیدا نکردی خشمگین نشو. کسانی که برایت ارزش قائل میشوند، از تو قدردانی میکنند. در جاهایی که کسی ارزشت را نمیداند حضور نداشته باش؛ ارزش خودت را بدان!*
*گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی*
*صبر کن پیدا شود گوهر شناس قابلی*
http://eitaa.com/fatemiioon_news
✍ #داستانک🌹
✅ #خاطره اى جالب از شيخ كافى
🚎 قبل از انقلاب بود داشتيم میرفتیم قم، ماشین نبود، ماشینهای شیراز رو سوار شدیم...
👩 یه خانمی هم جلوی ما نشسته بود، اون موقع هم که روسری سرشون نمیکردن...!
مدام دقیقهای یکبار موهاشو تکون میداد و سرشو تکون میداد و موهاش میخورد تو صورت من...!
مدام بلند میشد و مینِشَست و سر و صدا میکرد...! میخواست یه جوری جلب توجه عمومی کنه ...
برگشت، یه مرتبه نگاه کرد به من و خانمم که کنار دست من نشسته بود...
(خب چادر سرش بود و پوشیه هم زده بود به صورتش)
گفت ...: آقا اون بُقچِه چیه گذاشتی کنارت...؟
بردار تا يه نفر روى صندلى بشینه ...
نگاه کردم دیدم به خانمِ ما میگه بُقچِه...!
گفتم...: این خانم ماست ...
گفت...: پس چرا اینطوری پیچیدیش...؟
همه مسافران هم میخندیدند...
گفتم...: خدایا کمکمون کن، نذار مضحکه اینا بشیم ...
یهو دیدم یه ماشینی روش چادر کشیده از دور معلوم بود، یه چیزی به ذهنم رسید...
بلند گفتم...: آقای راننده...! زد رو نیم ترمز...
گفتم...: این چیه بغل ماشینت؟ گفت...: آقاجون، ماشینه! ماشین هم ندیدی تو، آخوند ...؟!
گفتم...: بله دیدم... ولی این چیه روش کشیدن ...؟
گفت...: چادره روش کشیدن دیگه...!
گفتم...: خب، چرا چادر روش کشیده...؟
گفت...: من از كجا بدونم، حتماً چادر کشیدن کسی سیخونکش نکنه، انگولکش نکنه، خط نندازن روش...
گفتم...: خب، چرا شما نِمی کِشی رو ماشینت...؟
گفت...: حاجی جون بشین تو رو قرآن، این ماشین عمومیه...! کسی چادر روش نمیکشه...!
اون خصوصیه روش چادر کشیدن...!
منم زدم رو شونه شوهر این زنه و بهش گفتم...:
این خصوصیه، ما روش #چادر کشیدیم...
#حجاب
#داستان
#چادر
http://eitaa.com/fatemiioon_news
#داستانک
▪️ کار خداوند بیحکمت نیست ...
🔻پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی
با یک چاقوی تیز، انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را میطلبید،
وزیرش گفت:
«هیچ کار خداوند بیحکمت نیست.»
پادشاه از شنیدن این حرف ناراحتتر شد
و فریاد کشید:
«در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟»
و دستور داد وزیر را زندانی کنند ...
🔻روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیلهای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند.
اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر میاندیشید دستور آزادی وزیر را داد.
وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایدهای داشته؟»
وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم
و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.»
#پاراگراف
https://eitaa.com/fatemiioon_news