eitaa logo
🤶🏻مامانوئل🤶🏻
758 دنبال‌کننده
31.7هزار عکس
34هزار ویدیو
207 فایل
سلام دوست عزیزم🤶🏻 من مهلام مامان🤱🏻علی کوچولو(سوپراستار کانال😂) قراره بهترین کانال خرید جمعی باقیمت رقابتی رو بسازیم همچنین آموزش و هرچیز جذابی پیدا کنم میزارم تا از روزمرگی مون فاصله بگیریم😎 🎁همراهم باش تا با شگفتانه ها حالت خوب بشه🎁 @Mahlaershadi
مشاهده در ایتا
دانلود
👇👇👇👇👇👇👇 ترب می خواهی؟☺ تعداد مجروحین بالا رفته بود. بیسیم چی شهید شده بود. فرمانده از میان گرد و غبار انفجار ها دوید طرفم و گفت : " سریع بیسیم بزن عقب. بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد:! " شستی گوشی بیسیم رو فشار دادم. به خاطر اینکه پیام لو نرود و عراقیها از خواسته مان سر در نیاورندپشت بی سیم باید با کد حرف می زدیم. گفتم :" حیدر حیدر رشید " چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید. بعد صدای کسی آمد: رشید بگوشم رشید جان حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید! هه هه دلبر قرمز دیگه چیه ؟ شما کی هستی ؟ پس رشید کجاست ؟ رشید چهار چرخش رفته هوا. من در خدمتم اخوی مگه برگه کد نداری؟ برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می خوای؟ دیدم عجب گرفتاری شده ام. از یک طرف باید با رمز حرف می زدم از طرف دیگر با یک آدم شوت طرف شده بودم رشید جان از همانها که چرخ دارند! چه می گویی ؟ درست حرف بزن ببینم چه می خواهی ؟ بابا از همانها که سفیده، هه هه نکنه ترب می خوای، بی مزه! بابا از همانها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره، د ِ لا مصب زودتر بگو که آمبولانس می خوای! کارد می زدند خونم در نمی آمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی سیم گفتم ┄┅┅❅🔸🔹🔲🔹🔸❅┅┅┄ @fatemiioon_news
😂 🔺️آبادان بوديم محمدرضا داخل سنگر شد. دور تا دور سنگر رو نگاه کرد و گفت: 😒 آخرش نفهميدم کجا بخوابم! هرجا می خوابم مشکلی برام پيش مياد!😡 يکی لگدم می زنه، يکی روم می افته، يکی ...!😐 از آخر سنگر داد زدم: بيا اين جا اين گوشه سنگر! يه طرفت منم و يه طرفتم ديوار سنگر! 😌 کسی کاری به کارت نداره. منم که آزارم به کسی نمی رسه! 😉 کمی نگاهم کرد و گفت: عجب گفتی! گوشه ای امن و امان! تو هم که آدم آروم بی شرّ و شوری هستی! و بعد پتوهاشو آورد، انداخت آخر سنگر خوابيد و چفيه اش رو کشيد رو سرش منم خوابيدم و خوابم برد. خواب ديدم با يه عراقی دعوام شده😆 عراقی زد تو صورتم! منم عصبانی شدم😡 و دستمو بردم بالا و داد زدم: يا ابوالفضل علی! بعد با مشت، محکم کوبيدم تو شکمش!😐 همين که مشتو زدم، کسی داد زد: ياحسين! 😰 از صداش پريدم بالا! محمدرضا بود! هاج و واج و گيج و منگ، دور سنگر رو نگاه می کرد و می گفت:🤕😟 کی بود؟ چی شد؟ مجيد و صالح که از خنده ريسه رفته بودند... گفتند: نترس! کسی نبود! فقط اين آقای بی شر ّو شور، با مشت کوبید تو شکمت 😂 •♡ټاشَہـادَټ♡• eitaa.com/fatemiioon_news
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞خاطره جالب و طنز بازیگر سینما و تلویزیون و رزمنده دفاع مقدس ماشاءالله مرادی در محضر ، به زبان شیرین مِشهدی eitaa.com/fatemiioon_news
پسر فوق‌العاده بامزه و دوست داشتنی بود. بهش می‌گفتند «آدم آهنی» يك جای سالم در بدن نداشت.😕 يك آبكش به تمام معنا بود. آن‌قدر طی اين چند سال جنگ تير و تركش خورده بود كه كلكسيون تير و تركش شده بود.😉 دست به هر كجای بدنش می‌گذاشتی جای زخم و جراحت كهنه و تازه بود. اگر كسی نمی‌دانست و جای زخمش را محكم فشار می‌داد و دردش می‌آمد، نمی‌گفت مثلاً (آخ آخ آخ آخ آخ) يا ( درد آمد فشار نده) بلكه با يك ملاحت خاصی عملياتی را به زبان می‌آورد كه آن زخم و جراحت را آن‌جا داشت.😂😁 مثلاً كتف راستش را اگر كسی محكم می‌گرفت می‌گفت: « آخ بيت‌المقدس» و اگر كمی پايين‌تر را دست می‌زد، می‌گفت: «آخ والفجر مقدماتی» و همين‌طور «آخ فتح‌المبين»، «آخ كربلای پنج و...» تا آخر بچه‌ها هم عمداً اذيتش می‌كردند و صدايش را به اصطلاح در می‌آوردند تا شايد تقويم عمليات‌ها را مرور كرده باشند.😄😉 http://eitaa.com/fatemiioon_news
🌱 تو جبهه قسمت تعمیرگاه کار می کردم چون هوای جنوب خیلی گرم بود صبح زود تا ظهر کار می کردیم ظهر هم میرفتیم استراحت. یه روز ظهر تو هوای گرم یه بسیجی جوانی اومد گفت: اخوی خداخیرت بده ما عملیات داریم ماشین مارو درست کن برم. گفتم مرد حسابی الان ظهره خسته م برو فردا صبح بیا با آرامش گفت: اخوی ما عملیات داریم از عملیات میمونیم. منم صدامو تند کردم گفتم برادر من از صبح دارم کار میکنم خسته ایم نمیتونم خودم یه ماهه لباس دارم هنوز وقت نکرده م بشورم. گفت: بیا یه کاری کنیم من لباسای شمارو بشورم شما هم ماشین منو درست کن. منم برا رو کم کنی رفتم هر چی لباس بود مال بچه هارو هم برداشتم گذاشتم جلو تانکر گفتم بیابشور😁 ایشون هم آرام با دقت لباسارو میشست منم برا اینکه لباسارو تموم کنه کار تعمیر رو لفت دادم بعد تموم شدن لباسا اومد. گفت: اخوی ماشین ما درست شد؟ ماشین رو تحویل دادم داشت از محوطه خارج میشد که با مسؤولمون برخورد کرد بعد پیاده شد و روبوسی کردن و هم دیگه رو بغل کردن. اومدم داخل سنگر به بچه ها گفتم: این آقا از فامیلای حاجی هست حاجی بفهمه پوستمونو میکنه حاجی اومد داخل سفره رو انداختیم داشتیم غذا میخوردیم حاجی فهمید که داریم یه چیزی رو پنهان میکنیم پرسید: چی شده؟ گفتم: حاجی اونی که الان اومده فامیلتون بودن؟ حاجی گفت: چطور نشناختین؟ ایشون مهدی باکری فرمانده لشکر بودن☺️ eitaa.com/fatemiioon_news
امان از وقتی که خُل و چِل بازی بچه‌ها گُل می‌کرد... http://eitaa.com/fatemiioon_news
🌸تعارف_شاه_عبدالعظیمی آنقدر از بدنم خون رفته بود که به سختی می‌توانستم به خودم حرکتی بدهم تیر و ترکش هم مثل زنبور ویزویز کنان از بغل و بالای سرم می‌گذشت. هر چند لحظه آسمان شبزده با نور منورها روشن می‌شد. دور و بریهام همه شده بودند جز من. خلاصه کلام جز من جانداری در اطراف نبود. تا این که منوری روشن شد و من شبح دو نفر را دیدم که برانکارد به دست میان به دنبال مجروح می‌گردند. با آخرین رمق شروع کردم به یا حسین و یا مهدی کردن. آن دو متوجه من شدند. رسیدند بالای سرم اولی خم شد و گفت: حالت چطوره برادر؟ - سعی کردم دردم را بروز ندهم و گفتم: خوبم، الحمدلله - رو کرد به دومی و گفت: «خوب مثل این که این بنده خدا زیاد چیزیش نشده برویم سراغ کس دیگر جا خوردم اول فکر کردم که می‌خوان بهم روحیه بدن و بعد با برانکارد ببرندم عقب اما حالا می‌دیدم که بی خیال من شدن و می‌خوان برن زدم به کولی بازی: «ای وای ننه مردم!کمکم کنید دارم می‌سوزم! یا امام حسین به فریادم برس! و حسابی مایه گذاشتم آن دو سریع برگشتند و مرا انداختند رو برانکارد برای این که خدای نکرده از تصمیم شان صرف نظر نکنند به داد و هوارم ادامه دادم امدادگر اولی گفت: می‌گم خوب شد برش داشتیم، این وضعش از همه بدتر بود ببین چه داد و فریادی می‌کنه! دومی تأیید می‌کرد و من هم خنده‌ام گرفته بود که کم مانده بود با یک تعارف شاه عبدالعظیمی از دست بروم آموزنده 🎐 http://eitaa.com/fatemiioon_news