мαɴαreм
شاید ، دقیقا همین((:
قرار بر جنگ بود .. ! برای بدستآوردن و نگهداشتن آدمای امنِ زندگیمون ! پس بیا عهد ببندیم تا پایان این رسالت کنار هم بمونیم(((:
همش امیدِ واهی که تو قول دادی فلان دانشگاه و با بهمان رتبه قبول بشی پای قولت بمون ، ولی مگه اونم قول نداده بود تا تهش بمونه چیشد که من الان باید بالای سر یه تیکه سنگ بشینم و قلبم یخ بزنه از نبودن ؟! اینروزا به تنها چیزی که نمیشه فکر کرد همون دانشگاه و قول ! انگار که یِ آدم عهدشکن شدم و این میشه موریانهای برای خوردن مغزم .. مدام با استرس میرم سمت کتاب و جزوهها ولی راهی برای مقابله با اون بیحسی نسبت به خوندن نیست'(:
میدونی رسیدنه کِی قشنگه ؟! بعد از جنگیدن .. بعد از سختی .. بعد از اشک .. !اونوقت اون رسیدنه ، طعم چایی با عطرِ هل توی بارون میده یا طعم قرمه سبزی های جا افتاده مامان ، یا طعم اون تیکه آخر نون بستنی قیفی ، دیدی چقدر لذت بخشه همش ؟ رسیدن بعد سختی هم همینه ! اونوقت که از ته دلت میگی آخیششش .. ارزششو داشت اون همه جنگیدن ، اون همه دویدن و نفس زدن .
تنهایی قدم زدن بین خیابونایی که پر از خاطره ، نشستن توی همون کافه ، پلی کردن تمام اون پلی لیستی که حتی به اسم خودشه ، زیر و رو کردن گالریت و عکساش ، مرور پشت سر هم صفحه چتش .. اینا همه سردرگمی '(:
мαɴαreм
تنهایی قدم زدن بین خیابونایی که پر از خاطره ، نشستن توی همون کافه ، پلی کردن تمام اون پلی لیستی که
انقدر راه رفتم انقدر توی کوچهها تاب خوردم که یهو جلوی در خونشون خودمو پیدا کردم زدم زیر خنده ، یه خنده تلخ و دردآور ! همسایشون بود یِ پیرمرد مهربون اومد سمتم گفت دخترم خوبی ؟ کمک میخوای ؟ چرا رنگت پریده ؟ و من فقط نگاه کردم و سکوت .
мαɴαreм
انقدر راه رفتم انقدر توی کوچهها تاب خوردم که یهو جلوی در خونشون خودمو پیدا کردم زدم زیر خنده ، یه خ
نشستم همونجا آهنگ و پلی کردم و زل زدم به همون مکان همیشگی که خودمو آویزون میکردم و میگفت نکن دیوونه آخر میوفتی :) و من لجباز بودم دیگه تکرارش میکردم تا باز هم نگرانیشو به روم بیاره :)))))
мαɴαreм
نشستم همونجا آهنگ و پلی کردم و زل زدم به همون مکان همیشگی که خودمو آویزون میکردم و میگفت نکن دیوونه
انقدر نگاه کردم تا یهو خودشو جلوی چشام دیدم گفت اینجا چیکار میکنی توی این هوای سرد با این لباس با این اوضاع .. نفهمیدم چیشد ولی دیدم لیوان قهوه دستمه و یه لباس گرم تنم و بین آغوشش بدنم گرم شد و آروم گرفت :))*
мαɴαreм
پلیکردن همون آهنگ به توان بینهایت .. (:🚶🏿♂
گفته بود نباید بشنومش ولی توی پلیلیستمون یادگاری قفل گذاشتش و من قفلشو شکوندم و سلول به سلول وجودمُ خراش دادم ، با اولین بار شنیدنش لباسمو برداشتم و زدم بیرون بین خیابونا سرگردون .. تهش وقتی در خونشون خودمو پیدا کردم زنگ زدم گفتم پاهام اومدن خونشون خندید گفت ؛
- آهنگا خیلی قویان ، خیلی زیاد ..
گاهی اونا وارد مغز نه ، حرف دلت نه !
با تاروپود بدنت گره میخورن و رسالتشون رو تموم میکنن ، فلذا باعث میشن ، توئه معتادِ بغل خودتو جایی ببینی که دور از باور بوده بابت رفع دلتنگی چندساعته خودت .. وایسی فقط نگاهش کنی در حالیکه بدنت تمنای آغوش داره ! لبخند بزنی وقتی قلبت از دلتنگی پاره پاره میشه :) اصن وایسا ببینم ، مگه عادیه انقدر در عینِ اینهمه بودن دلتنگش باشی ؟(:
- مجبور به اجبار ، اجبارِ جبرِ دلتنگی -
мαɴαreм
- گاهاً چشمها میشن مثال نقض حرف زبان :)
عادت ، بیحسکننده قوی و بزرگیه !'(: