ڪٰاش وَقتے بہ آسمـــــآن نگٰاه مےڪُنے۔۔،
بَر بالِ آرزوهـــــآیت بِنشینے و تا دِلت مےخٰواهد اوج بگیر؎۔۔.
أما سَقفِ خـــــآنہ؎ این روزهآ؎ تـــــو؛
پَر أز اضطراب و دِلهـــــره أست۔۔!
بُگذار در گوشِ؛
دِل ڪودڪٰانہ أت بِگویم:
«خٰاطـِــــرت جَمع۔۔!𔓘»
ڪسےمےآید ڪِہ بہ وَقتـــــش،
اِنتقٰام آرزوهـــــآ؎ تو را خٰواهد گِرفت۔۔ و﴿ آنروز نَزدیڪ أست۔۔𑁍﴾
#طوفان_الاقصى
#فلسطین
#حریفت_منم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
4_5765130190489388962.mp3
24.97M
سه دقیقه در قیامت
قسمت4⃣7⃣
🔈 شرح و بررسی کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم
🔊 جلسه هفتاد و چهارم
* تزریق روحیه عملگرایی به جامعه
* ملکوت خیانت در امانت
* سوال شب اول قبر!
* ملکوت شهادت دادن دروغین
* هرزگردی برزخی
* ملکوت رد کردن درخواست
* دنیا، دریچه دیدن خدا
* ملکوت شکنجه و اذیت کردن زن
* خدا برای زن مانند یتیم غضب میکند
* ملکوت زیرآبزنی!
* تفاوت ریا و سُمعه
* ملکوت تلاوت قرآن به نیت غیرالهی
* از قرآن غافل نشویم!
* ملکوت عمل نکردن به قرآن
* معنای سخط الهی
* ملکوت واسطه حرام شدن بین زن و مرد
⏰ مدت زمان: ۱:۰۹:۲۱
#قرآن
#خانواده
📚 معرفی کتاب: قصههای قرآن، اثر مرحوم اشتهاردی
🍃أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
سلام بزرگواران
امروز شنبه ۶ آبان
ختم قرآن داریم به نیت سلامتی و فرج و ظهور آقا جانمون حضرت مهدی عجل الله و ان شاءالله با دعای ایشون حاجت روایی همه شرکت کنندگان
🌼مهلت خواندن جزء تا آخر هفته است
هر کس تمایل داره در ختم قرآن شرکت کنه وارد لینک زیر بشه و اسم و فامیلش را بنویسه تا بهش جزء بدم
https://eitaa.com/joinchat/170918372C42e49e2bdb
سلام عزیزانم خدا را شکر سه ختم قرآن با توکل بر خدا و عنایت خاص حضرت حجت و کمک شما بزرگواران در گروه انجام شد هدیه به آقا جانمون حضرت مهدی عجل اله برای سلامتی و ظهور و قیامشون ان شاءالله
ان شاءالله که آقا جانمون این هدیه را از ما قبول کنند
ان شاءالله که همگی عاقبت بخیرو حاجت روا باشید❤️❤️❤️
4_5945182516687146174.mp3
2.15M
#بیداری_از_خواب_غفلت (114)
#راهکارهای_تقویت_ایمان (۵۴)
❓مؤمنون چه صفاتی دارند؟
1⃣خشوع و توجه در #نماز
🎤: استاد حاج آقا زعفری زاده حفظه الله تعالی
زمان: ١٢ دقیقه
ادامه دارد...
#سخنرانی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
ایستــــٰـادهایم !
با سِلاحِ سَنگ دَر بَرابر آتـــــَش...
سَنگهـــــاِ؎ سَرزمین ابـــــٰراهیم،
آتَش سوزَند۔۔۔
ایستٰادهایـــــم!
بٰا تَپش قَلـــᰔــبِ انتظٰار۔۔
تا آمـَــــدن آخَرین "مُصلـــــح"۔۔
أز نَسل اِبراهیـــــمْ...
#طوفان_الاقصى
#فلسطین
#امام_زمان ﷻ
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
﴿فِلسطیـــــنْ۔۔۔ 𔘓﴾
نُقطہ تَقـــــآبل؛
خِیـــــر و شَر۔۔۔
دَر« آخِرالزمآن۔۔◇» أست.۔۔!
.
#مرگ_بر_اسرائیل
#طوفان_الاقصی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
وَقتے ڪِہ ارتبـــٰــاط ،
مـَــــردم﴿ غَزه۔۔۔𑁍﴾ ؛
بٰا هَمہ قَطع أست !
و فَقط بہ تو وَصـــــل هَستند ۔۔۔
بـــِــک یاللّہ ۔۔۔
بــــِـک یاللّہ۔۔۔
بــــِـک یا اللّہ ....
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#غزه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
غم وشادی ۲۰-۱.m4a
11.69M
#غم_و_شادی
💫 قسمت (بیستم )
خانواده اصلی 🍂
#استاد حاجیه خانم رستمی فر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
_رٰاه رِسیدن بہ حُضورقَلــــᰔـب در نمـــــآز:
.
أز﴿؏َــلامہ طَبـــــٰاطَبـــــآیے(ره) ۔۔۔𑁍﴾پُرسیدَند:
چِگونہ دَر نمـــــآز حُضور قَلب بیٰابم۔۔؟
.
فَرمودَند:
زیٰاد سُخن نَگویـــــد!
پـُــــرگو نَبٰاشید!
📚(زمهرافروختہ ، ص۳۶۲)
#نماز_اول_وقت
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب
♨️نٰابود؎ گنٰاهـــــآن با نمآزشَب۔۔
💠اُستاد فُروغے :
_جـَــــوان، بَرا؎ ترک گنـــــآه حتماً نمـــــآزشب بِخوان..
گنٰاه با نمٰازشب نابودمیشہ...
بارهآ أز اُستاد« مَرحوم پَهلوٰانے۔۔❀»
شِنیدم ڪِہ مےفَرمودند:
🔸أگر مےبینَید در روز گنٰاه نمےڪُنید، چشمتآن حَـــــرام نمےبینَد،
بِخاطر خوٰاندن #نماز_شب أست!
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_سی_ونهم
فاطمه خودش را بهم رسوند و بازومو با مهربانی گرفت.نمیتوانستم فاطمه رو بعنوان رقیب قبول کنم.از یک طرف مردهایی مثل حاج مهدوی حق دخترهایی مثل فاطمه بودند واز طرف دیگر تنها کسی که میتوانست مرا از منجلابی که گرفتارش بودم نجات بده مردی از جنس حاج مهدوی بود.سوار ماشین دربست شدیم و چند دقیقه ی بعد در شلوغی مکانی توقف کردیم.چشم دوختم به اطراف تا اتوبوسمون رو ببینم ولی اثری از کاروان نبود.فاطمه هم انگار تعجب کرده بود .حاج مهدوی ابتدا خودش پیاده شد و در حالیکه درب عقب رو باز میکرد خطاب به ما گفت:لطف میکنید پیاده شید؟؟
من وفاطمه از ماشین پیاده شدیم.حاج مهدوی در حالیکه نگاهش به پایین چادرم بود خطاب به من گفت :خوب ان شالله بهترید که؟؟
من با شرم نگاهم رو پایین انداختم و گفتم:
_بله..ببخشید تو روخدا خیلی اذیتتون کردم
فاطمه از حاج مهدوی پرسید:حاج آقا جسارتا اینجا چرا پیاده شدیم.؟ کاروان اینجا منتظرمونه؟
حاج مهدوی در حالیکه به سمت ورودی یک غذاخوری حرکت میکرد نگاهی گذرا به ما کردکرد وگفت:
-تشریف بیارید لطفا. غذاهای اینجا حرف نداره. قرار بود امروز با حاجی احمدی بیایم چیزی بخوریم ولی هیچکس از قسمت خودش خبرنداره!!!!
من وفاطمه با هم گفتیم.:وااای نه ..
فاطمه گفت:
-حاج آقا تو روخدا!!! این چه کاری بود کردید؟ شما چرا؟ من خودم با ایشون میرفتم.
من هم برای اینکه از قافله عقب نمونم ادامه دادم:
-حاج آقا شرمنده تر از اینم نکنید.من گرسنه نیستم برگردیم تو روخدا باید زودتر برسیم به کاروان
حاج مهدوی با لحنی محجوب گفت:
-دشمنتون شرمنده.درست نیست تو شهر غریب تنها باشید. چه فرقی میکنه؟
بعد درحالیکه وارد سالن میشد گفت:
_بفرمایید خواهش میکنم.من وفاطمه با تردید و ناراحتی به هم نگاه کردیم و با کلی شرمندگی وارد سالن غذاخوری شدیم!!!
حاج مهدوی برامون هم غذای محلی سفارش داد وهم کباب!!!!
ما نمیدانستیم با این همه شرمندگی چطور غذا رو تناول کنیم! خصوصا من که خودم عامل این زحمت بودم! او مثل یک برادر مهربان در بشقابهایمان کباب گذاشت و با لبخند محجوبانه ای بی آنکه نگاهمون کند گفت:کبابهای این رستوران حرف نداره.ان شالله لقمه ی عافیت باشه.شما راحت باشید بنده کمی آنطرفتر هستم چیزی کم وکسر داشتید بفرمایید سفارش بدم.
من که از شرم لال شده بودم.اما فاطمه گفت:
_خیلی تو زحمت افتادید . نمیدونیم چطوری این غذارو بخوریم!
حاج مهدوی با لبخند محجوبی گفت:به راحتی!!
من نگاهی به سالن مملو از جمعیت کردم .دلم نمیخواست حاج مهدوی میز ما رو ترک کند با اصرار گفتم:
حاج آقا ببخشید..چرا همینجا نمیشینید؟میزهای دیگه ، همه پرهستند.خوب اینجا که جا هست.کنار ما بشینید.
حاج مهدوی صورتش از شرم سرخ شد .به فاطمه نگاه کردم.او هم چهره اش تغییر کرد.فهمیدم حرف درستی نزدم.باید درستش میکردم.
گفتم:منظورم اینه که ما به اندازه ی کافی شرمندتون هستیم حالا شما هم جای مناسب نداشته باشید بیشتر شرمنده میشیم. شما اینجا باشید ماهم با قوت قلب بیشتری غذا میخوریم.
فاطمه از زیر میز ضربه ی محکمی به پام زد و فهمیدم دارم خرابترش میکنم.خیلی بد بود خیلی...
حاج مهدوی با شرم، سالن مملو از جمعیت رو نگاه کرد و وقتی دید میز خالی وحود ندارد با تردید صندلی رو عقب کشید و نشست
گونه هاش سرخ شده بود.گفت:
-عذرمیخوام ..ببخشید جسارت بنده رو ..
و با حالتی معذب شروع به کشیدن غذا کرد.
من خوشحال از پیروزی ،شروع به خوردن کردم و به فاطمه نگاه پیروزمندانه ای انداختم.
اعتراف میکنم خوشمزه ترین ودلچسب ترین غذایی که در عمرم خورده بودم همین غذا ودر همین رستوران بود..در مدت این ده سال بهترین رستورانها رو رفتم. .گرونترین غذاها رو با شیک ترین پسرها تجربه کردم ولی بدون اغراق میگم طعم دلچسب وخاطره انگیز اون غذا و اون میز هیچ گاه از خاطرم نمیرود. اما از آنجا که خوشیهای زندگی من همیشه کوتاه بوده درست در لحظاتی که غرق شادمانی و امیدواری بودم تلفنم زنگ زد.
زنگ نه...ناقوس شوم بدبختیم بود که باصدای بلند نواخته میشد..
ادامه دارد...
به قلم ✍ #ف_مقیمی
کپی بدون ذکر نام وآدرس نویسنده اشکال شرعی دارد😊
آیدی وآدرس نویسنده👇
@moghimstory
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆👆
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2