هدایت شده از داروخانه معنوی
داروخانه معنوی
#داستان_کوتاه در چمنزاری خرها و زنبورها در کنار هم زندگی می کردند. روزی از روزها خری برای خوردن علف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#داستان_کوتاه در چمنزاری خرها و زنبورها در کنار هم زندگی می کردند. روزی از روزها خری برای خوردن علف
✨﷽✨
#داستان_کوتاه
🏴عطای بدون درخواست
✍محمدبن سهل قمي (ره) مي گويد:در سفر مكه ، به مدينه رفتم ، و به حضور امام جواد (ع) مشرف شدم ، خواستم لباسي را از آن حضرت براي پوشاندن مطالبه كنم، ولي فرصتي بدست نيامده و با آن حضرت خداحافظي كردم و از خانه او بيرون آمدم.
تصميم گرفتم نامه اي براي آن حضرت بنويسم و در آن نامه ، لباسي را درخواست كنم ، نامه را نوشتم و به مسجد رفتم و پس از انجام دو ركعت نماز و استخاره ، به قلبم آمد كه نامه را نفرستم. از اين رو نامه را پاره كردم ، و از مدينه بيرون آمدم.
همچنان به پيمودن راه ادامه دادم ناگاه ، شخصي نزد من آمد و دستمالي كه لباس در آن بود، در دستش بود و از افراد مي پرسيد: محمد بن سهل قمي كيست ؟ تا اينكه نزد من آمد، وقتي كه مرا شناخت ، گفت : مولای تو (امام جواد (ع)) اين لباس را برای تو فرستاده است ، نگاه كردم ديدم دو لباس مرغوب و نرم است. محمدبن سهل (ره) آن لباسها را گرفت ، و تا آخر عمر نزد او بود، وقتي كه از دنيا رفت ، پسرش احمد، با همان دو لباس او را كفن كرد.
📚داستان های شنيدنی از چهارده
معصوم(ع)/ محمد محمدی اشتهاردی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
((🌸❣))
ویـــــٰادتُو﴿آقـــــآ؎مـَــــن۔۔﴾
تَنهاذِڪر؎ستْڪِہشیرینےآن؛
مےآیَدرو؎ِدِلولَحظها؎تَلخے ،
رٰامےشویَدومےبَرَد..❀
#امام_زمان
#طوفان_الاقصی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
📌فراز ٣ ✍خطبه ١ نهج البلاغه دشتی 🎇🎇🎇🎇🎇#خطبه١🎇🎇🎇🎇🎇 آغاز آفرینش آسمان و زمین و انسان (۳) _راههای
📌فراز ٣
✍خطبه ١ نهج البلاغه دشتی
🎇🎇🎇🎇🎇#خطبه١🎇🎇🎇🎇🎇
آغاز آفرینش آسمان وزمین و انسان(۴)
_راههای خدا شناسی
چهارم _ آدم علیه السلام و داستان بهشت: سپس خداوند آدم را در خانه ای مسکن دادکه زندگی در آن گوارا بود. جایگاه او را امن و امان بخشید و او را از شیطان و دشمنی او ترساند. پس شیطان او را فریب داد بدان علت که از زندگی آدم در بهشت و همنشینی او با نیکان حسادت ورزید پس آدم علیه السلام یقین را به تردید و عزم استوار رو به گفته های ناپایدار شیطان فروخت و شادی خود را به ترس تبدیل کرد که فریب خوردن برای او پشیمانی آورد.آنگاه خدای،سبحان در توبه را بر روی آدم گشود و کلمه رحمت بر زبان او جاری ساخت و به او وعده بازگشت به بهشت را داد انگاه ادم را به زمین خانه آزمایشها و مشکلات فرود آورد تا ازدواج کند و فرزندانی پدید آورد
و خدای سبحان از فرزندان او پیامبرانی برگزید.
⛅️#اللهُــم_َّعَجِّــل_ْلِوَلِیِّکَــــ_الْفَــرَج...⛅️
#نهج_البلاغه
💠 با هم نهج البلاغه بخوانيم💠
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
✨
دَر دَستور زبـــــآن ؏ـــرفآن ،
فِعل اینگونہ صَـــــرف مےشَود :
مَن نیستــَـــم ۔۔
تو نیستے ۔۔
﴿ او هَمیشہ هَست ۔۔۔ꕤ﴾
«ألٰا بِذڪـراللّه تَطمئـن الْقُلــوبْ»
#خدا
#تلنگر
✨«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
﴿آیّتالله حٰائر؎ شیرٰاز؎(ره)۔۔۔𑁍﴾:
☜ هَمہ ڪسٰانےڪِہ أز آنهٓا گلہ دٰارید۔۔۔
مِثل دانههـــــآ؎تَسبیـــــح رَدیف ڪُنید و
یڪے یڪےدُ؏ــآیشان ڪُنید!
نُخست¹أاثر این د؏ــآ این أست ڪِہ:
حَبہ آتَـــــشے ڪِہ ؛
دَر دلتٰان بودِه،
بیرون مےأندازید...💠
#سخن_بزرگان
#تلنگرانه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#غم_و_شادی 💫قسمت(سی ونهم) توصیف مرگ🍂 #استاد حاجیه خانم رستمی فر «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @M
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
غم و شادی ۴۰.mp3
9.78M
#غم_و_شادی
💫 قسمت
( چهلم)
زُهد(معنی زهد)🍂
#استاد حاجیه خانم رستمی فر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
#نسیم_رحمت
#عصر_جمعه
🌹هرکس عصر روز جمعه صد مرتبه سوره قدر را بخواند خداوند به او هزار نسیم از رحمتش را عنایت میفرماید که خیر دنیا و آخرت است.
📚 امالی شیخ صدوق ص 606
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
1_375006659.pdf
4.69M
هدایت شده از داروخانه معنوی
1_1363290415.mp3
16.08M
🎧 #صلوات_ضراب_اصفهانی🔝
مرحوم سیدبنطاووس(رحمةاللهعلیه) میگوید:
اگر از هر عملی، در #عصر_جمعه غافل شدی...
از صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی غافل نشو!
چرا که در این دعا سری است که خدا ما را از آن
آگاه کرده است.
🎤 مهدی نجفی✅
#امام_زمان
@Manavi_2
فردا شنبه جزء خوانی قرآن کریم داریم
هدیه به آقا جانمون حضرت مهدی عجل اله برای سلامتی و ظهور و فرجشون ان شاءالله
مهلت خواندن جزء ها تا پایان هفته است
هر کس تمایل به شرکت در ختم قرآن را داره وارد لینک زیر بشه و اسم و فامیلش را بنویسه
https://eitaa.com/joinchat/170918372C42e49e2bdb
May 11
#نماز_شب 🌙🌔
💠 ﴿شَهیـــــد دَستغیب (ره)۔۔﴾:
🔸وَقت سَحــر، دُ؏ـــآ مُستجٰاب أست. هرچَند بَعضے أز شَرایط اجٰابَت هَم نبٰاشد.! چُون هَمہ را رٰاه مےدَهند.
سٰا؏ــتے هَست ڪِہ؛
خــُـᰔــدا دوستْ دارد او را یٰاد ڪُنند.
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #رهایی_از_شب ف_مقیمی #قسمت_پنجاه_و_هشتم سعید با دو سینی وارد شد.تا خم شد که ازمون پذیرایی کن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان #رهایی_از_شب ف_مقیمی #قسمت_پنجاه_و_هشتم سعید با دو سینی وارد شد.تا خم شد که ازمون پذیرایی کن
#رمان
#رهایی_از_شب
ف_مقیمی
#قسمت_پنجاه_و_نهم
یک هفته ای میشد که نتونسته بودم یک دل سیر حاج مهدوی رو ببینم.تصمیم گرفتم بعد از نماز، گوشه ای از میدون کمین کنم و هروقت راه افتاد دنبالش کنم!این کار با وجود تمام اضطرابش، کمی ازترسها ونا آرومیهام رو التیام میداد. چادرم رو از سرم در آوردم و داخل کیفم گذاشتم.هنوز عادت نداشتم که همه جا با چادر باشم.ولی وقتی از سرم درآوردمش حس بدی بهم دست داد.دلم شور افتاد.
خودم رو توجیه کردم که اگه با چادر باشی ممکنه واسه حاجی جلب توجه کنی بشناستت!! مهم اینه که موهاتو پوشوندی و آرایشت غلیظ نیست!!
اینها رو به خودم گفتم ولی قانع نشدم.خواستم دوباره چادرم رو از کیفم در بیارم و سرم کنم که متوجه شدم خیلیها حواسشون به منه.یک حس دیگه ای بهم نهیب زد بیشتر از این، چادر رو به سخره نگیر.!!! اگه این جماعت ببینند که چادری رو که داخل کیفت گذاشتی، دوباره بیرون میاریش صورت قشنگی نداره!
حاج مهدوی طبق معمول، با دسته ای از جوانان، بیرون مسجد مشغول گپ زدن شد.اما اینبار خیلی سریع ازشون جدا شد.و گوشه ای از خیابون کنار پژویی ایستاد و تا سویچ رو از جیب کیف دستی اش در آورد به سمت خیابون دویدم تا تاکسی بگیرم !
گوشه ای دور تر ایستادم.او چند دقیقه ی بعد از پارک در اومد و حرکت کرد . خیابان این محل بخاطر باریک بودنش همیشه ترافیک بود.به اولین تاکسی ای که کنار پام توقف کرد گفتم دربست.
وقتی پرسید : کجا؟
گفتم: اون لطفا اون پژو رو تعقیب کنید.
راننده با تعجب از آینه ی ماشینش نگاهم کرد و پرسید:
ببخشید آبجی، قضیه ناموسیه یا کاراگاهی؟!
من با بی حوصلگی گفتم : هیچ کدوم آقا.لطفا گمش نکنید.
او هنور نگران بود.پرسید:شر نشه برام.!
با کلافگی گفتم نه آقا شر نمیشه لطفا حواستون به ماشین باشه گمش نکنید.
خودم هم چهار چشمی حواسم به ماشین او بود.
دقایقی بعد در نزدیکی خیابانی در محله های جنوب تهران توقف کرد وپیاده شد.
سراغ صندوق عقب رفت ومقدار قابل توجهی کیسه و خرت و پرت بیرون آورد و به سمت کوچه های باریک حرکت کرد.
من هم سریع با راننده حساب کردم و با فاصله ی قابل توجهی تعقیبش کردم.
او با قامتی صاف و پرابهت در کوچه پس کوچه ها قدم برمیداشت و من با هول و ولایی شیرین و عاشقونه از دور دنبالش میکردم وغرق شادی و هیجان میشدم.
قسم میخورم پرسه زدن در بهترین خیابونها و بهترین تفرج گاههای دنیا برام لذت بخش تر از تعقیب این مرد نبود.
بالاخره وارد کوچه ای بن بست شد و زنگ خانه ای رو به صدا درآورد. انتهای کوچه ایستاده بودم و با احتیاط و اضطراب نگاهش میکردم.چند دقیقه ی بعد مردی از چهارچوب در بیرون اومد و حسابی او رو تحویل گرفت وتعارفش کرد که داخل بره.ولی او قبول نکرد و بعد از تحویل کیسه ها، با صدایی نسبتا اروم مشغول حرف زدن شد.مرد که به گمونم حدودا پنجاه یا شصت ساله بنظر میرسید با ادب ومتانت سر پایین انداخته بود و گوش میداد.خیلی دلم میخواست میشنیدم چه میگوید ولی از اون بیشتر دلم میخواست این مکالمه طولانی تر بشه تا من وقت بیشتری برای نظاره کردن این تابلوی مسیحایی داشته باشم!
او غافل از حضور من با او حرف میزد و من در رویاهای خودم تصورمیکردم که اگر جای اون مرد من مخاطبش بودم چی میشد؟ !
مشغول دید زدن او بودم که متوجه صدای قدمهایی ناموزون شدم.سرم رو برگردوندم و دیدم مردی جوان تلو تلوخوران نزدیکم میشه.
ایستادن در اون نقطه کمی شک برانگیز بود.باید یا داخل کوچه میشدم یا راه رفته رو برمیگشتم.
مردهیز وبدچشم که از دور با نگاهش میخ من بود به طرفم اومد و من تصمیم گرفتم راه رفته رو برگردم..
با قدمهایی تند بی آنکه او را نگاه کنم راهم رو کج کردم و رفتم.ولی او دنبالم راه افتاد.!!
قلبم نزدیک بود از جا بایستد.ساعت نزدیک ده بود و کوچه ها خلوت وتاریک.! گم شده بودم.هرچه میگشتم راه خیابان اصلی رو پیدا نمیکردم و از کوچه ای به کوچه ای دیگه میرسیدم.
و این حالم رو بدتر و وحشتم رو بیشتر میکرد.یک لحظه با خودم تصمیم گرفتم که سرم رو برگردونم به سمت اون مرد لات بی سروپا و با جیغ و فریاد فراریش بدم ولی نمیتونستم، چون ممکن بود حاج مهدوی صدام رو بشنوه و از خودش بپرسه این دختر، در این وقت شب اینجا چیکار میکنه؟ ! نه! او نباید پی به این رازم میبرد.
خودم رو سپردم دست خدا.زیر لب آیت الکرسی میخوندم و خدا خدا میکردم یکی پیداش شه.چیزی که بیشتر منو میترسوند سکوت این مردک بود.مدام این تصویر در مقابل چشمانم ظاهر میشد که او از پشت منو خفت میکنه ودرحالیکه یک چاقو زیر گلوم گذاشته ....
حتی فکرش هم چندش آور و وحشتناکه.پس نباید او به من میرسید.با تمام توانم به سمت انتهای کوچه دویدم اما.... صدای دویدن او هم در گوشم پیچید. .
ادامه دارد...
آیدی نویسنده👈👈 @Roheraha
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆👆
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️💫تمام هـسـتی من خاک پایتان بانو
💛💫و جان عالم هـسـتی فدایتان بانو
❤️💫کـویـر جسم زمین پر شکوفه میگردد
💛💫که مـیوزد نـفـس دلگـشـایـتان بانو
❤️💫هـزار مرتبه گفـتم و بـاز میگـویـم
💛💫تـمـام هـستی من خاک پایتان بانو
💛💫پیشاپیش فرخنده میلاد باسعادت
❤️💫حـضـرت زیــنــب کــبــری (س)
💛💫مــــبــــارکـــــ بــــــاد
#ولادت_حضرت_معصومه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2