eitaa logo
داروخانه معنوی
8.5هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
5.8هزار ویدیو
225 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر 👇 @Ya_zahra_5955 #کپی_حلال تبادل وتبلیغ @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
«دُنیـٰـــــا‌۔۔✿»! مِثل‌شیشه‌ا؎؛ مےمـٰاندڪِہ‌یڪدَفعہ مےبینے، أزدَسـتَت‌أفتـٰاد‌وشِڪسَت...シ! شَھیدآقـٰامَھد؎بٰاڪر؎🕊 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
📌فراز ۵ ✍خطبه ١ نهج البلاغه دشتی 🎇🎇🎇🎇🎇#خطبه١🎇🎇🎇🎇🎇 آغاز آفرینش آسمان و زمین و انسان(۶) 🔹فلسفه بع
📌فراز ۶،۷،۸ ✍خطبه ١ نهج البلاغه دشتی 🎇🎇🎇🎇🎇١🎇🎇🎇🎇🎇 آغاز آفرینش آسمان و زمین و انسان(۷،۸) ۶ ضرورت امامت پس از پيامبران الهي رسول گرامي اسلام، در ميان شما مردم جانشيناني برگزيد كه تمام پيامبران گذشته براي امّتهاي خود برگزيدند، زيرا آنها هرگز انسانها را سرگردان رها نكردند و بدون معرّفي راهي روشن و نشانههاي استوار، از ميان مردم نرفتند. ۷ ويژگيهاي قرآن و احكام اسلام كتاب پروردگار ميان شماست، كه بيان كننده حلال و حرام، واجب و مستحب، ناسخ و منسوخ، مباح و ممنوع، خاصّ و عام، پندها و مثلها، مطلق و مقيّد، محكم و متشابه ميباشد، عبارات مجمل خود را تفسير، و نكات پيچيده خود را روشن ميكند، از واجباتي كه پيمان شناسايي آن را گرفت و مستحبّاتي كه آگاهي از آنها لازم نيست. قسمتي از احكام ديني در قرآن واجب شمرده شد كه ناسخ آن در سنّت پيامبر صلّي اللّه عليه و آله و سلّم آمده، و بعضي از آن، در سنّت پيامبر صلّي اللّه عليه و آله و سلّم واجب شده كه در كتاب خدا ترك آن مجاز بوده است، بعضي از واجبات، وقت محدودي داشته كه در آينده از بين رفته است. محرّمات الهي از هم جدا ميباشند، برخي از آنها، گناهان بزرگ است كه وعده آتش دارد و بعضي كوچك كه وعده بخشش داده است، و برخي از اعمال كه اندكش مقبول و در انجام بيشتر آن آزادند. 4 ۸- فلسفه و راه آورد حج خدا حجّ را خانه محترم خود را بر شما واجب كرد، همان خانهاي كه آن را قبلهگاه انسانها قرار داده كه چونان تشنگان به سوي آن روي ميآورند، و همانند كبوتران به آن پناه ميبرند. خداي سبحان، كعبه را مظهر تواضع بندگان برابر عظمت خويش و نشانه اعتراف آنان به بزرگي و قدرت خود قرار داد و در ميان انسانها، شنوندگاني را برگزيد كه دعوت او را براي حج، اجابت كنند و سخن او را تصديق نمايند و پاي بر جايگاه پيامبران الهي نهند. همانند فرشتگاني كه بر گرد عرش الهي طواف ميكنند، و سودهاي فراوان در اين عبادتگاه و محل تجارت زائران به دست آورند و به سوي وعدهگاه آمرزش الهي بشتابند. خداي سبحان، كعبه را براي اسلام، نشانه گويا، و براي پناهندگان، خانه امن و امان قرار داد، اداي حق آن را واجب كرد و حج بيت اللّه را واجب شمرد و بر همه شما انسانها مقرّر داشت كه به زيارت آن برويد، و فرمود: آن كس كه توان رفتن به خانه خدا را دارد، حج بر او واجب است و آن كس كه انكار كند، خداوند از همه جهانيان بي نياز است «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
أگر اِمــــــــــروز۔۔ بَرا؎ غَـــــزه سٰاڪِتے۔۔۔! ڪربــــᰔـلٰا هَم ڪِہ بود؎۔۔ ☜ سـٰــاڪِت مےموند؎۔۔!!! «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
غم و شادی ۴۳.mp3
زمان: حجم: 9.7M
💫قسمت (چهل وسوم) دوراه برای رسیدن به خدا🍂 حاجیه خانم رستمی فر «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
یِڪ‌سئوال؟؟ أز‌طَـــــ؏ـــم‌ِبُغض‌واَشك وآه . . ڪےبِہ‌پـٰایـٰان‌مےرِسَد‌۔۔؟ این‌اِنتِظـٰار۔۔۔(:" اَللّهُمَّ‌عَجِّل‌لِوَلیِّکَ‌الفَرَج❤️ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ #رمان ‍#رهایی_از_شب ف_مقیمی #قسمت_شصت_و_یکم نگاهی به چادر در دست او انداختم و یاد چادر خو
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ف_مقیمی حاج مهدوی پرسید:شما دوست خانوم بخشی نیستی؟؟ من از شرم آبروم بجای جواب دوباره گریه از سر گرفتم. او با یک الله اکبر از جا بلند شد و گفت:اینجا چیکار میکنید؟ وقتی دید همچنان بجای جواب سوالش هق هقم بیشتر میشه گفت:استغفرالله..بلند شید..بلند شید از روی زمین.صورت خوشی نداره.پاهام درد میکرد.به سختی بلند شدم و سرم رو پایین انداختم.او از جیبش یک دستمال گل دوزی شده ی تمیز درآورد و مقابلم گرفت:صورتتون خونیه! دستمال رو گرفتم و اون رو بوییدم.حیف این دستمال بود که کثیفش کنم.جوری که متوجه نشه گذاشتمش تو کیفم. و از داخل کیفم دستمال درآوردم و صورتم رو پاک کردم.ولی لخته های خون در صورتم خشک شده بود. حاج مهدوی آهی کشید و با همون ژست همیشگی پرسید: میخواین ببرمتون درمانگاه؟ با لبخندی تلخ گفتم:هنوز هزینه ی درمانگاه جنوب رو باهاتون تسفیه نکردم. او نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت وسرش رو تکون داد. شرمنده بودم شرمنده تر شدم.! او یک قدم جلو اومد و گفت: _اینجا این وقت شب کجا میرفتید؟ یادمه گفته بودید پیروزی زندگی میکنید. سکوت کردم.حتی روی نگاه کردن به او را نداشتم. او آهی کشید و در حالیکه میرفت گفت:زیاد اینحا نایستید.برای بانویی مثل شما این وقت شب خیلی خطرناکه.. با وحشت و اضطراب گفتم:حاج آقا.. برگشت نگاهم کرد.گفتم من گم شدم.میشه باهاتون تا یه جایی بیام..قول میدم ازتون فاصله بگیرم... اجازه نداد جملمو تموم کنم.اخم دلنشینی کرد و گفت:همراه من بیاین. پشت سرش راه افتادم.اشکم بند نمی اومد.خیلی زود رسیدیم به خیابون اصلی. میان راه توقف کرد وبه طرفم برگشت.رو به زمین گفت:مطمئنید که احتیاجی به درمانگاه ندارید؟ وقتی دید ساکتم به سرعت به سمت ماشینش رفت. من همونجا ایستاده بودم که صدا زد:تشریف نمیارید؟؟ با دودلی و اضطراب سمتش رفتم.با خودم فکر کردم چطور ماشینش رو در این محل خطرناک و بی درو پیکر پارک کرده!؟ نمیترسید که کسی ماشینش رو ببره؟! یا قطعاتش رو بدزده؟ او در عقب را باز کرد و با حالتی عصبی اما محترمانه گفت:بفرمایید لطفا.بنده میرسونمتون. سوار شدم.بینیم به شدت درد میکرد و چانه ام میسوخت.هیچ حس خوبی نسبت به صورتم نداشتم.از داخل کیفم آینه ی کوچک جیبیم رو درآوردم و با دیدن صورتم ناخوداگاه گفتم:وااای! ! او در حالیکه کمربندش رو می بست با لحنی سرد پرسید:اتفاقی افتاده؟ من با دو دلی و شرمندگی گفتم: __ ببخشید شما داخل ماشینتون آب دارید؟ او با دقت به اطراف ماشینش نگاه کرد و بی آنکه سرش رو به طرفم برگردونه گفت:دارم ولی گمونم گرم باشه.تو مسیر براتون خنکش رو میخرم با عجله گفتم:نه نه برای خوردن نمیخوام.میخواستم صورتم رو بشورم. او بطری آب رو به سمتم تعارف کرد.در ماشین رو باز کردم و دستمالم رو آغشته به آب کردم و صورتم رو شستم.دستم رو نزدیک بینی ام نمیتونستم ببرم چون خیلی درد میکرد.بی اختیار گفتم اگه بینیم شکسته باشه چی؟ او با صدایی نجوا مانند در حالیکه متفکرانه به خیابون نگاه میکرد گفت:اول میریم درمانگاه. گفتم:نه نمیخوام دوباره شما رو تو زحمت بندازم.خودم فردا میرم. او بی آنکه جوابم رو بده ماشین رو روشن کرد.در عقب رو بستم و ناراحت از برخورد سرد او سکوت کردم. دقایقی بعد مقابل یک درمانگاه توقف کرد. گفتم:حاج آقا من که گفتم درمونگاه نمیام! او در حالیکه کمربندش رو باز میکرد و از ماشین پیاده میشد گفت:رفتنش ضرری نداره.در عوض خیالتون راحت میشه. به ناچار پیاده شدم ولی در رو نبستم. پول زیادی همراهم نبود. با اصرار گفتم:حاج آقا لطفا سوار شید من خوبم! او نگاهی گذرا به من کرد و با حالتی عصبی گفت:نگران نباشید! نمیزارم زیر دینم بمونید! انگار هنوز بابت رفتار اون روزم ناراحت بود.چون رفتار اون روزم روبه رخم میکشید.با دلخوری جواب دادم:بحث این حرفها نیست.باور کنید حوصله ی درمونگاه رو ندارم. دلم میخواد زودتر برم خونه.خواهش میکنم درکم کنید. او سکوت معنا داری کرد!! تمام حواسم به او بود.حرکاتش شبیه کسانی بود که خیلی به خودشون فشار می آوردند چیزی بگن ولی نمیتونستند.من حدس میزدم چی تو ذهنشه.هرچه باشد او منو با اون سرو شکل خونی تو کوچه پس کوچه های اون محله ی ترسناک دیده بود و قطعا فکرهای خوبی نمیکرد.باید چی کار میکردم؟ کاش ازم میپرسید؟! خب اون وقت من چه جوابی داشتم بهش بدم؟! بگم دنبال تو بودم که اون مرتیکه خفتم کرد؟! بعد نمیگه تو غلط کردی دنبالم راه افتادی؟ او در سکوت و خودخوری به نقطه ای از آسمان خیره شده بود.دلم میلرزید.. ناگهان بی مقدمه گفت: -چرا منو تعقیب میکنید؟ ادامه دارد... https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ حجاب فاطمی👆👆 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا