#سلام_امام_زمانم🌱
﴿سَـــــلام مُولٰا جــᰔـــآنم۔۔﴾
⇦عِیدتـــــون مُبٰارک۔۔؛
سَرخُوش آن عِید؎ کہ آن بٰانے نـــــور۔۔
↶أزکنــــٰـار کَعبہ بنمٰاید ظُهـــــور↷
قَلبهــ𔘓ـــآ رٰا مُهر هَم عهد؎ زَند ۔۔
أز حَرم بانگ" أنا ألمَهــــﷻـد؎" زَند!!!
مُـــــولٰا؎؏ـَـزیزم !
"میـــــلٰاد جَّد بُزرگوارتونْ"
﴿امآم حُسین ﷺ۔۔𑁍﴾ مُبــــٰـارک❣
#امام_زمان
#میلاد_امام_حسین
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
╰➤
میـــــلٰاد گُلِ؛
«رَسول و زَهـــــرٰا و ؏َــلے۔۔𑁍» ستْ!
زیرٰا کہ جهـــــآن ؛
↶خُجستہ زین نـــــور جَّلےستْ۔۔۔↷
مٰا را دگر أز روز جَـــــزا بیمے نیستْ!
⇦چُون بَر دِل ما "؏ـِشق❣"
﴿ حُسین بـــــنِ عَلےﷺ۔۔𔘓﴾ ستْ۔◇◇
#میلاد_امام_حسین
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#احسن_القصص
☘علامه میر جهانی(۹):
گفتم: البته، آمد کنار من نشست و از جیب خود چیزی درآورد و بر سر دردگذاشت و به سمت پایین کشید و تا پشت پا آورد، سپس فشاری داد که ناله ام بلند شد.گفت:بلندشو خوب شدی. خواستم مثل همیشه با کمک عصا بلندشوم که عصا را از دستم گرفت و به آن طرف رودخانه پرت کرد.
⚡️⚡️⚡️⚡️
دیدم پایم درد ندارد و کاملا سالم است. به ایشان عرض کردم: شما کجا هستید؟گفتند: من در همین قلعه ها و دست خود را به اطراف گرداندند. گفتم: پس من کجا خدمتتان برسم؟ فرمودند: تو آدرس مرا نمیتوانی پیدا کنی اما من خانه شما را بلدم و آدرس مرا گفتند و فرمودند: هر وقت لازم باشد خودم پیش تو می آیم، بعد رفتند.
⚡️⚡️⚡️⚡️
چند لحظه گذشت دوستانم رسیدند، گفتند: آقا عصایت کو؟
گفتم: بروید آن آقای نمدپوش رادریابید.
رفتند و هر چه جستجو کردند هیچ اثری از او نیافتند.
#شرح_حال_اولیاء_خدا
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
وبـــــٰانو بدٰان کہ تُو هَستے با چـــــآدرت ؛
﴿پـــــآدشاه فِرشتہ هـــــآ۔۔♚ ﴾
⇦عِصمّت الله
ریحٰانہ ؎ خِلقت خُــــᰔـدٰا ۔۔
هَوا؎« چـــــآدرت» رٰا ؛
زَهـــــراۜ گونہ دٰاشتہ بٰاش۔۔۔!
╰➤
༺یٰازَهـــــراۜ۔۔۔𑁍༻
#حجاب
#چادرانه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
-
؏ِـــشق فَقط ⇦
یِک¹ کلٰام
﴿حـُسـیــــﷺــن عَلیهالسَّلام.. ﴾
#میلاد_امام_حسین
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
dast khodam-narimani.mp3
4.21M
آقای من توی دستاته برات کربلای من
💚♥️
◉━━━━━━━━━──────
↻ㅤ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ ⇆♪
🎤 سید رضا نریمانی
#مولودی
#امام_حسین
#عشقِعلیهالسلامِمن
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
Azizam-Hossein2-128.mp3
10.62M
♥️♥️
🎶 صوت عزیزم حسین۲✌️
🦋 تقدیم شما عزیزان
#میلاد_امام_حسین
#عزیزم_حسین
#ماه_شعبان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#احسن_القصص
#تشرفات (قسمت اول):
#امام_زمان
مرحوم استاد عزیزمان حضرت آیت الله سید حسن ابطحی رحمة الله علیه در کتاب ملاقات با امام زمان نوشته اند:
یک روز در مسجد صاحب الزمان مشهد نماز ظهرو عصر را خوانده بودم، دیدم شخصی که در پاکی و تقوی حرف ندارد کنار من نشست و گفت حاج آقا منزل ما در خارج شهر است، یک اطاق بیشتر نداریم و من پنج نفر بچه دارم، عیالم هم هست، برق نداریم، شبها که چراغ نفتی را خاموش می کنیم و در چوبی بدون شیشه را می بندیم...
چشم چشم را نمی بیند.
✨💫✨
دیشب که هوا بسیار سرد بود و ما زیر کرسی گرمی خوابیده بودیم و در اطاق را از تو بسته بودیم، نصفه های شب از خواب بیدار شدم دیدم فوق العاده تشنه ام، هرچه فکر کردم که اگر از جابرخیزم و بخواهم آب بخورم، علاوه برآنکه بچه ها را لگد میکنم، معلوم نیست در آن تاریکی آب را پیداکنم
ضمنا حاج آقا من معتقدم که هر مشکلی را باید با امام زمان در میان گذاشت.
✨💫✨
لذا همانجا سلامی به حضرت عرض کردم و سپس گفتم آقاجان اگرما هم برق می داشتیم، فورا انگشت را روی دکمه برق می گذاشتم اطاق روشن میشد، بچه ها را لگد نمی کردم، آب را پیدا می کردم و می خوردم، تشنگیم رفع میشد. چقدر خوب بود.
ناگهان دیدم حضرت بقیةالله ارواحنافداه کنار من ایستاده اند به من فرمودند: این پول را بگیر و به مسجد صاحب الزمان نزد "سیدحسن ابطحی" برو و این پول را به او بده و بگو برایت برق بکشد...
●ادامه دارد.
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
غَرض أز خِلقت تـــُᰔــو چیست؟! ﴿أباعَبداللهﷺ...𔘓﴾؟!
غِیرأز این أست کِہ
⇦ دیوٰانہ ز؏ِـِشق أت بٰاشیم؟!
༺نثار أربـــــٰاب ³ صـــــلوٰات༻
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#اعمال_شب_چهارم_ماه_شعبان
چهارم شعبان روز میلاد حضرت ابوالفضل العباس علیهالسلام روز جانباز نامگذاری شده است. حضرت ابوالفضل فرزند امام علی (ع) و امّالبنین (س) است. ایشان در روز عاشورا به عنوان علمدار کربلا در کنار برادر بزرگوارشان حضرت امام حسین (ع) ایستادند و با دشمنان جنگیدند.
مانند بسیاری از روزهای مقدس برای این روز هم اعمال مستحبی ذکر شده است که به مناسبت فرا رسیدن چهارم شعبان برخی از اعمال توصیه شده برای این روز را گردآوری کردهایم که در ادامه تقدیم حضورتان میشود.
۱- غسل کردن
۲- روزه گرفتن
۳- خواندن نماز کن فیکون
عبارت «کن فیکون» به معنای «باش پس میشود» عبارت مشهوری در قرآن است که چند بار تکرار شده است. نماز کن فیکون حضرت ابوالفضل عباس (ع) سه نماز دو رکعتی توسل به حضرت ابوالفضل العباس علیه اسلام است که بدین صورت خوانده میشود:
در این نمازها در هر رکعت بعد از سورههای حمد و توحید ۱۰۰ مرتبه ذکر «یا حیُّ یا قیُّوم» را تکرار کنید. پس از سلام نماز ذکر تسبیحات حضرت زهرا (س) و پس از آن ۱۰۰ مرتبه برای حضرت ابوالفضل (ع) صلوات بفرستید. در نهایت انگشت سبابه دست راست را به سمت قبله بگیرید و ۱۰۰ مرتبه عبارت «السلام علیک یا ابوالفضل العباس» را تکرار کنید. حال به سجده بروید و دستهای خودتان را به سمت آسمان ببرید و ۲۵ مرتبه بگویید: «الهی به دو دست بریده ابوالفضل العباس» و حاجت خود را بخواهید. دو تا از نمازهای دو رکعتی را قبل از برآورده شدن حاجتتان بخوانید و سومی را گرو نگه دارید و بعد از برآورده شدن حاجتتان بخوانید.
۴- استغفار
هر کس در هر روز این ماه هفتاد مرتبه استغفار کند، مثل آن است که هفتاد هزار مرتبه در ماههای دیگر استغفار کرده است. پس هفتاد مرتبه بگویید: «اَسْتَغْفِرُاللّهَ الَّذی لا اِلهَ اِلاّ هُوَ الرَّحْمنُ الرَّحیمُ الْحَیُّ الْقَیّوُمُ وَ اَتُوبُ اِلَیْهِ»
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_امشب شب میلاد؏ـلمدارحسیـــــنﷺ است❣
میلاد ؏ـلمـدار وفادار حسیـــــنﷺ است𑁍
گربود؏ـلےﷺ محرم اسرار محمـᰔــــدﷺ
؏ــباس؏ـلےﷺ محرم اســـــرارحسیـــــنﷺ است ۔۔۔
میلاد اسوه شجاعت و وفا،
ساقے کربلا، قمر بنے هاشم،
حضرت ابوالفضل عباس ﷺ
مــــــبـــــــارکـــــــــ بــــــــــاد❣
#میلاد_حضرت_عباس
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
✹﷽✹
#رمان
#رهایی_از_شب
ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_چهل_و_هفتم
متوجه شدم پدرشوهرم حواسش به هر سه نفر ماست.او شخصیتی جدی و محتاط داشت.همه در خونواده از ایشون حساب میبردند و او با هیچ کس صمیمی نمیشد.
من از رفتارهای ایشون در این مدت پی برده بودم که مرضیه خانوم و حاج کمیل رو بیشتر از باقی بچه ها دوست دارند.
به اونها سلام کردیم.حاج کمیل سلام گرمی کرد و و پدرشوهرم مثل همیشه با جدیت و ابهت همیشگی جواب سلاممون رو داد.او از دیدن نسیم در کنار ما متعجب بود.نسیم به سبک خودش سلام کرد و رو به حاج کمیل گفت: عه..آقا دوماد شمایی؟؟
حاج کمیل جا خورد.منتظر بود تا من نسیم رو معرفی کنم ولی من جرات نداشتم اسم نسیم رو بیارم.
خود نسیم پیش دستی کرد و گفت:من دوست خانمتون هستم.اومدم امشب بهش عروسیش رو تبریک بگم.
من سرم پایین بود.دستهام یخ کرده و لرزون بودند.
حاج کمیل تشکر کرد و سریع خطاب به من گفت:خوب سادات خانوم بریم؟!
نسیم زیر لب خندید.
با ناراحتی نگاهش کردم.
او آهسته گفت:چه زود همه چیزت تغییر کرد حتی اسمت.
نمیشد جوابش رو بدم.تنها کاری که از دستم برمیومد این بود که به حاج کمیل بگم بریم.
حاج کمیل از جمع خداحافظی کرد و من اینقدر به هم ریخته بودم که حتی نتونستم از فاطمه درست حسابی جدا بشم.
سوار ماشین شدیم. گفتم هر آن احتمال داره حاج کمیل درباره ی نسیم ازم سوال بپرسه. او ساکت بود.این شاید بدتر از هرچیز دیگری بود.
نگاهش کردم.
درصورتش هیچ نشونه ای وجود نداشت فقط به خیابان نگاه میکرد.
قرار بود امشب به زیارت حضرت عبدالعظیم بریم.او تا خود حرم یک کلمه هم حرف نزد.
ضربان قلبم شدت گرفته بود.بدنم کوره ی آتیش بود.و گوشهام سوت میکشید..داشت کمربندش رو باز میکرد ولی من همونطوری نشسته بودم.اصلا نمیتونستم حرکت کنم.
پرسید:پس چرا نشستید رقیه سادات خانوم؟! نمیخواین پیاده شید؟
چشمم به صحن بود.
گفتم: چرا حرف دلتون رو نمیزنید؟؟ چرا ازم سوال نپرسیدید؟
او به حالت اول نشست و آهی کشید.
بعد از مکث کوتاهی گفت: برای اینکه جواب رو میدونستم.
با بغض وگله سرم رو سمتش چرخوندم.
_جواب چی بود؟؟
دوباره آه کشید!
_ایشون همون نسیم خانوم بودند.درسته؟
دوباره چشم دوختم به گنبد.
با دلخوری گفتم:شما فکر میکنید من اونو دعوت کردم بیاد مسجد یا تمایل دارم باهام ارتباط داشته باشه؟؟
او همونطور که یک دستش رو فرمون بود به سمتم چرخید!
با تعجب گفت:این چه حرفیه عزیز دلم؟!!چرا باید چنین فکری درمورد شما کنم؟
دوباره آه کشید.
_من فقط نگران شما هستم.میترسم خدای نکرده...
اشکم در اومد.به سمتش چرخیدم و با ناراحتی گفتم:بله میدونم...حق دارید. .میترسید دوباره باهاش رفیق شم از راه به در شم...
او ابروهاش بالا رفت و دست زیباش رو مقابل دهانش گذاشت.
_عه عه..استغفرالله..سادات خانوم..این چه فرمایشیه؟! شما همیشه برای من مورد اعتمادید.اگر نگرانی ای هست برای حال خودتونه..یعنی همین حالی که الان دارید.دلم نمیخواد استرس داشته باشید.باهاتون از در مسجد تا اینجا حرف نزدم که اضطرابتون بیشتر نشه وفکر نکنید میخوام بازخواستتون کنم. ولی ظاهرا اشتباه کردم ...
اینو گفت و دوباره آه کشید.
دستم رو مقابل صورتم گرفتم و گریه کردم.
چرا این قدر می ترسیدم؟ چرا بی اعتمادشده بودم.حتی به عشق حاج کمیل..
اصلا چرا چنین فکری درباره ی او کردم؟! او واقعا اهل پیش داوری نبود.
شرمندگیم بیشتر شد.
دستم رو گرفت و نوازش کرد.با لحنی بزرگوارانه گفت: عذر میخوام رقیه سادات خانوم. .عزیزز دل..از من نرنجید.
اشکم رو پاک کردم و دستش رو گرفتم.
نگاهش کردم . .این روزها عجیب دلم میخواست نگاهش کنم.دوست داشتم بچه مون شبیه او بشه.
خندید..
خندیدم!!!
نیشگون آرومی از پشت دستم گرفت و زمزمه کرد:بریم سادات خانوم پیش فامیلتون که دیره.
داخل زیارتگاه که رفتم گوشه ای کنار ضریح ایستادم و نماز خوندم.اونجا پراز آرامش بود.
شاید بهترین زمان برای بازیابی خودم همینجا بود!
از فکر نسیم بیرون نمی اومدم. احساسهای چندگانه و مختلفی از رویارویی با نسیم در من ایجاد شده بود که نمیدونستم باید به کدومش اعتماد کنم.
از یک طرف نگران مادرش شدم.مادر او جوون بود و در همون چند ملاقاتی که با او داشتم متوجه شده بودم که زن مهربون و خوش قلبیست.
واز طرف دیگه با خودم میگفتم چطور نسیم از بیماری او تا این حد متحول شده؟!
هرچند همه ی ما تا وقتی نعمتی داریم قدر دانش نیستیم و وقتی میفهمیم نیست یا قراره نباشه اون وقته که پشیمون میشیم وتصمیم میگیریم تغییر کنیم!
یک ساعتی داخل حرم چرخ زدم .یک روضه خون گوشه ای از حرم نشسته بود وروضه ی حضرت زهرا میخوند.بی اختیار گوشه ای ایستادم و به روضه ش گوش دادم.
ادامه دارد...
═════ ೋღ🕊ღೋ═════
هرگونه کپی و اشتراک گذاری بدون نام نویسنده و درج منبع اشکال شرعی دارد.
moghimstory@
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2