داروخانه معنوی
داستانواقعی #رمان #برات_میمیرم #قسمتچهارم پدرم آدم بی منطقی نبود... فقط اینکه خبر نداشت دخترش شی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
داستانواقعی #رمان #برات_میمیرم #قسمتچهارم پدرم آدم بی منطقی نبود... فقط اینکه خبر نداشت دخترش شی
داستان واقعی
#رمان
#برات_میمیرم
#قسمت_پنجم
از یک بچه بسیجی دائم الوضو بعید بود از این کارها بلد باشه.... یک میز رمانتیک خاطره ساز آماده کرده بود...
گل... شمع...
آن هم در یک مکان عمومی....
ویک جعبه کادوی شیک که روی میز بود...
این همه سورپرایز برام جالب بود... اما دلم جایی گیر بود که بود و نبود این تشکیلات برایم یکی بود...با یک سلام و احوالپرسی گرم صندلی را برایم عقب کشید تا بشینم...
واااای خدای من ... این مرد با من مثل یک ملکه رفتار میکنه....
یهویی یاد چادر افتادم....
یک آن خشکم زد....
توی دلم از خدا کمک خواستم....
دلواپسی ها نمی گذاشت از بودن در کنار سینا لذت کافی ببرم...
سینا با آرامش و خونگرمی شروع به صحبت کرد...
من تازه یادم افتاد که باید از زندگی آینده و شرط و شروط مان صحبت کنیم....
من فقط خودم را برای دیدن سینا آماده کرده بودم و اصلا به چیز دیگری فکر نمی کردم...
فقط دوست داشتم باهاش حرف بزنم...
خوشحالی و استرس فکرم را تعطیل کرده بود...
اما سینا برعکس من معلوم بود که آرامش بیشتری داره....
خیلی خوب صحبت میکرد...
من هم مثل مادری که از زبان باز کردن طفلش ذوق میکنه... از صحبت کردن سینا به وجد می آمدم...
با هر کلامی به جذابیتش اضافه میشد...
باورم نمی شد... من اولین غذای مشترک زندگیم را با عشقم میخورم...
سینا سر صحبت را باز کرد: خب... خانم خانما... دست و پای منو زنجیر کردید... قلبو تسخیر کردید... حالا بفرمایید شرط و شروط تون رو... من در خدمتم
_ من شرطی ندارم...
_ پس چشم بسته منو غلام خودتون کردید☺️
خدای من ....
هر قدر صحبت میکرد من دیوانه تر میشدم...
حرفهای پدرم یادم می افتاد و ته دلم خالی میشد... میترسیدم عشق آتشین جلوی عقل و افکارم را سد کند و خدا نکرده پشیمونی به دنبال داشته باشد...
ولی این افکار بر حسم غلبه نمی کرد...
من مثل یک مجنون دیوانه ی سینا شده بودم...
با صحبت های سینا دوبار از افکارم بیرون آمدم...
: خانم گل ... راحت باش ... بلاخره هر کسی خواسته ای داره ٬ برنامه ای داره....
_ من هیچ خواسته ای ندارم... اگه داشتم می گفتم... فقط اینکه من سر قولم هستم... چادری میشم... فرصت نشد چادر تهیه کنم...امیدوارم فکر نکنید که....
_چادری شدن اختیاریه... من از شما نخواستم چادر بپوشید...
_یعنی براتون مهم نیست که همسرتون بی چادر باشه.!!؟؟
_ من چادر رو خیلی دوست دارم... ولی اینکه یک نفر بخواد چادر بپوشه٬ باید با اختیار و باور خودش باشه٬ نه به خواسته کس دیگه
_ من با اختیار خودم میخوام... دوس دارم اولین چادرمو شما برام بخرید...لطفا !!
_ من در خدمتم... شما جون بخواه...
با جمله های قشنگش قلبم از جا کنده میشد...
اما با شجاعت تمام اولین سوالم را که خیلی ذهنم را مشغول کرده بود پرسیدم: شما قرار بود داماد بشید٬ جریان چی شد!!؟؟
ادامه دارد....
دوستان_شهدا باشید 🌷
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 سفر برد با خود سفیر سحر را
علم ماند و دست علم داری تو
#امام_خمینی
#ره_بر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
31.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚✨ســـه شــنـــبـــه شــب
💠✨به آهنگ نسیم جمکرانت 🕌
💚✨بخوانیم نغمه یابن الحسن را
💠✨که از عشق تو دل لبریز گردد
💚✨یابن الحسن بگو کجایی
💠✨تــنـــگــــه دلــــم
💚✨از ایـــن جـــدایـــی
💠✨یابنالحسنروحیفداک
💚✨اَللّٰهُمَ عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الفَرَجْ
#امام_زمان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️💫نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤️❤️
❤️💫خـــــدایـــــا🤲
🤍💫وقتی گناه قلبم را تیره
❤️💫و دلم را نا آرام کرده است
🤍💫مــیــدانــم درجـایـی تــرا
❤️💫از یــــاد بــــردهام
❤️💫مهربانا... مرا دریاب و
🤍💫در قــلــبــم فــرود آی
❤️💫کــه ایــن خــسـتــه دل
🤍💫نیاز دارد نگاه و آرامشت را ...
❤️💫آمـــــیـــن یــــا رَبَّ🤲
❤️💫دعاگوی آرامش دلهاتون هستم
🤍💫شبتون در پناه خداے مهربان
#شب_بخیر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2