﷽ #احکام_خمس
❓پرسش
خمس را باید به چه کسی داد؟
✅ پاسخ
آیت الله خامنه ای: باید خمس را به ولی امر مسلمین یا وکیل او بدهد و اگر به فتوای مرجع خود نیز عمل کند، موجب برائت ذمه می شود.
آیات عظام مکارم،نوری،صافی و وحید: باید سهم امام را به مرجع خود یا مجتهدی که مانند او از نظر کمیت و کیفیت مصرف می کند، بدهد و نیز می تواند در جایی مصرف کند که مرجع اش اجازه می دهد.
آیت الله سیستانی: باید سهم امام را به مرجع خود یا به مصرفی که او اجازه می دهد، برساند.
@Manavi_2
@Manavi_3
@Manavi_4
﷽ #احکام_خمس
❓پرسش
آیا به پولى که انسان براى ازدواج ذخیره کرده، خمس تعلق مى گیرد؟
✅ پاسخ
آیات عظام: سیستانى، مکارم و صافى: خمس دارد.
آیت الله خامنه اى: اگر براى تهیه هزینه هاى ازدواج درآینده نزدیک (مثلاً تا سه ماه پس از سال خمسى) پس انداز شده باشد و با پرداخت خمس آن، نتواند آنها را تهیه کند، خمس ندارد.
@Manavi_2
@Manavi_3
@Manavi_4
7.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ
#ویدیو
در هنگام #نیایش ,
به آنچه خدا به شما نداده ,
فکر نکن !!!
به نعمتهای بیشماری فکر کن ,
که خداوند بدون نیایش;
به شما بخشیده...
بعضی بدست نیاوردن ها ;
اگر بدست می آمدند !
می توانستند,
آغازگر یک ویرانی بزرگ;
و زخم های عمیق باشند.
باید زمان بگذرد تا بفهمیم ,
معمای این گره باز نشده را.
@Manavi_2
@Manavi_3
@Manavi_4
شهید بزرگوار محمد نصر اللهی عزیز❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#اعجوبهی_کرمانی
🌷یک روز دیدم جلوی بهداری لشکر خیلی شلوغ شده است. رفتم جلو. دیدم در یک دست محمّد سِرُم است و میخواهد به زور از بهداری خارج شود. موضوع را پرسیدم. گفتند: «نصراللهی به خاطر ضعف و بیخوابی از حال رفت. آوردیمش به او سِرُم وصل کردیم. اما او تا به هوش آمد بلند شد و راه افتاد.» نگاهی به نصراللهی انداختم. گفت:...
🌷گفت: «باید بروم به قایقها سرکشی کنم.» سر تکان دادم و درحالیکه با زور جلوی خندهام را گرفته بودم، گفتم: «برگرد روی تخت دراز بکش و کمی استراحت کن.» او با ناراحتی برگشت روی تختش. پلکهایش را بست و در پیشانیاش چین افتاد. بچّهها میگفتند: «بالاخره این اُعجوبه بعد از چند روز متقاعد شد که بخوابد!!»
🌹خاطره ای به یاد سردار شهید معزز محمد نصرالهی، معاون ستاد لشکر ۴۱ ثارالله
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#بسم_رب_العشق ❤️
#رمان
#قسمت_پنجاه_پنجم
#جانمــ_مےرود
#فاطمه_امیری
ــــ مهیا بدو آژانس دم دره
ـــ اومدم
زود شال گردن طوسی که مادرش بافت را گردنش انداخت چادر جده را سرش کرد به سمت در رفت کوله اش را برداشت
از زیر قرآن رد شد
ـــ خداحافظ
مهیا سوار ماشین شد
ـــ مهیا مادر مواظب خودت باش
ـــ چشم
ماشین حرکت کرد مهلا خانم کاسه ی آب را پشت سر دخترش ریخت
ـــ احمدآقا دیدی با چادر چقدر ناز شده
ـــ آره خیلی
ـــ کاشکی باهاش میرفتیم تا اونجا
ـــ خانم دیگه بزرگ شده بیا بریم تو یه چایی خوش رنگ بدید به ما
مهیا پول آژانس را حساب کرد کوله اش را روی دوشش گذاشت با اینکه اولین بارش بود چادر سرش می کرد اما خیلی خوب توانست کنترلش کند وارد دبیرستان شد با دیدن تعداد زیادی دانش آموز
که از سرو کول همدیگه بالا میرفتن سری به علامت تعجب تکون داد
مریم به سمتش اومد
ـــ چته برا چی سرتو تکون میدی
ــــ واقعا اینا دختر دبیرستانین اینطور از سروکول همدیگه بالا میرن
مریم نگاهی به دختر ها انداخت
ــ آره واقعا
ـــ این مسخره بازیا چیه دختر دبیرستانی باید طرفشو بزنه لهش کنه این مسخره بازیا واسه دوره راهنماییه
مریم مشتی به بازویش زد
ـــ تو آدم بشو نیستی بیا بریم دارن تقسیم میکنن که کی بره تو کدوم اتوبوس
و آروم در گوشش گفت
ـــ چادرت خیلی بهت میاد
مهیا چشمکی برایش زد
ـــ میدونم
دخترها به صورت صف پشت سر هم ایستادن
شهاب با لباس نظامی و بیسیم به دست همراه محسن بالا سکو اومد
که صدای یکی از دخترا دراومد
ـــ بابا این برادر بسیجی جذابه ها
دوستش که به زور چادر را روی سرش نگه داشته بود
گفت
ـــ کدومش اگه منظورت اینه که لباس نظامی تنشه آره بابا این بسیجیا هم خوشکل شدن جدیدا
مریم با چشم های گرد به مهیا نگاه کرد
ـــ مهیا اینا الان در مورد داداشم دارن صحبت میکنن
مهیا با خنده سرش را تکون داد
دختره روبه مهیا برگشت
ـــ مگه نه، این اخوی خوشکله
مهیابا خنده سرش را تکون داد
ــــ آره خیلی اما شنیدم خیلی بداخلاقه
ــــ واقعا
مهیا سرشو به نشونه ی تایید تکون داد
دخترا شروع به پچ پچ کردن
ــــ دیوونه چی میگی بهشون
مهیا شروع کرد به خندیدن
ـــ دروغ که نگفتم
مریم مشتی به مهیا زد واخمی به دخترا کرد
همه سوار اتوبوس ها شدند
مهیا و مریم تو اتوبوس شماره 5بودند
نرجس و سارا هم اتوبوس شماره ۳
همه اتوبوسا حرکت کرده بودند
ــــ کی حرکت می کنیم
ــــ هنوز اتوبوس کامل نشده
شهاب و محسن سوار شدند
همه ساکت شدند
ـــ سلام خواهرا ان شاء الله الان به سمت شلمچه حرکت میکنیم چندتا نکته هست که باید خدمتتون بگم
لطفا بدون هماهنگی با خانم مهدوی و خانم رضایی هیج جایی نرید جاهایی که تابلو خطر گذاشتند اصلا نرید
مواظب وسایلتون باشید لطفا.
خانم مهدوی لطفا چفیه ها رو بین خواهرا پخش کنید
مهیا و مریم روی صندلی های ردیف دوم نشستند محسن و شهاب هم صندلی های جلوی دخترا
ـــ بگیر مهیا
ـــ من سفید نمی خوام
ـــ همشون سفیدن
ـــ مشکی می خوام
ـــ لوس نشو
ــــ مریم یه چفیه مشکی پیش داداشته ازش بگیر
ـــ عمرا بهت بده
ـــ برو بینم .سید، سید
شهاب به سمت مهیا اومد
ـــ خانم رضایی لطفا اینجا سید منو صدا نکنید
ــــ شهاب صدات کنم
شهاب دستی به صورتش کشید
ـــ اصلا همون سید صدا کنید.بفرمایید کاری داشتید
ـــ این چفیه مشکی رو اگه میشه بهم بدید من سفید نمی خوام
شهاب به چفیه مشکیش نگاه کرد داشت به چیزی فکر می کرد لبخندی زد و به سمت مهیا گرفت
ــــ بفرمایید
مهیا تشکری کرد
و دور گردنش انداخت محسن و مریم با تعجب نگاهی به این صحنه انداختند همه سر جای خود نشستند
مریم اروم در گوش مهیا گفت
ـــ حواست به این چفیه باشه خیلی برا شهاب مهم و ارزشمنده باورم نمیشه بهت داده
مهیا نگاهی به چفیه انداخت
ـــ واه چفیه است ها
ـــ اینو دوستش که شهید شده بهش داده
ـــ شهید؟؟
ــــ آره مدافع حرم بوده
مهیا چفیه را لمس کرد
و آرام زیر لب پشت سرهم زمزمه کرد
ــــ مدافع حرم
#ادامه_دارد
@Manavi_2
@Manavi_3
@Manavi_4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا