داروخانه معنوی
#احسن_القصص ☘سید مرتضی علم الهدی(پایان) وفات سید مرتضی سرانجام پس از عمری پربار و انجام کارهایی بز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#احسن_القصص ☘سید مرتضی علم الهدی(پایان) وفات سید مرتضی سرانجام پس از عمری پربار و انجام کارهایی بز
#احسن_القصص
☘آیت الله سیدعلی حائری
ایشان معروف به آقا سیدعلی مفسر در سال ۱۲۷۰ ه.ق در کربلا متولد شد و درس را آغاز کرد. سپس به سامرا رفته و از محضر آیت الله العظمی مجدد شیرازی برخوردار شده است.
وی در اخلاق و عرفان از شاگردان آیت الله سیداحمد حائری کربلائی محسوب می شد.
از شاگردان مرحوم آیت الله مفسر آیت الله حق شناس و مرحوم شیخ محمدحسین زاهد، آیت الله حسین اثنى عشرى صاحب تفسیر مطبوع اثنی عشرى و مرحوم حاج میرزاعبدالحسین محسنیان است.
تفسیر ۱۲ جلدی قرآن به نام «مقتنیات الدرر وملتقطات الثمر »از تالیفات ایشان است.
ایشان در ۱۳۵۳ ه.ق مصادف با ۱۳۰۰شمسی در شهر ری وفات یافت و در امامزاده عبدالله (ع) شهرری دفن شد.
#شرح_حال_اولیاء_خدا
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#درساخلاق
🎙 حجتالاسلام دانشمند
💢چهل روز گناه نکن!
🔸کوتاه و شنیدنی👌
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#رفع_دشـمنی_و_آشتـی
#آشتی
✳️اگر میان دو کس دشمنی و خصومت و منازعت باشد این آیات👇 را در کاغذی بنویسند و هر یک از آن دو کس این کاغذ را با خود نگاه دارند
✅ خصومت آن ها از بین رفته و تبدیل به آشتی می گردد.
📖آیات مبارکه83 الی 88 سوره انعام:
وَتِلْكَ حُجَّتُنَا آتَيْنَاهَا إِبْرَاهِيمَ عَلَى قَوْمِهِ نَرْفَعُ دَرَجَاتٍ مَّن نَّشَاء إِنَّ رَبَّكَ حَكِيمٌ عَلِيمٌ وَوَهَبْنَا لَهُ إِسْحَاقَ وَيَعْقُوبَ كُلاًّ هَدَيْنَا وَنُوحًا هَدَيْنَا مِن قَبْلُ وَمِن ذُرِّيَّتِهِ دَاوُودَ وَسُلَيْمَانَ وَأَيُّوبَ وَيُوسُفَ وَمُوسَى وَهَارُونَ وَكَذَلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ وَزَكَرِيَّا وَيَحْيَى وَعِيسَى وَإِلْيَاسَ كُلٌّ مِّنَ الصَّالِحِينَ وَإِسْمَاعِيلَ وَالْيَسَعَ وَيُونُسَ وَلُوطًا وَكُلاًّ فضَّلْنَا عَلَى الْعَالَمِينَ وَمِنْ آبَائِهِمْ وَذُرِّيَّاتِهِمْ وَإِخْوَانِهِمْ وَاجْتَبَيْنَاهُمْ وَهَدَيْنَاهُمْ إِلَى صِرَاطٍ مُّسْتَقِيمٍ ذَلِكَ هُدَى اللّهِ يَهْدِي بِهِ مَن يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ وَلَوْ أَشْرَكُواْ لَحَبِطَ عَنْهُم مَّا كَانُواْ يَعْمَلُون
📚خواص آیات قرآن کریم صفحه ۵۶
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#تشرفات حسن احمدی اصفهانی - تشرف یک سید در خواب محضر #امام_زمان «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#تشرفات
#امام_زمان
قسمت اول
سلطان آسمان ها
این داستان، بر اساس زندگی یولی، دختری چینی نوشته شده که در پکن، با امام زمان (عج) دیدار کرده است.
یولی چشم هایش را بست و به دیوار تکیه داد. شب از نیمه گذشته بود. حادثه دیروز ذهنش را مشغول کرده بود. به راننده ای فکر می کرد که به جای کلیسا او را جلوی در مسجد پیاده کرده بود.
«ایا راننده اشتباه کرده بود؟» این پرسشی بود که او به آن فکر می کرد. چرا؟ چرا آن راننده او را جلوی در مسجد پیاده کرده بود؟
از تخت پایین آمد و به طرف پنجره رفت. ستاره ها شهر را روشن کرده بودند؛ انگار زمین آن شب مهمان ستاره ها بود. به آسمان نگاه کرد و زیر لب گفت: «سلطان آسمان ها… کجایی؟»
باز به یاد حادثه دیروز افتاد. به یاد حرکت های موزون زنانی افتاد که در مسجد بودند. او کنار یکی از خانم ها نشست و کوشید بفهمد آن زن، زیر لب چه می خواند و به چه زبانی حرف می زند و بعد، از آن خانم پرسیده بود: «چه حرکت های قشنگی! شما چه کار می کردید؟»
ـ نماز می خواندیم.
ـ چرا؟
ـ برای این که با خدای مان حرف بزنیم.
یولی در دلش گفته بود: سلطان آسمان ها… و بعد به یاد دوستش شین افتاده بود که در کلیسا منتظرش بود.
پنجره را باز کرد. دوست داشت از خواب گاه بیرون برود و روی برف ها غلت بزند. دوست داشت حادثه ای را که دیروز برایش اتفاق افتاده بود، برای کسی تعریف کند، ولی هم اتاقی او پیرزنی اَخمو بود. او استاد ریاضی بود.
دستش را از پنجره بیرون برد. دانه های برف آرام آرام روی دستانش می نشستند. یادش آمد چند ماه پیش که با دوستش، شین به کنار دریا سفر کرده بود، در بین راه تصمیم گرفتند شب را در خانه ای استراحت کنند. صاحب خانه زنی مهربان بود که تازه مسلمان شده بود. یولی روی تاقچه یکی از اتاق ها کتابی دید. صاحب خانه به او گفت که این کتاب، قرآن است و یولی از پیرزن خواست که درباره اسلام توضیح بدهد. او شب را با آن کتاب که به زبان چینی ترجمه شده بود، به صبح رساند و صبح موقع خداحافظی، صاحب خانه کتاب را به او هدیه داد و سفارش کرد که برای اطلاعات بیش تر به سفارت ایران برود.
از تخت پایین آمد. به طرف چمدانش رفت و آن را باز کرد. کتاب جلوی چشمش بود. در این چند ماه، گاهی که فرصت پیدا می کرد، قرآن می خواند. قرآن را برداشت و به طرف پنجره رفت. به آسمان نگاه کرد. اشک در چشمانش حلقه زد: «خدایا از تو نشانه ای می خواهم تا باورت کنم.»
قرآن را روی قلبش گذاشت و چشمانش را بست و آرام کتاب را باز کرد. جمله اول را خواند: «اقم الصلوه الذکری… .»
«برای یاد من، نماز بخوان.»
باز به یاد حادثه دیروز افتاد و کسانی که پارچه های سفید آن ها را پوشانده بود. با آن حرکت های موزون چه قدر زیبا به نظر می رسیدند. به اطرافش نگاه کرد؛ چشمش به ملافه روی تخت افتاد. آن را برداشت و خود را پوشاند. روی تخت ایستاد. آسمان هنوز می بارید. یولی خم شد، سپس نشست و سرش را به تخت چسباند و گفت: «خدایا کمکم کن.»
دوباره ایستاد و خم شد. لبخندی زد. صدایی از فنرهای تخت برخاست. پیرزن هم اتاقی او چشمانش را باز کرد. روبه روی خود شبحی سفیدرنگ دید. جیغ کشید. یولی برگشت و به آرامی به او نگاه کرد. پیرزن گفت: «دی… دیوانه! چه می کنی؟!»
کتاب ها را روی میز گذاشت تا مسئول کتاب خانه آن ها را بگیرد. میان قفسه های کتاب چرخی زد. او تقریباً تمام کتاب هایی را که به زبان چینی ترجمه شده بود و در کتاب خانه سفارت ایران وجود داشت، خوانده بود. دوست داشت در زمینه دین خود، کتاب های بیش تری بخواند تا بتواند دوستان خود را قانع کند. می خواست بیش تر بداند. احساس می کرد که هر چه بیش تر می گذرد، تشنه تر می شود، ولی در کشور خود بیش تر از این نمی توانست با اسلام آشنا شود. فکری به خاطرش رسید. لبخند زد. از مردی که پشت میز نشسته بود، تشکر کرد. از در سفارت که بیرون آمد، سوز سردی به صورتش خورد. روسری اش را محکم گره زد و دوید. آدم ها بی تفاوت از کنارش می گذشتند. قدم هایش سست شد. به آسمان نگاه کرد و گفت: «خدایا! می دانم که تو هستی و مرا می بینی، نشانه های بیش تری نشانم بده.»
مرد بلیت را روی میز گذاشت. یولی آن را برداشت و تشکر کرد. بلیت را در جیب پالتویش گذاشت و در را باز کرد. هوا سرد بود. دستانش را در جیب پالتویش پنهان کرد. به یاد دوستانش افتاد. در این یک سال، همه او را از خود رانده بودند. دلش برای دوستانش می سوخت. دوست داشت آن ها هم از سرگردانی نجات پیدا کنند. هر وقت با یکی از آن ها صحبت می کرد او را مسخره می کردند. حتی شین هم رابطه اش را با او قطع کرده بود. به یاد رییس دانش گاه افتاد که به او گفته بود: «اگر پشیمان شوی، دیگر راهی برای بازگشت نداری. تو می توانستی اینده درخشانی در کشورت داشته باشی.»
قلبش لرزید. پاهایش سست شد. نمی دانست به کجا می رود. تنها یک روز فرصت داشت که از تصمیم خود برگردد. نفس هایش...
ادامه دارد...
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥⁉️«چطوری برای ظهور #امام_زمان دعا کنیم»
همین که کسی دعا کنه و آمین بگیم کافیه؟
🎙استاد شجاعی
👌بسیار شنیدنی
اللهمعجللولیکالفرج
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#سلام_امام_زمانم
﴿السّلام؏َـــلیک یٰا بَقیّةاللّہ الاَ؏ـــظَم🌼﴾
↶«اللّهم کـــــن لِولیـــــک...࿇»↷
⇇نَجـــــوایے أست، بَر زبـــــآن مٰـــــا۔۔!
◈أمّا قَلبــᰔـــمآن،
⇇بِہ سُتـــــون هـــــآ؎ دنیـــــآ۔۔
زَنجیـــــر شُـــــده أســـــت ۔۔!➺
❍↲«د؏ـــــایمان۔۔𑁍↑»
بـــــو؎ بے درد؎ مےدَهـــــد؛
╰─┈➤
..کہ بہ اِجـــــآبـــــت نمےرسَـــــد۔۔✿۔۔!
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#امام_زمان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
گمنـــــامےتَنھـــــآبـــــرا؎شُھـــᰔــداءنیست۔۔!
❍↲مےتَـــــوانےشَھیـــــدنبـــــاشے۔۔۔
وسَـــــربــــٰـازِ؛
﴿حَضـــــرَتزَهـــــراۜ۔۔𑁍﴾بٰـــــاشے۔۔۔↑↑
⇦أمّـــــاشَـــــرطدٰارد۔۔۔!
فَقـــــطبَـــــرٰا؎خُـــــدا۔۔؛
╰➤
«کـــــٰارکُـــــنےنہریــّـــا۔۔𔘓»
#شهیدانه
#تلنگرانه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#روی_پای_خدا ۱۱ 👣 #استاد_شجاعی میگیم توکل به خدا ؛ اما تهِ دلمون به فلان پارتی گرمه، که کارمونو رد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روی پای خدا 12.mp3
7.04M
#روی_پای_خدا ۱۲ 👣
#استاد_شجاعی
اهل نِق و غُر ، نمیتونن اهلِ توکل باشند!
و اهل توکل ، اهلِ نق و غُر نیستند!
برای رسیدن به مقام توکل،
تمرین کنیم، کم کم از نق زدن توی سختیها، فاصله بگیریم.
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
آقــــٰـا؎ ﴿امـــٰــام حُسیـــﷺــن𑁍⇉﴾ ،
و تـــــو تنهــــٰـا مَعشـــــوقے هستے کِہ، ⇇هیچـــــکَس،
دیگر عـــــٰاشقــــٰـانت را؛
رَقیـــــب حِســـــٰاب نمےکُنـــــد⇉
#اربعین
#امام_حسین
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
□_گُفـــــت:
أشـــــک هــــٰـاچيستَند؟! ⇩⇩⇩
⇦گُفتـــــم:
أشـــــک هـــٰــا،
تَنـــــفُسروحأنـــــد ➛
هَـــــرگٰاه دِلتـــــنگےأفـــــزونشَـــــود...
↶آدَمےبـــٰــاچشـــــمهـٰــــايَـــــش؛
_نَفـــــسمےكــِـــشد!↷
╰➤
....«یـــــاحسیـــــن «ﷺ»𔘓⇉»
#کربلا
#امام_حسین
#اربعین
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2