داروخانه معنوی
#احسن_القصص ☘آیت الله سیدعلی حائری ایشان معروف به آقا سیدعلی مفسر در سال ۱۲۷۰ ه.ق در کربلا متولد شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#احسن_القصص ☘آیت الله سیدعلی حائری ایشان معروف به آقا سیدعلی مفسر در سال ۱۲۷۰ ه.ق در کربلا متولد شد
#احسن_القصص
یکی از راههای بیداری از خواب غفلت خواندن #شرح_حال_اولیاء_خدا است. بهمین منظور هر روز مختصری از زندگی یک ولیّ خدا تقدیم میگردد:
☘آیتالله عبدالکریم حقشناس(۱)
شرح حال این بار درباره مردی است که رؤیاهایش صادق بود و نفسش حق
امام(ره) فرمودند: مگر تو میتوانی تفنگ بلند کنی؟ گفتم: بنده یک بار تفنگ بلند کردم و گلنگدن را کشیدم و ماشه را چکاندم. به جای این که من تفنگ را نگه دارم، تفنگ من را مسافتی عقب برد. امام تبسمی کردند و اظهار داشتند: جبهه تو همان مدرسه است و مسجد امینالدوله.
هنوز هم زمزمه صدایش در مدرسه فیلسوف الدوله و سپهسالار قدیم شنیده میشود، هنوز هم خیلیها به پیروی از او برای خواندن زیارت عاشورا، اربعین میگیرند، هنوز هم خیلیها مسجد امینالدوله بازار را به نام او میشناسند و هنوز هم شاگردانش همدیگر را «داداش جون» خطاب میکنند و بعد هم اشک در چشمانشان حلقه میزند.
به گزارش «تابناک»، حالا روزها گذشته اند و بیش از دو سال از رحلت جانسوز آیتالله عبدالکریم حقشناس گذشته است، ولی هنوز هم بسیاری دل به سیر و سلوکی سپردهاند که او به آنها آموخته است.
ادامه دارد...
#شرح_حال_اولیاء_خدا
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
5.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 درس خداشناسی اینه نه اون نظریه داروین که ته دروغ و بی خداییه...
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#تشرفات #امام_زمان قسمت اول سلطان آسمان ها این داستان، بر اساس زندگی یولی، دختری چینی نوشته شده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#تشرفات #امام_زمان قسمت اول سلطان آسمان ها این داستان، بر اساس زندگی یولی، دختری چینی نوشته شده
#تشرفات
#امام_زمان
قسمت دوم
سلطان آسمان ها
به شماره افتاده بود. زیر لب گفت: «چه کار بزرگی… .»
بلیت را در جیب خود فشرد. سرش را بلند کرد و به آسمان نگاهی انداخت. دانه های برف آرام روی او می نشستند و با گرمای وجودش آب می شدند. آدم ها بی تفاوت از کنارش می گذشتند. به صورت آن ها نگاه کرد. در میان آن چهره های سرد و بی روح، مردی جوان و خوش چهره، توجه او را جلب کرد. مرد به طرف او آمد و سلام کرد و گفت: «یولی! در سفرت به ایران ممکن است مشکلات بسیاری برایت پیش اید، ولی تو همه آنها را تحمل می کنی؛ این مشکلات تو را بزرگ می کنند. تو اینده روشنی داری.»
یولی به چهره مرد خیره شد و فکر کرد که او را کجا دیده، در دانشکده، در سفارت… .
مرد ادامه داد: «تو کوچک که بودی، همیشه دور از چشم پدر و مادرت به آسمان نگاه می کردی و دنبال سلطان آسمان ها می گشتی.»
ـ شما مرا از کجا می شناسید؟ شما این را از کجا می دانید؟ شما کی هستید؟!
ـ من برای نجات و هدایت انسان ها آمده ام تا آن ها گناه نکنند.
ـ شما چه کار بزرگی می کنید! لطفاً نشانی منزل تان را به من بدهید. دوست دارم شما را ببینم.
ـ نمی توانی؛ من همیشه و در همه جا به یاری ات خواهم آمد.
ـ در ایران چه اتفاقی برایم می افتد؟
ـ برایت مشکلاتی ایجاد می شود، ولی از مشکلات نترس و همه را تحمل کن. این مشکلات تو را به روشنایی می رسانند. مرد به راه افتاد. یولی دنبالش رفت. چند قدم بیش تر نرفته بود که مرد لابه لای جمعیت گم شد.
اولین روز درس بود. یولی وارد کلاس شد. پس از او دانش جویان، یکی یکی وارد شدند، با چهره ها و ملیت متفاوت. وارد که می شدند، سلام می کردند و کنار هم می نشستند. دو ماه از ورود او به ایران گذشته بود و او در این مدت اطلاعات بیش تری درباره دینش به دست آورده بود. پس از مدتی، استاد وارد کلاس شد. برگه حضور و غیاب دانش جویان را روی میز گذاشت. نام ها را خواند.
ـ سمیه!
یولی لبخندی زد و دستش را بلند کرد.
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایستگاه آخر
آیا آماده شده ای برای سفر؟؟؟؟
توشه ای برای سفر آخرت!!!
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#سلام_امام_زمانم💔
⇇خُورشیـــــد مَـــــن تـُــــویے و
بےحُضـــــور تــــُـو۔۔۔
↶صُبـــــحم بِخیـــــر نِمےشـــــود↷
❍↲اِ؎ آفتـــٰــاب مـَــــن۔۔۔
گـَــــر چِهـــــره رٰا بـــُــرون نکـــــنے
أز نقـــــٰاب خُـــــود۔۔۔
⇇ صُبـــــحے دَمیـــــده نَگـــــردَد،
بِہ خـــــوٰاب مـَــــن✿➺
﴿سَـــــلٰامعــَـــزیـــــززَهـــــرٰاﷻ𔘓﴾
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#امام_زمان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2