eitaa logo
داروخانه معنوی
8.5هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
5.8هزار ویدیو
225 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر 👇 @Ya_zahra_5955 #کپی_حلال تبادل وتبلیغ @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡┅═════════════﷽══┅┅ ﴿علّامہ حَسن زاده آمُلے(ره)𔘓﴾: بُزرگترین چیز؎ کہ نفْسِ سَرکش را ، ⇠بہ زٰانـــو در مےآورد «روزه» أست؛ أگر ۱۲۴ هـــزار پیغمبر را ، _جلو؎ نفْسِ سرکشِ انســـٰان؛ سَر ببُر؎ و بہ او بگویے ⇩⇩⇩ ⇦حٰالا دیگر أز من دست بـــردٰار ، و مـــرٰا رهٰایم کُن .... و دیگـــر بٰا وسوسہ هٰا؎ شیطانے خُـــود، مرٰا گرفتار نکــُـن، ⤦‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌قـــٰانع نمےشَـــود؛ ↶أمّـــا أگر «روزه» بگـــیر؎↷ نَفسے این چنین سَرکـــش، ◇◇لــجٰام مےخُـــورد .. ⇢ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از داروخانه معنوی
می‌دونستی خوندن یه آیه توی ماه رمضان ثواب ختم کل قرآن داره؟ ختم قرآن یه آیه هست🌹👌 http://yeayeh.ir/c/stiker_ha بزنید روی لینک توی ثواب اون ختم قرآن هم شریک بشید 👆 میتونید بفرستید برای بقیه تا توی ثوابش شریک بشید
داروخانه معنوی
نامه ۲۸ در پاسخ معاويه فراز ۲ و ۳ 🎇🎇 #نامه۲۸ 🎇🎇🎇 💥فضائل بني هاشم آيا نمي بيني؟ (آنچه مي گويم ب
نامه ۲۸ در پاسخ معاويه فراز ۴ 🎇🎇 🎇🎇🎇 🍁مظلوميّت امام عليه السّلام و گفته اي كه مرا چونان شتر مهار كرده به سوي بيعت ميكشاندند. سوگند به خدا! خواستي نكوهش كني، اما ستودي، خواستي رسوا سازي كه خود را رسوا كرده اي، مسلمان را چه باك كه مظلوم واقع شود، مادام كه در دين خود ترديد نداشته، و در يقين خود شك نكند، اين دليل را آورده ام حتي براي غير تو كه پند گيرند، و آن را كوتاه آوردم به مقداري كه از خاطرم گذشت. سپس كار مرا با عثمان بياد آوردي، تو بايد پاسخ دهي كه از خويشاوندان او مي باشي، راستي كدام يك از ما دشمني اش با عثمان بيشتر بود؟ و راه را براي كشندگانش فراهم آورد؟ آن كس كه به او ياري رساند، و از او خواست بجايش بنشيند، و به كار مردم رسد؟ يا آنكه از او ياري خواست و دريغ كرد؟ و به انتظار نشست تا مرگش فرارسد؟ نه، هرگز، به خدا سوگند. (خداوند بازدارندگان از جنگ را در ميان شما مي شناسد، و آنان را كه برادران خود را به سوي خويش مي خوانند، و جز لحظه هاي كوتاهي در نبرد حاضر نمی شوند.)من ادعا ندارم که در مورد بدعتهاي عثمان، بر او عيب نمي گرفتم، نكوهش مي كردم و از آن عذرخواه نيستم، اگر گناه من ارشاد و هدايت اوست، بسيارند كساني كه ملامت شوند و بي گناهند. و بسيارند ناصحاني كه در پند و اندرز دادن مورد تهمت قرار گيرند. (من قصدي جز اصلاح تا نهايت توانايي خود ندارم، و موفقيت من تنها به لطف خداست، و توفيقات را جز از خدا نمي خواهم، بر او توكل مي كنم و به سوي او باز مي گردم.) 💠باهم نهج البلاغه بخوانیم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡┅═════════════﷽══┅┅ ذکر؎ أرزشمَنـــد‌در زمٰان افطار ﴿ امـــآم کٰاظمﷺ﴾ فَـــرمودنـــد⇩⇩⇩: ⇦هَر کـــس این دُعــٰـا را ، دَر هنـــگام افـــطٰار بخوٰانـــد.. ⤦‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⤦‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ پـٰــاداش تمـٰــام کســٰـانے کہ ؛ ⇠ در آن روز، روزه بـــوده أنـــد.. ↶ بـــرٰا؎ او نـــِوشتہ مےشــَـود:↷ « اَللّهُمَّ لَکَ صُمْتُ وَعَلى رِزْقِکَ اَفْطَرْتُ وَعَلَیْکَ تَوَکَّلْت» ‹‹مفٰاتیح ألجنٰان أعمٰال ›› «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
‍ #رمان #بانوی_پاک_من قسمت_هجدهم رفتم کنار مامان و گفتم:چطوری مامان خانم؟ _خوبم دخترم. _چرا بهم زنگ
قسمت_نوزدهم "لیدا" شب از ذوق فردا خوابم نبرد و کلی نقشه کشیدم دل کارن رو ببرم.هرچند میدونستم جزو محالات بود.دل این پسر ،ازجنس سنگ و یخ بود.غیرممکن بود که دلش نرم بشه و برای دختری بتپه. اصلا یک جورایی عجیب و غریب بود.حرفاش باکاراش تناقض داشت.باکسی بیشتر از دو سه کلمه حرف نمیزد.همیشه هم یک اخمی بین پیشونیش بود که جذاب ترش میکرد. من و آناهید سر به دست آوردن دل کارن شرط بسته بودیم.که هرکی اول تونست نرمش کنه و اونو طرف خودش بکشونه باید تا آخرعمر مثل خواهر بمونه برای کارن. از اونجایی که من بادیدن کارن یک دل نه صد دل عاشقش شده بودم میدونستم آناهیدم همینطوریه و هرجفتمون ازاینکه بخوایم نقش خواهر کارن رو بازی کنیم به شدت بیزار بودیم و برامون سخت بود. بهترین لباسامو برای فردا آماده کردم و خوابیدم. اما اونم چه خوابی!؟همش کابوس بود.ازبس فکر و خیالای الکی میکردم مخم پر شده بود از اتفاقای بد و خوب. صبح که بیدارشدم تاحاضرشم، هواهنوز تاریک بود.اما حموم رفتنم نیم ساعت طول میکشید و هوا روشن میشد.از جلو اتاق زهرا که رد شدم صدای نماز خوندنشو شنیدم.اوف این بشرم چه حوصله ای داره صبح به صبح این موقع خم و راست میشه. بیخیال رفتم سمت حموم و نیم ساعته حوله به تن اومدم بیرون و رفتم جلو آینه.موهامو که یکم خشک کردم باحوله،لباس پوشیدم و جلو آینه مشغول آرایش شدم.خداروشکر مهارتم تو آرایش کردن توپ بود.همیشه هم جنس وسایل آرایشام مارک و گرون بود.آرایشم که تموم شد ساعت۶بود و همه بیدارشده بودن. شلوار شیش جیبه مشکیمو برداشتم با یک مانتو نخی سفید و گرمکن مشکی،سفید.یک شال نخی ساده سفید با کلاه آفتابی مشکیم. تیپم که تکمیل شد،کفشای آل استارم رو برداشتم و با کوله کوه نوردیم رفتم بیرون. همگی یک چای خوردیم و حرکت کردیم.زهرا خانمم طبق معمول کلاس داشت و نیومد.بهتر که نیومد مگرنه میخواست با‌چادر کوه نوردی کنه آبرومونو ببره‌. عطا که خیلی خوشحال بود و یک جا بند نبود.تارسیدیم پایین کوه،ازماشین پرید بیرون و باباهم ماشین رو پارک کرد.پیاده شدیم و به جمع خانوادگیمون پیوستیم.مادرجون و پدرجون ماشالله سرحال تراز همیشه با یک تیپ ورزشی جلو تر ازهمه راه افتادن. کارن رو هم دیدم.تیپش خیلی نفس گیر شده بود‌.یک شلوار ورزشی سفید که خط های مشکی داشت با تیشرت سفیدی که بدن سفیدشو قشنگ تر نشون میداد.گرمکنشم بسته بود به کمرش و با یک بتری آب پشت سر مادرجون و پدرجون راه افتاد. 🍃 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
‍ #رمان #بانوی_پاک_من قسمت_نوزدهم "لیدا" شب از ذوق فردا خوابم نبرد و کلی نقشه کشیدم دل کارن رو ببر
‍ ‍ قسمت_بیستم تو قسمتای اول کوه کلی میگفتیم و میخندیدیم اما یکم که همه خسته شدیم به نفس نفس افتادیم.منم که اصلا اهل کوه نوردی نبودم واقعا خسته شده بودم.آناهید اما خیلی کوه میرفت برای همین هی مسخرم میکرد و بهم میخندید‌. یه لحظه کارن ازکنارم رد شد وگفت:با جرثقیل ببرمت دختردایی؟ نگاه بدی بهش کردم و گفتم:لازم نیست شما خودتو ببری کافیه. بلند خندید وگفت:نگفتم که بغلت کنم. از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم.برای اولین بار خنده بلندش رو دیدم.خیلی قشنگ میخندید. سرش رو تکون داد و رفت جلو.آناهید تندی دوید جلو و کنار کارن شروع کرد به راه رفتن.نمیفهمیدم حرفاشونو اما حرص میخوردم فقط.اعصابم خورد شده بود. تصمیم گرفتم از این به بعد برم کوه نوردی که اینجوری ضایع نشم جلو فک و فامیل. یکم که گذشت آناهید با قیافه درهم برگشت. _اه این پسره چرا انقدر کله خشکه؟بدعنق خنده ام گرفت بدجور زده بود تو برجکش‌ _حقته تا توباشی خودشیرینی نکنی. _اصلا محبت و مهربونی حالیش نیست خب. _همینه دیگه آناهید خانم.همین کارو سخت تر میکنه دیگه. یکم حرف زدیم تااینکه آقاجون نگهمون داشت تا صبحانه بخوریم‌. تو دل کوه همه نشستیم و یک صبحونه تپل خوردیم.خیلی چسبید بهمون بااینکه آقا کارن هنوز اون اخمش باز نشده بود. بعد صبحانه یکم دیگه پیاده روی کردیم تا ناهار.همون بالا کوه یک رستوران سنتی شیک زده بودن که مشتری های زیادی داشت. رفتیم تو و منتظر شدیم تا گارسون اومد.سفارش۱۲تا دیزی دادیم. کارن مشغول صحبت با عمو بود آناهیدم مشغول بازی با بچه ها. منم تک و تنها یه گوشه نشستم و با گوشی ور رفتم تا غذاها رو آوردن. همونموقع زهرا زنگ زد. _بله _سلام اجی کجایین؟ _بالای کوه تو رستوران ناهار میخوریم. _خیلخب اومدین پایین زنگ بزن من ببینم کجایین بیام پیشتون. _باشه فعلا. قطع کردم و مشغول خوردن دیزی شدم 🍃 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2