امروز دوشنبه
قضای ⇠ #نماز_عصر
بعد از هر نماز قضا خواندن دعای فرج(الهی عظم البلا...) برای سلامتی و فرج و مقدر شدن ظهور آقا جانمون حضرت مهدی (روحی لک الفدا) اجباری است🌹🌹🌹
♡┅═════════════﷽══┅┅
□دَر دُعـــٰا؎ افتتـــٰاح مےخـــوٰانیم۔۔۔ «مُـــدِلاً_عَلَیْـــکَ»؛
دِلال یــَـعنے ⇠نـٰــاز کـَــردن۔۔۔
چون بَـــرٰا؎ خُـــدا #روزه گـــرفتید،
◇◇دَم افـــطٰار ⇩⇩⇩
⇦بـــرٰا؎ هَمـــان خُدا نــٰـاز کـُــنید؛
۔۔لّقمہ أوّل رٰا نـَــزدیک دهٰـــان ببریـــد،
❍↲أمـّــا نَخـــوریـــد!
_دُعـــٰا کــُـنید؛
↫ أگـــر حٰاجتـــم رٰا بـــدَهے،
□□افـــطٰار مےکُـــنم …➩
﴿آیـــّت الله کِـــشمیر؎✿﴾
#ماه_رمضان
#سخن_بزرگان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅
□□روزه دٰارم مَـــن و
⇠بـــَــر روز نُهـــم⁹ حسٰــاسَـــــم
❍↲أز سَحــر یـــٰــاد لـَــب خُــــشک
╰─┈➤
◇◇﴿عَمــو عبــٰاسَـــمﷺ𑁍﴾
#ماه_رمضان
#رمضان_مهدوی
#ابوالفضل
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
نامه۳۰ به معاويه 🎇🎇 #نامه۳۰ 🎇🎇🎇 ✅پند و هشدار به معاويه نسبت به آنچه در اختيار داري از خدا بتر
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
نامه۳۰ به معاويه 🎇🎇 #نامه۳۰ 🎇🎇🎇 ✅پند و هشدار به معاويه نسبت به آنچه در اختيار داري از خدا بتر
نامه ۳۱
به حضرت مجتبي
🎇🎇 #نامه۳۱ 🎇🎇🎇
۱ _انسانوحوادثروزگار
از پدري فاني، اعتراف دارنده به گذشت زمان، زندگي را پشت سر نهاده- كه در سپري شدن دنيا چاره اي ندارد- مسكن گزيده در جايگاه گذشتگان، و كوچ كننده فردا، به فرزندي آزمند چيزي كه به دست نميآيد، رونده راهي كه به نيستي ختم ميشود، در دنيا هدف بيماريها، در گرو روزگار، و در تيررس مصائب، گرفتار دنيا، سودا كننده دنياي فريب كار، وام دار نابوديها، اسير مرگ، هم سوگند رنجها، هم نشين اندوهها، آماج بلاها، به خاك در افتاده خواهشها، و جانشين گذشتگان است.
پس از ستايش پروردگار،
همانا گذشت عمر، و چيرگي روزگار، و روي آوردن آخرت، مرا از ياد غير خودم باز داشته و تمام توجه مرا به آخرت كشانده است، كه به خويشتن فكر ميكنم و از غير خودم روي گردان شدم، كه نظرم را از ديگران گرفت، و از پيروي خواهشها باز گرداند، و حقيقت كار مرا نماياند، و مرا به راهي كشاند كه شوخي بر نميدارد، و به حقيقتي رساند كه دروغي در آن راه ندارد. و تو را ديدم كه پاره تن من، بلكه همه جان مني، آنگونه كه اگر آسيبي به تو رسد به من رسيده است، و اگر مرگ به سراغ تو آيد، زندگي مرا گرفته است، پس كار تو را كار خود شمردم، و نامه اي براي تو نوشتم، تا تو را در سختيهاي زندگي رهنمون باشد. حال من زنده باشم یا نباشم ...
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅
□عَهـــد بَستَـــم نفَسَـــم بـــٰاشے
⇠و مَـــن بـٰــاشـــم و تُـــو...
❍↲ا؎ کہ بےتــُـو نفَسَـــم تَنـــگ و
۔۔دلَـــم تَنـــگتر أســـت ⇦⇦بیــــــآ ۔۔۔
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#امام_زمان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #بانوی_پاک_من قسمت_بیست_و_ششم اون شب مامان اینا خیلی خوشحال و شاد برگشتن و گفتن که کلی بهش
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان #بانوی_پاک_من قسمت_بیست_و_ششم اون شب مامان اینا خیلی خوشحال و شاد برگشتن و گفتن که کلی بهش
#رمان
#بانوی_پاک_من🥀
قسمت_بیست_و_هفتم
از کلاسای اون روز هیچی نفهمیدم از بس هواسم پیش آتنا بود.خوشبختیش آرزوم بود اونم با کسی که لیاقتش رو داره.میدونستم علیرضا پسر فوق العاده خوبیه و دوستم رو خوشبخت میکنه.خداروشکر که یکی پیدا شد این تپل مارو بگیره.
کلاس که تموم شد سریع رفتم خونه و به مامان اینا هم گفتم که واسه آتنا خاستگار اومده.اوناهم کلی خوشحال شدن.فقط محدثه مثل همیشه هیچ عکس العمل خاصی نشون نداد.اصلا دو روز بود باهام لج شده بود و محلم نمیداد.نمیدونم چرا اما خیلی رو اعصاب بود.تاشب بیکار بودم برنامه ای هم نداشتیم برای بیرون رفتن برای همین پای لب تابم کانالای مذهبی رو چک میکردم و مداحی گوش میدادم که مثل همیشه محدثه خانم سرزده وارد اتاق شد.
با غر غر گفت:اه خسته نشدی از بس خدا و پیامبر خوندی؟آدم حالش بد میشه دیگه یک آهنگی قری چیزی!خسته نشدی از بس غم و غصه گوش دادی؟چیه هی حسین و حسن؟
میدونستم از یک چیزی ناراحته و دق و دلیش رو داره سر من خالی میکنه.
_محدثه خانم اینایی که میگی همشون اعتقاد منن.این حسین و حسن نوه های پیغمبر منن.حق توهین نداری بهشون.
_خب بابا تو ام وقت گیر آوردی نصیحت دینی میکنی.
_اینا نصیحت نبود تذکر بود.خب حالا کارتو بگو.از چی ناراحتی باز انقدر غرغر میکنی؟
_زهرا شد یه بار مثل ادم باهات درد ودل کنم؟
_نه چون خودت نمیخوای؟اصلا چند روزه باز باهام لجی نمیدونم چه گناهی کردم؟!
کمی این دست و اون دست کرد و گفت:زهرا من...من..
_توچی؟
_من برای اولین بار...حس میکنم..
ازاینکه حرفشو نمیزد اعصابم بیشتر خورد میشد.
_خب بگو دیگهههه.
_حس میکنم عاشق شدم.
لبخند محوی زدم.عشق؟!مگه میدونی عشق چیه خواهر من؟عشق به این هوسای زود گذر امروزه نمیگن.عشق مثل زیارته،مقدسه،باید طلبیده بشی.
بایک نگاه عاشق شدن،با یک رفتن فارق شدن رو میاره.
_عاشق؟
_آره..حالا چیکارکنم؟
_لابد تو نگاه اول عاشق شدی؟
_خب...آره
خندم گرفت.اصلا مگه میشه تو یک نگاه عاشق شد.
_لابد عاشق کارن شدی!؟
دستاشو بهم مالوند و گفت:آره.
از استرس و دلشوره رنگش پریده بود.شایدم واقعا دوسش داشت کسی چه میدونه!؟
رفتم جلو دستای یخ زده اش رو گرفتم و گفتم:امشبو استراحت کن فردا حرف میزنیم زیاد حالت خوب نیست عزیزم.
بایک قرص مسکن راهی اتاقش کردم و تا وقتی بخوابه پشت در اتاقش موندم.
وقتی هم خوابید باخیال راحت برگشتم تو اتاقم.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2