eitaa logo
داروخانه معنوی
4.7هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
4هزار ویدیو
101 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
سید ابوالحسن اصفهانی (۳۵) طولی نکشید که دیدند حضرت آیت الله به سفیر 'انگلیس' و همراهان فرمودند: ما می‌دانیم که در این جنگ‌، بسیاری از مردم‌ اروپا، آواره و از هستـی ساقط شدند. از طرف ما به دولت متبوع خود بگوئید: سیّدأبوالحسن‌، به نمایندگی از مسلمانان‌، وجه‌ِ ناقابلی‌، به منظور کمک به آسیب دیدگان‌ِ جنگ‌، تقدیم می‌دارد و از کمی‌ِ وجه معذرت می‌خواهد! چرا که خود می‌دانید ما نیز در شرایط مشابهی هستیم‌. آنگاه‌، چک سفیر 'بریتانیا' را از زیرِ تشک درآورد و یک قطعه چک صدهزار دیناری‌! نیز از خود، روی آن گذاشته و به سفیر بریتانیا داد!! ⚡️⚡️⚡️ این تدبیرِ دقیق و عزت نفس آیت الله اصفهانی، سفیر انگلیس‌، شرمنده و رنگ‌ِ چهره‌اش تغییر کرد و بـلافاصله اجازه مرخّصی خواسته و بابـوسیدن‌ِ دست آن مرجع بزرگ، از بیت ایـشان خارج شدند!پس از لحظاتی نوری سعید (نخست وزیر عراق‌) به خدمت‌ِ «آیت الله اصفهانی» برگشت و خود را بر قَدَمهای‌ِ ایشان انداخت‌! وگفت: ای پیشوای عظیم‌القدر! قربانت گردم‌! نماینده انگلیس بعد از ترک‌ِ محضر جنابعالی‌، از هوشیاری شما شـوکه شده و گفت: ما می‌خواسـتیم‌، شیعیان را استـعمار کنیم و آنان را بخـریم‌! أمّا پیشوای‌ِ شما، ما را خرید! و پرچم‌ِ اسلام را در بریتانیا بر زمین کوبید!! ⚡️⚡️⚡️ بعد از رفتن‌ِ «نوري سعيد» برخی حاضران در مجلس‌، از «آیت الله اصفهانی» پرسيدند: اگر آن وجهي كه به سفير انگليس تقديم كرديد، به مصرف حوزة علميّه مي‌رسيد، بهتر نبود؟! و آن بزرگوار در جواب فرمود: سهم امام(ع) ‌بايد در ترويج اسلام و مذهب صرف گردد، به نظر من يكي از مواردي كه مي‌توانستيم بهترين بهره‌برداري را در ترويج اسلام بنمائيم‌، همين مورد بود. @Manavi_2 @Manavi_3 @Manavi_4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡ .. خدایا ! چشمانم را باز میکنم و با آرامشی وصف ناپذیر، از اعماق قلبم، با نهایت ایمان و یقینی که؛ به تو ای خدا و رحمتت ؛ که به تو ای خدای من و قدرتت دارم ... مثل همیشه و تا همیشه می گویم ، که خودم و عزیزانم را؛ به دستان پر مهر و قدرت تو ای خدای مهربانم ، تا همیشه می سپارم و تنها آرامشم را ! خوشحالی قلبم را ! و عشق ! و خوشبختی ام ! را تنها از تو می طلبم، ای ارحم الراحمین ! و ای قدرتمند بی کران .. @Manavi_2 @Manavi_3 @Manavi_4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‏ناگهان تمام رسانه ها و فضای مجازی لحظه به لحظه زندگی ‎ را پوشش میدهند ،دلار بصورت وحشتناکی بالا میرود ،کسب و کارها در روزهای انتهایی سال کساد میشوند و پیروز بصورت کاملا اتفاقی!! از نارسایی کلیه رنج برده و طی دو روز تلف میشود به جنگ روانی خوش آمدید !!!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
* 🌹✨اين دعا،از دعا هاي سرّاست كه خداي تبارك و تعالي در شب معراج به پيامبرش(ص)تعليم فرمود.محدّث عالي مقام ميرزاي نوري(ره)گويد:از جمله دعا ها،دعاي سرّ است كه به سند معروفش از پيامبرخدا(ص)نقل شده كه حضرتش فرمود:شب معراج خداوند متعال فرمود: يا محمّد!و من ملأه همّ دين من أمّتك،فلينزل بي،وليقل: اي محمّد!هركه رااز امّت تو اندوه بدهكاري فرا گرفت وبه او چيره شد،به سوي من فرود آيد وبگويد: 🌺يا مُبْتَلِيَ الفَرِيْقَيْنِ أهلِ الفَقْرِ وَأهْلِ الغِنَي، وَجَازِيَهُمْ بِالصَّبْرِ فِي الَّذِي ابْتَلَاهُمْ بِهِ،وَيَا مُزيَّنَ حُبِّ المَالِ عِنْدَ عِبادِهِ، وَمُلْهِمَ الأنْفُسِ الشُّحَّ وَالسَّخَاءَ،وَفَاطِرَ الخَلْقِ عَلَي الفَظَاظَةِ وَاللِّيْنِ،غَمَّنِي دَيْنُ فُلَانِ بْنِ فُلَانٍ (نام طلبکار را بگو) وَفَضَحَنِي بِمَنَّهِ عَلَيَّ بِهِ، وَأعْيَانِي بَابُ طَلِبَتِهِ الَّا مِنْكَ،يَا خَيرَ مَطْلُوبٍ إلَيْهِ الحَوَائِجُ، يَا مَفَرِّجَ الإهَاوِيْلِ،فَرَّجْ هَمّي وَأهَاوِيْلي فِي الَّذِي لَزِمَنِي مِن دَيْنِ فُلَانٍ،(بِتَيْسِيْرِكَهُ لِي)مِنْ رِزْقِكَ،فَاقْضِهِ يَا قَدييْرُ،وَلَا تُهِمَّنِي بِتَأخِيْرِ أدَائِهِ،وَلَا بِتَضْيِيْقِهِ عَلَيَّ،وَيَسِّرْ لِي أدَاءَهُ،فَإنِّي بِهِ مُسْتَرِقُّ فَافْكُكْ رِقِّي،مِنْ سِعَتِكَ الَّتِي لَا تَبِيْدُ وَلَا تَغِیضُ أبَدَأً. هرگاه چنين گويد،صاحب قرض را از او بر مي گردانم واز عوض او،بدهكاريش را ادا مي كنم. 📚 (مستدرك الوسائل:ج13ص289) @Manavi_2 @Manavi_3 @Manavi_4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(قسمت دوم) یک وقت در باز شد دیدم سید جوانی وارد اطاق شد و فرمود: شیخ محمد رضا، اگر به کربلا میخواهی بروی بیا برویم. من از علاقه ای که داشتم بدون آنکه فکر کنم حالا بعد از ظهر است ممکن است دیر شده باشد و نتوانم به کربلا برسم، نیرویی وادارم کرد که بلند شوم و بروم. از جا بلند شدم درب اتاق را بستم و با آن سیّد که تا به حال او را ندیده بودم به سوی کربلا حرکت کردیم. در میان باغ ها از راه های میانبر که می گذشتیم به باغی رسیدیم. آن سید به من گفت: بیا از این طرف برویم. سوال کردم: چرا؟ فرمود: این باغ غصب است و مال یتیم است، من از میان آن نمی روم. ✨💫✨ با او گرم صحبت بودیم که یکوقت متوجه شدم نزدیک کربلا رسیده‌ایم، سؤال کردم: آقا چرا راه نزدیک شد؟ فرمود: من از راه کوتاه تو را آوردم که زود برسیم. وارد شهر شدیم و در مغازه عطرفروشی رسیدیم. آقا شیشه کوچکی عطر خرید و به من داد و فرمود: کمی به خودت بزن و بعد به راه ادامه دادیم تا به حرم رسیدیم. داخل حرم که شدیم دیدم آن دوستان طلبه هم تازه وارد حرم کربلا شده‌اند. اما چون دور بودند، به طرف آنها نرفتم و داخل حرم شدم. دنبال زیارتنامه‌ای می‌گشتم که زیارت بخوانم. آقا فرمودند: شیخ محمدرضا تو زیارت می‌خوانی یا من بخوانم؟ عرض کردم: آقا شما خودت بخوان، منهم خودم می‌خوانم، چون اگر خودم بخوانم بهتر می‌توانم حضور قلب داشته باشم. ✨💫✨ ایشان آهسته مشغول زیارت خواندن شدند ولی من بلند بلند می‌خواندم. همینکه رسیدم به سلامی که باید به امام زمان بدهم، یک مرتبه با صدایی بلند فرمود: و علیک السلام یا شیخ! من که تا آن زمان او را یک فرد عادی می‌دیدم، همانطور که سرم به خواندن زیارت گرم بود نگاه کردم دیدم آقا نیست، بلافاصله فکر مطالب گذشته مثل برق از نظرم گذشت و با خودم گفتم: تو چگونه توانستی به کمتر از یکساعت از نجف به کربلا بیایی! از کجا اسم تو را می‌دانست که شیخ حبرانی هستی؟! وقتی در زیارت به آقام امام زمان سلام دادی، جواب "علیک" شنیدی! برگشتم ببینم آقا هست یا نه، دیگر او را ندیدم، بهرجای حرم سر زدم نبود که نبود. ✨💫✨ واقعا به کودنی خودم افسوس می‌خوردم که چقدر گیج بودم. چه اندازه بی‌بصیرت هستم! اینهمه لطف و محبت اما آخر هم از دست دادی! ناچارا با حسرت تمام زیارتنامه را خواندم و پهلوی دوستان رفتم. آنها تعجب کردند که چگونه تنها به کربلا آمده‌ام. وقتی که قضیه را برای آنها نقل کردم همه به گریه افتادند و به بی‌توجهی من افسوس خوردند. اما دیگر غصه و گریه فایده نداشت. چون فعلا مصلحت در غیبت و پنهان بودن حضرت است نه ظاهر بودن و معرفی شدن تا زمانی که خداوند ظهور ایشان را مصلحت بداند. 📗عبقری‌الحسان، ج٢، ص ٣۶٠ 📗ملاقات با امام زمان ارواحنافداه در کربلا ص ٩۴ 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة @Manavi_2 @Manavi_3 @Manavi_4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‏«ما فاتَكَ لم يُخلق لكَ وما خُلِقَ لكَ لن يفوتكَ!» آنچه را از دست دادی برای تو آفریده نشده و آنچه برای تو آفریده شده است را هرگز از دست نخواهی داد. @Manavi_2 @Manavi_3 @Manavi_4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ولےیہ‌روزمیاد ! کہ‌توتقویم‌مینویسن .. تعطیلےرسمے=ظھورِ‌حضرتِ‌عشق(: ان‌شاءالله..♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مستند کوتاه مردان سگ نما روایت جالب از هزاران مرد انگلیسی که مثل سگ ها رفتار می کنند ▪️در انگلیس مهد تمدن مراکزی وجود دارد برای آموزش و ورود به زندگی سگ ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☑️ به دو گروه از مردگان! 📝⇦•آیت‌الله مجتهدی تهرانی فرمودند: در روایت است وقتی تلقین به بعضی مردگان خوانده می شود و او را تکان می دهند و می گویند: "اِسمَع! اِفهَم!" ملایکه میخندند که این زنده بود نفهمید الان چگونه بفهمد؟!!! خدا کند ما از این دسته نباشیم که ملائکه به ما بخندند. إن شاءالله تا زنده هستیم، بشنویم و بفهمیم. 📝⇦•یک جای دیگر که ملائکه می خندند، زن_بی_حجابی است که رویش را از نامحرم نمی گرفته و حالا مرده است. وقتی او را دفن می کنند، باید روی او ر ا باز کنند و عقب بزنند، قبر کن می گوید: "یک محرم بیاید"   📝⇦•اینجاست که ملائکه می خندند و می گویند: "این وقتی زنده بود، همه سر و صورت او را می دیدند و محرم و نامحرم نداشت، حالا می گویید محرم بیاید، رویش را عقب بزند؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ شهاب سر جایش نشست. ـــ به چی می خندی؟؟ مهیا با چشم اشاره ای به اطراف کرد. ـــ هیچی برا چند لحظه، به خودمون و اطراف نگاه کردم. خندم گرفت. شهاب به صندلی تکیه داد. ـــ کجاشو دیدی! رفتم سفارش دادم پسره با اون موهاش؛ با ترس نگام می کرد و گفت؛ حاج آقا یه نگاه به این خواهرای بی حجاب بنداز... فقط موندم می خوان جواب خدارو چی بدن... خوبه با لباس کارم نیومدم، دنبالت. مهیا بلند زد زیر خنده. شهاب اخمی به مهیا کرد. مهیا، دستش را جلوی دهانش گرفت. شهاب با لبخند به مهیا نگاه می کرد. ـــ وای شهاب... حالا فکر کردن گشت ارشادیم! شهاب دستی به ریش های خودش کشید. ـــ شاید... شهاب کمی فکر کرد. ـــ مهیا، یه سوال ازت بپرسم؛ جوابم رو میدی؟ مهیا لبخندی زد، ـــ بفرما؟ ـــ اون روز... اما مزاده علی ابن مهزیار... ـــ خب! ـــ من قبل از اینکه دم خروجی ببینمت، داخل هم دیدمت. مهیا، منتظر بقیه صحبت شهاب ماند. ــــ ولی داشتی گریه می کردی... برای همین جلو نیومدم. شهاب به مهیا نگاهی انداخت. ـــ برا چی اون شب حالت بد بود؟! نگو هیچی؛ چون اون گریه هات برای هیچی نبود. دستان مهیا یخ زد. از چیزی که می ترسید؛ اتفاق افتاد. شهاب دستان مهیا را گرفت، که با احساس سرمای دستان مهیا با نگرانی نگاهی به مهیا انداخت. ـــ چیزی شده مهیا؟! مهیا سرش را پایین انداخت. نم اشک در چشمانش نشست. ـــ مهیا، نگرانم نکن!! مهیا می دانست آن اتفاق تقصیر خودش نبود، اما استرس داشت که نکند شهاب، بد برداشت کند. شهاب با اخم اشاره ای کرد. ـــ بلند شو بریم! شهاب پول را روی میز گذاشت، دست مهیا را گرفت و بیرون رفتند. شهاب در ماشین را برای مهیا، باز کرد. مهیا سوار شد. شهاب ماشین را دور زد و سوار شد. ـــ مهیا؛ خانمی... مهیا سرش را بلند کرد. شهاب اخم کرد. ــ چرا چشمات خیسند؟؟ چیز بدی پرسیدم؟! ـــ نه! ــــ داری نگرانم میکنی... @Manavi_2 @Manavi_3 @Manavi_4
❤️ مهیا، اشک هایش را پاک کرد. ــــ مهیا! مگه چه اتفاقی افتاده که تو اینجوری بهم ریختی... مهیا نفس عمیقی کشید. ـــ مهران... شهاب آبروهایش را درهم کشید. ـــ مهران کیه؟! ـــ هم دانشگاهیم. ـــ خب؟! ـــ ازم جزوه برده بود؛ بعد یه مدت بهم پیام داد، که برم جزوه رو بگیرم. مهیا نفس عمیقی کشید و ادامه داد: ـــ تو رستوران قرار گذاشته بود... من اون موقع با اینکه محجبه نشده بودم و نماز نمی خوندم ولی با پسرا زیاد گرم نمی گرفتم... اونم هی از دست شکستم، سوال می پرسید. اون لحظه اصلا احساس خوبی نداشتم. فقط دوست داشتم از اونجا برم. دستم رو دراز کردم که جزوه رو ازش بگیرم که اون... شهاب اخم کرد و گفت: ـــ اون چی؟! ـــ اون دستمو گرفت و محکم فشار داد... اشک های مهیا، روی گونه اش سرازیر شد. شهاب از عصبانیت فرمون را محکم فشار داد. مهیا بالرزش ادامه داد: ـــ از اونموقع هی زنگ میـزد و ادعای عاشقی می کرد تو بیمارستان هم خودت دیدیش... با هر حرفی که مهیا می زد فشار دست شهاب روی فرمون بیشتر می شد. مهیا که عصبانیت شهاب را دید تند تند گفت: ـــ باور کن شهاب من تقصیری ندارم... من اصلا اهل این حرفا نیستم. شهاب، نفس عمیقی کشید و به طرف مهیا برگشت. دستانش را در دست گرفت. ــــ آروم باش مهیا! اشک های مهیا را با دستش پاک کرد و گونه اش را نوازش کرد ـــ میدونم تو تقصیری نداری. ـــ باور کن شهاب.... من اون روز، خیلی اذیت شدم. همش استرس مهران رو داشتم. همه چیز پشت سرهم بود. نمی تونستم به کسی بگم. چون کسی رو نداشتم... ــــ اگه دستم بهش برسه! شهاب لحظه ای فکر کرد و دوباره پرسید: ــــ اون ماشینی که نزدیک بود، بهت بخوره هم کار اون عوضیه؟! مهیا به چشمان سرخ شهاب نگاه کرد. ترسید بگوید کار مهران است می ترسید که شهاب کارش را بی جواب نگزارد... ـــ ن... نه کار اون نبود... ـــ مهیا بامن روراست باش. اون تصادف کار اون بود؟! ـــ نه نبود. نگاهش را به بیرون سوق داد؛ تا چشمانش اورا لو ندهند. از استرس ناخون هایش را می جوید. با صدای ضربه ای که شهاب به فرمان زد؛ به طرف شهاب برگشت. ــــ چرا به من دروغ میگی مهیا؟! من شوهرتم. چرا نمیگی که کار اون بی همه چیز بوده؟! ـــ ن... نه اون... شهاب اجازه نداد ادامه بدهد. غرید: ــــ دروغ نگو مهیا... دروغ نگو... چشمات لوت دادن ،چرا با من راحت نیستی؟! ها؟! مهیا سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. شهاب عصبی دنده را جابه جا کرد و زیر لب به مهران بدو بیراه می گفت... ادامه دارد... @Manavi_2 @Manavi_3 @Manavi_4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫‏شبتون معطر 🌸به بوی مهربانی خدا 💫یاد خدا همیشه در ذهنتون 🌸الهی دلتون شاد 💫و قلب مهربان تون همیشه 🌸تپنده باد 💫دست تون در دست مهربان خدا 🌸شبتون معطر به عطر حضور خدا ‌‌‌‌