7.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻 دعای مرزداران را برای موفقیت سربازان جبهه حق بخوانید، دعا راه پیروزی را کوتاه میکند!
• فایل تصویری کاملِ دعای مرزداران :
eitaa.com/sahifeh_sajjadiyeh_jameeh/770
• صوت و متن کامل دعای مرزداران:
eitaa.com/sahifeh_sajjadiyeh_jameeh/194
♡┅═════════════﷽══┅┅
تـــوصیّہمهّـــم ↡↡
حَضـــرت اُستـــٰاد شَریـــعت پنــٰـاه:
أز تمــٰـام مُحبـــین جُـــمهور؎ اســـلٰامے
⇠درخـــوٰاســـت مےشَـــود ،
بَعـــد أز دو²رکـــعَت نمــٰـاز،⇩⇩⇩
رو بہ قـــبلہ بایستید و قُرآن بر سَر بگـــیرید
و چِهـــل⁴⁰ مَـــرتـــبہ بِگـــویید :
« یـــــا بَقیَـــــة الله اَغثنـــــا و أدرِکـــنــٰـــا𔘓»
این عَمـــل را بہ دیگـــر بـــرٰادران و خـــوٰاهران محّـــب هـَــم بـــرسـٰــانیـــد.
#وعده_صادق
#سخن_بزرگان
#کلام_بزرگان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
⚠️🚨 #اطلاعیه_امنیتی
مردم عزیزی که موفق به تماس با نهاد های اطلاعاتی نمیشوید میتوانید گزارش خود را به ستاد خبری وزارت اطلاعات در ایتا ارسال کنید.
https://eitaa.com/vaja113
داروخانه معنوی
نامه ۷۸ به ابوموسي اشعری 🎇🎇🎇#نامه۷۸ 🎇🎇🎇🎇 ✅ علل سقوط جامعه همانا بسياري از مردم دگرگون شدند، و از
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
نامه ۷۸ به ابوموسي اشعری 🎇🎇🎇#نامه۷۸ 🎇🎇🎇🎇 ✅ علل سقوط جامعه همانا بسياري از مردم دگرگون شدند، و از
نامه ۷۹
به سرداران سپاه
🎇🎇🎇#نامه۷۹ 🎇🎇🎇🎇
🔴علل نابودی ملتها
پس از ياد خدا و درود!
همانا ملتهاي پيش از شما به هلاكت رسيدند، بدان جهت كه حق مردم را نپرداختند، پس دنيا را با رشوه دادن به دست آوردند، و به راه باطلشان بردند و آنان اطاعت كردند.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
نامه ۷۹ به سرداران سپاه 🎇🎇🎇#نامه۷۹ 🎇🎇🎇🎇 🔴علل نابودی ملتها پس از ياد خدا و درود! همانا ملتهاي
آخرین نامه از فردا حکمتها را داخل کانال میگذاریم
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۱۲۲ تازه یاد زینب افتاد. یه کم فکر کرد..با مکث تلفن همراه شو از
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۱۲۲ تازه یاد زینب افتاد. یه کم فکر کرد..با مکث تلفن همراه شو از
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز
✍قسمت ۱۲۳
صدای اذان صبح از گوشی علی بلند شد.. ایستاد و نگاهی به اطرافش کرد.پویان گفت:
_از این طرفه.
با حاج محمود و امیررضا سمت نمازخانه رفتن.علی یه گوشه نمازخانه ایستاد و شروع به نماز خواندن کرد.با #صبر و #آرامش نماز میخوند.امیررضا آروم به حاج محمود گفت:
_بابا...علی حالش خوبه؟!!
حاج محمود به علی نگاه کرد و نفس غمگینی کشید.
ساعت ها میگذشت.
حاج محمود و امیررضا منتظر دکتر بودن و پویان از دور مراقب علی بود.علی همونجا نشسته بود و با خدا حرف میزد. خدایا امتحان سختی ازم میگیری... منکه جز فاطمه کسی رو ندارم...
حاج محمود پیش دکتر رفت.دکتر گفت:
_حقیقت اینه که حال دخترتون اصلا خوب نیست.ضربه ای که به سر وارد شده جدیه..در حال حاضر دخترتون...تو کماست...و ...سطح هوشیاریش خیلی پایینه..اگه به هوش بیاد.. تازه باید ببینیم به مغزش آسیب وارد شده یا نه..امکانشم هست که مجدد دچار خون ریزی مغزی بشه.
حاج محمود تو دلش گفت خدایا..به ما رحم کن.به علی،به زینب،به زهره...کمک مون کن.
به سختی راه میرفت.
به نماز خانه رفت.کنار علی نشست.علی متوجه ش نشد.
-علی جان.
علی نگاهش کرد.آب دهانش رو به سختی قورت داد و با نگرانی و تردید پرسید:
_..چه خبر؟
حاج محمود به پویان اشاره کرد نزدیک تر بره.پویان هم رو به روی حاج محمود نشست و مضطرب نگاهش میکرد.حاج محمود گفت:
_با دکترش صحبت کردم،گفت عملش خوب بوده ولی...
به علی نگاه کرد.
نمیدونست چطوری بگه،چند ثانیه سکوت کرد.همون چند ثانیه برای علی یک عمر گذشت.نفس کشیدن رو فراموش کرده بود. با اضطراب و التماس به لب های حاج محمود چشم دوخته بود.
پویان با نگرانی گفت:
_ولی چی؟
حاج محمود از علی چشم گرفت و به پویان نگاه کرد.
-...تو کما ست.
نفس حبس شده علی با درد بیرون اومد. سر به سجده گذاشت و از خدا سلامتی فاطمه شو میخواست. پویان و حاج محمود فقط نگاهش میکردن.حال اونا هم تعریفی نداشت.
مدتی تو سکوت گذشت.حاج محمود به علی گفت:
_دکتر اجازه داد ببینیمش.پاشو پسرم.
علی نشست و گفت:
_من نمیخوام فعلا ببینمش...
پویان و حاج محمود تعجب کردن.
-...نمیتونم تو اون حال ببینمش.
هردو سکوت کردن..حاج محمود گفت....
💥ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۱۲۳ صدای اذان صبح از گوشی علی بلند شد.. ایستاد و نگاهی به اطرافش
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز
✍قسمت ۱۲۴
حاج محمود گفت:
_پس من میرم پیش فاطمه.
-شما بفرمایید.
حاج محمود ایستاد و آروم به پویان گفت:
_مراقبش باش ولی بذار تو خودش باشه.
-چشم.
اول زهره خانوم به دیدن فاطمه رفت. کنار تخت فاطمه ایستاده بود و بی صدا گریه میکرد.
دقیقه ها به اندازه ماه ها و ساعت به اندازه سال ها میگذشت.
حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا تو راهرو نشسته بودن.علی با گام هایی لرزان نزدیک میشد.پشت سرش پویان بود که با فاصله مراقبش بود.
حاج محمود بلند شد و سمت علی رفت.
_میخوای ببینیش؟!
_میشه؟
_آره.از این طرف.
لباس مخصوص پوشید.
پرستار تخت فاطمه رو نشانش داد و رفت...علی ماند و فاطمه ای با چشمان بسته..به زحمت خودشو تا کنار تخت فاطمه کشید.آرام صداش کرد.
_فاطمه
هیچ عکس العملی ندید.دوباره صداش کرد.
_فاطمه جان...فاطمه!!!
امیدش،نا امید شد..با ناراحتی گفت:
_تا حالا سابقه نداشت صدات کنم و جوابمو ندی... فاطمه،من به سکوتت عادت ندارم.خودت بدعادتم کردی.. جوابمو بده..چشمهاتو باز کن..نگاهم کن..فاطمه.. فاطمه...
ولی فاطمه هیچ عکس العملی نشان نداد. خیلی گذشت.پرستار از حاج محمود خواست علی رو بیرون بیاره.چندبار به علی گفته بود ولی علی حتی صداش هم نشنیده بود.حاج محمود نمیتونست علی رو از فاطمه ش جدا کنه...امیدوار بود فاطمه بخاطر علی،چشمهاشو باز کنه... امیررضا رفت.
چند دقیقه بعد درحالی که زیر بغل علی رو گرفته بود،برگشت.کمکش کرد روی صندلی بنشینه.همه منتظر به علی چشم دوخته بودن تا بگه فاطمه عکس العمل نشان داده.
علی به زمین چشم دوخته بود.
_ جوابمو نداد..حتی نگام هم نکرد.
بغض صداش محسوس بود.
فقط صدای گریه ی زهره خانوم شنیده میشد.از اون موقع اون صندلی مال علی شد.ساعت ها می نشست و منتظر میموند که کسی خبر به هوش اومدن فاطمه شو بگه.فقط موقع نماز از روی صندلی بلند میشد و به نمازخانه میرفت. هرروز کنار تخت فاطمه میرفت و به امید جواب شنیدن،صداش میکرد.هرروز دلشکسته تر از روز قبل خدا رو صدا میکرد.گاهی نشسته روی همون صندلی به خواب میرفت.
سه روز گذشت.
_آقای مشرقی!
سر بلند کرد و به مرد روبه روش نگاه کرد.ایستاد و گفت:
_سلام جناب سروان.
_سلام.حال خانومتون چطوره؟
-فرقی نکرده.. چه خبر؟ پیدا شون کردین؟
-بله.هرسه تاشون دستگیرشدن.لطفا تشریف بیارید کلانتری.
علی و حاج محمود و امیررضا به کلانتری رفتن.حاج محمود نگران بود که علی با دیدن کسانی که اون بلا رو سر فاطمه آوردن،نتونه خودشو کنترل کنه و باهاشون درگیر بشه.
یکی از پسرها با تمسخر گفت:
_زن فضولی داری ها،البته داشتی.
علی عصبانی شد،
خواست چیزی بگه ولی منصرف شد. نفس عمیقی کشید و دست هاشو مشت کرد.اون یکی پسر دهان باز کرد که یه طعنه دیگه بگه،علی از اتاق بیرون رفت.حاج محمود و امیررضا و سروان احمدی پشت سرش رفتن.
حاج محمود به سروان احمدی گفت:
_دختره هم مثل ایناست؟
-دختره انکار میکنه..یه کم ترسیده.. تصمیم شما چیه؟
حاج محمود و امیررضا به علی نگاه کردن.علی گفت:
-اگه ببخشیمشون کار فاطمه بی نتیجه میمونه..علف هرزها باید هرس بشن وگرنه گل هارو نابود میکنن.
دوباره به بیمارستان برگشت.....
💥ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب 🌙🌔
💠آیت اللّه میرباقری
🔸اگر شما برنامهريزی و تدبير برای شبتان نکرديد، يکشب، دوشب، دهشب و...
همهاش میگذرد و آدم میبيند يکسال دوسال، دهسال گذشته و پير شده و فرصتها تمام شده است و هنوز میخواهد که نماز شب بخواند!
اين انسان چند وقت ديگر به مقصد میرسد، فقط خدا میداند!
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2