#دعا_برای_شفای_همه_بیماری_ها
#شفا
#بیمار
🌺هر کس آیه نه《9》 سوره یس :
🍃وَجَعَلْنَا مِن بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لاَ يُبْصِرُونَ🍃
👈🏼را با این حروف :
《 کهیعص طه حمعسق طسم طس یس ق ن》
👈🏼 بر نگین انگشتر نقش کند و آن انگشتر را در آب باران فرو ببرد هر بیماری که از آن آب بخورد شفا یابد .
📚گلهای ارغوان جلد3صفحه 22
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#احسن_القصص #تشرفات مرحوم حاج محمد رضا سقازاده، که يکی از وعاظ توانمند بود، نقل می کند: روزی به مح
#احسن_القصص
#تشرفات
💥آقای ولید بن عباس از اهل عربستان سعودی نقل می کند:
ما اهل تسنن بودیم و اهل تسنن اسم "فاطمه" و "زینب" را برای بچه ها خوب نمی دانند و عقیده دارند هر بچه ای به این نام باشد بزودی می میرد. اما من همسری داشتم که فاطمه نام داشت و در اولین زایمان دختری به دنیا آورد که فامیل من نام "حفصه" را برای دخترم انتخاب کردند. ولی من زیر بار نرفتم و اسم فرزندم را نیز "فاطمه" گذاشتم.
✨💫✨
بعد از سه سال فاطمه مریض شد، دخترم را خدمت قبر رسول اکرم صلی الله علیه و آله بردم و از ایشان شفا خواستم الحمدلله شفا دادند. بعد از برگشتن از حرم دخترم خوابید، خوابش طولانی شد. هرچه صدایش کردیم بیدار نشد. او را دکتر بردیم، دکتر گفت: بچه مرده است. دخترم را با اشک و آه همراه همسرم و سایر فامیل به غسلخانه جهت شستشو بردیم. بعد از چند دقیقه دیدم دخترم حرکت می کند و از من آب خواست.
✨💫✨
دخترم را بغل کردم. گفت: بابا خواب بودم در عالم خواب دیدم مردی پیش من ایستاده و دو رکعت نماز خواند، بعد از نماز دست مبارک را بر سر من مالید و گفت: بلند شو شما زنده می مانید و فعلا نمی میرید، به بابایت بگو: شیعه شود و مذهب سنی را ترک کند و این مساله باعث شیعه شدن من شد و سپس برای تشکر و قدر دانی عازم ایران و مسجد جمکران شدم.
📗جمکران تجلیگاه صاحب الزمان و ملاقات با امام عصر ص۲۸۵
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نماز_توبه
#رمضان
چهار رکعت
هر دو رکعت یک سلام
هر رکعت یک حمد و پنجاه سوره توحید
از پیامبر اکرم صلوات الله علیه نقل شده است: هر کس این نماز را بخواند صورتش را از قبله برنمیگرداند مگر اینکه تمام گناهانش بخشید شود.
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#برگشتن_به_رتبه_و_مقام
#رجوع_به_کار_قبل
#حاجت
💫ختم مجرب
🌸در خزینه الاسرار آمده هر کس مضطر گشته و می خواهد به درجه ای که معزول شده است برگردد و یا عاجز از تحصیل مطلوب باشد؛
آیه 87 سوره انبیاء👇👇
🌷 وذَا النُّونِ إِذ ذَّهَبَ مُغَاضِبًا فَظَنَّ أَن لَّن نَّقْدِرَ عَلَیْهِ فَنَادَی فِی الظُّلُمَاتِ أَن لَّا إِلَهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحَانَکَ إِنِّی کُنتُ مِنَ الظَّالِمِینَ
💫 را بعد از نمازصبح تا 《40》روز و هر روزی 《41》 مرتبه بخواند بدون آنکه در بین اذکار و ایام فاصله باشد به مقصودش خواهد رسید
👌 این ختم نیز از مجربات است و بهتر است در سجده خوانده شود.
📚خزینه الاسرار
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
#ویدیو
#رمضان
چهار چیز است که نمیتوان آنها را بازگرداند
🌺"تیر" پس از رها شدن از کمان!
❤️"حرف" پس از گفتن!
🌺"موقعیت" پس از پایان یافتن!
❤️و "زمان" پس از گذشتن!
🌺پس مواظب تیری که میاندازیم ،
حرفی که میزنیم ،
موقعیتی که در اختیارمان است
و زمانی که داریم باشیم ...
❤️آگاهانه زندگی کنیم ،
متفکرانه حرف بزنیم
و قدر لحظهها را بدانیم ....
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم به اونایی که روزه اولی تو خونه شون دارن
اولین تمرین بندگی شونه
هواشونا تو خونه بیشتر داشته باشیم🌷
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نامه خصوصی به آقا
🔹نامه و هدیه عطیه عزیزی به حضرت آقا که آقای ابوالقاسمی قول رساندن آن به آقا را دادند
@Manavi_2
📝اینجا هنوز یک ساعت قبل از اذان، صف نانواییها طویل میشود.
💌هنوز ماه رمضان که میشود، در ویترین شیرینیفروشیها زولبیا بامیههای زعفرانی دلبری میکنند.
💌در کوچه ما هنوز موقع سحری، چراغ خانهها یکییکی روشن میشود.
💌هنوز در مهمانیهای خانوادگی، درباره «زندگی پس از زندگی» بحث میکنند. و افکار مشغول اعمال و رفتار میشود
💌هنوز همه به دخترو پسرهای روزهاولی فامیل و دوستان ماشالله میگویند.
💌اینجا هنوز رمضان که میشود جلوی رستورانها نوشتهای علَم میشود که « حلیم داغ موجود است»
💌هنوز دختر سهچهار سالهای که با مادرش در تاکسی کنارم نشسته، میپرسد که «مامان توتفرنگی هم روزهم رو باطل میکنه؟» و مادر مهربانانه میگوید « نه مامانجون، بخور»
💌هنوز نزدیک اذان که میشود، پیرمردهای پارک سرکوچه، صندلیهای تاشو خودشان را جمع میکنند و به سمت خانههاشان پراکنده میشوند.
💌هنوز در رمضان رفیقهایم هر روز دعای مخصوص همانروز را استوری میکنند. انقدر زیاد که اگر نخوانده رد بشوم عذاب وجدان میگیرم.
💌هنوز صدای اذان از مأذنهها بلند است. هنوز ناامیدی گناه کبیره است. من به حرف آنهایی که میخواهند دین را مرده و فراموش شده جلوه دهند، حرف آنها که میخواهند بگویند رمضان دیگر تمام شده و مردم روزه نمیگیرند باور ندارم. . هنوز بیدینها پویش روزهخواری علنی راه میاندازند تا با رمضان مبارزه کنند. پس رمضان هست. دهها میلیون نفر روزهدارند. صدای «اللهم لک صمنا» از تلوزیونها بلند است. مبادا هوچیگری و سروصدای بلند روزهخوارها ناامیدت کند. مبادا «برو بابا کی دیگه روزه میگیره» گفتنهای چند نفر، عصبیات کند و جامعه را کافر بپنداری. خطای شناختی دست و پایت را نبندد. شبقدر که جمعیت فوقالعاده شبزندهداران را ببینی میفهمی که تو تنها روزهدار شهر نبودهای. زیر پوست شهر پر است از روزهدار هایی که لبهایشان ترک خورده. اینجا همه ما روزهایم.
💌نماز و روزه هات قبول بچه مسلمون :)
#رمضان
@Manavi_2
بسم_رب_العشق ❤️
#رمان
#قسمت_صدوچهل_وهفت
#جانمــ_مےرود
#فاطمه_امیری
مهیا، غمگین سرش را پایین انداخت. نمی توانست اعتراضی کند.
شهاب بوسه ای روی پیشانی اش کاشت.
ــ مهیا قول بده مواظب خودت باشی!
مهیا با بغض آرام گفت:
ــ قول میدم!
شهاب از بغض مهیا، دلش لرزید.
ــ قول بده مواظب خودت باشی!!
ــ قول... میدم!
ــ مهیا خانمی جان! عزیزم مواظب خودت باش! نزار اونجا همیشه نگرانت باشم. من سعی میکنم زود به زود بهت
زنگ بزنم. اگه زنگ نزدم هم نگران نشو... باشه؟!
ــ چطور نگران نشم شهاب!
ــ میدونم سخته عزیز دلم!
با صدای مریم که کمی عصبی بود، ازهم جدا شدند.
ــ شهاب بیا دیگه! اینقدر اذیت نکن این دخترو... حالش خوب نیست!
ــ اومدم! تو نمی خواد داد بزنی...
روبه مهیا کرد و موهای پریشانش را از روی پیشانی اش کنار زد.
ــ نگا خواهرم هم بیشتر از اینکه هوام منو داشته باشه، هوای تورو داره!!
مهیا لبخند تلخی زد.
با شنیدن صدای بوق ماشین، شهاب خم شد و کوله اش را براشت.
ــ خداحافظ خانمی!
دستان مهیا را فشرد و به طرف در رفت. اما سر جایش ایستاد سریع برگشت بوسه ای بر سر مهیا گذاشت و سریع از
اتاق بیرون رفت.
مهیا بهت زده خیره به در ماند. باورش نمی شد، که شهاب رفته باشد. همه چیز سریع اتفاق افتاد. چند قدم به عقب
برگشت و خودش را به پنجره رساند. پرده را کنار زد و به بیرون خیره شد.
با دیدن شهاب، در حال خداحافظی با مادرش و بی قراری شهین خانم اشک هایش روی گونه های سردش؛ سرازیر
شدند...
شهاب از زیر قرآن رد شد و قبل از اینکه از در خارج شود، نگاهی به پنجره اتاقش انداخت که با دیدن مهیا با
چشمان اشکین سریع سرش را پایین انداخت و سوار ماشین شد. با حرکت ماشین و کاسه ی آبی که مریم پشت سر
شهاب ریخت؛ مهیا باور کرد که شهابش، همسرش، رفته است... اشک هایش تند تند گونه های سردش را
میپوشاندند. سرگیجه گرفته بود؛ چشمانش را محکم بست، تا شاید کمی از سرگیجه اش کم شود. اما فایده ای
نداشت. حالش بدتر شده بود. چشمانش سیاهی می رفتند. دیگر تعادلی نداشت و نتوانست روی پا بماند. بر روی
زمین افتاد و فقط فریاد مریم را شنید. چشمانش کم کم بسته شدند و آخرین تصویری که دید، مریم بود که در را باز
کرد و سریع به سمتش آمد.
مریم به محسن خیره شده بود، که سعی در آرام کردنش میکرد. اما این طور دلش آرام نمی گرفت. ناخودآگاه
چشانش به پنجره ی برادرش کشیده شد، که با دیدن مهیا که اصلا حال مساعدی نداشت بلند گفت:
ــ یا حسین_ع!
سریع دستانش را از دست های محسن بیرون کشید و به طرف اتاق شهاب دوید.
بقیه با دیدن مریم پشت سرش دویدند. مریم پله هارا سریع بالا رفت در اتاق را باز کرد، با دیدن مهیا که روی زمین
بیهوش شده بود؛ جیغی زد و به طرفش دوید. سر مهیا را روی پاهایش گذاشت.
ــ مهیا... مهیا جواب بده... مهیا...
محمد آقا به طرف مریم آمد و با نگرانی گفت:
ــ زنگ زدیم آمبولانس داره میاد!
ــ بابا بدنش سرده، رنگش سفید شده؛ نکنه اتفاقی براش افتاده باشه... از دوری شهاب دق میکنه!
و دوباره سر مهیا را در آغوش گرفت.
....
شهاب نگاهش را به بیرون دوخت. دلش عجیب برای مهیا تنگ شده بود. در همین یک ساعت دوریش طاقت فرسا
بود.
دلشوره ی عجیبی داشت. از وقتی که حرکت کرده بودند؛ تا الان دلشوره داشت. چند بار هم به آرش گفته بود.
که آرش به او گفت رسیدیم سوریه با خانواده اش تماس بگیرد؛ شاید آرام شود.
با صداس آرش به خودش آمد.
ــ کجایی پسر دو ساعته دارم باهات حرف میزنم.
شهاب دستی به صورتش کشید.
ــ شرمنده آرش! دلشوره عجیبی دارم اصلا نمیتونم به چیز دیگه ای فکر کنم یا خودمو مشغول کنم.
ــ نگران نباش! رسیدیم سوریه هم زنگ بزن از نگرانی دربیار خانوادتو... هم دلشورت آروم میگیره!
شهاب ان شاء الله گفت.
و دوباره نگاهش را به بیرون دوخت...
ادامه دارد...
@Manavi_2
@Manavi_3
@Manavi_4
بسم_رب_العشق ❤️
#رمان
#قسمت_صدوچهل_وهشت
#جانمــ_مےرود
#فاطمه_امیری
مهیا آرام چشمانش را باز کرد. سردرد شدیدی داشت. ناخوداگاه آهی کشید.
که مریم سریع به سمتش آمد.
ــ مهیا جان بیدار شدی؟!
مهیا با صدای گرفته ای، گفت:
ــ من کجام؟!
ــ بیمارستانیم عزیزم!
مهیا چشمانش را روی هم فشار داد و سعی کرد یادش بیاید چه اتفاقی برایش افتاده است. در بین یادآوری هایش؛
رفتن شهاب چند بار در ذهنش تکرارشد.
چشمانش را باز کرد و و نگاهش را به پنجره دوخت و اجازه داد، اشک هایش بریزند. احساس سوزشی در دلش می
کرد. رفتن شهاب او را بدجور از پا درآورده بود.
در باز شد محمد آقا وارد شد.
ــ رفتند بابا؟!
محمد آقا سری تکان داد و گفت:
ــ آره مریم جان به زور فرستادمشون که برند خونه...
مهیا به سمتشان برگشت و گنگ نگاهشان کرد. محمد آقا به طرف مهیا امد.
ــ خوبی دخترم؟!
ــ خوبم ممنون! کیارو فرستادید...؟!
ــ پدر و مادرت خیلی نگران بودن! با کلی اصرار قبول کردن که برن خونه... محسن رفت برسونتشون!
مهیا چشمانش را از درد روی هم فشار داد.
صدای تلفن محمد آقا در اتاق پیچید.
محمد آقا با نگرانی گفت:
ــ شهابه!
مهیا سریع چشماش رو باز کرد.
ــ نزارید بفهمه بیمارستانم!
ــ آخه دخترم... حقشه بدونه!
ــ نه نه! نگران میشه! ندونه بهتره...
ــ باشه دخترم تو استراحت کن، من بیرون باش صحبت میکنم. میگم که خوابی...
مهیا لبخند تلخی زد و تشکری کرد.
محمد آقا از اتاق بیرون رفت.
مهیا نگاهی به سرم دستش انداخت که دستش را کبود کرده بود بعد از چند دقیقه در زده شد. محمد آقا وارد اتاق
شد. و مریم را صدا کرد مهیا به طرف در رفت.
ــ جانم بابا؟!
ــ شهاب فهمید!
ــ چیو فهمید؟!
ــ اینکه مهیا بیمارستانه!
مریم با نگرانی گفت:
ــ چطور...؟!
ــ داشتیم صحبت میکردیم که یکی از دکترارو پیج کردند. شک کرد. قسمم داد؛ منم نتونستم دروغ بگم.
ــ وای خدای من حالا چی شد!
ــ پشت خطه؛ میخواد با مهیا حرف بزنه!
و گوشی را به سمت مریم گرفت.
ــ من میرم پایین کار دارم؛ زود برمیگردم.
مریم سری تکان داد و به سمت مهیا رفت.
ــ مهیا جان!
مهیا سرش را به طرف مریم چرخاند با دیدن صورت رنگ پریده مریم با نگرانی پرسید.
ــ چیزی شده مریم؟!
ــ مهیا شهاب فهمید اینجایی!
مهیا شوکه نگاهی به مریم انداخت و آرام لب زد...
ــ خب...؟!
ــ الان پشت خطه میخواد باتو حرف بزنه...
مهیا با صدای لرزانی گفت.
ــ من نمیخوام با شهاب حرف بزنم...
ادامه دارد....
@Manavi_2
@Manavi_3
@Manavi_4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📅 #تقویم_نجومی_اسلامی
🗓 دوشنبه ۰۷ فروردین ۱۴۰۲
🗓 ۵ رمضان ۱۴۴۴
🗓 27 مارس 2023
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
📆 روزشمار:
▪️5 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام
▪️10 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام
▪️13 روز تا اولین شب قدر
▪️14 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام
▪️15 روز تا دومین شب قدر
✅ ذکـرحاجـت_روایی
✅ هر کس را حاجتی باشد هر روز شصت《60》 مرتبه بگوید يَا مُعْطِيَ السَّائِلِينَ
✅ به مراد خویش حتما خواهد رسید وچنانچه نیمه شب سر خود را برهنه کند سپس دست به دعا برداشته و این ذکر را 《۳۱۲》 مرتبه تا سه شب تکرار کند حاجتش البته برآورده خواهد شد .
❇️ #ذکر روز دوشنبه ۱۰۰ مرتبه: یا قاضیَ الحاجات "ای برآورنده حاجت ها"
❇️ این ذکر که مختص روز دوشنبه میباشد خواندنش موجب افزایش مال میشود ذکر روز دوشنبه به نام امام حسن علیه السلام و امام حسین علیه السلام میباشد روایت شده است زیارت آن دو بزرگوار در این روز خوانده شود ثواب بسیار بالایی دارد.
❇️ ذکر (یا لطیف) ۱۲۹ مرتبه بعد از نماز صبح موجب یافتن_مال_کثیر میشود.
⛔️ برای حجامت و خون دادن روز خوبی نیست.
✅ برای اصلاح سروصورت روز خوبی است.
✅ برای گرفتن ناخن روز خوبی است.
⛔️ برای ازدواج و خواستگاری روز خوبی نیست.
⛔️ برای زایمان روز خوبی نیست.
✅ برای برش و دوخت لباس روز خوبی است.
⛔️ برای مسافرت رفتن روز خوبی نیست.
🔹 اوقات_شرعی_به_افق_تهران
🔹 اذان صبح ۴:۳۲:۱۶ طلوع آفتاب ۵:۵۶:۴۲
🔹 اذان ظهر ۱۲:۰۹:۴۶ غروب آفتاب ۱۸:۲۲:۱۰
🔹 اذان مغرب ۱۸:۴۰:۱۸ نیمه شب شرعی ۲۳:۲۷:۵۰
⏰ ذات الکرسی عمود ۲۱:۵۶
🤲 دعا در زمان ذات الکرسی مستجاب است.
🗓 ذات الکرسی مخصوص روز دوشنبه است.
📚@Manavi_2
#امام_زمان
#رمضان