eitaa logo
داروخانه معنوی
6.6هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
4.7هزار ویدیو
128 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸✨برای قضای حـاجـات، 《71》 مرتبه 《سـوره مبارکه تـوحید 》را بدون آنکه بین آن با کسی سخن بگوید بخواند✨🌸 📚الکلم الطیب ج1 ص34 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#احسن_القصص #تشرفات 💥آقای ولید بن عباس از اهل عربستان سعودی نقل می کند: ما اهل تسنن بودیم و اهل تس
(قسمت اول) سیده جلیله بانو علم‌الهدی اهوازی می‌گوید: سال ١٣۶۶ شمسی بود. شنیدم که امام جمعه شهر آبادان شب شنبه در مسجد صاحب الزمان سخنرانی دارد به خیال اینکه مسجد صاحب الزمان جمکران است به اتفاق دوازده نفر از بانوان آبادانی که عده‌ای از علویات و بقیه غیر علویه بودند وانتی را کرایه کردیم و به طرف مسجد جمکران رهسپار شدیم. وقتی به آنجا رسیدیم و پیاده شدیم و ماشین رفت، متوجه شدیم در مسجد کسی نیست و جمعیتی وجود ندارد. ✨💫✨ از خادم مسجد پرسیدم: سخنران امام جمعه آبادان کجاست؟ او اظهار بی‌اطلاعی کرد، فهمیدم اشتباه شده و مسجد صاحب الزمان مقصود مسجدی است بهمین نام در «جوی‌شور» و ما اشتباه کردیم. گفتیم حالا که آمده‌ایم و توفیق یارمان شده، داخل مسجد برویم و نماز امام زمان ارواحنافداه را بخوانیم. رفتیم و آداب مسجد را بجا آورده، نماز صاحب‌الامر علیه‌السلام را خواندیم و بیرون آمدیم. هوا سرد و کمی بارانی بود و تاریک، ترس و وحشت وجود ما را فرا گرفت و می‌گفتیم چه کنیم؟ ماشین نبود. مقداری ماندیم ماشین نرسید. ✨💫✨ من «علویه علم‌الهدی» به بقیه پیشنهاد کردم، هر کدام صدمرتبه صلوات جهت سلامتی امام زمان ارواحنافداه بفرستید تا وسیله پیدا شود هنوز ذکر صلوات را تمام نکرده بودیم که از دور چراغ موتوری پیدا شد، کم کم نزدیک شد، دونفر بودند یکی با موتور رفت و دیگری آقای اهل علم سیّدی بود که نزدیک ما پیاده شدند. دستمالی داشتند که چند کتاب داخل آن بود. رو به ما کردند و فرمودند: دیشب، شبِ جمکران بود، شما امشب آمدید؟! ما جریان اشتباه خودمان را گفتیم... ادامه دارد... @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆👆حتما ببینید ⭕️⭕️ فاجعه ای که چراغ خاموش و در سکوت در حال اتفاق است. ❌❌ به نام زیبایی، چه بر سر فرزندان و آخرت افراد می آید؟! 🛑🛑 وظیفه شرعی همگان، روشنگری در مورد احکام شرعی و نهی از منکر است. ✅ نقشه جدی و دیرینه دشمنان، نابود کردن عفت و پاکی مردان غیور و زنان عفیف این سرزمین است؛ بیدار و مراقب باشیم. @Manavi_2 🔴انتشار گسترده
در عالَم رؤیا به شهید گفتم: چرا برای ما دعا نمی‌کنید که شهید بشیم؟! شهید گفت: ما دعا می‌کنیم، شهادت هم براتون می‌نویسن، ولی گناه می‌کنید، پاک میشه! به روایت حاج حسین یکتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم_رب_العشق ❤️ چهل_ونه فاطمه_امیری ــ یعنی چی مهیا؟! مهیا صورتش را به طرف مخالف برگرداند. ــ همینی که گفتم! من نمیخوام با شهاب حرف بزنم! مهیا اصلا آمادگی هم صحبت شدن با شهاب را نداشت. می دانست به محض صدایش را بشنود، نمی تواند جلوی خودش را بگیرد و چیزی میگوید و شهاب را ناراحت و دلخور میکند. پس ترجیح می داد با این حال خرابش با شهاب حرفی نزند. مریم با شنیدن صدای شهاب از پشت تلفن، ناراحت گفت: ــ سلام دادش خوبی؟! ــ... ــ ممنون.اونم خوبه! ــ داداش یکم حالش خوب نیست؛ نمیتونه صحبت کنه... ــ.... ــ نه نه نگران نباش! تاثیرات آرامبخشاست. ــ... ــ چی بگم آخه، میگه نمیخوام صحبت کنم. ــ... ــ باشه چشم! مریم گوشی را طرف مهیا گرفت. ــ مهیا بیا صحبت کن! شهاب نگرانته! مهیا دست مریم را کنار زد. ــ مریم حالم خوب نیست؛ نمیتونم! تمومش کن... ــ آخه مهیا! اینجور نمیشه؛ شهاب نگرانه... حرف بزن بزار از نگرانی در بیاد. مهیا اشک هایش را پاک کرد و عصبی گفت. ــ اگه نگرانه چرا ولم کرد رفت؟! چرا؟! هق هق کرد. ــ الان اون باید به جای تو کنارم بود؛ اون مواظب من بود نه تو... مریم اشک هایش را پاک کرد و گوشی را به گوشش نزدیک کرد و با بغض گفت. ــ داداش میدونم شنیدی همه چیو... ولی ناراحت نباش! اون الان حالش خوب نیست... ــ.. ــ شهاب ما کنارشیم؛ نگران نباش قرار نیست اتفاقی بیفته! ــ... ــ داداش نگران نباش! چشم! چشم! حواسم هست! ــ... ــ خبرت میکنم. ـــ... ــ بسلامت! یاعلی_ع! مریم تماسو قطع کرد و با نگرانی به طرف مهیا که پتو را روی سرش کشیده بود و هق هق می کرد؛ رفت. پتو را برداشت. ــ مهیا عزیزم! آورم باش توروخدا! ــ مهیا جان جوابمو بده... اما مهیا جوابی جز گریه نداشت. مریم نگران، از اتاق بیرون رفت. مهیا چنگی به ملحفه ی تخت زد و گریه کرد. درد زیادی داشت و نبود شهاب در کنارش اوضاع را بدتر کرده بود. هم دلتنگ شهاب بود و هم پشیمان از حرف هایی که زده بود. مریم همراه دکتر و دو پرستار وارد شدند. دکتر مشغول چک کردن چیزی شد و چیزهایی نوشت و به دست پرستار داد و از مریم خواست، که به بیرون بیاید؛ تا با او در مورد وضعیت مهیا صحبت کنند. مریم نگاه نگرانی به مهیا انداخت و همراه دکتر از اتاق خارج شد. پرستار آرامبخشی به مهیا زد؛ مهیا کم کم اثر آرامبخش را حس می کرد و در اخر زمزمه های دو پرستار را می شنید. ــ مشکلش چیه؟! ــ مریضه! نباید عصبی بشه! ــ مگه چی شده حالا؟! ــ شوهرش رفته سوریه! ــ خوش گذرونی؟! ــ اِ ساناز! سوریه جنگه! خوشگذرونی برا چی؟! ــ نه گلم میرن سوریه عشق و حال بعد به اسم جنگ و رزمنده و نمیدونم چی کلی پول بهشون میدن!!! ــ عجب آدمایی پیدا میشند میرن وسط میدون جنگ بخاطر پول! مهیا دیگر چشم هایش بسته شد و نتوانست فریاد بزند و به آن ها بگوید که همسرش به خاطر پول نرفته... برای عشق و حال... رفته تا الان شما اینجا بدون هیچ ترس و نگرانی اونو قضاوت کنید... رفته تا شما بتونید با این تیپ و موهای بیرون ریخته ی بلوندتان با امنیت بیرون بروید... رفته تا جنگی نباشد... تا خودتان و فرزندانتان بتوانند درس بخوانند... و به جایی برسن تا بشن دکتر و پرستار و... همسرم رو بازم قضاوت کن ... نتوانست بگویدکه شهابم قهرمانه!!!... ادامه دارد... @Manavi_2 @Manavi_3 @Manavi_4