eitaa logo
داروخانه معنوی
8.5هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.8هزار ویدیو
225 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر 👇 @Ya_zahra_5955 #کپی_حلال تبادل وتبلیغ @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
11.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍀شیخ جعفر کاشف الغطاء(۱۷) ♨️ چرا تحقیق شیخ جعفر کاشف الغطاء پیرامون پیدا کردن تاریخ دقیق شهادت_حضرت_فاطمه (سلام الله علیها) به سرانجام نرسید؟! ادامه دارد... «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#تشرف #تشرفات #امام_زمان 💥زهری می گوید: من تلاش فراوانی برای زیارت حضرت صاحب الامر داشتم، اما به ا
آن روز هم مثل روزهای دیگر خدا، با یاد او به سوی مدرسه حرکت کردم.  سه شنبه در کلاس دوّم، درس حرفه و فن داشتم. بعد از مدّتی که طول کشید تا بچّه ها وارد کلاس شوند، من نیز به دنبال ایشان وارد کلاس شدم. کلاس را با نام  حضرت زهرا(سلام الله علیها) و دعای فرج آقا امام زمان ارواحنافداه شروع کردم. آخر زمانی که میخواهم درس را شروع کنم قبل از آن صلوات مخصوصه ی مادر سادات و دعای فرج را به همراه بچه ها می خوانم و این کار باعث شده تا همه حفظ شوند. نمی دانم چطور شد که پس از دعای فرج چند بیتی نیز از آقا امام زمان ارواحنافداه به ذهنم آمد و شروع کردم به خواندن. ✨💫✨ گوشه سمت راست کلاس در ردیف جلو یکی از بچّه ها به شدّت منقلب شده بود و گریه می کرد. بعد از آن که دقایقی گذشت به سمت من آمد و گفت: آقا اجازه؟! می دانید که چرا این قدر گریه می کردم؟ گفتم: نه! گفت: آیا می خواهید برایتان بگویم؟ گفتم: بگو، گفت: آقا شما که داشتید می خواندید یک دفعه دیدم یک آقایی سبزپوش با صورتی پر از نور جلوی تخته ایستاده این طور فرمایش میکنند: بگویید مهدی، بگویید مهدی... مهدی خوب است... مهدی شما را دوست دارد. بعد در حالی که بغض گلویش را فشرده بود و نمی توانست خوب صحبت کند، گفت آقا اجازه! گمانم آقا امام زمان بودند. من او را در آغوش گرفتم و گفتم همین طور است خود ایشان بودند. 📚 قاصدک های ظهور، دکتر علی هراتیان 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پنج تن آل عبا سهيل بن غزوان گويد: از امام صادق عليه السلام شنيدم كه مى فرمود: زنى از جنّيان به نام عفراء خدمت رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم مى رسيد و به سخنان حضرتش گوش مى داد و آنها را به شايستگان از جنّيان نقل مى كرد و آنان به دست او ايمان مى آوردند. مدّتى رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم او را نديد و حالش را از جبرئيل پرسيد، جبرئيل پاسخ داد: او به زيارت خواهرى كه به خاطر خدا دوستش مى دارد رفته است. رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم فرمود: خوشا به حال آنان كه به خاطر خدا همديگر را دوست مى دارند. همانا خداى متعال در بهشت ستونى از ياقوت سرخ آفريده كه بر آن هفتاد هزار قصر و در هر قصر هفتاد هزار غرفه است، خداوند آن را براى كسانى كه به خاطر خدا همديگر را دوست داشته و به خاطر خدا زيارت هم مى روند، آفريده است. تا اين كه روزى عفراء آمد، رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم فرمود: اى عفراء! كجا بودى؟ گفت: به زيارت خواهرم رفته بودم. فرمود: خوشا به حال آنان كه به خاطر خدا همديگر را دوست داشته و به زيارت همديگر مى روند. آنگاه فرمود: اى عفراء! چه چيزى ديدى؟ گفت: چيزهاى شگفت انگيز فراوانى ديدم. فرمود: شگفت انگيزترين آنها كدام بود؟ عرض كرد: ابليس را در درياى سبز بر روى سنگى سفيد ديدم، او دستانش را به سوى آسمان بلند كرده و مي‌گفت: إلهي إذا بررت قسمك وأدخلتني نار جهنّم فأسألك بحقّ محمّد وعليّ وفاطمة والحسن والحسين عليهم السلام إلّا خلّصتني منها وحشرتني معهم. خدايا! هنگامى كه به سوگندت وفا كرده و مرا وارد دوزخ نمايى تو را به حقّ محمّد، على، فاطمه، حسن و حسين عليهم السلام سوگند خواهم داد كه مرا از آن رهايى داده و با آنان محشور نمايى. من گفتم: اى حارث! اين اسامى كه با آنها دعا مى كنى كيانند؟ گفت: اين اسامى را هفت هزار سال پيش از آنكه خداوند آدم را بيافريند در ساق عرش ديده ام. پس فهميدم كه آنان گرامى ترين آفريدگان نزد خداى متعال هستند، لذا من به حقّ آنان درخواست مى نمايم. رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم فرمود: «واللَّه! لو أقسم أهل الأرض بهذه الأسماء لأجابهم». سوگند به خدا! اگر همه ساكنان زمين خدا را به اين اسامى قسم دهند، هر آينه خداوند آنها را پاسخ خواهد داد. 📔 خصال شیخ صدوق: ج۲، ص۶۳۸ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#داستان_کرامت 🌺 پنج تن آل عبا سهيل بن غزوان گويد: از امام صادق عليه السلام شنيدم كه مى فرمود: ز
البته من جایی خوندم که روز قیامت شیطان فراموشی میگیره و نمیتونه خداوند را به این اسامی قسم بده
داروخانه معنوی
حکمت ۱۵۹ پرهیز از مواضع اتهام(اخلاق اجتماعی) 🎇🎇#حکمت۱۵۹ 🎇🎇🎇 ✨ وَ قَالَ ( عليه السلام ) : مَنْ وَض
حکمت ۱۶۰ قدرت و زورگویی(اخلاقی،سیاسی) 🎇🎇 🎇🎇🎇 ✨ وَ قَالَ ( عليه السلام ) : مَنْ مَلَكَ اسْتَأْثَر ✅ َو درود خدا بر او فرمود: هر كس قدرت به دست آورد، زورگويي دارد. 💠باهم نهج البلاغه بخوانیم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصّ
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°• جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۲۳ و ۲۴ رها چادرش را که خونی شده بود، در حمام گذاشت و در حمام را بست. با اخم به سمت صدرا رفت: _دست پیشو گرفتی که پس نیوفتی؟ اونا کی بودن دم در؟ چی میگفتن؟ صدرا: _پرونده جدیده. دخترشون خودکشی کرده، میگن خودکشی نبوده و شوهره زنشو کشته. رها: _اینایی که دادگاه میگی رو نمیخوام بدونم! حقیقت رو بگو. صدرا: _چند هفته پیش بود پدرش اومد دفتر. گفت وکالت پسرشو قبول کنم. بر اساس شواهد بی‌گناه بود. پنج روز پیش بود که فهمیدم شاهدا رو خریدن که سکوت کنن. من در جریان نبودم. رها: _وقتی فهمیدی چکار کردی؟ صدرا: _چکار باید میکردم؟ میرفتم به قاضی میگفتم که مرده بعد از جرو بحث و تهدید زنش که اگه بخواد طلاق بگیره، میکشتش، زنش رو پرت کرده و اونم با سر خورده زمین و سرش شکسته و بی هوش شده و شوهره وایساده جون دادنشو تماشا کرده و به دکتر نبرده و زنه مُرده؟ رها: _ آره. باید میگفتی. صدرا: _تو خودت اگه مراجعی داشتی که اعتراف به قتل میکرد، میتونستی به پلیس بگی؟ شما هم سوگند رازداری خوردین. من وکیل هستم. هرکسی پول بده ازش دفاع میکنم. رها: _تو حق رو ناحق میکنی. آه_مظلوم پشت سر تو و خونوادته! من و پسرات!مادرت! برادر و پدرت اون دنیا! پول به چه قیمتی صدرا؟ صدرا: _به هر قیمتی! رها: _من به هر قیمتی نمیخوام. این پولای حروم خوردن نداره. صدرا: _زیادی داری شلوغش میکنی! رها: _پنج روزه میدونی داری از ناحق دفاع میکنی و سر پسرت پنج تا بخیه خورد! برو با خودت فکرکن. با این شرایط مجبورم خرج خودمو پسرا رو از پولای تو جدا کنم. من حروم‌خوری بلد نیستم. حداقل از وقتی که حاج علی رو شناختم... ************* ارمیا، صدرا را از آن روزها بیرون کشید: _تو که خیلی بیشتر از من عوض شدی... صدرا خندید و دست بر شانه ی نحیف ارمیا گذاشت و بعد بوسید: _عوض شدم چون عوضی بودم. هر بار که ردّ زخم روی پیشونی محسن میبینم، از خودم شرمنده میشم. حاج علی که رختخواب‌ها را پهن کرد. با زهرا خانوم روی بالکن موکتی پهن کرده و با استکان‌های چای به‌لیمو کنار هم نشستند. حاج علی استکان چایش را در دست گرفت و عطر دل انگیزش را نفس کشید. زهرا خانوم با لبخند نگاهش کرد. لبخندش را حاج علی بی جواب نگذاشت. حاج علی: _عمر ما هم دیگه داره سر میاد. محبوبه خانوم رفت، مادر زن مسیح، اسمش چی بود؟ زهرا خانوم: _رباب حاج علی سری تکان داد: _آره، رباب خانوم! الانم که فخری خانوم. نوبتی هم که باشه، داره نوبت ما میشه. زهرا خانوم: _حرف از رفتن نزن حاجی. اشک چشمانش را حاج علی گرفت و ادامه داد: _اینا رو گفتم مقدمه، چرا زود وا میدی خانوم؟ زهرا خانوم: _چی رو وا میدم. تازه با تو فهمیدم زندگی چیه!طاقت ندارم اینجوری حرف از رفتن میزنی؟ حاج علی بلند خندید: _حالا شاید من موندم و تو رفتیا! بعد چشمکی به زهرا خانوم زد و خندید. زهرا خانوم که شوخی پشت حرف حاج علی را متوجه شده بود، پشت‌چشمی نازک کرد و گفت: _من قصد رفتن ندارم. شما عجله داری بفرما! حاج علی: _حالا که قصد رفتن نداری بگو برام. زهرا خانوم: _چی بگم حاجی؟ حاج علی: _شونزده، هفده ساله ازدواج کردیم. هیچوقت از گذشته ازت نپرسیدم چون میدونم سخته برات. اما امشب میخوام برام بگی چی شد که خون بس شدی؟ چرا ازت اینهمه متنفر بود اون خدابیامرز؟ زهرا خانوم غرق در خاطراتش شد... _زهرا تازه هجده ساله شده بود. همراه زهره خواهر شانزه ساله‌اش کنار شط بودند که صدای داد و فریاد بلند شد. زهرا دست خواهرش را گرفت به سمت صدا رفتند. خانواده پسر عموی پدرش بودند که با پدر و برادرهایش درگیر شده بودند. دست زهره را کشید و از پشت نخل‌ها خودشان را به خانه رساند. مادرش، خواهرانش، زن‌برادرهایش، همه نگران جمع شده بودند. زهرا از حمیرا، زن برادر سوم اش پرسید: _چی شده حمیرا؟ حمیرا با اشاره به زهره گفت: _زهره برو آب قند درست کن! زهره را که دنبال نخود سیاه فرستاد، به زهرا گفت: _پسر عموی بابات، اومده میگه خرمای نخلای اونا رو کندیم. زهرا: _حالا واقعا کندیم؟ حمیرا: _همون درختای اختلافی که روی مرزه رو میگه! زهرا: _همونا که قرار بود یک سال در میون ما خرما هاشو بکنیم؟ حمیرا: _آره. امسال نوبت ما بود، دوباره بامبول درآورده! زهرا پوفی کرد: _این همه نخل داره! ول کُن این چهارتا نیست؟ حمیرا: _نه! راستی شنیدی برای پسرش شهاب، زن گرفته؟ زهرا: واالله؟ کی رو گرفته؟ حمیرا: _از قوم زنش گرفته. خیلی هم..... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا