فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای امام زمانم چه کنم؟
🎧 #داستان_صوتی
#سه_دقیقه_در_قیامت
🔺 تجربه ای نزدیک به مرگ !!!
#قسمت_ششم
تعجیل در فرج وسلامتی مولاصاحب الزمان عج صلوات🌹
توجه:کپی وفروارداین کلیپ به شرط( ۱۴)صلوات به نیت سلامتی و تعجیل درفرج امام زمان( عجل الله تعالی فرجه الشریف) جایزمی باشد.
@Manavi_2
@Manavi_3
@Manavi_4
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_ششم
(داستان عبرت)
در راه گوشیم زنگ خورد.با بی حوصلگی جواب دادم:بله؟! صدای ناآشنا و مودبی از اونور خط جواب داد:سلام عزیزم.خوبید؟! من کامرانم.دوست مسعود.خوشحال میشم بهم افتخار هم صحبتی بدید.با اینکه صداش خیلی محترم بود ولی دیگه تو این مدت دستم اومده بود که کی واقعا محترمه.اعتراف میکنم که در این مدت و پرسه زدن میون اینهمه مرد وپسر مختلف حتی یک فرد محترم ندیدم.همشون بظاهر ادای آدم حسابی ها رو در میارن ولی تا میفهمن که طرفشون همه چیشو ریخته تو دایره و دیگه چیزی برای ارایه دادن نداره مثل یک آشغال باهاش رفتار میکنند.صدای دورگه و بظاهر محترمش دوباره تو گوشم پیچید:عسل خانوم؟ دارید صدامو؟ با بی میلی جواب دادم:بله خوبی شما؟ مسعود بهم گفته بود شما دنبال یک دختر خاص هستید و شماره منو بهتون داده ولی نگفت که خاص از منظر شما یعنی چی؟
یک خنده ی لوس و از دید خودشون دخترکش تحویلم داد و گفت:
-اجازه بده اونو تو قرارمون بهت بگم! فقط همینو بگم که من احساسم میگه این صدای زیبا واقعا متعلق به یک دختر خاصه! واگر من دختر خاص و رویایی خودمو پیدا کنم خاص ترین سورپرایزها رو براش دارم.
تو این ده سال خوب یاد گرفتم چطوری برای این جوجه پولدارها نازو عشوه بیام و چطوری بی تابشون کنم.با یکی از همون فوت وفن ها جواب دادم:عععععععههههههه؟!!!! پس خوش بحال خودم!!! چون مطمئن باش خاص تر از من پیدا نخواهی کرد.فقط یک مشکل کوچیک وجود داره.واون اینه که منم دنبال یک آدم خاصم.حتما مسعود بهت گفته که من چقدر...
وسط حرفم پرید و گفت:
-بله بله میدونم و بخاطر همین هم مشتاق دیدارتم.مسعود گفته که هیچ مردی نتونسته دل شما رو در این سالها تور کنه و شما به هرکسی نگاه خریدارانه نمیکنی!
یک نفس عمیق کشید و با اعتماد به نفس گفت:من تو رو به یک مبارزه دعوت میکنم! بهت قول میدم من خاص ترین مردی هستم که در طول زندگیت دیدی!! پوزخندی زدم و به تمسخر گفتم:و با اعتماد به نفس ترینشون...
داشت میخندید. .از همون خنده ها که برای منی که دست اینها برام رو شده بود درهمی ارزش نداشت که به سردی گفتم:عزیزم من فعلا جایی هستم بعد باهم صحبت میکنیم. گوشی رو قطع کردم و با کلی احساسات دوگانه با خودم کلنجار میرفتم که چشمم خورد به اون مردی که ساعتها بخاطرش رو نیمکت نشسته بودم
🌙💫🌙💫🌙💫🌙💫
#رهایی_از_شب
#قسمت_هفتم
او به آرامی می آمد و درست در ده قدمی من قرار داشت..در تمام عمرم هیچ وقت همچین حسی رو نداشتم. قلبم تو سینه ام سنگینی میکرد..ضربان قلبم اینقدر به شمارش افتاده بود که نمیدونستم باید چه کار کنم. خدای من چه اتفاقی برام افتاده بود.نمیدونستم خدا خدا کنم اوهم منو ببینه یا دعا کنم چشمش به حجاب زشت و آرایش غلیظم نیفته..!! اوحالا با من چند قدم فاصله داشت..عطر گل محمدی میداد..عطر پدرم...عطر صف اول مسجد! گیج ومنگ بودم. کنترل حرکاتم دست خودم نبود. چشم دوخته بودم به صورت روحانی و زیباش.
هرچه نزدیک تر میشد به این نتیجه میرسیدم که دیدن من اون هم در این لباس وحجاب اصلن چیزی نبود که میخواستم.اما دیگر دیر شده بود.نگاه محجوب اوبه صورت آرایش کرده و موهای پریشونم افتاد.ولی به ثانیه نکشید نگاهش رو به زیر انداخت .دستش رو روی عباش کشید و از کنارم رد شد.من اما همونجا ایستادم.اگر معابر خالی از عابر بود حتما همونجا مینشستم و در سکوت مرگبارم فرو میرفتم و تا قیامت اون لحظه ی تلاقی نگاه و عطر گل محمدی رو مرور میکردم. شاید هم زار زار به حال خودم میگریستم.ولی دیگه من اون آدم سابق نبودم که این نگاه ها متحولم کنه.من تا گردن تو کثافت بودم.!!!!!!!!شاید اگر آقام زنده بود من الان چادر به سر از کنار او رد میشدم و بدون شرم از نگاه ملامت بارش با افتخار از مقابلش میگذشتم.سرمو به عقب برگردوندم.و رفتن او راتماشا کردم.او که میرفت انگار کودکیهامو با خودش میبرد..پاکیهامو..آقامو..
بغض سنگینی راه گلومو بست و قبل از شکستنش مسیر خونه رو پیمودم .روز بعد با کامران قرار داشتم. طبق درخواست خودش از محل قرار اطلاعی نداشتم فقط بنا به شرط من قرار شد که ملاقاتمون در جای آزاد باشه. اوخیلی اصرار داشت که خودش دنبالم بیاد ولی از اونجایی که دلم نمیخواست آدرس خونم رو داشته باشه خودم یکی از ایستگاههای مترو رو مشخص کردم و اوطبق قرار وسر ساعت با ماشین شاسی بلند جلوی پام توقف کرد.
ادامه دارد. ..
به قلم ✍ #ف_مقیمی
کپی بدون ذکر نام وآدرس نویسنده اشکال شرعی دارد😊
آیدی وآدرس نویسنده👇
@moghimstory
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆👆
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#معجزه_چله_شهدا #قسمت_پنجم به سمت یخچال رفتم قابلمه غذا را برداشتم در حالی که برای دو فرزندم غذا
#معجزه_چله_شهدا
#قسمت_ششم
#پایان
میخواستم در خیابان فریاد بزنم که شاید مردم به خود بیان. برای مسائل بی اهمیتی چون جای پارک و ………….. با هم به بحث و جدال نپردازن و حرمت نگه دارن ولی ممکن نیست. قطعا مردم خواهند گفت این خانم …………..?
پس باید چه کنم؟
حقایقی برام روشن شده و پرده ای از روی چشمانم کنار رفته که دوست دارم همه را در این واقعیت شیرین شریک کنم ولی باید چه کنم؟?
لحظات را بگونه ای سپری میکردم که تمام وجودم لبریز از یاد و نام شهدا بود❤ مدل ذکرهایم عوض شده بود و فقط بر زبانم جاری نبود با تمام اعضاء و جوارح و با تمام وجودم گفته میشد.
در حالیکه در پذیرایی نشسته بودم و کانال یک تلویزیون کلیپ یاد امام و شهدا پخش میشد و من حال و هوای غریبی داشتم،
ناگهان تصویر هدیه ی شهید یاسینی و جعبه ی سفیدی که به من اهدا کردن جلوی چشمانم عبور کرد. یکدفعه جا خوردم. یاد سفارش لحظه ی آخر ایشون افتادم که فرموده بودن از این سوغاتی به سه نفری که نام بردن حتما بدم.
ولی کدام سوغاتی؟؟؟?
من که چیزی در دست نداشتم?
باید چه میکردم؟؟
نزدیک ظهر بود که متوجه شدم بی اختیار گوشی تلفن در دستم است و پشت خط، اولین نفری که شهید یاسینی نام برده بودن الو الو میکرد و میگفت بفرمایید. نمیدونستم چی باید بگم شروع کردم به احوالپرسی کردن و به گونه ای وانمود کردم که برای احوالپرسی با ایشان تماس گرفته ام. احساس کردم صداش خیلی گرفته و ناراحت هستن. پرسیدم خوبید؟؟ چرا صداتون گرفته؟؟
گفت مگه شما اطلاع ندارید؟? پس برای چی زنگ زدید؟ ? فکر کردم زنگ زدی که ابراز همدردی کنی?
خیلی کنجکاو شده بودم پرسیدم مشکل چیه؟؟ قضیه ای پیش اومده؟
گفت ماشین مون رو چند روزه که دزدیدن. ? اینقدر حرص و جوش خوردیم که دیگه حالی برامون باقی نمونده.? این چه گرفتاری بود که برامون پیش اومد.
در حالیکه کاملا جا خورده بودم گفتم به کلانتری، پلیس اطلاع دادید؟؟؟
گفت جایی نیست که اطلاع نداده باشیم. ولی امروز دیگه آب پاکی رو ریختن روی دستمون و گفتن که دیگه منتظر ماشین تون نباشید اگر پیدا هم بشه فقط لاشه ی ماشین خواهد بود. تا الان قطعا اوراقش کردن.?
ما هم با کلی وام و بدهی اون ماشین رو خریده بودیم.
هر نذری به ذهنم میرسید کردم و هر سوره و دعایی که بلد بودم یا دیگران گفتن خوندم ولی …………☹️
بدون اینکه فکر کرده باشم گفتم چله ی شهدا رو بگیرید و از شهدا بخواهید که براتون دعا کنن و ماشین تون بدون کوچکترین کم و کاستی به دستتون برسه.
گفت من که این همه نذر کردم اینم روش ولی بلد نیستم. چله ی شهدا چه جوریه؟؟ کامل براشون توضیح دادم.
گفت الان فکرم کار نمیکنه لطف کن اسم چهل شهید رو بگو تا بنویسم.
منم اسم شهدا رو براشون خوندم و گفتم همین الان برای شهید اول صدتا صلوات بفرست. قبول کرد و خداحافظی کردیم.
فردای همانروز ساعت ده صبح زنگ تلفن به صدا در اومد . خودش بود گوشی رو برداشتم سلام کردم.
بسیااااار پرانرژی گفت سلام ناهید جان. الله اکبر از قدرت خدا و الله اکبر از شهدا. امروز صبح بعد از اینکه برای شهید دوم صلوات فرستادم و کلی باهاشون صحبت و درد دل کردم، ساعت هفت صبح از کلانتری زنگ زدن و گفتن ماشین تون در اتوبان یادگار امام پیدا شده. سریع رفتیم اونجا فکر میکردیم که الان لاشه ی ماشین رو تحویل میدن ولی ماشین بدون کوچکترین آسیب یا حتی کسری، سالم و سلامت تحویل دادن.
ماموره گفت بسیااار برامون عجیب بود چون همراه سرباز رفته بودم کشیک روزانه. وسط اتوبان یادگار امام یک ماشین یکدفعه زد روی ترمز و دو سرنشینش از ماشین پیاده شدن و به سرعت نور از تپه های کنار اتوبان بالا رفتن و فرار کردن.? مشکوک شدیم و بررسی کردیم متوجه شدیم که پلاک ماشین مال خودش نیست و عوض شده و ماشین دزدیه.
پلیس گفت که این فقط یک معجزه میتونه باشه و دلیل فرار اون دو نفر هم مشخص نشد.
وقتی گوش میکردم تصاویر خوابم و پرونده هایی که شهدا بررسی میکردن و…. همگی جلوی چشمانم میامد.
در آخر صحبت تلفنی هم گفت باورم نمیشه شهدا چه کردن!!!! چقدر نفسشون پیش خدا اعتبار داره!
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸 📚 داستانعاشقانهواقعی #رمان ❤️ #دومدافع ❤️ #قسمت_پنجم دراتاق به صدا در اومد...
🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹
📚 داستانعاشقانهواقعی
#رمان
#دومدافع
#قسمت_ششم
بعد دانشگاه منتظر بودم ڪ سجادے بیاد و حرفشو تموم کنه اما نیومد...
پکر و بی حوصلہ رفتم خونہ
تارسیدم مامان صدام کرد...
اسماااااا
سلام جانم مامان
سلام دخترم خستہ نباشے
سلامت باشے ایـن و گفتم رفتم طرف اتاقم
مامان دستم و گرفٺ و گفت:
کجا چرا لب و لوچت آویزونہ؟
هیچے خستم
آهان اسماء جان مادر سجادے زنگ
برگشتم سمتش و گفتم خب خب
مامان با تعجب گفت:چیہ چرا انقد هولے
کلے خجالت کشیدم و سرمو انداختم پاییـن
اخہ مامان ک خبر نداشت از حرف ناتموم سجادے...
گفت ڪ پسرش خیلے اصرار داره دوباره باهم حرف بزنید
مظلومانہ داشتم نگاهش میکردم
گفت اونطورے نگاه نکن
گفتم ک باید با پدرش حرف بزنم
إ مامان پس نظر من چے؟
خوب نظرتو رو با همون خب اولے ک گفتے فهمیدم دیگہ
خندیدم و گونشو بوسیدم
وگفتم میشہ قرار بعدیمون بیرون از خونہ باشه؟
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
خوبہ والاجوون هاے الان دیگہ حیا و خجالت نمیدونـن چیہ ما تا اسم خواستگارو جلوموݧ میوردن نمیدونستیم کجا قایم بشیم
دیگہ چیزے نگفتم ورفتم تو اتاق
شب ک بابا اومد مامان باهاش حرف زد
مامان اومد اتاقم چهرش ناراحت
بودو گفت
اسماء بابات اصـن راضے ب قرار دوباره نیست گفت خوشم نیومده ازشون...
از جام بلند شدم و گفتم چے چرااااااا؟
مامان چشماش و گرد کرد و با تعجب گفت
شوخے کردم دختر چہ خبرتہ
تازه ب خودم اومد لپام قرمز شده بود....
مامان خندید ورفت بہ مادر سجادے خبر بده مث ایـن ڪ سجادے هم نظرش رو بیرون از خونہ بود
خلاصہ قرارمون شد پنج شنبہ
کلے ب مامان غر زدم ک پنجشنبہ مـن باید برم بهشت زهرا ...
اما مامان گفت اونا گفتـݧ و نتونستہ چیزے بگہ...
خلاصہ ک کلے غر زدم و تو دلم ب سجادے بدو بیراه گفتم...
دیگہ تا اخر هفتہ تو دانشگاه سجادے دورو ورم نیومد
فقط چهارشنبہ ک قصد داشتم بعد دانشگاه برم بهشت زهرا بهم گفت اگہ میشہ نرم ...
ایـن از کجا میدونست خدا میدونہ هرچے ک میگذشت کنجکاو تر میشدم
بالاخره پنج شنبہ از راه رسید.....
قرار شد سجادے ساعت۱۰ بیاد دنبالم
ساعت ۹/۳۰ بود
وایسادم جلوے آینہ خودمو نگاه کردم
اوووووم خوب چے بپوشم حالااااااا
از کارم خندم گرفت
نمیتونستم تصمیم بگیرم همش در کمد و باز و بستہ میکردم
داشت دیر میشد کلافہ شدم و یه مانتو کرمی با یہ روسرے همرنگ مانتوم برداشتم و پوشیدم
ساعت۹:۵۵دیقہ شد
۵ دیقہ بعد سجادے میومد اما مـݧ هنوز مشغول درست کردݧ لبہ ے روسریم بودم کہ بازے در میورد
از طرفے هم نمیخواستم دیر کنم
ساعت ۱۰:۰۰ شد زنگ خونہ بہ صدا دراومد
وااااااے اومد مـݧ هنوز روسریم درست نشده
گفتم بیخیال چادرمو سرکردم و با سرعت رفتم جلو در
تامنو دید اومد جلو با لبخند سلام کرد و در ماشیـݧ و برام باز کرد
اولیـݧ بار بود کہ لبخندشو میدیدم
سرمو انداختم پاییـݧ و سلامے کردم و نشستم داخل ماشیـݧ
تو ماشیـݧ هر دوموݧ ساکت بودیم
من مشغول ور رفتـݧ با رو سریم بودم
سجادے هم مشغول رانندگے
اصـݧ نمیدونستم کجا داره میره
بالاخره روسریم درست شد یہ نفس راحت کشیدم کہ باعث شد خندش بگیره
با اخم نگاش کردم
نگام افتاد بہ یہ پلاک کہ از آیینہ ماشیـݧ آویزوݧ کرده بود
اما نتونستم روشو بخونم
بالاخره ب حرف اومد
نمیپرسید کجا میریم
منتظر بودم خودتوݧ بگید
بسیار خوب پس باز هم صبر کنید
حرصم داشت درمیومد اما چیزے نگفتم
جلوے یہ گل فروشے نگہ داشت و از ماشیـݧ پیاده شد
از فرصت استفاده کردم
پلاک و گرفتم دستم و سعے کردم روشو بخونم یہ سرے اعداد روش نوشتہ اما سر در نمیوردم
تا اومدم ازش عکس بگیرم ..
از گل فروشے اومد بیروݧ...
هل شدم و گوشے از دستم افتاد...
◀️ادامه دارد...
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
این داستان واقعی است: #آخرین_بازدید #رمان #قسمت_پنجم با بازشدن در ،معمای جنازه ی سوخته حل شد.در
این داستان واقعی است
#آخرین_بازدید
#رمان
#قسمت_ششم
داغ فرزند رشیدم واینکه چه کسی اینگونه بیرحمانه فرزندم را کشته یک طرف،و اینکه به چه جرمی کشته شده هم از طرفی امانم را بریده بود
پسرم که آزارش به مورچه هم نمی رسید. در این روزگاری که والدین اکثرا از گستاخی و پرخاشگری فرزندانشان می نالند،پسر من هر روز به مادر بزرگ پدری و مادریش سر میزد،و بیشتر وقتها پیش مادر شوهرم میخوابید تا احساس تنهایی و دلتنگی نکند.پسرم دانشگاه سراسری یاسوج قبول شدولی دلمون نیومد اونجا بفرستیم مبادا در رفت و آمد دانشگاه بلایی سرش بیاید،اخه عزیز دردونه چندین خانواده بود.دردونه بود اما لوس و ناز پرورده نبود،مطیع بود،احترام سرش میشد،بزرگتر و کوچکتری سرش میشد،وقتی جایی میخواست بره به ده هزار تومن توجیبی اکتفا میکرد و هزار باردستمو میبوسید و تشکر میکرد و میگفت :خدا بخواد و دانشگاهم تموم بشه،سرکار میرم و دیگه نمیذارم تو و باباعلی کار کنید،الهی بمیرم اون روز لعنتی که میخواست بره با حجب و حیای خاص خودش اومد و گفت:مادرجانم،دعوت دوستمم،گودبای پارتی ترتیب داده،اخه میخواد بره خارج،برای همین کدورتها رو کنار گذاشتیم و بعد از سه ماه قهر،اشتی کردیم همه دوستام اونجا دعوتن.میگم اونجا شاید یهو بچه ها خواستن خوراکی چیزی بخرن اگه ده هزار تومنی بدی بهم، لطف میکنی.
چشمان زیبای عسلی شو نگاه کردم و بیست هزار تومنی که ته جیبم جاخوش کرده بود رو بهش دادم.پیشانیم رو بوسید و گفت :بزار دانشگاهم تموم شه و سر کار برم،دیگه نمیذارم چشای خوشکلت با خیاطی ضعیف شه.پسرم همچین بچه دلسوز و مهربانی بود،اخه این فرشته مهربون من به چه جرمی کشته شده ؟انهم با این قسااااوت؟؟؟دادمیزدم،جیغ میکشیدم،خونه ما چون کوچک بود،در منزل پدرشوهرم مراسم داشتیم،از در و دیوار آدم میبارید،همه بودن!دوست و اشنا،همسایه و غریبه،تمام دوستان پسرم همه مشکی پوش و داغدار😭 شیون میکردند!پویا،علیرضا،رضا،کامیار،کمال اصغری ،سید دانیال. ز و همه و همه ...
کامیارو پویا را که لابلای جمعیت دیدم اشکها و فریادم بیشتر و بیشتر شد.فریاد زدم دیدی کامیار جان؟دیدی چه خاکی بسرم شد؟عروسی هفته قبل یادته کامیار با صادقم دست گرفته بودین و چقدر رقصیدین؟؟؟
توضیح نویسنده👈_رقص محلی کوردهاهلپرکه نام دارد و درآن زن و مرد به نشانه برابری حقوق بین زن و مرد،دست هم را میگیرند و در صفی طویل میرقصندو تمام حرکات در آن نشانه ونماد خصوصیتی زیباست و معنی خاصی دارد.کردهاانواع مختلفی هلپرکه دارند که هرکدام معنی خاصی دارد.در قدیم الایام برای مراسمهای عزا و جنگ و شادی و همه چی هلپرکه خاص ان مراسم را بکار میگرفتند👉
.وای کامیار جان چقدر صادقم خوشحال بود،چقدر رقصید،پویا،کامیار بگید که دروغه و صادقم زنده س!بگید که کابوس میبینم...آنقدر داد زدم که از هوش رفتم..
ادامه این قسمت ماجرا از زبان دایی کاظم:
وقتی که جنازه صادق شناسایی شد،به سرعت به فرهاد، شوهر خواهرم شیرین زنگ زدم،
+الو،فرهاد جان خوبی،کجایین؟
-سلام داداش کاظم،الان ما اربیل هستیم،نمیدونه قیامتیه اینجا،باورت نمیشه همه کردهای ایران هم ریختن اینجا،همه جا شادی و رقصه،میگن رفراندوم میشه!
+فرهاد جان ول کن این حرفا رو،بدرک که چکار میکنن،برو یه جای خلوت کسی نباشه کارمهمی باهات دارم.
_جانم داداش کاظم بگو،تنهام الان.
+ببین فرهاد،نذار مادرم و شیرین بفهمن،هیچکس نفهمه هااا،صادق از جمعه گم شده بود و دنبالش میگشتیم،بعد از چهار روز جنازه شو که کاملا سوزانده شده رو پیدا کردن،اب دستتونه بزارین و برگردین ایران،اگر هم مادر و شیرین پرسیدن الکی بگو صادق تصادف کرده و رفته کما،یه چیزی سرهم کن تا برگردین اینجا.....
فکر کنم که فرهاد اخر حرفهامو اصلا متوجه نشد چرا که با صدای بلند میگریست و میگفت اخه چراصادق،بچه ای به اون نازنینی😔
با زنگ من بلافاصله راه افتاده بودند وغروب روز اول مراسم رسیدند..
وقتی که مادرم و خانواده فرهاد رسیدند،با دیدن جمعیت و ناله و شیون جمعیت شوکه شدند و تازه فهمیدند که چه بلایی سرمون اومده😭
انروز چند بار فریبا از هوش رفت ودر بیمارستان بستری شد.مادرو شیرین با ناله و شیون سراغ فریبا رو میگرفتند،فریبا در بیمارستان که بهوش اومد با داد و فریاد برادرم رو مجبور کرده بود که بیارتش خونه.به محض اینکه فریبا اومد مادرم و شیرین به سمتش دویدند و با گریه و شیون تمام سر و صورت خود را زخمی و خونی کردند....از آنروز و قیامتی که در آن روز بود نگم که نمونه ش تا به حال ندیده بودم😔
در لابلای جمعیت یکدفعه چشمم به علی اقا افتاد.دور از همه جمعیت گوشه ای نشسته بود و عکس صادق در دستش نوازشش میکرد.نزدیکتر شدم دقت که کردم به آرامی به عکس صادق میگفت:به بابا نمیگی کی باهات اینکارو کرده؟
قلبم آتیش گرفت😔
ادامه دارد....
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2