#بسم_رب_العشق ❤️
#رمان
#قسمت_هفتم
#جانمــ_مےرود
#فاطمه_امیرے
با احساس درد چشمانش را باز کرد و دستی بر روی سرش کشید با دیدن اتاقی که درآن بود فورا در جایش نشست با ترس و نگرانے نگاهی به اطرافش انداخت هر چقدر با خود فڪر مے ڪرد اینجا را یادش نمے آمد از جایش بلند شد و به طرف در رفت تا خواست در را باز کند در باز شد و همان دختر محجبه وارد شد
ــــ اِ اِ چرا سرپایی تو، بشین ببینم
مهیا با تعجب به آن نگاه مے کرد
دختره خندید
ـــ چرا همچین نگام میکنے بشین دیگه
دختره به سمت یخچال کوچکی که گوشه ے اتاق بود رفت و لیوان آبی ریخت و به دست مهیا داد و کنارش،نشست
ـــ من اسمم مریم هستش.حالت بد شد اوردیمت اینجا اینجا هم پایگاه بسیجمونه
مهیا کم کم یادش امد که چه اتفاقی افتاد
سرگیجه، مداحی ،باباش
با یادآوری پدرش از جا بلند شد
ـــ بابام
مریم هم همراهش بلند شد
ــــ بابات؟؟نگران نباش خودم همرات میام خونتون بهشون میگم که پیشمون بودی
مهیا سرش را تکان داد
ـــ نه نه بابام بیمارستانه حالش بد شد من باید برم
به سمت در رفت که مریم جلویش را گرفت
ــــ کجا میری با این حالت
مهیا با نگرانی به مریم نگاه کرد
ـــ توروخدا بزار برم اصلا من براچی اومدم اینجا بزار برم مریم خانم بابام حالش خوب نیست باید پیشش باشم
مریم دستی به بازویش کشید
ـــ اروم باش عزیزم میری ولی نمیتونم بزارمت با این حالت بری یه لحظه صبر کن یکی از بچه هارو صدا کنم برسونتمون
مریم به سمت در رفت
مهیا دستانش را درهم پیچاند ساعت ۱شب بود و از حال پدرش بی خبر بود
با امدن مریم سریع از جایش بلند شد
ـــ بیا بریم عزیزم داداشم میرسونتمون
#ادامه_دارد .....
《بامنتشرکردن 🔥 #لینک_کانال🔥 در ثواب دعاها با ما شریک شوید》👇👇
https://t.me/Manavi_2 👈 تلگرام
در واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/LNdHoSUIDkrLTlZO2Wqf6r
ایتا
eitaa.com/Manavi_2
8.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای امام زمانم چه کنم؟
🎧 #داستان_صوتی ( 3 دقیقه در قیامت )
♦️ #قسمت_هفتم
♦️ تجربه ای نزدیک به مرگ !!!
♦️ کاری از گروه فرهنگی صدای میقات و شهید ابراهیم هادی
#سه_دقیقه_در_قیامت
@Manavi_2
@Manavi_3
@Manavi_4
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_ششم
(داستان عبرت)
در راه گوشیم زنگ خورد.با بی حوصلگی جواب دادم:بله؟! صدای ناآشنا و مودبی از اونور خط جواب داد:سلام عزیزم.خوبید؟! من کامرانم.دوست مسعود.خوشحال میشم بهم افتخار هم صحبتی بدید.با اینکه صداش خیلی محترم بود ولی دیگه تو این مدت دستم اومده بود که کی واقعا محترمه.اعتراف میکنم که در این مدت و پرسه زدن میون اینهمه مرد وپسر مختلف حتی یک فرد محترم ندیدم.همشون بظاهر ادای آدم حسابی ها رو در میارن ولی تا میفهمن که طرفشون همه چیشو ریخته تو دایره و دیگه چیزی برای ارایه دادن نداره مثل یک آشغال باهاش رفتار میکنند.صدای دورگه و بظاهر محترمش دوباره تو گوشم پیچید:عسل خانوم؟ دارید صدامو؟ با بی میلی جواب دادم:بله خوبی شما؟ مسعود بهم گفته بود شما دنبال یک دختر خاص هستید و شماره منو بهتون داده ولی نگفت که خاص از منظر شما یعنی چی؟
یک خنده ی لوس و از دید خودشون دخترکش تحویلم داد و گفت:
-اجازه بده اونو تو قرارمون بهت بگم! فقط همینو بگم که من احساسم میگه این صدای زیبا واقعا متعلق به یک دختر خاصه! واگر من دختر خاص و رویایی خودمو پیدا کنم خاص ترین سورپرایزها رو براش دارم.
تو این ده سال خوب یاد گرفتم چطوری برای این جوجه پولدارها نازو عشوه بیام و چطوری بی تابشون کنم.با یکی از همون فوت وفن ها جواب دادم:عععععععههههههه؟!!!! پس خوش بحال خودم!!! چون مطمئن باش خاص تر از من پیدا نخواهی کرد.فقط یک مشکل کوچیک وجود داره.واون اینه که منم دنبال یک آدم خاصم.حتما مسعود بهت گفته که من چقدر...
وسط حرفم پرید و گفت:
-بله بله میدونم و بخاطر همین هم مشتاق دیدارتم.مسعود گفته که هیچ مردی نتونسته دل شما رو در این سالها تور کنه و شما به هرکسی نگاه خریدارانه نمیکنی!
یک نفس عمیق کشید و با اعتماد به نفس گفت:من تو رو به یک مبارزه دعوت میکنم! بهت قول میدم من خاص ترین مردی هستم که در طول زندگیت دیدی!! پوزخندی زدم و به تمسخر گفتم:و با اعتماد به نفس ترینشون...
داشت میخندید. .از همون خنده ها که برای منی که دست اینها برام رو شده بود درهمی ارزش نداشت که به سردی گفتم:عزیزم من فعلا جایی هستم بعد باهم صحبت میکنیم. گوشی رو قطع کردم و با کلی احساسات دوگانه با خودم کلنجار میرفتم که چشمم خورد به اون مردی که ساعتها بخاطرش رو نیمکت نشسته بودم
🌙💫🌙💫🌙💫🌙💫
#رهایی_از_شب
#قسمت_هفتم
او به آرامی می آمد و درست در ده قدمی من قرار داشت..در تمام عمرم هیچ وقت همچین حسی رو نداشتم. قلبم تو سینه ام سنگینی میکرد..ضربان قلبم اینقدر به شمارش افتاده بود که نمیدونستم باید چه کار کنم. خدای من چه اتفاقی برام افتاده بود.نمیدونستم خدا خدا کنم اوهم منو ببینه یا دعا کنم چشمش به حجاب زشت و آرایش غلیظم نیفته..!! اوحالا با من چند قدم فاصله داشت..عطر گل محمدی میداد..عطر پدرم...عطر صف اول مسجد! گیج ومنگ بودم. کنترل حرکاتم دست خودم نبود. چشم دوخته بودم به صورت روحانی و زیباش.
هرچه نزدیک تر میشد به این نتیجه میرسیدم که دیدن من اون هم در این لباس وحجاب اصلن چیزی نبود که میخواستم.اما دیگر دیر شده بود.نگاه محجوب اوبه صورت آرایش کرده و موهای پریشونم افتاد.ولی به ثانیه نکشید نگاهش رو به زیر انداخت .دستش رو روی عباش کشید و از کنارم رد شد.من اما همونجا ایستادم.اگر معابر خالی از عابر بود حتما همونجا مینشستم و در سکوت مرگبارم فرو میرفتم و تا قیامت اون لحظه ی تلاقی نگاه و عطر گل محمدی رو مرور میکردم. شاید هم زار زار به حال خودم میگریستم.ولی دیگه من اون آدم سابق نبودم که این نگاه ها متحولم کنه.من تا گردن تو کثافت بودم.!!!!!!!!شاید اگر آقام زنده بود من الان چادر به سر از کنار او رد میشدم و بدون شرم از نگاه ملامت بارش با افتخار از مقابلش میگذشتم.سرمو به عقب برگردوندم.و رفتن او راتماشا کردم.او که میرفت انگار کودکیهامو با خودش میبرد..پاکیهامو..آقامو..
بغض سنگینی راه گلومو بست و قبل از شکستنش مسیر خونه رو پیمودم .روز بعد با کامران قرار داشتم. طبق درخواست خودش از محل قرار اطلاعی نداشتم فقط بنا به شرط من قرار شد که ملاقاتمون در جای آزاد باشه. اوخیلی اصرار داشت که خودش دنبالم بیاد ولی از اونجایی که دلم نمیخواست آدرس خونم رو داشته باشه خودم یکی از ایستگاههای مترو رو مشخص کردم و اوطبق قرار وسر ساعت با ماشین شاسی بلند جلوی پام توقف کرد.
ادامه دارد. ..
به قلم ✍ #ف_مقیمی
کپی بدون ذکر نام وآدرس نویسنده اشکال شرعی دارد😊
آیدی وآدرس نویسنده👇
@moghimstory
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆👆
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹 📚 داستانعاشقانهواقعی #رمان #دومدافع #قسمت_ششم بعد دانشگاه منتظر بودم ڪ سجادے بیاد
📚 داستانعاشقانهواقعی
#رمان
#دومدافع
#قسمت_هفتم
هل شدم و گوشے از دستم افتادو رفت زیر صندلے
داشت میرسید ب ماشیـݧ از طرفے هرچقد تلاش میکردم نمیتونستم گوشے و بردارم
در ماشیـݧ و باز کرد سرشو آورد تو و گفت مشکلے پیش اومده دنبال چیزے میگردید؟
لبخندے زدم و گفتم نه چه مشکلے فقط گوشیم از دستم افتاد رفت زیر صندلے
خندید و گفت:بسیار خوب
چند تا شاخہ گل یاس داد بهم و گفت اگہ میشہ اینارو نگہ دارید.
با ذوق و شوق گلهارو ازش گرفتم وبوشون کردم
و گفتم: مـݧ عاشق گل یاسم
اصـݧ دست خودم نبود این رفتار
خندید و گفت:میدونم
خودمو جم و جور کردم و گفتم:بلہ از کجا میدونید؟
جوابمو نداد حرصم گرفتہ بود اما بازم سکوت کردم
اصـݧ ازش نپرسیدم براے چے گل خریده حتے نمیدونستم کجا داریم میریم
مثل ایـݧ کہ عادت داره حرفاشو نصفہ بزنہ جوݧ آدمو ب لبش میرسونہ
ضبط و روشـݧ کرد
صداے ضبط زیاد بود تاشروع کرد ب خوندݧ مـݧ از ترس از جام پرید
سریع ضبط و خاموش کرد ببخشید خانم محمدے شرمندم ترسیدید؟
دستم و گذاشتم رو قلبم و گفتم:
بااجازتوݧ
اے واے بازم ببخشید شرمنده
خواهش میکنم.
گوشیم هنوز زیر صندلے بود و داشت زنگ میخورد
بازم هر چقدر تلاش کردم نتونستم برش دارم
سجادے گفت خانم محمدے رسیدیم براتوݧ درش میارم از زیر صندلے
ب صندلے تکیه دادم
نگاهم افتاد ب آینہ اوݧ پلاک داشت تاب میخورد منم ک کنجکاو...
همینطورے ک محو تاب خوردن پلاک بودم ب آینہ نگاه کردم
اے واے روسریم باز خراب شده
فقط جلوے خودمو گرفتم ک گریہ نکنم
سجادے فهمید
رو کرد ب مـݧ و گفت:
دیگہ داریم میرسیم
دیگہ طاقت نیوردم و گفتم:
میشہ بگید کجا داریم میرسیم
احساس میکنم ک از شهر داریم خارج میشم
دستے ب موهاش کشید و گفت
بهشت زهرا....
پس واسہ همیـݧ دیروز بهم گفت نرم حدس زده بودماااا اما گفتم اخہ قرار اول ک من و نمیبره بهشت زهرا...
با خودم گفت اسماء باور کـݧ تعقیبت کرده چے فکر میکردے چے شد
با صداش ب خودم اومدم....
رسیدیم خانم محمدے...
_نزدیک قطعه ے شهدا نگہ داشت
از ماشیـن پیاده شد اومد سمت مـݧ و در ماشیـݧ و باز کرد مـݧ انقد غرق در افکار خودم بودم کہ متوجہ نشدم
_صدام کرد
بخودم اومدم و پیاده شدم
خم شد داخل ماشیـݧ و گوشے و برداشت
گرفت سمت مـݧ و گفت:
بفرمایید ایـݧ هم از گوشیتوݧ
دستم پر بود با یہ دستم کیف و چادرم و نگہ داشتہ بودم با یہ دستمم گلارو
_گوشے تو دستش زنگ خورد
تا اومد بده بہ من قطع شد و عکس نصفہ ای ک ازپلاک گرفتہ بودم اومد رو صفحہ
از خجالت نمیدونستم چیکار کنم
سرمو انداختم پاییـݧ و ب سمت مزار شهدا حرکت کردم
_سجادے هم همونطور ک گوشے دستش بود اومد دنبالم و هیچ چیزے نگفت
همینطورے داشتم میرفتم قصد داشتم برم سر قبر شهید گمنامم
اونم شونہ ب شونہ من میومد انگار راه و بلد بود و میدونست کجا دارم میرم
_رسیدیم من نشستم گلهارو گذاشتم رو قبر
سجادے هم رفت کہ آب بیاره گوشیم هنوز دستش بود
_از فرصت استفاده کردم تا رفت شروع کردم ب حرف زدݧ باشهیدم
سلام شهید جاݧ میبینے ایـݧ همون تحفہ ایہ ک سرے پیش بهت گفتم
کلا زندگے مارو ریختہ بهم خیلے هم عجیب غریبہ
عادت داشتم باهاش بلند حرف بزنم
یہ نفر از پشت اومد سمتم و گفت:
مـݧ عجیب و غریبم❓
سجادے بود
واااااااے دوباره گند زدے اسماء
از جام تکوݧ نخوردم
اصلا انگار اتفاقے نیوفتاده روی قبرو با آب شست و فاتحہ خوند
سرمو انداختہ بودم پاییـݧ
خانم محمدے ایرادے نداره
بهتره امروز دیگہ حرفامونو بزنیم
تا نظر شما یکم راجب مـݧ عوض بشہ
حرفشو تایید کردم
_خوب علے سجادے هستم دانشجوے رشتہ ے برق تو یہ شرکت مخابراتی مشغول کار هستم و الحمدللہ حقوقم هم خوبہ فکر میکنم بتونم....
_حرفشو قطع کردم
ببخشید اما مـݧ منتظرم چیزهاے دیگہ اے بشنوم
با تعجب سرشو آورد بالا و نگام کرد
بلہ کاملا درست میفرمایید
دفہ ے اول تو دانشگاه دیدمتو....
◀️ ادامــــہ دارد....
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
این داستان واقعی است #آخرین_بازدید #رمان #قسمت_ششم داغ فرزند رشیدم واینکه چه کسی اینگونه بیرحم
این داستان واقعی است:
#آخرین_بازدید
#رمان
#قسمت_هفتم
اندر حوالی آگاهی به روایت آرش، دوست مشترک صادق و دانیال:
کشته شدن دوست عزیزم صادق خیلی روانمو بهم ریخته بود،درسته که خیلی هم باهم صمیمی نبودیم اما خب باز رفیق بود و خیلی ناراحت بودم.جوری کشته بودنش که اگه غریبه هم بودی با شنیدن این خبر تلخ بشدت متاثر میشدی، همراه دانیال دیوانی،رفیق صمیمی صادق بودم ،در پارک نشسته بودیم،دانیال خیلی ناراحت بود،میگفت چن روزه خواب و خوراک نداشته ودربدر دنبال صادق میگشته،وسط حرفامون پلیس بهش زنگ زد و ازش خواستند بیاد کلانتری بلکه به روند پرونده کمک کنه و با حرفاش بتونه کمک موثری باشه .
خواست تنهایی بره که گفتم منم باهات میام.
راه افتادیم سمت آگاهی،جلو اگاهی دست توی جیبش کرد و گفت،آرش داداشم اینا رو بگیر پیشت باشن
گفتم: این چیه ؟
گفت:یه مموریه،یه مقدار فیلم ناجور و لختی امریکایی توشه😱 پلیس ببینه به جرم داشتن فیلم مستهجن دستگیرم میکنن،دستت باشه ،منتظرم باش ، پرس و جو تموم شه ،زودی میام ازت میگیرم.
دانیال رفت داخل اگاهی و من توی پیاده رو منتظرش موندم.یکساعت.....دو ساعت.....سه ساعت.....چهار ساعت گذشت و خبری از دانیال نشد.هم خسته بودم و هم گشنم شده بود.بناچار رفتم سمت خونه.
ناهار رو خوردم و رفتم اتاقم با گوشیم ور رفتم.یکم وبگردی کردم ،حوصلم سررفت.یاد مموری که دانیال بهم داد افتادم،شیطنتم گل کرد،نمیخواستم فضولی کنم تو مموری مردم ،ولی خب فیلم خانوادگی که توش نیس،خودش گفت که فیلمای امریکاییه🙊🙈منم جوون و جاهل،یکم رو ببینم زود خاموش میکنم....مموری رو زدم و منتظر دیدن فیلم شدم.. کل مموری خالی و پاک شده بود جز یه فیلم سی ثانیه ای!چیزی نداشت
با خودم گفتم چه فیلمیه که همش سی ثانیه س؟ تا زدم رو play 😳
یا خداااااا 😳صادق بود که میسوخت و دانیال اونور ....همینو دیدم داد زدم.پدرم اومد و موضوع را بهش گفتم،پدرم مموری رو گرفت و رفت سمت منزل پدربزرگ صادق..
انجا عمو و دایی صادق را صدا زد و فلاش را تحویلشان داد و به خانه برگشتیم.
دایی خبات:(با ترس و وحشت)بریم پیش پسر عمه م،داوود.اون خیلی وارده.
همراه عموی صادق به مغازه کامپیوتری رفتیم،در را قفل کردیم و ازش خواهش کردیم مموری رو رکاوری کنه😐 پناه بر خدااااااا
قاتل صادق معلوم شد،رفیق و دوست دوران کودکیش،دانیال دیوانی😢 و دو نفر دیگه..جنایت بسیار بزرگتر از اونی بود که ماتصور میکردیم.
بدون فوت وقت و سریعا همراه عمو سمت اگاهی به راه افتادیم و فیلم را هم با خود بردیم.
به آنجا که رسیدیم دانیال هنوز آنجا بود و ساعتها زیر بازجویی با دروغها و قسم هایش ماموران رو گمراه کرده بود.قبل اینکه ماجرا رو به جناب سروان بگیم،رو به دانیال کردم و گفتم : دانیال جان تو نمیدونی کی صادق رو کشته؟
قسم خورد که بخدا قسم،به جان مادرم قسم،به فلان و فلان قسم من سه ماهه با صادق قهرم،بیشتر از یه ماهه ندیدمش!خواست ادامه بده که با تمام وجودم تف کردم تو صورتش و گفتم خدا لعنتت کنه بیشرف
اب دهنش را قورت داد و با تعجب و ترس به من خیره شد.
فیلم را در اختیار پلیس گذاشتم و به این ترتیب، در عرض کمتر از ۲۴ ساعت از پیداشدن جنازه صادق، قاتل بیرحم دستگیر شد.
دانیال دیوانی و.....اما ان دونفر دیگر که بودند؟انگیزه قاتلان چی بود؟محتوای ان فیلم دقیقا چه بود؟قاتلان چرا از تمام جنایتشون با افتخار کامل فیلم گرفته بودند؟
با دیدن صحنه اخرفیلم که سوزاندن صادق بود،من و عموی صادق حالمون بهم خورد و سریع به محوطه ازاد اگاهی رفتیم.درد تمام وجودم را فراگرفت.فیلم مانند کابوسی تلخ و وحشتناک از جلوی چشمانم رد میشد.بخود امدیم و همراه ماموران سوار ماشین شدیم تا در دستگیری دوتا قاتل دیگه کمک کنیم،در دلم دعا دعا میکردم که فرار نکرده باشند و راحت دستگیرشان کنیم،چون اصلا فکرش راهم نمیکردند خدا به این زودی رازشان را با فیلمی که خودشان گرفته بودند برملا کند،در همان اطراف منزل صادق پرسه میزدند و به لطف خدا آنها راهم دستگیر کردند.اسامی قاتلان این بود،دانیال دیوانی،سیددانیال زین العابدین و کمال اصغری.
با دستگیری انها به نزد پدر ومادر صادق رفتیم و خبر دستگیری جلادان را دادیم..
خواهرم فریبا و علی آقا و همه حاضران با شنیدن خبر ،همگی در سکوتی عجیب فرو رفتند.سکوتی تلخ و جانفرسا..صادق با جنایتی کم نظیر به روشی وحشتناک کشته شده بود آنهم توسط همبازی کودکیش،رفیقی که اگر فریبا خواهرم،برای صادق چیزی میخرید، او راهم بی نصیب نمیکرد.نان خورد و نمکدان شکست..
وقتی جانیان بیرحم رو به زندان بردند،قلبمون یک کم ارامتر شد اماسوال همه این بود که انگیزه شون چی بود؟
خواهرم فریبا اصرار داشت که فیلم را ببیند اما به حدی فیلم صحنه های تلخ و دلخراش داشت که اجازه ندادیم.........
ادامه دارد.....
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
داستان واقعی #رمان #برات_میمیرم #قسمتششم .... شما قرار بود داماد بشید ؛ چی شد؟ _ قراری در کار نب
داستان واقعی
#برات_میمیرم
#رمان
#قسمت_هفتم
.... وقتی پدرم چادرم را گرفت از تعجب خشکم زد... چون ازش انتظار نداشتم...
: دخترم میترسم وقتی شعله های عشقت فروکش بکنه از چادر خسته بشی... بهتره کسی که تورا بدون چادر پسندیده همینطور هم باهات زندگی کنه... تو نباید به خواسته کسی چادر سر کنی چون این طوری به خاطر تحمیل یک خواسته دلزده میشی...
_ آقاجون ... به جان شما که برام خیلی عزیزه چادر انتخاب خودمه... سینا حتی یک بار هم ازم نخواسته... حتی اگه این وصلت سر نگیره ؛ من از این به بعد چادر می پوشم...
آقا جونم چادرمو داد و منو با بوسه و صلوات بدرقه کرد....
وقتی از آزمایشگاه بر می گشتیم تو تاکسی که بودیم خیلی آروم حرف می زدیم... پیش مادرم راحت نبودیم... بین همه صحبتهایی که شد یک جمله سینا بد جوری به دلم آشوب انداخت..
: بزار جواب آزمایش بیاد... اگه وصلت قطعی بشه یه سورپرایز دارم برات...
_ یعنی چی!! یعنی ممکنه ....
نه .. حرفش رو هم نزن... نهایتش میگن نمیتونیم بچه سالم داشته باشیم... خب بچه نمیخوایم..
این همه آدم ... بچه ندارن...
_ هیس... شلوغش نکن... ایشاا.... که چیزی نیست...
منظورم این بود که بگم منتظر سورپرایز باشی... نه اینکه بترسی...
تا جواب آزمایش بیاد من جون به لب شدم...
تا اینکه روز موعود فرا رسید...
قرار بود سینا تا ظهر با جواب آزمایش بیاد خونه ما ٬ اما تا شب خبری نشد...
برای بقیه یک امر عادی بود ... اما من تا شب نیمه جون شدم....
تا اینکه ساعت ۹ شب مادر سینا با تلفن تماس گرفت...
ادامه دارد....
دوستان_شهداباشید
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ ازسرنوشت واقعی #رمان 📖 #تمام_زندگی_من📖 #قسمت_ششم✍ راهبه شدی؟ 🌷من به لهستان برگ
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
سرنوشت واقعی
#رمان
📖 #تمام_زندگی_من📖
#قسمت_هفتم✍"دنیای بزرگ"
🌷رفتم هتل … اما زمان زیادی نمی تونستم اونجا بمونم … و مهمتر از همه … دیگه نمی تونستم روی کمک مالی خانواده ام حساب کنم … برای همین خیلی زود یه کار پاره وقت پیدا کردم
پیدا کردن کار توی یه شهر 300 هزارنفری صنعتی-دانشگاهی کار سختی نبود … یه اتاق کوچیک هم کرایه کردم … و یه روز که پدرم نبود، رفتم وسایلم رو بیارم …
🌷مادرم با اشک بهم نگاه می کرد … رفتم جلو و صورتش رو بوسیدم …
– شاید من دینم رو عوض کردم اما خدای محمد و مسیح یکیه … من هم هنوز دختر کوچیک شمام … و تا ابد هم دخترتون می مونم …
مادرم محکم بغلم کرد …
– تو دختر نازپرورده چطور می خوای از پس زندگیت بربیای و تنها زندگی کنی؟
🌷محکم مادرم رو توی بغلم فشردم
– مادر، چقدر به خدا ایمان داری؟ …
– چی میگی آنیتا؟ …
– چقدر خدا رو باور داری؟ … آیا قدرت خدا از شما و پدرم کمتره؟ …
خودش رو از بغلم بیرون کشید … با چشم های متحیر و مبهوت بهم نگاه می کرد …
🌷– مطمئن باش مادر … خدای محمد، خدای مسیح و خدایی که مرده ها رو زنده می کرد … همون خدا از من مراقبت می کنه و من به تقدیر و خواست اون راضیم …
🌷از اونجا که رفتم بغض خودم هم ترکید … مادرم راست می گفت … من، دختر نازپرورده ای بودم که هرگز سختی نکشیده بودم … اما حالا، دنیای بزرگی مقابل من بود … دنیایی با همه خطرات و ناشناخته هاش …
✍ادامه دارد......
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2