eitaa logo
داروخانه معنوی
8.1هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
5.4هزار ویدیو
182 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر 👇 @Ya_zahra_5955 #کپی_حلال تبادل و تبلیغ👇👇 @Hossein405206
مشاهده در ایتا
دانلود
(داستان عبرت) در راه گوشیم زنگ خورد.با بی حوصلگی جواب دادم:بله؟! صدای ناآشنا و مودبی از اونور خط جواب داد:سلام عزیزم.خوبید؟! من کامرانم.دوست مسعود.خوشحال میشم بهم افتخار هم صحبتی بدید.با اینکه صداش خیلی محترم بود ولی دیگه تو این مدت دستم اومده بود که کی واقعا محترمه.اعتراف میکنم که در این مدت و پرسه زدن میون اینهمه مرد وپسر مختلف حتی یک فرد محترم ندیدم.همشون بظاهر ادای آدم حسابی ها رو در میارن ولی تا میفهمن که طرفشون همه چیشو ریخته تو دایره و دیگه چیزی برای ارایه دادن نداره مثل یک آشغال باهاش رفتار میکنند.صدای دورگه و بظاهر محترمش دوباره تو گوشم پیچید:عسل خانوم؟ دارید صدامو؟ با بی میلی جواب دادم:بله خوبی شما؟ مسعود بهم گفته بود شما دنبال یک دختر خاص هستید و شماره منو بهتون داده ولی نگفت که خاص از منظر شما یعنی چی؟ یک خنده ی لوس و از دید خودشون دخترکش تحویلم داد و گفت: -اجازه بده اونو تو قرارمون بهت بگم! فقط همینو بگم که من احساسم میگه این صدای زیبا واقعا متعلق به یک دختر خاصه! واگر من دختر خاص و رویایی خودمو پیدا کنم خاص ترین سورپرایزها رو براش دارم. تو این ده سال خوب یاد گرفتم چطوری برای این جوجه پولدارها نازو عشوه بیام و چطوری بی تابشون کنم.با یکی از همون فوت وفن ها جواب دادم:عععععععههههههه؟!!!! پس خوش بحال خودم!!! چون مطمئن باش خاص تر از من پیدا نخواهی کرد.فقط یک مشکل کوچیک وجود داره.واون اینه که منم دنبال یک آدم خاصم.حتما مسعود بهت گفته که من چقدر... وسط حرفم پرید و گفت: -بله بله میدونم و بخاطر همین هم مشتاق دیدارتم.مسعود گفته که هیچ مردی نتونسته دل شما رو در این سالها تور کنه و شما به هرکسی نگاه خریدارانه نمیکنی! یک نفس عمیق کشید و با اعتماد به نفس گفت:من تو رو به یک مبارزه دعوت میکنم! بهت قول میدم من خاص ترین مردی هستم که در طول زندگیت دیدی!! پوزخندی زدم و به تمسخر گفتم:و با اعتماد به نفس ترینشون... داشت میخندید. .از همون خنده ها که برای منی که دست اینها برام رو شده بود درهمی ارزش نداشت که به سردی گفتم:عزیزم من فعلا جایی هستم بعد باهم صحبت میکنیم. گوشی رو قطع کردم و با کلی احساسات دوگانه با خودم کلنجار میرفتم که چشمم خورد به اون مردی که ساعتها بخاطرش رو نیمکت نشسته بودم 🌙💫🌙💫🌙💫🌙💫 او به آرامی می آمد و درست در ده قدمی من قرار داشت..در تمام عمرم هیچ وقت همچین حسی رو نداشتم. قلبم تو سینه ام سنگینی میکرد..ضربان قلبم اینقدر به شمارش افتاده بود که نمیدونستم باید چه کار کنم. خدای من چه اتفاقی برام افتاده بود.نمیدونستم خدا خدا کنم اوهم منو ببینه یا دعا کنم چشمش به حجاب زشت و آرایش غلیظم نیفته..!! اوحالا با من چند قدم فاصله داشت..عطر گل محمدی میداد..عطر پدرم...عطر صف اول مسجد! گیج ومنگ بودم. کنترل حرکاتم دست خودم نبود. چشم دوخته بودم به صورت روحانی و زیباش. هرچه نزدیک تر میشد به این نتیجه میرسیدم که دیدن من اون هم در این لباس وحجاب اصلن چیزی نبود که میخواستم.اما دیگر دیر شده بود.نگاه محجوب اوبه صورت آرایش کرده و موهای پریشونم افتاد.ولی به ثانیه نکشید نگاهش رو به زیر انداخت .دستش رو روی عباش کشید و از کنارم رد شد.من اما همونجا ایستادم.اگر معابر خالی از عابر بود حتما همونجا مینشستم و در سکوت مرگبارم فرو میرفتم و تا قیامت اون لحظه ی تلاقی نگاه و عطر گل محمدی رو مرور میکردم. شاید هم زار زار به حال خودم میگریستم.ولی دیگه من اون آدم سابق نبودم که این نگاه ها متحولم کنه.من تا گردن تو کثافت بودم.!!!!!!!!شاید اگر آقام زنده بود من الان چادر به سر از کنار او رد میشدم و بدون شرم از نگاه ملامت بارش با افتخار از مقابلش میگذشتم.سرمو به عقب برگردوندم.و رفتن او راتماشا کردم.او که میرفت انگار کودکیهامو با خودش میبرد..پاکیهامو..آقامو.. بغض سنگینی راه گلومو بست و قبل از شکستنش مسیر خونه رو پیمودم .روز بعد با کامران قرار داشتم. طبق درخواست خودش از محل قرار اطلاعی نداشتم فقط بنا به شرط من قرار شد که ملاقاتمون در جای آزاد باشه. اوخیلی اصرار داشت که خودش دنبالم بیاد ولی از اونجایی که دلم نمیخواست آدرس خونم رو داشته باشه خودم یکی از ایستگاههای مترو رو مشخص کردم و اوطبق قرار وسر ساعت با ماشین شاسی بلند جلوی پام توقف کرد. ادامه دارد. .. به قلم ✍ کپی بدون ذکر نام وآدرس نویسنده اشکال شرعی دارد😊 آیدی وآدرس نویسنده👇 @moghimstory https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ حجاب فاطمی👆👆 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
در همین هفته بهم معرفی کرده ومن با یک تلفنی حرف زدن ردشون کردم. باور کن من اهل بازی با دخترها نیستم.ونیازی ندارم بخاطر دخترها دروغ بگم و الکی ازشون تعریف کنم.من با یک اشاره به هردختری میتونم کل وجودش رو مال خودم بکنم.خیلی از دخترها آرزو دارن فقط یک شب با من باشن!!! از شنیدن جملاتش که با خود شیفتگی وتکبر گفته میشد احساس تهوع بهم دست داد.با حالت تحقیر یک ابرومو بالا دادم و گفتم:باورم نمیشه که اینقدر دخترها پست وحقیر شده باشن که چنین آرزوی احمقانه ای داشته باشن!!! ودر مورد تو بازهم میگم خاص بودن تو فقط در اعتماد به نفس کاذبته!! حسابی جاخورد ولی سریع خودش رو کنترل کرد و زل زد به نگاه تمسخرآمیز من و بدون مکث جملات رو کنار هم چید:وخاص بودن تو هم در صراحت کلام و غرورته.تو چه بخوای چه نخوای من و شیفته ی خودت کردی.ومن تمام سعیمو میکنم تو رو مال خودم کنم.یک خنده ی نسبتا بلند و البته مخصوص خودم کردم و میون خنده گفتم:منظورت از تصاحب من یعنی چی؟ احتمالا منظورت که ازدواج نیست؟! شانه هاش رو بالا انداخت و با حالت چشم وابروش گفت:خدا رو چه دیدی؟ !شاید به اونجاها هم رسیدیم.البته همه چیز بستگی به تو داره! واگه این گنده دماغیهات فقط مختص امروز باشه!!!!! ادامه دارد... به قلم ✍ کپی بدون ذکر نام وآدرس نویسنده اشکال شرعی دارد😊 آیدی وآدرس نویسنده👇 @moghimstory https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ حجاب فاطمی👆👆 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
(داستان عبرت آموز) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ فاطمه به معنای واقعی کوه نمک و خوش صحبتی بود.او حرف میزد و من میخندیدم.و نکته ی جالب در مورد شخصیت فاطمه این بود که او حتی امر به معروف کردنش هم در قالب شوخی و لفافه بود و همین کلامش رو اثر بخش میکرد. باهم به سمت وضوخانه رفتیم و من صورتم رو شستم و خودم رو در آینه نگاه کردم.چشمانم هنوز تحت تاثیر اشکهایم قرمز بود. بنظرم اونشب در آینه خیلی زیبا اومدم. و روحم خیلی سبک بود.فاطمه کنار من ایستاده بود و در آینه نگاهم میکرد.باز با لحن دلنشینش گفت: -آهان حالا شد.تازه شدی شبیه آدمیزاد! چی بود اون‌طوری؟ یوقت بچه مچه ها میدیدنت سنگ کوب میکردن. بازهم خندیدم و دستانش رو محکم در دستانم فشار دادم و با تمام وجود گفتم: -بخاطر امشب ازت خیلی خیلی ممنونم. شما واقعا امشب به من حال خوبی دادید.او با لبخند مهربونی گفت: -اسمم فاطمه ست.من کاری نکردم.خودت خوبی.شما امروز اینجا دعوت شده بودی.من فقط رسم مهمان نوازی رو بخوبی بجا آوردم! ! وبعد انگار که چیزی یادش افتاده باشد زد زیر خنده و گفت: -یک وقت نری پیش حاج آقا بگی این خل و چل کی بود ما رو سپردی دستش.من اصلن نمیتونم مثل خانمها رفتار کنم. او را در آغوش کشیدم و گفتم: -اتفاقا من عاشق اخلاق خوبت شدم..خودش رو عقب کشید و با تعجب پرسید: -واقعا؟!! با تایید سر گفتم:بله. او دستش را بسمتم دراز کرد وگفت: -پس ردش کن. با ابهام پرسیدم چی رو؟! زد به شونم و گفت:شمارتو دیگه!! من هرکی که بگه ازم خوشش میاد و روهوا میزنم. از حالا به بعد باید منو تحمل کنی. گوشیمو در آوردم و با استقبال گفتم:چی بهتر از این!! برای من افتخاره! واینچنین بود که دوستی ناگسستنی منو فاطمه آعاز شد. اون شب تا خود صبح با یاد اون طلبه خاطره بازی میکردم..لحظه ای هم صورت وصداش از جلوی چشمام دور نمیشد.گاهی خاطره ی شب سپری شده رو به صورتی که خودم دلم میخواست تغییر میدادم و طولانی ترش میکردم.گاهی حتی طلبه ی از همه جا بی خبر را عاشق و واله ی خودم تصور میکردم! وبا همین اوهام و خیالات شیرین و دلپذیر شبم رو صبح کردم. وقتی سپیده ی صبح از پشت پرده ی نازک اتاقم به صورتم تابید تازه با حسرت و افسوس یادم افتاد که چقدر خودم و زندگیم از تصاویر خیالیم دوریم! چطور امکان داشت که اون طلبه حتی درصدی ذهن خودش رو مشغول من کنه.؟! واصلا چرا من باید چنین احساس عمیقی به این مرد پیدا میکردم؟! اصلا از کجا معلوم که او ازدواج نکرده باشه؟ از تصور این فکر هم حالم گرفته میشد.سرم رو زیر بالش فرو بردم و سعی کردم بدون یاد او بخوابم. ادامه دارد... به قلم ✍ کپی بدون ذکر نام وآدرس نویسنده اشکال شرعی دارد😊 آیدی وآدرس نویسنده👇 @moghimstory https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ حجاب فاطمی👆👆 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
(داستان عبرت آموز) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ دم دمای ظهر باصدای زنگ موبایلم به سختی بیدارشدم.گوشیم رو برداشتم تا ببینم کیه که یک هو مثل باروت از جا پریدم.کامران بود!!! من امروز برای ناهار با او قرار داشتم!!!!گوشی رو با اکراه برداشتم و درحالیکه از شدت ناراحتی گوشه ی چشمامو فشار میدادم سلام واحوالپرسی کردم.او با دلخوری وتعجب پرسید: -هنوز خوابی؟!!! ساعت یک ربع به دوازدست!!! نمیدانستم باید چی بگم.؟ ! آیا باید میگفتم که دختری که باهات قرار گذاشته تاصبح داشته با یاد یک طلبه ی جوون دست وپنجه نرم میکرده و تو اینقدر برام بی اهمیت بودی که حتی قرارمونم فراموش کردم؟! مجبورشدم صدامو شبیه ناله کنم و بهونه بیاورم مریض شدم.این بهتر از بدقووولی بود.اوهم نشان داد که خیلی نگرانم شده و اصرار داشت بیاد تا منو به یک مرکز پزشکی برسونه!اما این چیزی نبود که من میخواستم. من فقط دلم میخواست بخوابم.بدون یک مزاحم!در مقابل اصرارهای او امتناع کردم و ازش خواستم اجازه بده استراحت کنم تا حالم بهبود پیدا کنه. او با نارضایتی گوشی رو قطع کرد.چندساعت بعد مسعود باهام تماس گرفت و درباره ی جزییات قرار دیروز پرس وجو کرد.اوگفت که کامران حسابی شیفته ی من شده و ظاهرا اینبار هم نونمون توروغنه.و گله کرد که چرا من دست دست میکنم وقرار امروز با کامران رابه هم زدم.خوب هرچه باشد او هم دنبال پورسانت خودش از این قرار و مدارها بود.من و نسیم وسحرو مسعود باهم یک باند بودیم که کارمون تور کردن پسرهای پولدار بود و خالی کردن جیبشون بخاطر عشق پوشالی قربانیان به منی که حالا دوراز دسترس بودم برای تک تکشون واونها برای اینکه اثبات کنند من هم مثل سایر دخترها قیمتی دارم و بالاخره تن به خواستهای شهواتی آنها میدم حاضر بودند هرکاری کنند. اما من ماههابود که از این کار احساس بدی داشتم.میخواستم یک جوری فرار کنم ولی واقعا خیلی سخت بود.در این باتلاق گناه الود هیچ دستی برای کمک بسمتم دراز نبود ومن بی جهت دست وپا میزدم. القصه برای نرفتن به قرارم مریضی رو بهونه کردم و به مسعود گفتم برای جلسه اول همه چیز خوب بود.اگرچه همش در درونم احساس عذاب وجدان داشتم.کاش هیچ وقت آلوده به اینکار نمیشدم.اصلا کاش هیچ وقت با سحر و نسیم دوست نمیشدم.کاش هیچ وقت در اون خانه ی دانشجویی با اونها نمیرفتم.اونها با گرایشهای غیر مذهبی و مدگراییشون منو به بد ورطه ای انداختند.البته نمیشه گفت که اونها مقصر بودند. من خودم هم سست بودم و در طول سالها نادیده گرفته شدن و احساس تنهایی کردن احتیاج داشتم که با جلب توجه و ظاهرسازی تعریف و تمجید دیگرون، مخصوصا جنس مخالف رو به خودم جلب کنم.وحالا هم که واقعا خسته شدم از این رفتار،دیگه دیر شده. چون هم عادت کردم به این شکل زندگی و هم وجهه ی خوبی در اطرافم ندارم.خیلی نا امید بودم.خیلی.!!! درست در زمانی که حسرت روزهای از دست رفته ام رو میخوردم فاطمه بهم زنگ زد.با شورو هیجان گوشی رو جواب دادم.او به گرمی سلام کرد و باز با لحن شوخش گفت:گفته بودم از دست من خلاص نمیشی. کی ببینمت؟! با خوشحالی گفتم امشب میام مسجد! پرسید کدوم محل میشینی؟ نمیدونستم چی بگم فقط گفتم.من تو محل شما نمینشینم.باید با مترو بیام.با تعجب گفت:وااا؟!!!محله ی خودتون مسجد نداره؟ خندیدم.چرا داره.قصه ش مفصله بعد برات تعریف میکنم. نزدیکای غروب با پا نه بلکه با سر به سوی محله ی قدیمی روونه شدم.هم شوق دیدار فاطمه رو داشتم هم اقامه کردن به آن طلبه ی خاطره ساز رو.اما اینبار مقنعه ای به سر کردم و موهای رنگ شده ام رو پوشاندم تا هم حرمت مسجد رو نگه دارم هم دل فاطمه رو شاد کنم.از همه مهمتر اینطوری شاید توجه طلبه هم بهم جلب میشد.!!! ادامه دارد...‌ به قلم ✍ کپی بدون ذکر نام وآدرس نویسنده اشکال شرعی دارد😊 آیدی وآدرس نویسنده👇 @moghimstory https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ حجاب فاطمی👆👆 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
‌ (داستان عبرت آموز) وقتی فاطمه منو دید نسبت به پوششم چیز خاصی نگفت. فقط صدام کرد: -به به خشگل خانوم! کنارهم نماز رو خوندیم و بعد از نماز با هم درباره یکدیگر گپ زدیم.جریان رفتنم از این محل رو براش تعریف کردم و از آقام خدابیامرز هم چندتا خاطره تعریف کردم.ولی بهش نگفتم که کارم چیه و نگفتم علت آمدنم دیشب به مسجد چی یا بهتر بگم کی بوده! اونشب فهمیدم که فاطمه فرمانده بسیج اون منطقه ست و کارهای فرهنگی وتبلیغی زیادی برای مسجد اون ناحیه انجام میده.اون ازمن خواست که اگر دوست داشتم عضو بسیج بشم.ناخواسته از پیشنهادش خنده ام گرفت.اگر نسیم وبقیه میفهمیدند که من برای تصاحب یک طلبه ی ساده حتی تا مرز بسیجی شدن هم پیش رفتم حتما منو سوژه ی خنده میکردند! مردد بودم! !! پرسیدم: -فکر میکنی من به درد بسیج میخورم؟! پاسخ داد : -البته که میخوری!! من تشخیصم حرف نداره.تو روحیه ی خوب و سالمی داری! در دلم خطاب بهش گفتم : -قدرت تشخیصت احتیاج به یک پزشک متخصص داره!! اگر میدونستی که با انتخاب من چه خطری تهدیدتون میکنه هیچ وقت چنین تشخیصی نمیدادی. بهش گفتم:اما من فکر میکنم شرایط لازم رو ندارم.شما هنوز منو به خوبی نمیشناسی. درضمن من چادری هم نیستم.اون خیلی عادی گفت : -خوب چادری شو!!! از اینهمه سرخوشیش حیرت زده شدم! با کلمات شمرده گفتم: من چادر رو دوست ندارم!! یعنی اصلن نمیتونم سرم کنم! اصلا بلد نیستم! اودیگر هیچ نگفت...سکوت کرد ومن فکر میکردم که کاش به او درباره ی احساسم نسبت به چادر چیزی نمیگفتم! کاش اینجا هم نقش بازی میکردم! ولی در حضور فاطمه خیلی سخت بود نقش بازی کردن! دلم میخواست درکناراو خودم باشم.اما حالا با این سکوت سنگین واقعا نمیدونستم چه باید بکنم.! آنروز گذشت ومن با خودم فکر میکردم که فاطمه دیگر سراغی از من نمیگیرد.خوب حق هم داشت.جنس من واو با هم خیلی فرق داشت. فاطمه از من سراغی نگرفت. فقط بخاطراینکه احساس واقعیم رو نسبت به چادر گفتم! از دوستی یک روزه ام بافاطمه که نا امید شدم کامران زنگ زد.ومن بازهم عسل شدم.عسلی که تنها شهدش بکام مردانی از جنس کامران خوشایند بود.من باید این زندگی را میپذیرفتم ودست از اون ومسجد وآدمهاش برمیداشتم. کامران ظاهرا خیلی مشتاق دیدارم بود.با وسوسه ی خرید مثل موریانه به جانم افتاد و تنها چندساعت بعد من در کنارش در یک پاساژ بزرگ وشیک در شهرک غرب قدم میزدم و به ویترینهای منقش شده به لباسهای زیبا نگاه میکردم. آیا اون طلبه و مردهایی از جنس او میتوانستند منو به اینجاها بیاورند؟! آیا استطاعت خریدن یک روسری از این مرکز خرید رو داشتند؟ از همه مهمتر! اونها اصلن حاضر بودند با من چنین جایی قدم بزنند؟!'حالا که درست فکر میکنم میبینم چقدر بچگانه واحمقانه دل به ردای یک طلبه ی ناشناس بستم! من کجا واو کجا؟! کامران یک شب رویایی و اشرافی برام رقم زد.دایم قربان صدقه ام میرفت و از لباسی که به تن داشتم تعریف میکرد.اودر کنار من با ابهت راه میرفت ومن نگاه حسرت آمیز زنها ودخترهای رهگذر رو با تمام وجود حس میکردم وگاهی سرشآر از غرور میشدم.وهرچقدر غرورم بیشتر میشد بیشتر نازو غمزه ولوندی میکردم! دو هفته ای گذشت.انگار هیچ وقت فاطمه و اون طلبه وجود نداشتند! دیگر حتی دلم برای مسجد ونیمکت اون میدان هم تنگ نمیشد! فقط بیصبرانه انتظار قرار بعدیم با کامران را میکشیدم.دوستی بین من وکامران روز به روز صمیمانه تر میشد واو هرروز شیفته تر میشد.اما با رندی تمام در این مدت از من درخواست نابجا نداشت.نمیدانستم که این رفتار نه از روی ملاحظه بلکه از روی خاص جلوه دادن خودش بود ولی باتمام اینحال در کنار او احساس آرامش داشتم.کامران ساز گیتار مینواخت و صدای زیبایی داشت.وقتی شبها در بام تهران برایم مینواخت ومیخواند چنان با عشق وهیجان نگاهم میکرد که پراز غرور میشدم.بله! احساسی که با وجود کامران داشتم خلاصه میشددر یک کلمه! غرور! هرچند اعتماد کردن به پسری تا این حد جذاب و خوش پوش که همیشه در تیررس نگاه دختران بوالهوس و جاه طلب قرار داشت کار سختی بود ولی برای من ملاک فقط گذراندن زندگیم بود و کامران را مردی مانند همه ی مردهای زندگیم میدیدم. تا اینکه یک روز اتفاق عحیبی افتاد... ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ادامه دارد...‌ ‌ به قلم ✍ کپی بدون ذکر نام وآدرس نویسنده اشکال شرعی دارد😊 آیدی وآدرس نویسنده👇 @moghimstory https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ حجاب فاطمی👆👆 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
‌ (داستان عبرت) یک روز اتفاق عجیبی افتاد...اتفاقی که انگاربیشتر شبیه یک برنامه ی از پیش تعیین شده بود تا اتفاق!!در ماشین کامران نشسته بودم ومنتظر بودم تا او از آبمیوه فروشی ای که خیلی تعریفش را میکرد برگردد که آن طلبه را دیدم که با یک کیف دستی از یک خیابان فرعی بیرون آمد و درست در مقابل ماشین کامران منتظر تاکسی ایستاد. همه ی احساسات دفن شده ام دوباره برگشتند.سینه ام بقدری تنگ شد که بلند بلند نفس میکشیدم.دست نرم کامران دستم رو نوازش کرد:عسل خوبی؟! زود دستم را کشیدم! اگر طلبه این صحنه را میدید هیچ وقت فراموش نمیکرد.با من من نگاهش کردم وگفتم: -نه.کامران حالم زیاد خوب نیست. . حالت تهوع دارم! او دستپاچه ظرف آبمیوه رو به روی داشبورد گذاشت و نمیدونم بهم چی میگفت..چون تمام حواسم به اون طلبه بود که مبادا از مقابلم رد شه.با تردید رو به طلبه اما خطاب به کامران، گفتم: -میشه این طلبه رو سوار کنیم وتا یه جایی برسونیم؟! کامران با ناباوری وتردید نگاهم کرد.انگار میخواست مطمئن بشه که در پیشنهادم جدی هستم یا او را دست می اندازم.وقتی دوباره خواهشم را تکرار کردم گفت: -داری شوخی میکنی؟ چرا باید اونو سوار ماشینم کنم؟ دنبال دردسر میگردی؟ من هیچ منطقی در اون لحظه نداشتم.میزان شعورم شاید به صفر رسیده بود.فقط میخواستم عطر طلبه رو که برای مدتی طولانی تر حس کنم. با اصرار گفتم: -ببین چند دیقه ست اینجا منتظر یک تاکسیه.هیج کس براش نمی ایسته. اوبا نیشخند کنایه آمیزی گفت: -معلومه! از بس که دل ملت از اینا خونه.با عصبانیت به کامران نگاه کردم..خواستم بگم آخه اینا به قشر تو چه آسیبی رسوندند؟!تو مرفه بی درد که عمده ی کارت دور زدن تو خیابونهای بالا و پایینه وشرکت تو پارتیهای آخرهفته چه گلایه ای از این قشر داری؟ اما لب برچیدم و سکوت کردم..کامران خشم وناراحتیمو از نگاهم خواند و نفسش رو بیرون داد و چند ضربه ای به فرمانش کوبید و از ماشین بصورت نیم تنه پیاده شد و روبه طلبه ی جوان گفت: -حاج آقا کجا تشریف میبری؟ من حیرت زده از واکنش کامران فقط نگاه میکردم به صورت مردد و پراز سوال طلبه.کامران ادامه داد: -این نامزد ما خیلی دلش مهربونه .میگه مثل اینکه خیلی وقته اینجا منتظرید. اگر تمایل داشته باشید تا یک مسیری ببریمتون... ای لعنت به طرز حرف زدنت!! مگر قرار نبود کسی خبرداره نشه من دوست دخترتم! حالا منو نامزد خودت معرفی میکنی؟ اون هم در حضور مردی که با دیدنش قلبم داره یکجا از سینه بیرون میزند؟!؟ طلبه نیم نگاهی به من که او را خیره نگاه میکردم کرد و خطاب به کامران' گفت:ممنونم برادرم.مزاحم شما نمیشم. کامران اما جدی بود.انگار میخواست هرطورشده به من بفهماند که هرخواسته ای از او داشته باشم بهش میرسم -نترس حاج آقا! ماشینمون نجس نیست! شاید هم کثر شانتون میشه سوار ماشین ما بشینید! اخم کمرنگی به پیشانی طلبه نشست .مقابل کامران ایستاد.دستی به روی شانه اش گذاشت و با صدای صمیمانه ومهربانش گفت: -ما همه بنده ایم، بنده ی خوب خدا.این چه فرمایشیه که شما میفرمایید.همین قدر که با محبت برادرانه تون از من چنین درخواستی کردید برای بنده یک دنیا ارزشمنده.من مسیرم به شما نمیخوره. از طرفی شما با همسرتون هستید ودلم نمیخواد مزاحم خلوتتون بشم.! این رو که گفت بقول مهری الو گرفتم!! نفسم دوباره به سختی بالا و پایین میرفت؟!تازه شعورو منطقم برگشت!! آخه این چه حماقتی بود که من کردم؟چرا از کامران خواستم او را سوار کنه؟ اگر او منو میشناخت چه؟ وای کامران داشت چه جوابی میداد؟!چه سر نترسی دارد این پسر. -حاج آقا بهونه نیار.من تا یک جایی میرسونمتون.ما مسیر مشخصی نداریم . فقط بیخود چرخ میزنیم! این خانوم هم که میبینید دوست دختر بنده ست. نه همسرم. واای وای وای...سرم را از شدت خشم و ترس و شرم پایین انداختم .کاش میشد فرار کنم.. صدای طلبه پایین تر اومد:خدا ان شالله هممون رو هدایت کنه.مراقب مسیر باش برادرم.ممنون از لطفت.یاعلی.. سرم رو با تردید بالا گرفتم.کامران داشت هنوز به او که از خیابان رد میشد اصرار میکرد و او بدون نیم نگاهی خرامان از دید ما دور میشد.بغض تلخی راه گلوم رو دوباره بست.این قلب لعنتی چرا آروم تر نمیکوبید؟ ! اخ قفسه ی سینه ام...!!! ‌ ادامه دارد...‌ به قلم ✍ کپی بدون ذکر نام وآدرس نویسنده اشکال شرعی دارد😊 آیدی وآدرس نویسنده👇 @moghimstory https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ حجاب فاطمی👆👆 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
(داستانی عبرت آموز)‌ ‌ کامران با یک نفس عمیق کنارم نشست و تا ته آبمیوه اش رو سرکشید -بفرما!! اینهمه اصرار کردم اما راضی نشد.تو واقعا فکر کردی امثال این ملاها میان سوار ماشین ما بشن؟! هه! باور کن بدبخت ترسید بریم یهه گوشه خفتشو بچسبیم سرشو زیرآب کنیم سوار نشد.. مخصوصا با اینهمه اصرار من حتما فک کرده یک کاسه‌ای زیر نیم کاسه ست...هههههههه دندان هامو با خشم به هم میسابیدم. - صدای نفس هام از صدای خودم بلندتر بود! -هم هم چرا بهش گفتی من دوست دخترتم؟ اوفهمیده بود عصبانیم. سعی میکرد با خنده های متعجبانه اش بهم بفهماند که احساسم بی معنیست. -خب توقع داشتی بگم خواهرمی؟! معلومه دیگه.تو دوست دخترمی صدامو بالاتر بردم..با نفرت به صورتش زل زدم: - پرسیدم چرا بهش گفتی من دوست دخترتم؟! حسابی شوکه شده بود.به من من افتاده بود -من من نمیدونستم ناراحت میشی! -بهت گفته بودم که حق نداری به کسی بگی من دوست دخترتم -خب ارههه ولی قرار بود این تا زمانی باشه که بهم اعتماد نداری! ابروی سمت راستم بالا رفت و با خشم گفتم: -و چیشد که فکر کردی بهت اعتماد دارم؟ حالا آثار خشم وبهت زدگی در صورت او هم نمایان ترشد: -ما مدتهاست باهمیم!! اگر به من اعتماد نداری چطور اینهمه مدت... نگذاشتم حرفش رو تمام کند و در حالیکه کیفم رو از صندلی عقب برمیداشتم گفتم: -همه چیز بین ما تموم شد! وبدون اینکه صدای کامران رو بشنوم پیاده شدم و به همون مسیری که آن طلبه روان شده بود،رهسپارشدم! کامران خیلی صدایم کرد..اما من چیزی نمیشنیدم.اصلا نمیخواستم بشنوم. من فقط رد عطرو دنبال میکردم! آه چقدر دلم مسجد میخواهد!! ساعتی بعد مقابل در مسجد بودم.اما درهای مسجد به رویم بسته بود.صدای غضب آلود مسجد را میشنیدم: -ای زن بوالهوس بی حیا! بخاطر هوست از درم بیرون رفتی و حالا بخاطر همان هوس برگشتی؟ ! برگرد از راهی که آمده ای .!برگرد!! !! وقتی دید منصرف نمیشم وخیره به در بسته ماندم از خدا خواست باران بفرستد.باران بدون مقدمه چون سیلی به سرو صورتم میکوبید و من با نا امیدی از خدا خواستم زودتر اذان بگوید ودر برویم باز شود.ساعتم را زیر ذرات درشت باران نگاه کردم.ساعت سه بود و تا اذان دوسه ساعتی باقی مانده بود.! زنگ زدم به فاطمه! شاید او تنها پنااه من زیر باران باشد. چندبوق که خورد صدای زنانه ی مسنی پاسخ داد: -بله با تردید بعد ازسلام سراغ فاطمه را گرفتم.نکند فاطمه تمایل نداشته با من صحبت کند؟! اما آن زن که خودش را مادر فاطمه معرفی کرد گفت: -فاطمه تازه مسکن خورده، خوابیده. با تعجب پرسیدم؟ ! مسکن؟ ! مگر مریضه خدای نکرده؟! -مگه شما نمیدونید؟!فاطمه تصادف کرده! پا وسرش از چند ناحیه شکسته. بخاطرش چندروز بستری شد.. دیگر چیزی نمیشنیدم.زبانم بند آمده بود.آدرس را گرفتم و بدون فوت وقت رفتم دم در خانه شان.قبل ار فشار زنگ روسریم را جلو کشیدم. آینه ی کیفی خودم رو درآوردم.رژم را با دستمال پاک کردم ودستمال رو مانند سمباده به روی صورتم کشیدم.زنگ را زدم.لحظه ای بعد مادرش در را باز کرد. با دیدن من حسابی جاخورد.انگار انتظار یک دختر با وقار چادری را میکشید! ادامه دارد... به قلم ✍ کپی بدون ذکر نام وآدرس نویسنده اشکال شرعی دارد😊 آیدی وآدرس نویسنده👇 @moghimstory https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ حجاب فاطمی👆 ⛔️«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
‌ ‌ ‌زنگ را زدم.لحظه ای بعد مادرش در را باز کرد. با دیدن من حسابی جاخورد.انگار انتظار یک دختر با وقار چادری را میکشید! با خجالت سلام کردم و او با همان حالت تعحب وسوال منو به داخل خانه هدایتم کرد. خانه ی ساده ومرتب اونها منو یاد گذشته هایم انداخت.دورتا دور پذیرایی با پشتی های قرمز رنگ که روی هرکدام پارچه ی توری زیبا وسفیدی بصورت مثلثی کشیده شده بود مزین شده بود.مادرش مرا به داخل یک اتاق که در سمت راست پذیرایی قرار داشت مشایعت کرد .فاطمه به روی تختی از جنس فرفوژه با پایی که تا انتهای ران درگچ بود، تکیه داده بود و با لبخند سلام صمیمانه ای کرد.زیر چشمانش گود رفته بود و لبانش خشک بنظر میرسید.دیدن او در این وضعیت واقعا برایم غیر قابل هضم بود.بازهم بخاطر شوکه شدنم نفسم بالا نمی آمد وبه هن هن افتادم.بی اختیار کنار تختش نشستم وبدون حرفی دستهای سردش رو گرفتم و فشار دادم.هرچقدر قشار دستانم بیشتر میشد کنترل بغضم سخت تر میشد. مادرش از اتاق بیرون رفت و فاطمه مثل همیشه با خوشرویی و لحن طنزآلود گفت: -بی ادب سلامت کو؟!قصد داری دستم رو هم تو بشکنی؟ ! چرا اینقدر فشارش میدهی؟!فکر میکردم دیگه نمیبینمت.گفتم عجب بی معرفتی بود این دختره!!رفت و دیگه سراغی از ما نگرفت! چشمم به دستانش بود.صدام در نمی آمد: -خبر نداشتم! من اصلن فکرش هم نمیکردم تو چنین بلایی سرت اومده باشه. خنده ای کرد و گفت: -عجب! یعنی مسجدی ها هم در این مدت بهت نگفتند من بستری بودم؟! سرم را با تاسف تکان دادم! چه فکرها که درباره ی او نکردم! چه قدر بیخود وبی جهت او را کنار گذاشتم درباره اش قضاوت کردم سرم را بالا گرفتم و آب دهانم را قورت دادم:من از آخرین شبی که باهم بودیم مسجد نرفتم. گره ای به پیشانی اش انداخت و پرسید: -چرا؟! سرم دوباره پایین افتاد. فاطمه دوباره خندید:چیشده؟! چرا امروز اینقدر سربزیر ومظلوم شدی؟ جواب دادم:-از خودم ناراحتم.من به تو یک عذرخواهی بدهکارم. با تعجب صدایش را کمی بالاتر برد: -از من؟!!!!! آه کشیدم. پرسید: -مگه تو چیکار کردی؟! نکنه تو پشت فرمون نشسته بودی ومارو اسیر این تخت کردی؟ هان؟ خندیدم! یک خنده ی تلخ!!! چقدر خوب بود که او در این شرایط هم شوخی میکرد.سرم را پایین نگاه داشتم تا راحت تر حرف بزنم. -فکر میکردم بخاطر حرفهام راجع به چادر ازمن بدت اومد و دیگه نمیخوای منو ببینی! او با تعحب گفت: -من؟؟؟؟؟ بخاطر چادر؟ ! وبعد زد زیر خنده!!! وقتی جدیت من را دید گفت: -چادری بودن یا نبودن تو چه ربطی به من داره؟! من اونشب ناراحت شدم.ولی از دست خودم.ناراحتیم هم این بود که چرا عین بچه ها به تو پیشنهادی دادم که دوستش نداشتی! و حقیقتش کمی هم از غربت چادر دلم سوخت. آهی کشید و در حالیکه دستش رو از زیر دستم بیرون میکشید ادامه داد: -میدونی عسل؟!!!چادر خیلی حرمت داره.چون لباس حضرت زهراست.دلم نمیخواد کسی بهش بی حرمتی کنه.من نباید به تویی که درکش نکرده بودی چنین پیشنهادی میدادم اون هم فقط بخاطر بسیج! تو خیلی خوب کاری کردی که سریع منو به خودم آوردی وقبول نکردی.من باید یاد بگیرم که ارزش چادر رو بخاطر امورات خودم وبسیج پایین نیارم.میفهمی چی میگم؟! من خوب میفهمیدم چه میگوید ولی تنها جمله ای را که مغزم دکمه ی تکرارش را میزد این بود: -چادر لباس حضرت زهراست...میراث اون بزرگواره بازهم حضرت زهراا.چرا همیشه برای هرتلنگری اسم ایشون رو میشنیدم.؟! آه عمیقی کشیدم و با حرکت سر حرفهاش رو تایید کردم. ادامه دارد... به قلم ✍ https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ حجاب فاطمی👆👆 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
(داستانی عبرت آموز‌ ) ‌ مادرش با یک سینی چای ومیوه وارد شد.بخاری دیواری را کمی زیادش کرد و گفت: -هوا سرد شده.یک پتوی دیگه برات بیارم مامان جان؟ ! فاطمه با نگاهی عاشقانه رو به دلواپسی مادرش گفت: -نه قربونت برم.من خوبم.اینحا هم سرد نیست.برو یک کم استراحت کن تا قبل از اذان.خسته ای. مادرش یک نگاه پرسروصدایی به هر دوی ماکرد.نگاهش میگفت خیلی حرفها برای دردل دارد ولی از گفتنش عاجز است.من لبخند تلخی زدم و سرم را پایین انداختم.مادرش رفت و فاطمه نجواکنان قربان صدقه اش رفت.پرسیدم: -از کی به این روز افتادی؟ جواب داد: -ده روزی میشه.روزای اولش حالم خیلی بد بود..دکترا یه لخته خونم تو مغزم دیده بودن که نگرانشون کرده بود.ولی خدا روشکر هیچی نبود..چسمت روز بد نبینه.خیلی درد کشیدم خیلی. دوباره خندید. چرا این دختر اینقدر به هرچیزی میخندید؟ یعنی درد هم خنده داره؟ دستش محکم اومد رو شونه هام و از فکر بیرون پریدم. گفت : بیخیال این حرفها. اصل حالت چطوره؟ بزور لبخند زدم: -خوبم.اگر ملاک سلامت جسم باشه!!! -پس روحت حالش خوب نیس!! -آره خوب نیست -میخوای راجع بهش حرف بزنیم؟! اهی کشیدم: -شاید اگر علتش رو بدونی دیگه دلت نخواد باهام بگردی پوزخندی زد: -هه!!!! فک کن من دلم نخواد با کسی بگردم!! من سریش تر از این حرفهام.اصلن تو رفاقت جنبه ندارم.مورد داشتم طرف یه سلام داده .بوده بهم اونم محض کارت عضویت بسیج اینقدر سریشس شدم که از بسیج کلن انصراف داده بود بخاطر مزاحمت های من -تو دختر بی نظیری هستی.با تو بودن سعادت میخواد بادی به غبغب انداخت وگفت: -بله خودمم میدوووونم.پس لیاقت خودت رو اثبات کن.سعادت رو من تضمین میکنم! دلم میخواست همه چیز رو براش تعریف کنم ولی واقعا نمیتوانستم.اعتراف به گناهان بزرگم در مقابل دختر پاکدامنی مثل فاطمه کار مشکلی بود. گفتم:شاید یک روز که شهامتش رو داشتم اعتراف کردم! او پاسخ داد: -مگه اینجا کلیساست که میخوای اعتراف کنی؟! اگه اعتراف به گناه داری که اصلن به من ربطی نداره! بقول حاج آقا مهدوی اگر خدا میخواست گناه ما رو دیگرون بدونن وبفهمن که ستارالعیوب نمیشد؟ اگر خواستی باهام درددل کنی من سنگ صبور خوبیم و رازدار نمونه ای.اما اگر اعتراف به گناهه نمیخوام بشنوم.همه ی ما گنهکاریم! باز هم فاطمه با یک جمله ی قصار دیگه حالم رو دگرگون کرد و اشکم جاری شد. او آرام نوازشم میکرد.میان نوازشهاش سوالی ذهنم را درگیر کرد.رو کردم بهش پرسیدم :حاج اقا مهدوی همون طلبه ایه که پیشنماز مسجده؟! تا اسم حاج آقا مهدوی را آوردم فاطمه نگاهش محترمانه شد و گفت: -ما بهشون طلبه نمیگیم.ایشون یکی از نخبه های فقهه.مدرس قرآن و سخنور قدریه. ایشون سال گذشته هم حاجی شدند. دلم میخواست بیشتر از او بدانم.گفتم: -ایشون در برخورد اولشون با من خیلی رفتار خوبی داشتند.من که هیچ وقت محبتشون یادم نمیره.چقدر خوبه که همچین آدمهایی در اجتماع داریم.فاطمه که از تعریفات من صورتش گلگون شده بود گفت: -اره ایشون حرف ندارن! از وقتی وارد این مسجد شدند بیشترین قشر نمازگزارانمون جوانان شدند.ایشون اینقدر محترم و با ملاحظست که هیچ کس ازشون نمیتونه کوچکترین انتقادی کنه. با تردید از فاطمه که انگار در رویایی غرق بود پرسیدم: -آقای مهدوی....اممم ..متاهل هستند؟! فاطمه با شتاب نگاهم کرد و در حالیکه سیبی برمیداشت و پوستش میکند گفت: -امممم نه فعلن.ولی هییت امنا گویا میخوان براش آستین بالا بزنند!البته اگه بتونن راضیش کنن دلم هری ریخت.طلبه ی جوان مجرد بود..!! ادامه دارد... به قلم ✍ کپی بدون ذکر نام وآدرس نویسنده اشکال شرعی دارد😊 آیدی وآدرس نویسنده👇 @moghimstory https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ حجاب فاطمی👆👆 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
‌ (داستانی عبرت آموز) ‌ دلم هری ریخت.طلبه ی جوان مجرد بود! ولی به من چه؟! تا وقتی دخترهای مومن و متعهد وپاکدامن بودند چرا باید او به من فکر میکرد؟! اصلا او را به من چه؟! سکوت سنگینی بینمان حاکم شد.فاطمه سیب پوست میکند ومن پوست خیار را ریز ریز میکردم.نیم نگاهی به فاطمه انداختم که لبخند خفیفی به لب داشت.من این حالت را می‌شناختم! او بعد از شنیدن نام آقای مهدوی حالتش تغییر کرد!! نکند فاطمه هم؟!!!! یا از آن بدتر نکند یکی از گزینه های انتخابی اوباشد؟! اصلا چرا آقای مهدوی اونشب از بین اونهمه زن فاطمه رو صدا زد ومن را به او تحویل داد؟! نکنه بین آنها خبرهایی است؟! باید متوجه میشدم. با زرنگی پرسیدم: -امم بنظرم یک دختر خوب ومناسب سراغ داشته باشم برای آقای مهدوی! او چاقو را کنار گذاشت وبا نگاه پراز پرسشش نگاهم کرد.دیگر شکی نداشتم چیزی بین آن دو وجود دارد.واز تصورش قلبم فشرده میشد. گفتم:-تو!!! او با خنده ی محجوبی سرخ شد و در حالیکه به سیبش نگاه میکرد گفت: -استغفرالله...چی مثل خانوم باجیا رفتار میکنی؟! ان شالله هرکی قسمتش میشه خوب باشه و مومن.من لیاقت ندارم. با تعجب نگاهش کردم. -این دیگه از اون حرفهااا بوداااا!!! تو با این همه نجابت و خوبی و باحالی لیاقت او رو نداشته باشی.؟! اتفاقن.. حرفم را با خنده ی محجوبی قطع کرد وگفت دیگه الان اذان میگن.کمکم میکنی برم دسشویی وضو بگیرم.؟ بلند شدم و به اتفاق به حیاط رفتیم.هوا سوز بدی داشت.با خودم گفتم زمستان چه زود از راه رسید. آن شب کنار فاطمه نماز راخواندم و هرچه او و مادرش اصرار کردند برای شام بمانم قبول نکردم وخیلی سریع از او خداحافظی کردم وراه افتادم. در راه به همه چیز فکر میکردم. به فاطمه.به آن طلبه که حالا میدانستم اسمش مهدویه.به نگاه عجیب فاطمه در زمان صحبت کردنش درباره او.به وضع عذاب آور فاطمه و به خودم و کامران که با تماسهای مکررش بعد ازحادثه ی امروزمجبورم کرد گوشیم را خاموش کنم. هوا خیلی سرد بود و من لباسهایم کافی نبود.با قدمهای تند خودم را به میدان رساندم و به نور مسجد نگاه کردم.شاید آقای مهدوی را دوباره میدیدم. او نبود.ساعتم را نگاه کردم.بله! احتمال زیاد نماز جماعت تمام شده بود. نا امیدانه به سمت خیابان راه افتادم.تلفنم را روشن کردم.به محض روشن شدن پیامکهای بیشماری از کامران بدستم رسید.ودر تمام آنها التماسم میکرد که گوشی را بردارم تا بهم توضیح بده.بیچاره کامران! او خبرنداشت که رفتار امروز من بهانه بود.چون با دیدن اون طلبه دوباره هوایی شده بودم.در همین افکار بودم که کامران دوباره زنگ زد.مردد بودم که جواب بدم یاخیر.گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و منتظر شدم او شروع کند.چندبار الو الو کرد و وقتی پاسخی نشنید گفت: -میدونم دلت نمیخواد باهام حرف بزنی.حق با تو بود.من اشتباه کردم.من نباید به هیچ کسی میگفتم حتی به اون ملا که ما رو نمی شناخت.اصلن تو بگو من چیکار کنم که منو ببخشی؟ چیزی برای گفتن نداشتم.لاجرم سکوت کردم.ادامه داد: -عسل...!!! عسل خانوم.!! مگه قرارنبود امشب با هم بریم رستوران چینی؟ ! من جا رزرو کردم.تو روخدا بدقلقی نکن.میریم اونجا میشینیم صحبت میکنیم. از ظهرتا حالا عین دیوونه هام بخدا.خواستم لب باز کنم چیزی بگویم که آن طلبه را دیدم که از یک سوپرمارکت بیرون آمد وبا چند بسته خرت وپرت به سمتم می آمد. گوشی را بدون اینکه سخنی بگویم قطع کردم وآرام داخل کیفم گذاشتم .با زانوانی سست به سمتش رفتم .عحیب است .این دومین بار است که او را در همین نقطه میبینم.و هر دوبار هم قبلش کامران پشت خطم بود!!! خدایا حکمت این اتفاق چیست؟!خداروشکر بخاطر وضوی اجباری در خانه ی فاطمه آرایش نداشتم.دلم میخواست مرا نگاه کند.دلم میخواست مرا بشناسد. البته نه بعنوان زنی که امروز در ستارخان دیده بود بلکه بعنوان زنی که دعوت به مسجدش کرد.هرچه به او نزدیکتر میشدم ضربان قلبم تندتر میشد و احساس میکردم اونباید از کنارم راحت گذر کند.من تمام وجودم صدا ونگاه این مرد را میخواست..‌ ادامه دارد... به قلم ✍ کپی بدون ذکر نام وآدرس نویسنده اشکال شرعی دارد😊 آیدی وآدرس نویسنده👇 @moghimstory https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ حجاب فاطمی👆👆 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
( عبرت آموز) هرچه به او نزدیکتر میشدم ضربان قلبم تندتر میشد و احساس میکردم اونباید از کنارم راحت گذر کند.من تمام وجودم صدا ونگاه این مرد را میخواست. لعنت به این کامران! چقدر زنگ میزند.چرا دست از سرم آن هم در این لحظه که باید سراپا چشم وحواس باشم برنمی دارد؟ من با بیحیایی به او زل زدم و او خیره به سنگ فرش پیاده روست.اینگونه نمیشود. عهههه.!!!!بازهم زنگ این موبایل کوفتی! با عجله گوشیم را از کیفم درآوردم و خاموشش کردم. چشمم به طلبه بود که چندقدم با من فاصله داشت وندیدم که گوشیم رو بجای جیب کیفم به زمین انداختم.از صدای به زمین خوردن گوشیم به خودم آمدم ونگاهی به قطعات گوشیم کردم که روی زمین ودرست درمقابل پای طلبه به زمین افتاده بود. نشستم. به به.چه عطر مسحور کننده و بهشتی ای!! فکر کردم الان است که مثل فیلمها کنارم زانو بزند و قطعات موبایل رو جمع کند ودرحالیکه اونها رو به من میده نگاهمون به هم گره بخورد واو هم یک دل نه صد دل عاشقم شود.البته اگر بجای موبایل سیب یا جزوه ی درسی بود خیلی نوستالژی تر میشد ولی این هم برای من موهبتی بود. اما او مقابلم زانو که نزد هیچ با بی رحمی تمام از کنارم رد شد و من با ناباوری سرم را به عقب برگرداندم و رفتنش را تماشا کردم! گوشی را بدون سوار کردن قطعاتش داخل کیفم انداختم. اینطوری ازشر مزاحمتهای کامران هم راحت میشدم.اوباید بخاطر کارش تنبیه شود.بخاطر تماسهای مکرر او من هم صحبتی با اون طلبه را از دست داده بودم!! چندروزی گذشت و من تماسهای کامران را بی پاسخ میگذاشتم.با فاطمه هم مدام در ارتباط بودم وحالش را میپرسیدم.او میگفت اینقدر قدم من براش خوش یمن و خوب بوده که بعد از رفتنم حالش رو به بهبوده و بزودی به هر ترتیبی شده به مسجد برمیگرده.باشنیدن این خبر واقعا خوشحال شدم و تصمیم گرفتم هرطور شده با او صمیمی تر شوم و پی به رابطه ی او و آقای مهدوی ببرم.من با اینکه میدانستم مهدوی از جنس من نیست و توجه او به من فرضی محال است اما نمیدانم چرا اینقدر وابسته به او شده بودم و همین لحظات کوتاهی که او را دیدم دلبسته اش شده بودم.و با خودم میگفتم چه اشکالی دارد؟ مردهایی در زندگیم بودند که فقط به چشم طعمه نگاهشان میکردم وقتش است که مردی را برای آرامش و احساس های دست نخورده وپاکم داشته باشم.حتی اگر او سهم من نباشد،دیدار و صدایش آرامش بخش شبهای دلتنگیم است. بالاخره کامران با اصرار زیاد خودش وفشار مسعود و زبان چرب ونرم خودش دوباره باب دوستی رو باز کرد و بایک پیشنهاد وسوسه برانگیز دیگه رامم کرد.همان روز در محفلی عاشقونه که در کافه ی خود تدارک دیده بودبا گردنبندی طلا غافلگیرم کرد.! و دوستی ما دوباره از سر گرفته شد وموجبات حسادت اکثر دختران دورو برم و همچنین نسیم جاه طلب و بولهوس رو فراهم کرد.وقتی با کامران بودم اگرچه بخشی از نیازها و عقده های کودکی ونوجوانی ام ارضا میشد اما همیشه یک استرس و نا آرامی مفرط همراهم بود. وحشت از لو رفتن...وحشت از پیشنهادهای نابجا..واین اواخر احساس گناه در مقابل فاطمه و اون طلبه روح وروانم رو بهم ریخته بود.. ادامه دارد. .. به قلم ✍ کپی بدون ذکر نام وآدرس نویسنده اشکال شرعی دارد😊 آیدی وآدرس نویسنده👇 @moghimstory https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ حجاب فاطمی👆👆 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
(داستانی عبرت آموز) ‍ روزها از پی هم گذشتند ومن تبدیل به یک دختری با شخصیت دوگانه و رفتارهای منافقانه شدم.اکثر روزها با کامرانی که حالا خودش رو به شدت شیفته و واله ی من نشان میداد سپری میکردم و قبل از اذان مغرب یا در برخی مواقع که جلسات بسیج وجود داشت ظهرها در مسجد شرکت میکردم! بله من پیشنهاد فاطمه رو برای عضویت بسیج پذیرفتم چون میخواستم بیشتر کنار او باشم و بیشتر بفهمم.! به لیست برنامه هام یک کار دیگه هم اضافه شده بود و آن کار، دنبال کردن آقای مهدوی بصورت پنهانی از در مسجد تا داخل کوچه شون بود.اگرچه اینکار ممکن بود برایم عواقب بدی داشته باشد ولی واقعا برام لذت بخش بود. ماه فروردین فرا رسید و عطر دل انگیز گلهای بهاری با خودش نوید یک سال دلنشین و خوب را میداد.کامران تمام تلاشش را میکرد که مرا با خودش به مسافرت ببرد و من از ترس عواقبش هربار به بهانه ای سرباز میزدم.ازنظر من او تا همینجا هم خیلی احمق بود که اینهمه باج به دختری میداد که تن به خواسته اش نداده.! شاید اوهم مرا به زودی ترک میکرد و میفهمید که بازیچه ای بیش نیست.اما راستش را بخواهید وقتی به برهم خوردن رابطه مون فکر میکردم دلم میگرفت! او دربین این مردهای پولدار تنها کسی بود که چنین حسی بهم میداد.احساس کامران به من جنسش با بقیه همتایانش فرق داشت.او محترم بود.زیبا بود و از وقتی من به او گفتم که از مردهای ابرو بر داشته خوشم نمیاد شکل و ظاهری مردانه تر برای خودش درست کرده بود.اما با او یک خلا بزرگ حس میکردم.وهرچه فکر میکردم منشا این خلا کجاست؟ پیدا نمیکردم!. هرکدام از افراد این چندماه اخیر نقشی در زندگی من عهده دار شده بودند و من احساس میکردم یک اتفاقی در شرف افتادنه! روزی فاطمه باهام تماس گرفت و باصدای شادمانی گفت:اگر قرار باشه از طرف بسیج بریم مسافرت باهامون میای؟ با خودم گفتم چرا که نه! مسافرت خیلی هم عالیه! میریم خوش میگذرونیم برمیگردیم.ولی او ادامه داد ولی این یک مسافرت معمولی نیستا با تعحب پرسیدم : -مگر چه جور مسافرتیه؟ گفت اردوی راهیان نوره.قراره امسال هم بسیج ببره ولی اینبار مسجد ما میزبانی گروه این محله رو بعهده داره. با تعجب پرسیدم:راهیان نور؟!!! این دیگه چه جور جاییه؟! خندید: -میدونستم چیزی ازش نمیدونی!راهیان نور اسم مکان نیست.اسم یک طرحه! و طرحش هم دیدار از مناطق جنگی جنوبه.خیلی با صفاست. خیلی.. تن صداش تغییر کرد. وچنان با وجد مثال نزدنی از این سفر صحبت کرد که تعجب کردم! با خودم فکر کردم اینها دیگه چه جور آدمهایی هستند؟! آخه دیدار از مناطق جنگی هم شد سفر؟! بابا ملت به اندازه ی کافی غم وغصه دارن..چیه هی جنگ جنگ جنگ!!!!! فاطمه ازم پرسید نظرت چیه؟ طبیعتا این افکارم رو نمیتونستم باصدای بلند برای او بازگو کنم!!! بنابراین به سردی گفتم نمیدونم! باید ببینم!حالا کی قراره برید؟! -برید؟!!! نه عزیزم شما هم حتما میای! ان شالله اوایل اردیبهشت. باهمون حالت گفتم:مگه اجباریه؟! -نه عزیزم.ولی من دوست دارم تو کنارم باشی. اصلا حتی یک درصد هم دلم نمیخواست چنین مکانی برم.بهانه آوردم : -گمون نکنم بتونم بیام عزیزم.من اردیبهشت عمه جانم از شهرستان میاد منزلم .ونمیتونم بگم نیاد وگرنه ناراحت میشه و دیگه اصلا نمیاد. با دلخوری گفت: -حالا روز اول اردیبهشت که نمیاد توام!!بزار ببینیم کی قطعیه تا بعد هم خدابزرگه. چند وقت بعد زمان دقیق سفر معلوم شد و فاطمه دست از تلاشش برای رضایت من برنمیداشت.اما من هربار بهانه ای میاوردم و قبول نمیکردم.او منو مسؤول ثبت نام جوانان کرد و وقتی من اینهمه شورو اشتیاق را برای ثبت نام در این اردو میدیدم متاسف میشدم که چقدر جوانان مسجدی افسرده اند!!! ادامه دارد. .... به قلم ✍ کپی بدون ذکر نام وآدرس نویسنده اشکال شرعی دارد😊 آیدی وآدرس نویسنده👇 @moghimstory https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ حجاب فاطمی👆👆 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2