هیچ وقت عشق، محبت، رفاقت و هیچ چیز با ارزش دیگری را از کسی گدایی نکن، چون معمولا" چیز با ارزش را به گدا نمی دهند.
👤بوبن
@Manifestly
✏️در مراسم بزرگداشت بیل برادلی، سناتور نیوجرسی که در سال 1987 برگزار شد اتفاق جالبی رخ داد:
برادلی منتظر بود تا سخنرانی اش را ایراد کند. پیشخدمتی که مشغول کار بود، تکه ای کره در بشقاب او گذاشت.
برادلی به او گفت: "ببخشید ممکن است من دوتکه کره داشته باشم؟"
پیشخدمت جواب داد: "خیر! هرنفر، یک تکه !".
برادلی گفت: "گمان می کنم شما مرا بجا نیاوردید. من بیلی برادلی، فارغ التحصیل آکسفورد، بازیکن حرفه ای بسکتبال، قهرمان جهان و سناتور ایالات متحده هستم".
پیشخدمت گفت: "خب، شاید شما هم نمی دانید من چه کسی هستم؟ "
برادلی گفت: "نه، نمی دانم. شما چه کسی هستید؟".
پیشخدمت گفت: "من مسئول کره ها هستم".!!!
🔻 هر وقت ما به سطحی از توسعه یافتگی رسیدیم که اینجور مسئولانی برای " کشورمان" تربیت کردیم مشکل فسادهای میلیاردی و فقر هم حل خواهد شد.
کانال ما را به دوستان خود پیشنهاد کنید
حکایات کوتاه و آموزنده👇👇👇🇮🇷🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
✏️می گویند منبر را از چوب درخت گردو می سازند چون که چوب آن بسیار محکم است و البته سایه و میوه خوبی هم دارد. اما درخت چنار میوه ندارد، سایه آنچنانی هم ندارد و از آن چوبه دار میسازند.
استاد شهریار ویژگی این دو درخت را در شعر خود این چنین سروده است:
گفت با طعنه منبری به چنار
سرفرازی چه میکنی؟ بی بار
نه مگر ننگ هر درختی تو؟
کز شما ساختند چوبه دار
پس بر آشفت آن درخت دلیر،
رو به منبر چنین نمود اخطار
گفت گر منبر تو فایده داشت
کـار مردم نمی کشید به دار
کانال ما را به دوستان خود پیشنهاد کنید
داستانهای کوتاه و آموزنده👇👇👇🇮🇷🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
✏️پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى ميداد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت: من الان داخل قصر مىروم و مىگویم یکى از لباسهاى گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعدهاش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند ، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود :
اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مىکردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد.
کانال ما را به دوستان خود پیشنهاد کنید
داستانهای کوتاه و آموزنده👇👇👇🇮🇷🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
✏️وقتی ارنستو چگوارا را در پناهگاهش باکمک چوپان خبرچین دستگیر کردند...
یکی از چوپان پرسید:چرا خبرچینی کردی درحالی که چگوارا برای آزادی شماها مبارزه میکرد؟
چوپان جواب داد:باجنگهایش گوسفندان مرا میترساند.
- بعداز مقاومت محمدکریم درمقابل فرانسویها در مصر و شکست او، قرار براعدامش شد، که ناپلئون او را فراخواند و گفت:
سخت است برایم کسی را اعدام کنم که برای وطنش مبارزه میکرد. من به تو فرصتی میدهم که ده هزارسکه طلا غرامت سربازهای کشته را بدهی...
محمدکریم گفت:من الآن این پول را ندارم اما صدهزارسکه از تاجران میخواهم، میروم تهیه میکنم و باز میگردم...
محمدکریم به مدت چندروز در بازارها با زنجیر برای تهیه پول گردانیده میشد اما هیچ تاجری این پول را نمیداد و حتی بعضی طلبکارانه میگفتند که با جنگهایش وضعیت اقتصادی را نابسامان کرد و ...
نزد ناپلئون برگشت...ناپلئون به او گفت:
چاره ایی جز اعدام تو ندارم نه بخاطر کشتن سربازهایم به دلیل جنگیدن برای مردمی که پول را مقدم بر وطن میدانند.
محمد رشید میگوید:آدم انقلابی که برای جامعهی نادان مجاهدت کند مانند کسی است که به خود آتش میزند تا روشنایی را برای آدم نابینا فراهم کند.
کانال ما را به دوستان خود پیشنهاد کنید
داستانهای کوتاه و آموزنده👇👇👇🇮🇷🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
✏️ فردى ازدواج کرد و به خانه جديد رفت
ولی هرگز نمیتوانست با همسر خود کنار بیاید
آنها هرروز باهم جروبحث میکردند
روزی نزد داروسازی قدیمی رفت واز او تقاضا کرد سمی بدهد تا بتواند با آن همسر خود را بکشد
داروساز گفت اگر سمی قوی به تو بدهم که همسرت فورأ کشته شود همه به تو شک میکنند پس سم ضعیفی میدهم که هر روز در خوراک او بریزی و کم کم اورا از پای درآورى و
توصیه کرد دراین مدت تامیتوانی به همسرت مهربانی کن
تاپس از مردن او کسی به تو شک نکند
فرد معجون را گرفت
و به توصیه های داروساز عمل کرد
هفته ها گذشت
مهربانی او کار خود را کرد و اخلاق همسر را تغییر داد
تا آنجا که او نزد داروساز رفت و گفت
من او را به قدر مادرم دوست دارم
و دیگر دلم نمیخواهد او بمیرد
دارویی بده تا سم را از بدن او خارج کند
داروساز لبخندی زد و گفت
آنجه به تو دادم سم نبود
سم در ذهن خود تو بود
و حالا
با مهر و محبت آن سم از ذهنت بیرون رفته است
مهربانی
موثرترین معجونیست که
به صورت تضمینی
نفرت و خشم را نابود میکند.
کانال ما را به دوستان خود پیشنهاد کنید
داستانهای کوتاه و آموزنده👇👇👇🇮🇷🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
✏️جمعی بر سر مزارحاتم طائی نزول نمودند، شخصی به استهزاء رو به قبر حاتم نموده، می گفت که ما را باید امشب مهمان نمایی. کاروانیان گفتند که چرا چنین می گویی؟ گفت که اعتقاد قبیله طی آن است که حاتم نمرده، هر که بر سر قبر او آید، او را مهمان کند.
چون شب درآمد، او را خواب ربوده، در خواب دید که حاتم با شمشیر کشیده آمد و شتر او را پی نمود و گفت: شما را مهمان نمودم به گوشت این شتر! او از هیبت این خواب بیدار شد و بر سر شتر خود رفت، شتر خود را پی کرده دید. اهل قافله از خواب برخاستند و چون از کیفیت خواب او مستحضر شدند به او گفتند که حاتم به خواهش تو، ما را مهمان نموده و به خوردن گوشت شتر او، مشغول شدند. چون کاروان حرکت نمود او را با شتر خود بردند. پس از رفتن یک منزل راه، عدی بن حاتم را دیدند که شتری همراه دارد و می آید و از احوال آن شخص می پرسد. کاروانیان آن شخص را به او نمودند و او، شتر را به او داده، گفت: پدرم دوش در خواب به من گفت که شخصی در سر قبر من، خواهش مهمانی نمود، ما شتر او را کشته ایم و کاروانیان را بدان گوشت، مهمان نمودیم، تو باید شتری به او برسانی تا در عوض شتر او باشد.
با اشتراک مطالب كانال معرف ما در ايتا باشيد👇👇🇮🇷🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
20سال بعد بابت کارهایی که نکرده ای بیشتر افسوس میخوری تابابت کارهایی که کرده ای
بنابراین روحیه تسلیم پذیری راکنار بگذار،از حاشیه امنیت بیرون بیا، جستجو کن، بگرد آرزو کن کشف کن
👤مارک تواین
@Manifestly
✏️ دروغ نشنیده
#طنز
دو زن با هم حرف میزدند. ناگهان یکی از آن دو که بیوقفه حرف میزد و تقریباً اجازه حرف زدن به دیگری نمیداد، گفت: «و حالا باید برات بگم که دیروز چه چیزایی از دهان همسایهات درباره تو شنیدم...»
دوستش گفت: «این دروغ است!»
زن پرحرف تعجب کرد و با ناراحتی گفت: «وا، من که هنوز چیزی نگفتم، چطور ادعا میکنی که من دروغ میگم؟!»
دوستش جواب داد: «من اصلاً نمیتونم فکر کنم تو چیزی شنیده باشی، برای اینکه به هیچ کس اجازه حرف زدن نمیدهی.
با اشتراک مطالب کانال معرف ما در ایتا باشید👇👇🇮🇷🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
#انگیزشی
#آموزنده
✏️ادموند هیلاری اولین مردی بود که اورست، بلندترین قله ی جهان را فتح کرد. این عمل او با تاجگذاری ملکه الیزابت همراه بود و هیلاری، فتح خود را به او تقدیم کرد و به جایش، لقب «سِر» گرفت.
سال قبل هم هیلاری کوشیده بود صعود کند، اما موفق نشده بود. با این وجود، انگلیسی ها متوجه تلاش او شدند و از او خواستند برای مردم سخنرانی کند.
هیلاری مشکلاتش را برای مردم گفت، و پس از تشویق حاضران، گفت که احساس ناکامی و ناتوانی می کند. اما بعد، ناگهان میکروفون را رها کرد، به تابلویی که مسیر حرکتش را مشخص میکرد، نزدیک شد و فریاد زد:
- کوه اورست، بار اول بر من پیروز شدی! اما سال دیگر تو را شکست میدهم، و دلیلش ساده است: تو دیگر به اوج ارتفاعت رسیده ای، اما من تازه دارم رشد میکنم!»
📚داستانهایی برای پدران فرزندان نوه ها
✏️پائولو کوئیلو
📜حقیقت
با اشتراک مطالب معرف ما در ایتا باشید👇👇🇮🇷🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
✏️مرد سرمایه داری در شهری زندگی میکرد؛
اما به هیچکس ریالی کمک نمیکرد.
فرزندی هم نداشت. و تنها با همسرش زندگی میکرد. در عوض قصابی در آن شهر بود که به نیازمندان گوشت رایگان میداد.
روز به روز نفرت مردم از شخص سرمایه دار بیشتر میشد مردم هرچه او را نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه کسی میخواهی؟
در جواب میگفت نیاز شما ربطی به من ندارد.
بروید از قصاب بگیرید تا اینکه او مریض شد
احدی به عیادتش نرفت و در نهایت در تنهایی جان داد.
هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه او برود...
همسرش به تنهایی او را دفن کرد
اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد
دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد.
او گفت کسی که پول گوشت را پرداخت میکرد دیروز از دنیا رفت..!!
قضاوت کار ما نیست قاضی خداست.
#بازخوانی
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
✅ از زمین خوردن کسى شاد مشو
که نمیدانى گردش روزگار براى تو چه در آستین دارد ...
امام علی (علیه السلام)
@Manifestly
✏️مردی با کودکانش داخل اتوبوس بودند. بچه ها سر و صدا می کردند و مرد هم در فکر فرو رفته بود. مردم با هم پچ پچ می کردند و می گفتند عجب پدر بی ملاحظه ایست. بالاخره یک نفر به مرد گفت: چرا بچه هایت را آرام نمی کنی؟ مرد گفت: الان از بیمارستان می آییم و مادر بچه هایم فوت کرده. در فکرم که چطور این خبر را به بچه ها بدهم. در این لحظه بود که مردم بجای غر و لند، مشغول سرگرم کردن بچه ها شدند و مرد باز در غصه هایش غرق شد. هیچگاه بدون درک شرایط دیگران، در مورد آنها قضاوت نکنیم.
با اشتراک مطالب کانال معرف ما در ایتا باشید👇👇🇮🇷🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
✏️روزی حضرت موسی به پروردگار متعال عرض کرد:«دلم می خواهد یکی از آن بندگان خوبت را ببینم.»
خطاب آمد:«به صحرا برو.آنجا مردی کشاوزی میکند.او از خوبان درگاه ماست.»حضرت به صحرا آمد و مردی را مشغول به کشاورزی دید.حضرت تعجب کرد که او چگونه به درجه ای رسیده است که خدا می فرماید او از خوبان ماست.
از جبریل پرسش کرد. جبریل عرض کرد:در همین لحظه خداوند او را امتحان میکند ،عکس العمل او را مشاهده کن.بلایی نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش را از دست داد.
نشست و بیلش را در مقابلش قرار داد و گفت:«مولای من،تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم،حال که تو مرا نابینا می پسندی من نابینایی را بیشتر از بینایی دوست دارم.»حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده است.
رو کرد و به آن مرد فرمود:ای مرد،من پیغمبرم و مستجاب الدعوه.می خواهی دعا کنم خداوند چشمانت را شفا دهد؟مرد گفت:خیر.حضرت فرمود چرا؟گفت:آنچه مولای من برای من اختیار کرده بیشتر دوست میدارم تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم.
با اشتراک مطالب کانال معرف ما در ایتا باشید👇👇🇮🇷🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
✏️دو روز مهم در زندگی هر انسان وجود دارد
نخست روزی که به دنیا می آید
و دوم روزی که میفهمد چرا به دنیا آمده است.
#هدف
👤مارک تواین
@Manifestly
سیب✏️
جنایتكاری كه آدم كشته بود، در حال فرار با لباس ژنده خسته به دهكده رسید.
چند روزچیزى نخورده بود وگرسنه بود. جلوى مغازه میوه فروشى ایستاد و به سیب هاى بزرگ و تازه خیره شد، اما پولى براى خرید نداشت. دودل بود كه سیب را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدایى كند. توى جیبش چاقو را لمس مى كرد که سیبى را جلوى چشمش دید! چاقو را رها كرد... سیب را از دست مرد میوه فروش گرفت. میوه فروش گفت: «بخور نوش جانت، پول نمى خواهم.»
روزها، آدمكش فرارى جلوى دكه میوه فروشى ظاهر میشد. وبى آنكه كلمه اى ادا كند، صاحب دكه فوراً چند سیب در دست او میگذاشت .یک شب، صاحب دكه وقتى كه مى خواست بساط خود را جمع كند، صفحه اوّل روزنامه به چشمش خورد .عكس توى روزنامه را شناخت .زیر عكس نوشته بود: «قاتل فرارى»؛ و جایزه تعیین شده بود.
میوه فروش شماره پلیس را گرفت... موقعی که پلیس او را مى برد،به میوه فروش گفت : «آن روزنامه را من جلو دكه تو گذاشتم . دیگر از فرار خسته شدم. هنگامى كه داشتم براى پایان دادن به زندگى ام تصمیم مى گرفتم به یاد مهربانی تو افتادم.
"بگذار جایزه پیدا كردن من، جبران زحمات تو باشد"
📚گابریل گارسیا مارکز
با اشتراک مطالب کانال معرف ما در ایتا باشید👇👇🇮🇷🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
#تلنگر
✏️ روزگار غریبی است ...
نمکدان را که پر میکنی توجهی به ریختن نمکها نداری ...اما زعفران راکه میسابی به دانه دانه اش توجه میکنی..!!
حال آنکه بدون نمک هیچ غذایی خوشمزه نیست...ولی بدون زعفران ماهها و سالها می توان آشپزی کرد و غذا خورد ...
مراقب نمکهای زندگیتان باشید ...ساده و بی ریا و همیشه دم دست ...که اگر نباشند وای بر سفرهٔ زندگی....
با اشتراک مطالب کانال معرف ما در ایتا باشید👇👇🇮🇷🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
#انگیزشی
بازندهها کسانیاند که ازباخت وحشت دارند
آنقدر که حتی تلاش هم نمیکنند
همین که بلندپروازیتو از دستبدیتو زندگیت همیشه درجا میزنی.
@Manifestly
✏️روزی عزراییل به زیارت حضرت محمد آمد
پیامبر(ص) از او پرسید:
ای برادر!
آیا در هنگام قبض روح انسانها دلت برای کسی سوخته است؟
عزارییل گفت:دلم برای دو نفر سوخت
- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.
۲- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم و آن تیره بخت مُرد
دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.
در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (ص) رسید و گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم ولی آنها را رها نمی کنیم.
با اشتراک مطالب کانال معرف ما در ایتا باشید👇👇🇮🇷🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
#طنز
✏️روزي دو مسيحي خسته و تشنه در بيابان گم شدند ناگهان از دور مسجدي را ديدند.
ديويد به استيو گفت: به مسجد كه رسيديم من ميگويم نامم محمد است تو بگو نامم علي است.
استيو گفت: من به خاطر آب نامم را عوض نميكنم.
به مسجد رسيدند. ملا گفت نامتان چيست؟ يكي گفت نامم استيو است و ديگري گفت نامم محمد است.
ملا گفت: براي استيو آب بياوريد و محمد جان، چون ماه رمضونه بايد تا افطار وایسی.
با اشتراک مطالب کانال معرف ما در ایتا باشید👇👇🇮🇷🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
#میرزا_مست_خمار_وبی_بی_مهرنگار
قسمت اول
✏️يکى بود يکى نبود، پيش از خدا کسى نبود. يک پادشاهى بود که بچهاش نمىشد، يک روز آمد سرش را جلو آينه شانه بزند يک موى سفيد روى شقيقهاش پيدا کرد. اوقاتش تلخ شد و وزيرش را خواست و گفت: 'تو چه مىگوئي؟ من دارم پير مىشوم و اولادى ندارم که بعد از خودم به تخت بنشيند' .وزير دلدارىاش داد و گفت: 'قبله عالم به سلامت باشد! من هم اجاقم کور است و اولاد ندارم. اين ديگر بسته به خواست پروردگار است. انشاءالله خدا به همين زودى اولادى به شما خواهد داد.پادشاه از جا در رفت و گفت: 'تو هميشه براى خوشآمد من از اين گزافها مىگوئي. اما از همين تا چهل روز ديگر به تو فرجه مىدهم اگر زنم آبستن نشد تو را خواهم کشت!'وزير بيچاره از گفته خود پشيمان شد، پکر و غمناک به خانه رفت.وزير، روزها و ساعتها را با غم و غصه مىشمرد و با خودش مىگفت: خدايا، خداوندگار! چه خاکى به سرم بکنم؟تا اينکه شب چهلم رسيد. نصف شب صدا در آمد. وزير دلش تو ريخت، به خيالش آمدهاند او را بکشند. اما همين که در را باز کرد درويش سفيدپوشى را ديد. درويش يک سيب و يک انار به وزير داد و گفت: 'خداوند اين را براى شما فرستاده. انار مال زن پادشاه است، سيب مال زن خودت. اينها را که خوردند بعد از چهل روز زن شاه پسر و زن تو دختر آبستن مىشوند و اين پسر و دختر همديگر را مىگيرند' .اين را گفت و ناپديد شد.وزير خيلى خوشحال شد و با خودش گفت: 'انار را مىدهم به زن خودم بخورد که پسر بزايد و سيب را به زن پادشاه مىدهم' .شبانه به خانه پادشاه رفت و ماجرا را نقل کرد. پادشاه شادمان شد و گفت: 'چه عيب دارد؟ دختر من زن پسر تو خواهد شد' .از آنجا بشنو که هر دو زن بعد از چهل روز آبستن شدند و سر نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقيقه زن وزير دخترى زائيد مثل پنجه آفتاب. زن پادشاه خواست بزايد صدائى آمد که: 'تشت طلا حاضر کنيد' . تشت طلا آوردند، يکدفعه يک مار سياه به دنيا آمد. زن پادشاه از هول پس افتاد و به زحمت به هوشش آوردند. وزير که شنيد فهميد که اين قسمت بوده و به روى خودش نياورد. اسم پسر پادشاه را ميرزا مست و خمار و اسم دختر وزير را بىبى مهرنگار گذاشتند.شاه اوقاتش تلخ شد اما چارهئى نداشت. هر دو بچه کمکم بزرگ شدند. همين که به سن بلوغ رسيدند شاه به وزير گفت: 'بايد دخترت را به پسر من بدهي' .وزير ترسيد که از فرمان شاه سرپيچى بکند، و آنها را براى هم عروسى کردند.شب عروسى همين که عروس و داماد دست به دست دادند و تنها گذاشتند، پسر پادشاه از توى پوست مار درآمد و جوان هژده ساله خوشگلى بود. دم صبح دوباره در پوست خود رفت و مار شد. چندى که گذشت به گوش پادشاه رسيد که پسرش به شکل جوان زيبائى از پوست مار درمىآيد. عروسش را خواست و گفت: 'بايد کارى بکنى که ديگر پسرم نتواند توى پوست مار برود' .بىبى مهرنگار از شوهرش پرسيد: 'پوست مار را با چه مىسوزانند؟'ميرزا مست و خمار گفت: 'پوست من را فقط مىشود با پوست سير و پياز و نمک در آتش سوزانيد، اما اگر پوستم بسوزد ديگر مرا نخواهى ديد' .بىبى مهرنگار اعتنائى به حرف شوهرش نکرد و دفعه بعد که ميزا مست و خمار از توى پوست خودش بيرون آمد، پوست او را سوزانيد. وقتىکه پوست مىسوخت يکهو شوهرش آمد و گفت: 'آخر کار خودت را کردى و پوست مرا سوزاندي! ديگر هرگز مرا نخواهى ديد مگر اينکه هفت جفت کفش فولادى و هفت دست رخت آهنى بپوشى و هفت عصاى آهنى و هفت جعبه قندرون بردارى و دنبال من راه بيفتي' .و همين که اين را گفت ناپديد شد.بىبى مهرنگار هفت روز تهيه سفر ديد و هفت دست رخت آهنى و هفت جفت کفش فولادى و هفت عصاى آهنى و هفت جعبه قندرون از بازار خريد و راهِ بيابان گرفت. هى رفت و رفت تا برخورد به يک ديو هيولائي. گفت: 'خدايا چه بکنم؟' يکدفعه صدائى از عالم غيب آمد که: 'اى دختر! يک جعبه قندرون جلو ديو بينداز تا دست از سرت بردارد' .مهرنگار همين کار را کرد و رفت و رفت تا رسيد به يک ديو ديگر. آنجا هم يک جعبه قندرون جلو ديو پرتاب کرد و پا گذاشت به فرار.چه دردسرتان بدهم؟
ادامه دارد.....
#داستان_بلند
#داستان_شب
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
#انگیزشی
تو هیچوقت نمیتونی بفهمی چقدر قوی هستی
مگر اینکه قوی بودن تنها انتخابی باشه که داشته باشی.
👤 باب مارلی
@Manifestly
✏️در میان یاران پیامبراکرم (ص) جوانی بود که در میان مردم به حسن ظاهر شهرت داشت و کسی احتمال گناه در بارهاش نمیداد. روزها در مسجد و بازار، همراه مسلمانان بود، ولی شبها به خانههای مردم دستبرد میزد.
یک بار، هنگامی که روز بود، خانهای را در نظر گرفت و چون تاریکی شب همه جا را فرا گرفت، از دیوار خانه بالا رفت. از روی دیوار به درون خانه نگریست. خانهای بود پر از اثاث و زنی جوان که تنها در آن خانه به سر میبرد. شوهرش از دنیا رفته بود و خویشاوندی نداشت. او، به تنهایی در آن خانه میزیست و بخشی از وقت خود را به نماز شب و عبادت میگذراند.
دزد جوان با مشاهده جمال و زیبایی زن، به فکر گناه افتاد. پیش خود گفت: « امشب، شب مراد است. بهرهای از مال و ثروت، و بهرهای از لذّت و شهوت!» سپس لختی اندیشید. ناگهان نوری الهی به آسمان جانش زد و دل تاریکش را به نور هدایت افروخت.
با خود گفت:
«به فرض، مال این زن را بردم و دامن عفتش را نیز لکّهدار کردم، پس از مدّتی میمیرم و به دادگاه الهی خوانده میشوم. در آن جا، جواب صاحب روز جزا را چه بدهم؟!»
از عمل خود پشمیان شد، از دیوار به زیر آمد و خجلت زده، به خانه خویش بازگشت. صبح روز بعد، به مسجد آمد و به جمع یاران رسول خدا صلی الله علیه واله پیوست. در این هنگام زن جوانی به مسجد در آمد و به پیامبر گفت:
«ای رسول خدا! زنی هستم تنها و دارای خانه و ثروت. شوهرم از دنیا رفته و کسی را ندارم. شب گذشته، سایهای روی دیوار خانهام دیدم. احتمال میدهم دزد بوده، بسیار ترسیدم و تا صبح نخوابیدم. از شما میخواهم مرا شوهر دهید، چیزی نمیخواهم؛ زیرا از مال دنیا بینیازم.»
در این هنگام، پیامبر صلی الله علیه وآله نگاهی به حاضران انداخت. در میان آن جمع، نظر محبتآمیزی به دزد جوان افکند و او را نزد خویش فرا خواند. سپس از او پرسید: «ازدواج کردهای؟»
- نه!
- حاضری با این زن جوان ازدواج کنی؟
- اختیار با شماست.
پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله زن را به ازدواج وی در آورد و سپس فرمود:«برخیز و با همسرت به خانه برو!»
جوان پرهیزکار برخاست و همراه زن به خانهاش رفت و برای شکرگزاری به درگاه خدا، سخت مشغول نماز و عبادت شد.
زن، که از کار شوهر جوانش سخت شگفتزده بود، از او پرسید: «این همه عبادت برای چیست؟!
جوان پاسخ داد:
«ای همسر باوفا! عبادت من سببی دارد. من همان دزدی هستم که دیشب به خانهات آمدم، ولی برای رضای خدا از تجاوز به حریم عفت تو خودداری کردم و خدای بنده نواز، به خاطر پرهیزکاری و توبه من، از راه حلال، تو را با این خانه و اسباب به من عطا نمود. به شکرانه این عنایت، آیا نباید سخت در عبادت او بکوشم؟!»
زن لبخندی زد و گفت: «آری، نماز، بالاترین جلوه سپاس و شکرگزاری به درگاه خداوند است!»
با اشتراک مطالب کانال معرف ما در ایتا باشید👇👇🇮🇷🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
#طنز
✏️خانومی تعریف میکرد:
من و همسرم با هم بگو مگو کردیم؛
از دست شوهرم ناراحت شدم و با سرعت از اتاق خارج شدم.
لباسم رو از پشت گرفت و مانع خروجم شد. در حالیکه من به شدت ناراحت بودم گفتم: ولم کن...
بخدا نمیخوام حرفاتو گوش بدم؛ سعی نکن منو راضی کنی بمونم؛ من خیلی از دستت ناراحتم..
نمیخوام حتی صداتو بشنوم حتی یک کلمه، پس خواهش میکنم ولم کن...
وقتی سرم رو به عقب برگردوندم دیدم پیراهنم به دستگیره درب گیر کرده و شوهرم سر جای خودش نشسته و از خنده روده بر شده..!
خدا هیچکسو اینجوری ضایع نکنه!
با اشتراک مطالب کانال معرف ما در ایتا باشید👇👇🇮🇷🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
مانیفست - داستانک
#میرزا_مست_خمار_وبی_بی_مهرنگار قسمت اول ✏️يکى بود يکى نبود، پيش از خدا کسى نبود. يک پادشاهى بود ک
#میرزا_مست_خمار_وبی_بی_مهرنگار
قسمت دوم
✏️دو سه سال گشت و گذار بىبى مهرنگار طول کشيد و در ميان راهش هفت ديو بودند که هر هفت جعبه قندرون را به آنها داد و رخت آهنى و کفش فولادى و عصاى آهنى او هم همه کهنه و سائيده شده بود. روزى که هفتمين کفش او پاره شد به کنار چشمهئى رسيد و نشست که يک مشت آب به سر و رويش بزند، چون خيلى خسته بود. ديد يک دَدِه برزنگى با کوزه بهطرف چشمه مىآيد. پرسيد: 'باجي، تو کنيز کى هستي؟'گفت: 'من کنيز ميرزا مست و خمار هستم' .پرسيد: 'او کجاست؟'گفت: 'همينجاست (اشاره به باغ بزرگى کرد) و دارد تهيه عروسى با دخترخالهاش را مىبيند' .مهرنگار پرسيد: 'براى کى اين آب را مىبري؟'گفت: 'براى ميرزا مست و خمار که مىخواهد دست و رويش را بشويد' .مهرنگار گفت: 'دستت درد نکنه! اين کوزه را بده به من يک خرده آب بخورم' .دده، کوزه را داد. مهرنگار هم فوراً انگشترى را که ميرزا مست و خمار به او داده بود، از انگشتش درآورد در کوزه انداخت و بعد از آنکه کمى آب خورد کوزه را رد کرد.دده به باغى برگشت و همينطور که کوزه را روى دست ميرزا مست و خمار خالى کرد انگشتر افتاد توى مشت ميرزا مست و خمار. درست نگاه کرد انگشتر خودش را شناخت. رو کرد به کنيزک و گفت: 'اين از کجا آمده؟'کنيز گفت: 'من نمىدانم اما يک دختر غريب کنار چشمه نشسته بود از اين کوزه آب خورد' .ميرزا مست و خمار شستش خبردار شد، آمد بيرون و بىبى مهرنگار را کنار چشمه شناخت و گفت: 'تو کجا اينجا کجا! مىدانى که تو زَهره شير داري؟ چون به سرزمينى آمدهاى که پر از غول و ديو است. مادر و پدر و هفت برادر و خالهام ديو هستند و اگر تو را ببيند لقمه کوچک آنها مىشوي. حالا هر چه مىگويم گوش کن: اگر خالهام بو ببرد که اينجا آمدهاى تو را خواهد کشت. تنها کارى که از دستم برمىآيد اين است که بگويم يک کنيز تازه آوردهام' .صورت مهرنگار را سياه کرد و يک وِرد خواند و فوت کرد به دختر، فوراً دختر سنجاق شد. سنجاق را زد به سينهاش، رفت به منزل. همه اهل منزل دورش را گرفتند که: 'بوى آدميزاد مىآيد!'ميرزا مست و خمار گفت: 'من يک کنيز براى عروس آوردهام، اگر قول مىدهيد که آزارش ندهيد به صورت اولش برمىگردانم' .همين که قول دادند و قسم خوردند دوباره وِردى خواند و دختر را به حال اول خودش برگشت. او را برد پيش مادر زنش و گفت: 'خاله جان! من يک کنيز براى دختر شما آوردهام' .خالهاش فرياد زد: 'اى حرامزاده! دختر من کنيز تازه نمىخواهد' .اما ميرزا مست و خمار خواهش کرد دختر را نگهدار و او هم بالأخره پذيرفت. بعد يواشکى به مهرنگار گفت: 'هر کارى که به تو مىدهد بايد بىچون و چرا بکني' .و يک چنگه از موى خودش را به او داد، گفت: 'هر وقت گره به کارت افتاد يکى از اين موها را آتش بزن' .روز بعد خاله يک جاروى مروارى به کنيز داد و گفت: 'با اين حياط را جارو کن، اما واى به روزت اگر يکى از اين مرواريدها بيفتد؟ پدرت را مىسورانم!'مهرنگار جارو را گرفت و تا به زمين کشيد همه مروارىها پخش زمين شد. او هم يک مو آتش زد و فوراً ميرزا مست و خمار حاضر شد. مروارىها را دوباره به بند کشيد و جارو زد، بعد جارو را بهدست مهرنگار داد و گفت: 'برو بده به خالهام' .وقتىکه جارو را پس داد خاله گفت: 'جارو تمام شد؟'گفت: 'بله' .گفت: 'اين کار تو نيست، کار ميرزا مست و خمار حرامزاده است!'روز ديگر يک آبکش به مهرنگار داد و گفت: 'با اين آبکش برو زمين را آبپاشى کن'
ادامه دارد
#داستان_بلند
#داستان_شب
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
تو نمیتونی به عقب برگردی و آغاز رو تغییر بدی
ولی میتونی از همینجایی که هستی شروع کنی و پایان رو تغییر بدی.
#انگیزشی
@Manifestly
✏️ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ از ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍی ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﺩﺭ ﻣﺪﺕ یکسال ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺭی؟ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ: دو ﺩﺍﻧﻪ گندم. ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﺍی انداخت و دو ﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﻧﻬﺎﺩ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ یکسال، ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺟﻌﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ یک ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ! ﭘﺲ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﭼﺮﺍ؟ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ: وقتیکه ﻣﻦ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ داشتم ﺧﺪاوند ﺭﻭﺯی مرﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮشم نمیکند، ولی ﻭقتی ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ جعبه انداختی روزی ام افتاد دست بنده خدا، ترسیدم فراموشم کنی، پس قناعت کردم.
با انتشار مطالب کانال معرف ما در ایتا باشید👇👇🇮🇷🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
✏️نصوح مردى بودشبيه زنها صورتش مو نداشت ودرحمام زنانه كارمى كرد اوساليان بر اين کار بود و از اين راه هم امرار معاش ميکرد و هم ارضاي شهوت گرچه چندين بار به حکم وجدان توبه کرده
بود اما هر بار شهوت باعث ميشد توبه بشکند كسى از وضع او خبر نداشت و آوازه تميزكارى او به گوش همه رسيده و زنان و دختران رجال دولت و اشراف دوست داشتند كه وى آنها را دلاكى كند و از او قبلاً وقت مى گرفتند تا روزى در كاخ شاه صحبت از اوشد و دختر شاه خواست كه به حمام برود.
دختر شاه با چند تن ازنديمانش به حمام آمده و مشغول استحمام شد
از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه درحمام گم شد دختر پادشاه عصباني شد و دستور داد كه همه را تفتيش كنند تا آن گوهر ارزنده پيدا شود
همه مورد بازديد قرارگرفتند
همين كه نوبت به نصوح رسيد با اينكه او خبرى از آن نداشت ولى از ترس رسوايى حاضر نشد كه وى را تفتيش کنند
لذا دنبال او بودند تا دستگيرش كنند واو فرار میكرد نصوح تنها راه نجات را در اين ديد كه خود را در ميان خزينه حمام پنهان كند
ناچاربه داخل خزينه رفته و همين كه ديد مأمورين براى گرفتن او به خزينه آمدند و ديگر كارش از كار گذشته و الان است كه رسوا شود به خداى تعالى متوجه شد و از روى اخلاص توبه كرد در حالي که مثل بيد ميلرزيد با تمام وجودخدارا طلبيد و گفت:خدايا گرچه بارها توبهام بشکستم،اما تو راقسم ميدهم اين بار نيز گناهم بپوشان تا زين پس گردهيچ گناهي نگردم
همينکه نصوح توبه كرد
ناگهان از بيرون حمام صدايي امد كه گوهر پيدا شد
پس از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان شكر خدا به جا مياورد به خانه خود رفت
او در اين واقعه عياناً لطف رباني را مشاهده کرد
اين بود که بر توبهاش ثابت قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت
چند روزاز غيبت او در حمام ميگذشت که دختر شاه او را به کار در حمام دعوت کرد
ولي نصوح جواب داد که دستم عليل شده و قادر به دلاکي نيستم
هر مقدار مالى كه از راه گناه کسب کرده بود به فقرا داد و چون زنان شهر از او دست بردار نبودند ديگر نمى توانست در آن شهر بماند ناچار در كوهى كه در چند فرسخى آن شهر بود سكونت کرد و به عبادت خدا پرداخت
شبى در خواب ديد كسى به او مى گويد
اى نصوح چگونه توبه كرده اى درحاليکه گوشت و پوست تو از حرام روئيده شده است
همين كه از خواب بيدار شد با خودش قرار گذاشت كه سنگهاى وزين را حمل كند
و به اين ترتيب گوشتهاى حرام تنش را آب كند اين کار را هرروز ادامه داد تايك روزكه مشغول به كار بودچشمش به ميشى افتاد كه در آن كوه چرا ميكرد
به فكر فرو رفت كه اين ميش از كجا آمده
تابا خود انديشيد كه اين ميش قطعاً از شبانى فرار كرده بايستى من از آن نگهدارى كنم تا صاحبش پيدا شود لذا آن ميش را گرفت و نگهدارى نمود
ميش زاد ولد كرد و نصوح از شير و عوائد ديگر آن بهره مند مى شد يک روز كاروانى كه راه را گم كرده بود و مردمش از تشنگى درحال مرگ بودند عبورشان به آنجا افتاد همين كه نصوح را ديدند ازاو آب خواستند و او به جاى آب به آنها شير داد به طورى كه همگى سير شده و آنها موقع حركت هر كدام به نصوح احسانى كردند
او در آنجا قلعه اى بنا كرده و چاه آبى حفر نمود وكم كم در آنجا منازلى ساخت ومردم از هر جا به آنجا آمده و اقامت کردند و نصوح بر آنها به عدل و داد حكومت نموده و مردمى كه در آن محل سكونت اختيار كردند همگى به چشم بزرگى به او مى نگريستند
رفته رفته آوازه خوبى او به گوش پادشاه که پدر آن دختر بود رسيد پادشاه از شنيدن اين خبرخواست که اورا ببيند همين كه دعوت شاه به نصوح رسيد نپذيرفت و گفت من كارى و نيازى به دربار شاه ندارم
شاه بسيار تعجب كرد و گفت حال که او حاضر نيست ما مى رويم كه او را ببينيم
پس با درباريانش به سوى محل نصوح حركت كرد
همين كه به آن محل رسيد پادشاه در آنجا سكته كرد و نصوح چون خبردار شد كه شاه براى ملاقات و ديدار او آمده بوددر مراسم تشييع او شركت و آنجا ماند و چون پادشاه پسرى نداشت
اركان دولت مصلحت ديدند كه نصوح را به تخت سلطنت بنشانند چنان كردند و نصوح به پادشاهى رسيد،بساط عدالت را در تمام قلمروش گستراند و بعد با همان دختر پادشاه ازدواج كرد
در بارگاهش نشسته بود كه شخصى وارد شد و گفت چند سال قبل ميش من گم شده بود و اكنون آن را نزد تو يافته ام ، مالم را به من رد كن
نصوح دستور داد تا ميش را به اوبدهند
گفت چون ميش مرا نگهبانى كرده اى هرچه از منافع آن استفاده كرده اى بر تو حلال ولى بايد آنچه مانده با من نصف كنى دستور داد تا تمام اموال منقول و غير منفول را با او نصف كنند
آن شخص گفت اى نصوح نه من شبانم و نه آن ميش است بلكه ما دو فرشته براى آزمايش تو آمده ايم تمام اين ملك و نعمت اجر تو به راستينت بود وبر تو حلال باد.
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d