مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۲۰ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈 ق ۵ اما ای ملک جوانبخت، بعد از تمام شدن داستان پرماجرای
#هزار_و_یک_شب ۲۱
#داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۶
آری ای ملک جوانبخت، گدای از یک چشم کور دومی، در ادامه داستان خود گفت: تا یکسال به طور ناشناس در سرزمین عربستان و در آن شهر ناشناخته به خارکنی مشغول بودم و هر روز غروب، خارهایی را که از صحرا می کندم، به دکان یک نانوایی می بردم و به نیم دینار مسی می فروختم و زندگانی بخور و نمیری را سپری کرده و شب ها را هم در همان دکان خیاطی آن مرډ مهربان سر میکردم.در طول آن یکسال، با دو مرد خارکن دیگر هم دوست شدم، و روزها به همراه ایشان که اهل آنجا بودند و آن دیار را خوب میشناختند، به مکانهای دورتر که زمینش خارهای بیشتری داشت میرفتم. تا اینکه یک روز در صحرایی ناشناخته در پای درختی قطور و کهن سال، بوته خار بسیار بزرگی را دیدم،تبر برداشتم و بر ریشه خار کوبیدم و زمین را کندم که ناگهان سر تبرم به یک صفحه مسی برخورد کرد.
با دست خاکها را پس زدم و صفحه مسی را برداشتم، ناگهان چاهی دیدم که نردبانی به دیوار؛ چاه آویزان بود، من هم از آن نردبان پایین رفتم و عجیب آنکه تعداد پله های نردبان آن چاه نیز پنجاه بود. وقتی از پله ها پایین رفتم، خود را در فضایی دیدم که گویی جهانی دیگر بود، و قصری هم مقابل من قرار داشت. به طرف قصر رفتم، چون در قصر باز بود داخل شدم. که در سر سراي قصر، مقابل خود دختری را بر تخت نشسته دیدم،
دختری که به قول شاعر:
بتی که حور بهشتی بدو شود مفتون،
به سوی دختر رفتم، او از دیدن من هراسان شد و ترسان پرسید: تو کیستی؟ آیا آدمیزاده ای یا اینکه از جنیان هستی؟ و اصلا چگونه توانستهای به اینجا بیایی؟
من که با دیدن دختر دانستم او از جمله آدمیزادگان است که به دست دیوان اسیر شده، نام خدای بزرگ را بر زبان آوردم و اضافه کردم که از آدمیان میباشم. دخترک که حرف مرا قبول کرد، گفت: من پنج سال است که اینجا زندانی هستم و هرگز پای هیچ آدمیزادی جز تو به اینجا نرسیده و تو باید بدانی من دختر پادشاه سرزمین آبنوسم، که در شب جشن عروسی ام، عفریتی مرا دزدید و به اینجا آورد. تا الان هم مدت پنج سال میگذرد که رنگ هیچ آدمیزادی را جز تو، که نمیدانم از کجا آمده ای، ندیده ام. ابتدا بگو که کیستی، نکند که پسر عمو و شوهرم نشان مرا یافته و تو را به اینجا فرستاده..
من ابتدا قصه دردناک خود و ماجرای خارکنی و برخورد تیشه ام به صفحه مسی را برای دختر پادشاه کشور آبنوس تعریف کردم. دختر زندانی بعد از شنیدن سرگذشت من، مدتی گریست و گفت: ای شاهزاده راه گم کرده، به حالت تأسف میخورد که به جای سرزمین سرسبز هندوستان، سر از برهوت خشک عربستان درآورده ای، و در این وادی بی آب علف هم، به چنین چاهی افتادی. می ترسم اگر اینجا و نزد من بمانی، روزگارت از این هم سیاه تر شود.
من که شیفته زیبایی دختر پادشاه سرزمین آبنوس شده بودم، در جواب گفتم:
هر کجا تو بامنی من خوشترم
گر بود در قعر چاهی منزلم
فقط اول برایم از آن عفریت بگو که کی و چه موقع به اینجا می آید. دختر گفت: او هر ده روز یک بار اینجا می آید و مقدار کمی برای من آب و غذا می آورد و چند روزی هم اینجا می ماند و بعد می رود.
گدای دوم گفت: من از دختر پرسیدم اگر موردی پیش بیاید و بخواهی که عفریت زودتر از موعد مقرر ده روزه، به اینجا بیاید چه میکنی؟ که او نوشتهای را که گویا خط دیوان رنگبار بود، در روی دیوار سرسرا نشانم داد و گفت: دست خود را روی آن نوشته ها میکشم، که بعد از چند دقیقه عفریت به اینجا می آید.
من که ناشیانه و بدون داشتن سلاح، به خیال واهی قصد کشتن عفریت را کرده بودم، دیوانه وار به طرف دیوار سرسرای قصر دویدم و دست بر آن نوشته کشیدم، که ناگهان دختر پادشاه سرزمین آبنوس فریاد کشید: وای بر من و تو، الان است که عفریت بیاید و جان تو را بگیرد. ای جوان فرار کن که دیوانگی کردی، و تو هرگز از دست آن دیو جان سالم بدر نخواهی برد. و اگر ده شمشیر بران هم داشته باشی، و هر ده شمشیر را، ده بار بر بدن عفریت بزنی، محال است که او صدمه ای ببیند. زیرا تا شیشه عمرش نشکند، هرگز آزاری نخواهد دید. فرار کن که ماندن در اینجا مساوی مردن توست. هر چه زودتر از پله های آن نردبان بالا برو و آن صفحه مسی را بر در آن حفره بگذار که من هرگز آن راه را نمیدانستم. شاید که بتوانم خود را از آن جا نجات بدهم.
در همین موقع بود که من صدای نفرت انگیز عفریت را شنیدم، که از اعماق زمین، و دور دست خاکهای به هم فشرده به جلو می آمد. پس شتابان خود را به نردبان رساندم و به سرعت از پله های آن بالا رفتم.
ادامه دارد....
#داستان_بلند
eitaa.com/Manifestly/928 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۲۱ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۶ آری ای ملک جوانبخت، گدای از یک چشم کور دومی، در ادامه
#هزار_و_یک_شب ۲۲
#سه_خاتون_بغدادی 👈ق۷
چون به بالای نردبان رسیده و از دهنه چاه بیرون رفتم، متوجه شدم که از ترس و عجله، کفش و تبر خود را جا گذاشته ام. سرم را درون چاه کردم تا ببینم یا بشنوم، که عفریت با دختر پادشاه سرزمین آبنوس چه می کند.
عفریت با صدای گوش خراش فریاد کشید: چه خبر شده که مرا به این سرعت فرا خواندى. نه اینکه هر وقت می آیم می گویی برو و نه اینکه ... ناگهان حرفش را قطع کرد و بعد از چند ثانیه گفت: اینجا بوی آدمیزادی غیر از تو می آید. ای خائن به من بگو کدام آدمیزادی جرئت کرده پایش را اینجا بگذارد. که ناگهان فریادش بلند تر شد و وحشیانه قهقه ای زد و پرسید: زود بگو این کفش و تبر مال کیست. من صدای ترسان و لرزان دخترک را شنیدم که پاسخ داد، چه می دانم حتما قبلا خودت همراه آورده بودی و یادت نیست.
من که چند پله ای از نردبان پایین رفته بودم، به چشم دیدم که عفریت با بی رحمی تمام دختر را به ستون سرسرای آن قصر بست و با تازیانه به جانش افتاد. من درحالی که خونم به جوش آمده بود و میدانستم که اگر از پله ها پایین تر بروم به چنگال عفریت گرفتار می شوم و مرگم حتمی خواهد بود. با چشمان اشکبار از پله های نردبان بالا رفتم، و صفحه مسی را روی در چاه گذاشتم و برای آنکه عفریت نتواند از آن چاه بیرون بیاید چندین و چند عدد از سنگ های بزرگ را روی صفحه مسی ریختم.
هوا رو به تاریکی بود که با پشته ای خار، به طرف شهر حرکت کردم. چون به دکان نانوایی رسیدم و خارها را کنار تنور بر زمین نهادم، فریاد مرد نانوا بلند شد که: دیروز کدام گوری بودی؟ چرا برایم خار نیاوردی؟ زود بگو دیروز کدام جهنم دره ای رفته بودی که سر و کله ات پیدا نشد؟ و مرا بدون خار گذاشتی و تنورم خاموش ماند؟ و من آن موقع بود که فهمیدم پایین رفتن من از آن نردبان پنجاه پله و همان چند دقیقه صحبت من با دختر پادشاه سرزمین آبنوس در آن قصر قعر زمین، یک شبانه روز طول کشیده است.
پس ترسان و هراسان به طرف دکان خیاطی حرکت کردم، که پیر مرد را دیدم، او هم نگران بر در دکان خود ایستاده بود و تا مرا دید پرسید: پسر دیشب را کجا رفته بودی؟ من که هزار بار مردم و زنده شدم، و با خود گفتم نکند که اسیر دست عفريتان زیر زمین شده باشی. حالا خدا را شکر که تو را سالم میبینم. ضمنا آن پیر مرد ساعتهاست که آن گوشه بازار انتظار تو را میکشد، می گوید که تبر و کفش های تو را در صحرا پیدا کرده و آمده تا آنها را به تو پس بدهد.
خدا پدر آن پیر مرد را بیامرزد.برو و ضمن تشکر از او، کفش و تبرت را بستان. من با تردید و شک، به سوی آن پیر مرد به ظاهر خوش سیما که در آن طرف بازار ایستاده و تبر و کفش های مرا در دست داشت به راه افتادم، و هر چه که نزدیک تر می شدم، هم قدمهایم سست تر می شد و هم قیافه آن مرد زشت تر می گردید. تا اینکه وقتی به نزدیکی او رسیدم، دیدم مرد ایستاده در پیش رویم، همان عفریتی است که در قعر زمین دختر پادشاه کشور آبنوس را به بند کشیده بود.
عفریت با یک خیز خود را به من رساند و آواهایی نامفهوم از حلقوم خود بیرون آورد، که ناگهان پیش پایمان زمین دهان باز کرد و عفریت مرا از دهلیز ایجاد شده در زیرزمین، برد و برد و در همان قصر بر زمین گذاشت و آنجا بود که دیدم دختر هم چنان به ستونهای قصر بسته مانده و از جای تازیانه ها، و هم چنان از سر و بدن او خون میچکد.
عفریت مرا به دختر پادشاه کشور آبنوس نشان داد و گفت: ای زن خیانتکار، آیا این مرد را می شناسی؟ که دختر پاسخ داد: نه، من هرگز او را ندیده و نمیشناسم. عفریت دوباره پرسید: آیا این مرد همان کسی نیست که دیروز در غیبت من به اینجا آمد و با تو به گفت و گو نشست؟ که دختر گفت: هرگز در غیاب تو پای مردی به اینجا نرسیده.
در این موقع عفریت فریادکشان از من پرسید: آیا این کفش و تبر مال تو هست یا نه؟ و چون من سکوت کردم با تازیانه باز هم بی رحمانه به
جان دختر افتاد و ضربه های جانخراش بر سر و تن زخمی او فرود آورد و گفت: بسیار خوب، اگر او را ندیده و نمیشناسی، پس با این تیغ سر از تن او جدا کن. که دختر گفت: من او را ندیده ام و هرگز هم دست خود را به خون بی گناهی آلوده نمیکنم، و دختر بعد از نگاهی که به من انداخت، شمشیر را بر زمین پرت کرد و گفت: حتی اگر به دست تو کشته شوم هرگز این کار ناشایست را انجام نخواهم داد.
عفریت شمشیر را از کف سرسرای قصر برداشت و به دست من داد و فریادکشان گفت: حال اگر تو می خواهی از بند رها شوی، سر این زن نابکار را با این تیغ از تن جدا کن.
من هم هرگز این کار را نخواهم کرد. آیا پاداش احسان او به من این است که سر از تنش جدا کنم؟ این زن بود که قبل از آمدن تو، مرا آگاه ساخت و از اینجا فراری داد. وقتی این زن مروت کرد و تیغ بر سر من فرود نیاورد. من چگونه نامردی کنم و او را بکشم؟ آیا در آئین شما عفریتان سزای خوبی، بدی است؟
ادامه دارد...
#داستان_بلند
eitaa.com/Manifestly/959 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۲۲ #سه_خاتون_بغدادی 👈ق۷ چون به بالای نردبان رسیده و از دهنه چاه بیرون رفتم، متوجه شد
#هزار_و_یک_شب ۲۳
#داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۸
که عفریت سخن مرا قطع کرد و رو به دختر پادشاه کشور آبنوس نمود و گفت: تو که گفتی این مرد را هرگز ندیده ای؟ پس چگونه است که او میگوید به وسیله تو از اینجا فرار کرده؟ ای خائن دورغگو.
و آنگاه عفریت رو به من گفت: ای آدمیزاده بدان و آگاه باش که سزای زن خیانتکار در آئین ما فقط مرگ است. حال ببین که من چگونه این زن خیانتکار را به کیفر اعمالش می رسانم. و آنگاه تیغ در دست به جانب آن دختر بیچاره رفت و گفت: حالا که هر دوی شما آن چنان دلبسته به یکدیگرید که حاضر نیستید خون دیگری را بریزید، من خودم این کار را انجام خواهم داد و با یک ضربه تیغ سر از بدن او جدا کرد.
عفریت جنایتکار بعد از ارتکاب آن عمل شنیع، درحالی که اشک از چشمانش سرازیر بود، رو به من کرد و گفت: من عفریتی از سرزمین آبنوسانم، که از کودکی این دختر، دل بدو سپرده بودم. و چون میدانستم که هرگز پدرش او را به همسری من در نمی آورد، در شب عروسی اش او را دزدیدم و به اینجا آوردم و عاقبت آن شد که میبینی. و اما ای مرد، من از ریختن خون تو می گذرم. اما چون بدون اجازه در خانه مرا گشودی و به حریم خانه من وارد شد و با همسرم هم صحبت گشتی، و با او نشستی، باید که تو را تنبیه کنم. و بدان که تنبیه نشده و کیفر ندیده، هرگز پایت به روی زمین نخواهد رسید. هر چه زودتر خودت شيوه تنبیهت را انتخاب کن.
و من که از مردن آن گونه دختر ناکام پادشاه کشور آبنوس، دلم خون و چشمانم اشکبار بود، بنای التماس و زاری نزد عفریت را گذاشتم، که عفریت گفت بی جهت وقت را تلف نکن، دل ما عفريتان سنگ تر از آن است که با این آه و ناله ها نرم شود. و آنگاه دوباره با یک خیز مرا در برگرفت و صداهایی از خود درآورد که باز هم زمین شکاف برداشت و آسمان پدیدار شد و عفریت پرواز کنان به بالای کوهی رفت و مرا در قله کوه پایین گذاشت. آنگاه مشت خاکی از زمین برداشت و آن خاک را بر صورت من پاشید و باز هم وردی خواند که ناگهان من تغییر شکل دادم و از هیبت انسان در آمدم و تبدیل به میمونی شدم
سپس به سرعت از کوه پایین آمدم، در پایین کوه و در دامنه آن، آبادی کوچکی بود ودر ساحل دریایش که از اتفاق یک کشتی در آن ساحل پهلو گرفته بود با زرنگی بدون اینکه توجه کسی را به خود جلب کنم داخل کشتی شدم که بلافاصله لنگر کشیدند و کشتی را به حرکت در آوردند. تا یک روز خود را در گوشه ای پنهان کرده و بعد از مخفیگاه خود بیرون آمدم..
مسافران کشتی با دیدن من بنای اعتراض را گذاشتند و به ناخدا گفتند: وجود یک میمون در کشتی بد یُمن اسن آن عده به ناخدا توصیه کردند که مرا به دریا بیاندازد.
ادامه دارد...
(پایان شب دوازدهم)
#داستان_بلند
مانیفست👇👇🇮🇷🇮🇷
eitaa.com/Manifestly/984 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۲۳ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۸ که عفریت سخن مرا قطع کرد و رو به دختر پادشاه کشور آبنو
#هزار_و_یک_شب ۲۴
#داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق۹
و یکی از مسافران کشتی هم شمشیر از نیام کشید و گفت سر از تن این میمون بد یمن جدا میکنم.من که مجدد مرگ را در چند قدمی خود میدیدم، اشکریزان و ناله کنان خود را به دامان ناخدا آویختم که دل ناخدا سوخت و رو به بازرگانان مسافر خود کرد و گفت: این حرفها که شما می زنید خرافات است. این میمون هم آفریده خداست و حق نداریم جنبندگان بی آزار خدا را بکشیم، به خصوص که همان گونه که می بینید این حیوان به من پناه آورده است. پس شما را هشدار میدهم که کسی نباید مزاحم او بشود و او را بیازارد.
بدین ترتیب در طول آن سفر دریایی، من چون خدمتکاری صادق در کنار ناخدا بودم و هر آنچه که او دستور میداد، من برایش به نحو احسن انجام میدادم. و چنان در کشتی معروف و شناخته شدم، که همه مسافران به هوش و دانایی من غبطه میخوردند، و بارها و بارها از زبان خود ناخدا شنیدم که می گفت: احسنت بر این میمون که از نظر هوش و ذکاوت، همسان آدمیان با هوش و زیرک است.
یک ماه سفر دریایی ما به درازا کشید. تا بالاخره به بندری که مقصد بازرگانان کشتی بود رسیدیم، خادمان پادشاه چون از لنگر انداختن کشتی با خبر شدند، و وقتی فهمیدند که بازرگانان بسیار کالای ارزشمند بار آن کشتی دارند، لذا قلم و لوحی آوردند تا بازرگانان مسافر کشتی، نوع و مقدار و ارزش کالای خود را روی آن لوح بنویسند، تا که آن لوح پر شده را به نظر پادشاه آن دیار برسانند.
وقتی همه بازرگانان بر لوح نوشتند، چون هنوز مقداری از سطح لوح جای نوشتن داشت، من عزم نوشتن، بر آن لوح را نمودم. فریاد بازرگانان مسافر کشتی بلند شد که ای ناخدا مانع این میمون شوید، زیرا هم الان است که لوح نوشته های ما را بشکند و پادشاه بی خبر از کالاهای ارزنده ما بماند. و ما هم ناچار گردیم که دست خالی به دیار خود بر گردیم.
اما ناخدا که دیگر از مهارت و هوش و توانایی های میمون آگاه بود، رو به بازرگانان معترض گفت: این میمون آنقدر با شعور است که اگر خطی بنویسد و نقشی بنگارد، جلوه این لوح بیشتر شده و توجه سلطان شهر به آن بهتر جلب می شود. و سپس با سر اشاره به میمون کرد و میمون به چهار شیوه ثلث و نسخ و نستعلیق و رقاع، چهار بیت برای سلطان آن دیار نوشت، اول به شیوه خط ثلث نوشت:
جز به عدل تو نپرد هیچ مرغ اندر هوا
مرغ را گویی همی عدل تو بال و پر دهد
و دومین بیت با خط نسخ نوشت که:
از دولت سلطان جهان است چنین بزم
وز طلعت سلطان جهان است چنین سور
بیت سوم با خط نستعلیق نگاشته شد که:
بر زائران تو به سخا کیسه های سیم
بر شاعران تو به عطا بدره های زر
و چهارم بیت را که بر شیوه رقاع نوشت این چنین بود:
شعر نواز و شعرشناسی و شعرخواه
آری چنین بُوَند بزرگان مُشتَهِر
چون خادمان سلطان لوح را به دربار بردند و پادشاه شرح کالا و اجناس بازرگانان را دید، پاسخ داد من و دربارم را به این گونه کالاها نیازی نیست، برای بازرگانان مسافر، بازاری در شهر ترتیب دهید که اجناس خود را نفروخته از این دیار نروند. اما آن مرد شاعر خوش نویس را به دربار بیاورید. که خادمان به عرض سلطان رساندند: قربان این نوشته از یک میمون است و سلطان امر کرد آن میمون را به هر قیمتی که گفتند بخرید و به دربار باورید.
پس خادمان سلطان، به نزد ناخدای کشتی آمدند و مرا از وی خریدند و مرا به حضور سلطان بردند. من چون وارد بارگاه سلطان شدم، به رسم وارد شوندگان به دربارها، آستانه در را بوسیدم و در برابر سلطان تعظیم کردم. و سپس با ادب تمام و دو زانو، پای تخت سلطان نشستم. چون سفره گستردند و هنگام غذا خوردن شد، سلطان به من هم اشاره کرد تا با او و سایرین هم غذاشوم. پس در نهایت ادب و با رعایت تمام آداب، به قدر نیاز چند لقمه ای خوردم سپس دست و دهان خود را شستم و کاغذ و قلم برداشتم و این سه بیت را نوشتم:
هرگز که شنیده است چنین بزم و چنین سور
باریده به ما رحمت و افشانده به ما نور
از دولت سلطان جهان است چنین بزم
وز طلعت سلطان جهان است چنین سور
یارب تو بکن جان و دل از دولت او شاد
یارب تو بکن چشم بد از صورت او دور
چون حاضران مجلس، به ترتیب و یکی یکی رفتند و من و سلطان تنها شدیم، سلطان رو به من کرد و پرسید: آیا بازی شطرنج بلد هستی؟ که من با تکان دادن سر، جواب آری به وی دادم. صفحه آورده شد و مهره ها را چیدیم و هر دو به بازی نشستیم، که با چند حرکت پادشاه مات شد.
شاه در تعجب افتاده، دوباره مهره ها را بر صفحه شطرنج چید، که در بازی دوم هم سلطان مات شد. سپس پادشاه هم چنان که غرق حیرت بود، دخترش را صدا زد و گفت: گلبانو دخترم، بیا که این شگفت انگیز ترین میمونی است که من در همه عمرم دیده ام.
ادامه دارد...
#داستان_بلند
https://eitaa.com/Manifestly/1005 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۲۵ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۱۰ و چون دختر پادشاه به سرای آمد، تا مرا دید دقیق تر در
#هزار_و_یک_شب ۲۶
#داستان_سه_خاتون_بغدادی👈ق ۱۱
ولی دختر پادشاه به من گفت: امیر زاده متأسفم که نابینایی چشم چپ و سوختگی چانه و زنخدان شما را نمی توانم چاره ای کنم. و سپس رو به پدرش کرد و گفت: من از شما هم معذرت می خوام که فرا گرفتن علم جادوگری خود را از شما پنهان داشته بودم..
در ضمن آن هنگامی که من در جنگ با عفریت به شکل خروس در آمده و عفریت هم به شکل انار صد دانه، و یک دانه انار در استخر افتاده بود، شما متوجه اشاره های من نشدید. و آن دانه انار را از آب در نیاوردید و همان یک دانه انار بود که تبدیل به شراره ای شد و با من جنگید. هر چند که من آن عفریت را در میان شراره آتش نابود کردم، اما به خاطر آن که من عهد خود را شکسته و سحر این آمیرزاده را باطل کردم، همین امروز دیگر عفریتان آمده و مرا خواهند کشت
و ای پدر بزرگوار، علت مرگ همین امروز من، از این قرار است که قبلا برایتان گفتم، عفریتی در شکل پیر زال، وقتی به من یک صد و هفتاد نوع جادو را آموخت، از من خواست که عفریت شوم و در سلک آنان وارد گردم. اما وقتی من حاضر نشدم انسانیت خود را فدای رمز یک صد و هفتاد جادو بکنم، آن پیر زال، موقع خداحافظی به من گفت: اگر قول بدهی که هرگز از این جادوها استفاده نکنی اشکالی ندارد، اما اگر روزی در صدد بر آمدی بدون آنکه عفریت شوی رموز جادوگری را به کار بگیری، بلافاصله به حکم فرمانروای کل عفريتان عالم، دود گشته و به آسمان خواهی رفت. زیرا هر که اسرار ما را بداند و عفریت نشود و سکوت نکند، مرگش حتمی است.
و اما پدر جان، علت اینکه من سکوت خود را شکستم، آن هم داستانی دارد و ماجرا از این قرار است که این شاهزادهای که اینجا ایستاده، جوان بسیار دانشمند و پر هنری است که روزی در مسیری چشم من و همراهانم به او که برای طلب علم به دیار ما آمده بود افتاد. من در همان نظر اول یک دل نه بلکه صد دل، عاشق او شدم. او سه ماه در شهر ما ساکن بود و هر روز صبح به خانه میرزا طاهر خوشنویس می رفت و از او درس خوشنویسی را تعلیم میگرفت.
در طول سه ماه اقامتش در دیار ما، من هر روز سر راه او می ایستادم، اما این پسر آنقدر متین و نجیب بود که حتی یکبار هم سر خود را بالا نکرد و به نگاهی نیانداخت. بالاخره روزی تصمیم گرفتم که فردایش جلوی شاهزاده را بگیرم و سر دل خویش را با او در میان بگذارم. اما متأسفانه آن روز آخرین روز درس گرفتن این شاهزاده از میرزا طاهر خوشنویس بود و هرگز فردایی نیامد، و چون صبح روز بعد شاهزاده را در راه ندیدم و به وسیله ندیمه خود علت نیامدنش را از میرزا سؤال کردم، فهمیدم که شاهزاده دلخواه من به دیار خود رفته.
من سه سال در غم هجران شاهزاده سوختم و از درد عشقش شبانه روز در خلوت خود نالیدم، تا اینکه معشوق را در هیبت میمون در سرای شما دیدم. و با اینکه میدانستم اگر ساحری کنم و در صدد باطل کردن سحر امیرزاده برآیم، فرمانروای کل عفريتان عالم به خاطر عهدشکنی ام مرا خواهد کشت، اما من عاشق، جان را در کف دست گذاشتم تا این مرد هنرمند و دانشمند را دوباره به شکل انسان در آوردم. ولی زهی تأسف که او از چشم چپ نابینا شد و چانه و زنخدانش هم سوخت.
و در این هنگام بود که گردی در آسمان بالای سر مان پدیدار شد، و از میان آن گرير انبوه، دستی بزرگ به پایین آمد و دختر پادشاه را در میان پنجه های خود گرفت و به داخل گرد و غبار برد. من که گیج و حیرت زده و گریان ایستاده بودم، این صدا را میان گرد و خاک بالای سرم شنیدم که میگفت: عاشق آنست که از جان گذرد خاطر یار.
و من که دیدم دیگر جایم آن جا نیست و حضورم باعث می شود تا پدر دختر هر روز بیشتر از پیش خون دل خورد و رنج بکشد، در میان بهت و حیرت همه از آن دیار بیرون آمدم و به جای آنکه راه مملکت خویش را در پی گیرم و نزد پدر منتظر خود بروم، رو به جانب شهر بغداد گذاشتم و در این شهر، سازی خریدم تا مدتی به صورت ناشنان و غریبه این جا زندگی کنم. و در دکان ساز فروشی بود که با این دو نفر برخورد کردم، که آنها هم هر دو مثل من از چشم چپ کور هستند و چانه هایشان سوخته است، هر سه همراه شدیم و گفتیم، اولین خانه مجلل و سرای بزرگ و قصر مانندی را که دیدیم، دق الباب میکنیم و وارد میشویم و زخمه بر ساز می زنیم و مرهمی بر دل خویش می گذاریم.
آری ای خاتون بر تر، این است داستان پر ماجرای زندگی من که اکنون اسیر دست توأم و در انتظار فرود آمدن ضربت تیغ یکی از این غلامان سیاه می باشم.
خاتون برتر گفت:من که باشم تا فرمان قتل شاهزاده هنرمندی را صادر کنم.و اشکریزان گفت: تو هم می توانی بروی، باز خاتون برتر این بیت را شنید:
چون روم من ز درگهت ای جان
ناشنیده حديث ياران را
چون قصه بدینجا رسید، سلطان را خواب ربوده بود و شهرزاد هم در انتظار فردا بود تا داستان زندگی گدای سوم را بازگو کند. داستان شیرین تر از دو گدای اولی
#داستان_بلند
eitaa.com/Manifestly/1059 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۲۸ #داستان_سه_خاتون_بغدادی👈ق ۱۳ من که در آخرین لحظات تصمیم به زنده ماندن و شکستن طلسم
خواندن قسمت اول👈 eitaa.com/Manifestly/797
#هزار_و_یک_شب ۲۹
#داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۱۴
گدای سوم ادامه داد نمیدانم که چرا و چطور آن صدای غیبی یک مرتبه قطع شد و من مدتی در انتظار شنیدن بقیه حرفها ماندم، و چون دنباله صدا به گوشم نیامد، برای آنکه وقت نگذرد، بر طبق آنچه که شنیده بودم، خاکهای زیر پای خودم را کندم و به جعبهای رسیدم. در جعبه را باز کردم و کمانی را با سه تیر از درون آن در آوردم.
در آن موقع درست نور ماه شب چهاردهم، بر سینه اسب و مجسمه و شمشیر آهن ربا تابیده بود. از آنجا که من تیرانداز ماهری بودم، تیر اول را با دقت بسیار به میانه شمشیر زدم، تیر دوم را با همان دقت بر کله مرد نشسته بر اسب و تبدیل به آهن ربا شده، و تیر سوم را هم به سینه اسب نشانه رفتم. که با تیر اول نیمه شمشیر بر زمین افتاد و با تیر دوم سر ومجسمه شکافت، و از داخل آن نوری پدیدار شد و با تیر سوم که بر سینه اسب وارد آمد، صدای دهشتناکی از زمین و آسمان بر آمد و گویی که زلزلهای رخ داده باشد. آن سوار و اسب سرنگون شدند و آب دریا در فاصله شاید یک دقیقه آنقدر بالا آمد که تمام جزیره را پوشاند و کوه را در بر گرفت، و به بارگاه و پای مجسمه رسید و من در حال دست و پا زدن بودم که زورقی را در کنار خود دیدم و غلام سیاهی که سعی داشت دست مرا بگیرد و به درون زورق بکشاند.
من بلافاصله یا دم افتاد که همان صدای غیبی به من گفته بود، در طول ده روزه سفر خود در آن زورق، تا به ساحل دیار خود برسی، نباید که لب از لب باز کنی و با غلام سیاه پاروزن زورق صحبت کنی. و هرگز و هرگز هم نباید در حضور آن غلام سیاه، نام خدای بزرگ را هم نباید بر زبان بیاوری.
بالاخره من به کمک آن غلام سياو درشت هیکل زشت رو، درون زورق نشستم و در نهایت تعجب دیدم، آب دریا بالا آمده که تا نوک قله کوه جزیره مغناطیس رسیده بود، به سرعت فروکش کرد و بقایای تندیس و شمشیر و سوار و اسب را هم با خود برد. و به همان سرعت هم، دریا آرام گرفت و مردسیاه، زورق را به جانب مغرب که سرزمین من در آن سمت قرار داشت، پاروزنان برد.
آن ده روز، سفر رنج آوری بود. زیرا که تنها با آن یک غلام سیاه تنومند در زورقی بودن، بدون آن که کلامی حرف بين ما رد و بدل شود،طاقت فرسا بود. فقط روزی دو بار غلام سياه از انبار، زورق خرما و نارگیل و مقداری نان و آب به من میداد، همین و همین در نزدیکیهای غروب روز دهم بود که من از دور ساحلی را دیدم که گویی همان ساحلی بود که از آنجا سوار کشتی شدیم و به عزم سفر حرکت کردیم و آن بلاها بر سرم آمد. من که بعد از آن همه سختی و به خصوص سکوت ده روز، داخل زورق، جانم به لب رسیده بود، با دیدن آن ساحل که از دور آن را خاک خود پنداشتم، سفارش آن صدا را در حالت خواب و بیداری که گفته بود همراه با غلام سیاه پاروزن زورق، هرگز نام خدای بزرگ را بر زبان نیاور، از یاد بردم و از فرط شادمانی با بانگ بلند گفتم: خدا یا صد هزار مرتبه تو را شکر، شکر که بالاخره به کشورم رسیدم.
اما هنوز شکرم به درگاه خدا به پایان نرسیده بود، که غلام سیاه پارو زدن را رها کرد و مرا چون پرکاهی بلند کرد و به داخل دریا پرت نمود، و خود و زورقش به سرعت دور شدند. من با زحمت و رنجی که از بیانش عاجزم، شناکنان خود را به ساحل رساندم
چون به ساحل رسیدم با تمام خستگی به تصور اینکه در ساحل کشور خود ایستاده ام، به اطرافم نظری انداختم، که در کمال تأسف متوجه شدم، آن خشکی که روی آن ایستاده ام، فقط یک جزیره غیر مسکونی دور افتاده ای است که دور تا دورش را آب فرا گرفته، و آنچه که من به چشم خود دیده بودم و پنداشتم که ساحل ملک و دیار خودم می باشد،سرابی بیش نبوده، و آنجا بود که پی بردم آن سراب هم به جهت آزمایش من در نظرم پدیدار شده بود، تا معلوم شود که آیا می توانم زبان خود را در دهانم نگه دارم و حتی نام خدای بزرگ را هم بر زبان نیاورم
من هم چنان در آن جزیره غیر مسکونی پر از درختان نارگیل بلاتکلیف ایستاده بودم که ناگهان یک کشتی را از دور دیدم که به جانب
جزیره می آید. من، هم از ترس، و هم برای اینکه بدانم ماجرا چیست از درخت نارگیلی بالا رفتم. کشتی در ساحل جزیره پهلو گرفت و عفریتی از کشتی پیاده شد که به دنبالش ده غلام سیاه تنومند هم پیاده شدند.
عفریت فرمان داد: ابتدا دریچه زندان آن جوان عهدشکن را باز کنید و سپس غذاهایش را ببرید و نزدش بگذارید و بر گردید. بلافاصله غلامان خاک را در چند متری درختی که من بر بالای آن پنهان شده بودم، از روی زمین کنار زدند که دریچه ای پیدا شد. آنها دریچه را باز کردند، چاهی نمایان شد که نردبانی بر دیواره آن نصب شده بود. سپس غلامان نان و خربزه و عسل و چند عدد نارگیل و شاخههایی از خرما را همراه با تازیانه هایی که در دست داشتند، از پله های نردبان پایین بردند.
ادامه دارد.....
#داستان_بلند
eitaa.com/Manifestly/1123 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
خواندن قسمت اول👈 eitaa.com/Manifestly/797 #هزار_و_یک_شب ۲۹ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۱۴ گدای سوم
#هزار_و_یک_شب ۳۰
#داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۱۵
و بعد از چندی از پله ها بالا آمدند و گفتند: ای امير عفريتان، کره اسب بالدار زندانی، حتی در زیر ضربات تازیانه هم لب به سخن نگشود، و وقتی بعد از ضربات تازیانه، غذاها را در کنارش نهادیم، پیغام شما را هم به او دادیم و گفتیم امير ما میگوید: اگر تا دفعه دیگر نشانی مہ لقا را نگویی، هرگز به سراغت نخواهیم آمد، و تو آنقدر در این زندان زیر زمین خواهی ماند تا بمیری، ولی باز هم امیرزاده ی تبدیل به کرّه دریایی شده سخن نگفت.
و آنجا بود که امیر عفريتان، در حالی که شمشیر آخته خود را در هوا می چرخاند، گفت: حیف که با تمام قدرت جادویی خود نشانی از مه لقا ندارم و جا و مکان او را نمی دانم، و الآ اگر عشق مہ لقا در سرم نبود و آرزوی وصل او امانم را نبرده بود، هرگز حاضر به التماس کردن، نزد این امیر زاده احمق نمیشدم. باشد تا هفته دیگر، اگر این موجود به شکل کرة اسب درآمده، حرف زد و لب به سخن گشود که هیچ، و الا در همان قعر زمین، نصف تنش را تبدیل به سنگ میکنم، تا با زجر از گرسنگی و بی حرکتی بمیرد. و خودم هم از عشق مہ لقا می گذرم. بیایید برویم که هفته آینده و در سفر بعدی باید تکليف روشن شود.
گدای سوم ادامه داد: چون امیر عفریتان و آن ده غلام سیاه اجیر شده اش، سوار قایق شدند و از جزیره دور گشتند، من با احتیاط تمام از درخت پایین آمدم و ابتدا سراسر جزیره را دور زدم، و چون اطمینان حاصل کردم که هیچ موجود زندهای در آن جزیره پیدا نمیشود، آمدم و خاکها را پس زدم که دریچه ای پیدا شد. صفحه آهنی روی دریچه را کنار گذاشتم و از پله های نردبان چسبیده به دیوار دریچه پایین رفتم. تا اینکه به محوطهای رسیدم که صحن وسیعی بود تالار مانند، که دیوار و سقف و ستونهایش از سنگ بود و چشمه آب اندکی هم در گوشهای از آن تالار می جوشید.
قدری به این سو و آن سو نگاه کردم. صدایی مهربان مرا خطاب قرار داد و گفت: ای آدمیزاد تو که هستی و چگونه جرئت کردی به اینجا بیایی؟ که این جا زندان مخصوص ملي عفريتان است. چون به جانب صدا برگشتم خود را با یک کره اسب زیبای بالدار روبه رو دیدم، که مقابلم ایستاده بود. کره اسب بالدار بلافاصله گفت: نترس که من جادو شده امیر عفریتانم. و در اصل پسر پادشاه مملکت سیلان و سراندیب می باشم. که امیر عفريتان مرا دزدیده و به این سوی دریاها آورده و زندانی خود کرده است. او اول مرا با جادو به شکل اسب بالدار در آورد و سپس در این زندان زیرزمینی حبس نمود. تا بلکه نشانی مہ لقا را به او بگویم.
از کره اسب بالدار پرسیدم: مہ لقا کیست و ماجرایش چیست؟ که گفت: مہ لقا دختر عموی من است. پدرم، عمویم را حکمران یکی از ولايات منطقه تحت حکمرانی خود کرده بود. و من که شیفته دختر عمویم بودم، تصمیم به ازدواج با او را گرفتم. لذا به دستور پدرم و به همراه وزیر با تدبیر ش که برمک نام داشت، و از پارسیان بود و ابتدا به عنوان سفیر، و بعد هم در شغل وزارت، در دربار پدرم اشتغال داشت، به سوی دیار عمویم حرکت کردیم.
ادامه دارد....
#داستان_بلند
eitaa.com/Manifestly/1143 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۳۰ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۱۵ و بعد از چندی از پله ها بالا آمدند و گفتند: ای امير
خواندن قسمت اول eitaa.com/Manifestly/797
#هزار_و_یک_شب ۳۱
#داستان_سه_خاتون_بغدادی👈ق ۱۶
چون به قصر عمویم وارد شدیم، مه لقا دختر عمویم به من گفت: برای من نهایت مباهات است که به عقد پسر عموی دلاور خود درآیم، اما باید بدانی که مدتهاست امیر عفريتان در لباس بازرگان زاده ای ثروتمند، پیاپی به خواستگاری من می آید و ندیمه من که اندکی علم جادوگری میداند، آن عفریت به ظاهر بازرگان زاده ثروتمند را شناخته است، و من هم چندین بار به وسیله پدرم جواب نه به او میدادهام، اما او دست بردار نیست و من ماندهام با او چه کنم. اکنون هم که تو به خواستگاری من آمدهای، البته با خوشحالی می پذیرم و به عقدت در می آمده و همراهت خواهم آمد، اما نمیدانم که با امیر عفریتان و تهدیدهای او چه کنم. می ترسم او بلایی سر تو بیاورد و در ضمن خودم هم از ماندن در این شهر می ترسم، زیرا بیم آن دارم که امیر عفريتان مرا بدزدد و با خود ببرد.
و آن ملک زاده به شکل اسب بالدار در آمده، در آن زندانی زیرزمینی، ادامه داد: وقتی دختر عمویم مہ لقا آن صحبتها را از امیر عفريتان برایم گفت، من صلاح را در آن دیدم که ماجرا را با برک وزیر دانای پدرم که همراهم بود در میان گذارم. وزیر پدرم وقتی ماجرا را شنید گفت: بهتر این است که مراسم عقد و ازدواج را در اینجا برگزار نکنیم، زیرا من از قدرت جادوگران بیم دارم و چون به رموز کار ایشان واردم، لذا من با ترفندی از راهی دیگر مه لقا را به دیار پدرت می برم و تو همین جا بمان و بعد از چند روز به تنهایی به سوی دیار خود حرکت کن. ضمنا به خاطر داشته باش که وقتی سوار بر اسب به جانب ما می آیی، هر صدایی را که شنیدی رویت را بر نگردانی، حتی اگر پشت سرت، زنی با صدای مہ لقا تو را خطاب قرار دهد. در ضمن من با اطلاعی که از رموز جادوگری دارم، مه لقا را طوری همراه خود می برم که هیچ جادوگری نتواند نشانی از او پیدا کند.
براک بعد از آن سفارشات مہ لقا را همراه خود کرد و با عدهای از ندیمان و ملازمان راه دیار پدرم را در پیش گرفت. و من هم تنها سوار بر اسب، پس فردای آن روز از راهی دیگر، به سوی سرزمین خود حرکت کردم. هنوز چند ساعتی از شهر و مقر فرماندهی عمویم دور نشده بودم، که ناگهان غریو فریادی را در زمین و آسمان شنیدم که دیوانه وار می گفت: مه لقای من کجاست، کدام نابکاری او را دزدیده، کدام لعنت شدهای او را پنهان کرده؛ من تا مه لقای خود را نیابم آرام نخواهم نشست، حتی اگر زمین و زمان را زیر و رو کنم.
و امیر زاده در شکل کره اسب بالدار، ادامه داد: من این صداها را می شنیدم اما بنا به سفارش برمک، وزیر پدرم، هرگز روی خود را به عقب برنمی گرداندم. که ناگهان آن صدای دهشتناک و نالان تبدیل به خندهای شد و گفت: آفرین معلقا، آفرین، درود بر تو که نزد من برگشتی، از پیدا کردنت خیلی خوشحالم. و کره اسب بالدار در این موقع گريان گفت: اینجا بود که حرف وزیر پدرم را فراموش کردم و از ترس آنکه مبادا واقعة معلقا به نزد عفریت برگشته باشد، رویم را به عقب برگرداندم. که چرخاندن سر به عقب همان و اسیر دست امیر عفريتان شدن همان. و آنجا بود که امیر عفریتان را ایستاده در برابر خود دیدم که میگفت: پس حضرت آقا مه لقای مرا دزدیده است، الان معلومت میکنم. و بلافاصله وردی خواند که من تبدیل به اسب بالدار شدم و او بر پشت من سوار شد و بفرمانش و بی اراده در آسمانها پرواز کنان آمدم و آمدم تا بالای این جزیره رسیدم. عفریت امر به فرود آمدن کرد، و سپس دریچهای را باز نمود و مرا به اینجا که الان ایستادهایم آورد. از آن موقع تا به حال هم هر هفته غلامانش مرا به بدترین وضع زیر تازیانه می گیرند، تا بلکه من نشانی مہ لقا را به آنها بگویم. و چون برمک وزیر پدرم راه باطل کردن سحر را میداند، يقين دارم او به گونهای عمل کرده که امیر عفریتان نتوانسته ردپای آنان را پیدا کند.
گدای سوم در ادامه داستانش گفت: من به امیرزاد، سیلان و سراندیب، که به شکل کره اسب بالدار در مقابلم ایستاده بود گفتم: حال که دریچه سنگین چاه را کنار زده ام، آیا می خواهی تو را نجات دهم. و چون پاسخ مساعد شنیدم، با زحمت زیاد و ساعتها صرف وقت کره اسب بالدار یا امیر زاده سرزمین سیلان و سراندیب را از چاه بیرون آوردم. و قصدم این بود که بر پشت او سوار شده و هر دو، خود را از آن جزیره دور افتاده نجات دهیم.
ناگهان دودی در هوا پدیدار شد و از میان آن دود، امیر عفريتان ظاهر شد و بر سر من فریاد کشید که: فضولی موقوف، امیر عفريتان عالم هنوز آنقدر خار نشده که مردک نادانی چون تو، بتواند گروگان او را بدزدد.
#داستان_بلند
eitaa.com/Manifestly/1169 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
خواندن قسمت اول eitaa.com/Manifestly/797 #هزار_و_یک_شب ۳۱ #داستان_سه_خاتون_بغدادی👈ق ۱۶ چون به قصر ع
#هزار_و_یک_شب ۳۲
#داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۱۷
سپس در یک چشم بر هم زدن، امیرزاده سرزمین سیلان و سراندیب را با قدرت جادویی خود تبدیل به اسبی بدون بال کرد، و دوباره او را به ته چاه و سردابه زندان مانند برد و دریچه چاه را هم محکم بست. آنگاه از بالای چاه فریاد کشید و گفت: وقتی از آن چاه تاریک بیرون خواهی آمد که بگویی وزیر نابکار پدرت، مه لقای نازنین مرا کجا برده است.
سپس رویش را به طرف من کرد و وردی خواند و فوتی در چشم چپ من کرد، که ناگهان بینایی آن از بین رفت و درحالی که با دستانش محاسن چانه مرا میکشید، گفت: آقا پسر یادت باشد که دیگر در کار من فضولی نکنی.و آن موقع بود که هم محاسن و موهای چانه ام کنده شد و هم سوزش شدیدی در زنخدان خود حس کردم..
و سپس امیر عفریتان ادامه داد: و اما برای اینکه اینجا نمانی و باز هم به فکر شیطنت نیافتی، تو را به سرزمین یمن می برم و آنجا رهایت می کنم. یادت باشد که فقط این دفعه کیفر فضولیات کوری از چشم چپ و کوسه شدن چانه ات بود. ولی در صورت تکرار که امیدوارم آن روز نیاید جان سالم از معرکه به در نخواهی برد.
و اما ای خاتون برتر که با حوصله داستان زندگی مرا به شکل گدای سوم این مجلس میشنوید، باید اضافه کنم امیر عفریتان در یک چشم برهم زدن مرا از زمین بلند کرد و نفیر کشان و پرواز کنان از آسمان روی دریاها آمد و آمد و در وسط بیابانی پایین گذاشت.
یک شبانه روز به سوی شمال پیاده راه رفتم، تا به یک آبادی رسیدم. چون از اهالی آن آبادی، درباره موقعیت مکانی خود سؤال کردم، معلوم شد که ملک عفريتان همان طور که خودش گفته بود، مرا در جنوب
سرزمین یمن رها کرده.
واما اینکه چرا عوض رفتن به سوی شهر و دیار خود، به جانب بغداد آمدم، این است که وزیر پدرم که گفتم بر مک نام داشت، می گفت، یکی از عمو زادههای من که علم و اطلاع و دانایی اش از من بیشتر است، اکنون وزیر مخصوص حاکم پرقدرت سرزمین بین النهرین است. برمک همیشه می گفت: ما از نواده های کاهن بزرگ معبد نوبهار شهر بلخ هستیم که عموزاده های من در سرزمین پارسیان به مقامات رفيع و مناسب عالی رسیدهاند. و اکنون یکی از آن عموزاده ها که از من عالم تر است، وزیر پادشاه سرزمین بین النهرین است.
من به این جهت به شهر بغداد آمدم تا راه به بارگاه پادشاه پیدا کنم و وزیر با تدبیرش را بیابم و از او بخواهم که پادشاه را وادارد تا با سپاهی گران و کشتی های عظیم به آن جزیره برود و امیر زاده سرزمین سیلان و سراندیب را از قعر آن چاه در آورد و به سرزمین خود بازگردانده و او را به وصال مه لقایش برساند.
و من راه ورود به بارگاه سلطان را فقط در نوازندگی و رامشگری دیدم، زیرا من در مملکت خویش از استادان شریف علم موسیقی را شناخته و نواختن را آموخته بودم. و چون به بازار ساز فروشان این شهر رسیدم، خود را با دو نفر مثل خود، یعنی از چشم چپ کور و از چانه و زنخدان کوسه دیدم، که آنها هم ساز خریده بودند، پس به اتفاق حرکت کردیم تا به سراهای مجلل راه پیدا کنیم و با نواختن ساز، هم درآمدی کسب نماییم و هم اینکه شاید من بتوانم خود را به عموزاده عالم و با تدبیر وزیر پدرم رسانده، و از او کمک بگیرم.
ای خاتون بر تر، این بود سرگذشت میز از یک چشم کور شده و به گدایی در شهر بغداد افتاده، حال آماده ام تا خاتون فرمان خود را صادر کند، که غلامانش سر از تنم جدا نمایند.
اما خاتون برتر گفت: چگونه می توانم فرمان قتل امیرزادهای را صادر کنم، که در عین فقر و فلاکت این همه راه را آمده است، آنهم نه برای خود، و نه اینکه عموزاده وزیر با تدبیر پدرش، بینایی اش را بازگرداند و به منطقه حکمرانی اش برگرداند، بلکه برای اینکه عاشقی را از سیاه چالی در آورد و به وصال معشوق مہ لقا نامش برساند. اکنون من مجذوب این همه والایی، فقط این جمله را می گویم: ای امیرزاده تو را هم بخشیدم.
و اینجا بود که سلطان قصه شنو، به خواب رفت و شهرزاد باز هم برای یک شب دیگر خود را بخشوده دید و دانست که سرش زیر تیغ جلاد نخواهد رفت و طلوع خورشید صبحگاه دیگری را خواهد دید. و ضمنا فرصتی خواهد یافت تا چند ساعتی را بیاساید و خود را برای قصه گویی شب بعد در محضر سلطان انتقام جوی جزایر هند و چین آماده کند.
(پایان شب پانزدهم)
ادامه دارد....
#داستان_بلند
https://eitaa.com/Manifestly/1195 قسمت بعد
#هزار_و_یک_شب ۳۳
#داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۱۸
و اما ای ملک جوانبخت، بعد از آنکه گدای سوم خانه سه خاتون، داستان خود را به پایان برد و مورد عفو قرار گرفت و خونش به وسیله غلامان به زمین ریخته نشد، خاتون برتر خانه رو به وزیر با تدبیر و مؤدب سلطان سرزمین بین النهرین کرد و گفت: شما هم آزادید، هر چند که شنیدن داستان زندگيتان برایم جالب است، اما من دیگر باعث اذیت بیشتر شما نمیشوم، و در ضمن از اینکه غلامان من دست و پای شما را هم چون دیگران بستند، معذرت می خواهم. زیرا در این میان شما تنها کسی بودید که در تشویق مرد باربر جهت سؤال کردن، با دیگران هم داستان نشدید. من با اینکه خود در آن موقع منقلب بودم و حالت روحی ام خوب نبود، اما به خاطر دارم که شما به هیچ وجه در ترغیب و تشویق مرد باربر به عهدشکنی و سؤال کردن سهمی نداشتید، پس شما هم آزادید.
در این موقع وزیر به سخن در آمد و گفت: استدعا میکنم دستور آزادی همراهان مرا هم صادر بفرمایید، زیرا این دو نفر هم مثل من از بازرگانان طبرستانی میباشند، که به خاطر گم کردن راه به اینجا آمده اند.خاتون برتر در ادامه گفت: من از مرد شایسته و مؤدبی چون شما، انتظار شنیدن دروغ را ندارم. شما هر که هستید باشید، اما يقين دارم که آنها هیچ کدام از مردم سرزمین طبرستان نیستند، و این دو مرد همراه شما که یکی شان غرور و نخوت بسیاری دارد، به مردم سرزمین بین النهرین می ماند، و شما هم که قیافه پارسیان را دارید، و ترکیب صورتتان بیشتر به مردم خراسان شبیه است، نه اهالی طبرستان. اما به هر صورت به خاطر ادب بسیار شما و هم چنین وجود این سه امیرزاده، دوست ندارم که امشب در این سرای خونی ریخته شود. من دو نفر همراهتان را هم آزاد میگذارم.
آنگاه خاتون برتر رو به مرد حمال بغدادی که به عنوان خدمتکار آن خانه در آمده بود کرد و گفت: در عمارت آن سوی این خانه وسایل استراحت آقایان را فراهم کن، اما وزیر اجازه رفتن خواست و بعد از رخصت خاتون برتر، سلطان و وزیر و خزانه دار و آن سه گدای از چشم چپ کور از جا برخاستند، حمال بغدادی هم گفت: ای خاتون برتر اجازه بفرمایید که من هم از خدمت شما مرخص شوم. هر هفت نفر از خانه سه خاتون بیرون رفتند و خاتون کوچک تر یا همان که برای خرید رفته بود و با آوردن مرد حمال به خانه، مسبب آن همه ماجرا شده بود، کلون در خانه را از پشت بست.
چون آن هفت نفر از خانه سه خاتون بیرون آمدند، سلطان سرزمین بین النهرین خود را معرفی کرد و به سه مرد به ظاهر گدا و یا آن امیر زادگان از چشم چپ کور شده، گفت: هر سه نفر شما به نیت دیدار سلطان سرزمین بین النهرین این همه راه دراز را آمده اید. اکنون من همان سلطانم که مقابل شما ایستاده ام. اینک از شما دعوت میکنم که به قصر من بیایید و مهمان من باشید، تا اینکه فردا صبح ابتدا سر از کار این سه خاتون در بیاوریم و سپس با تدبیر این وزیر اندیشمند، چاره ای برای مشکل شما بیابیم، و تو را هم ای مرد باربر، در قصر خود به شغلی شایسته خواهم گماشت. تو نیز همراه ما بیا۔
در طول راه سلطان رو به خزانه دارش کرد و گفت: به این امیرزادگان هر اندازه که نیاز دارند کیسه های پر از سکه های زر بده، که خزانه من در اختیار ایشان است و یک کیسه سکه زر ناب هم به این مرد که از حالا به بعد به جای حمال بغدادی، خواننده بغدادی خواهد بود، و شب ها در مجالس بزم ما نغمه سرایی خواهد کرد، پرداخت کن.
صبح روز بعد، به امر سلطان، مأموران به در خانه سه خاتون رفتند و آنها را به بارگاه حاکم آوردند. تا خاتون برتر و دو خاتون دیگر وارد تالار قصر شدند و سلطان را نشسته بر کرسی امارت دیدند، رنگ از چهره شان پرید، و سکوتی کشنده سراسر تالار قصر را در بر گرفت.
سلطان گفت: ای زن بیم و هراس به خود راه مده که تو و دو خاتوني همراهت در امانید، آن هم به دو دلیل. اول اینکه با وجود برخوردار بودن از قدرت جادوگری، دیشب از کشتن این سه امیر زاده و ریختن خون آنها حذر کردی و دیگر اینکه هر سه نفر هنرمندید و ما دیشب از شنیدن صدای ساز تان لذت بردیم. اما قبل از هر چیز از تو خاتون بر تر می خواهم که به همراه دو تن از مأموران من به خانه ات برگشته و آن دو سگ زنجیر کرده را به اینجا بیاوری.
#داستان_بلند
https://eitaa.com/Manifestly/1217 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۳۴ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۱۹ خاتون بر تر که هم چنان غرق بهت و حیرت بود، سرش را به
#هزار_و_یک_شب ۳۵
#داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۲۰
. و من هم در حجره های پدرم همچنان به کار داد و ستد مشغول بودم، که از حسن اتفاق هر روز رونق کارم از روز قبلش بهتر می شد.
تا اینکه بعد از سه سال برایم خبر آوردند، خواهرانت با سر و روی ژولیده در کوچه های بغداد به گدایی نشستهاند. سرآسیمه به سراغشان رفتم و آنها را در جامه های ژنده در حال گدایی یافتم زیبا و ظریفه با دیدن من، گریان و نالان بنای عذرخواهی را گذاشتند و گفتند: شوهران نامردشان به حیله و نیرنگ آن همه ثروت ایشان را از
چنگشان در آورده و نیمه شبی در حالت خواب آنها را در هنگام سفر، در بیابانی رها کرده و گریخته اند. به هر تقدیر از آنجا که من غير از مقام خواهری، برای آن دو، مرتبه مادری و بزرگ تری را هم داشتم، بدون آنکه ایشان را شماتت نموده و به خاطر نادانی هایشان سرزنششان کنم، آنها را با روی باز پذیرفتم و در کنار خود به کار گماردمشان. و چون دو خواهر خود را در کار تجارت و داد و ستد شریکشان کردم، هنوز سالی نگذشته بود که سرمایه ما چندین برابر شد و حجرههای ما سه خاتون بغدادی، نه فقط در بازار شهر بغداد، بلکه در کشورهای همسایه و دیگر اقليم عالم هم زبانزد عام و خاص گردید.
باز هم رقیبانی بدخواه و تاجران تنگ چشم، برای از هم پاشیدن شیرازه کار و کسب ما، به دسیسه
و توطئه نشستند، و دو زن رمال و فالگیر را به جان خواهران من، یعنی زیبا و ظریفه انداختند. و آن چنان در کار خود موفق شدند، که روزی دو خواهرم نزد من آمدند و گفتند: سهم خود را از کار و پیشه مشترک میخواهند، زیرا که قصد ازدواج مجدد دارند. هرچه که من ایشان را نصیحت و دلالت کردم، مؤثر واقع نشد و سرمایه مشترک خود را تقسیم کردیم. که در این مرتبه سهم هر یک از ایشان هزار و پانصد زر سرخ شد. ایشان سکه ها را از من گرفتند و هر کدام برای بار دوم بر سر سفره عقد نشستند، و با مردانی ناصالح، از میان مردمان ناشناخته ازدواج کردند. و باز هم هر دو برای دومین بار، ترک دیار خود کرده و بدون آنکه بگویند به کجا خواهند رفت، از من جدا
شدند.
اما در مرتبه دوم، زمان به سال نکشید که قصۂ قدیم تکرار شد و هر دو، رنجور و ناتوان و کتک خورده و طلاق داده شده، با لباس پاره و شکم گرسنه و چشم گریان، نزد من بازگشتند و گفتند: که شوهران دومی، به مراتب بی رحم تر و رذل تر از اولی ها بودند، زیرا که هنوز چند ماه نشده، به زور مالشان را ستانده و با تهمتهای ناروا، آبرویشان را برده و طلاقشان داده و از خانه بیرونشان کرده اند. و من باز هم با روی باز و آغوش گشوده، خواهران خویش را پذیرفتم.
و آنها هم شرمنده و خجالت زده، با من پیمان بستند که دیگر هرگز در اندیشه شوهر کردن نباشند. من نیز ثروت و دارایی خود را در میان نهادم. مجددا حجره های ماسه خاتون بغدادی رونق گرفت و باز هم شهرت و آوازهاش تا کشورهای دور دست رفت. دو سالی که ما سه خواهر از صبح تا شام، در حجرههای خود، در چهارسوق بازار مشغول به کار بودیم، آن چنان خواهرانم در کار تجارت و امر داد و ستد، مسلط و پر توان شدند، که من تصمیم گرفتم، شخصا به سفر بروم و به جای آنکه کالا را برای عرضه در حجره از بازرگانان بخرم، خود به واردات کالا بپردازم. چون قصد خود را با خواهرانم در میان گذاشتم، ایشان هم اصرار فراوان ورزیدند که همراه من بیایند و اظهار داشتند که ما توان دوری تو را نداریم، من هم به ناچار حجره ها را به دست شاگردانم سپردم و به بصره رفته و در آنجا به کشتی نشستیم.
باز هم طوفان در گرفت و در اثر غفلت و کوتاهی ناخدا راه را گم کرده مدتی در دریا سرگردان بودیم، که ناگهان در دوردست ساحلی پیدا شد. ناخدا، کشتی را به آن سو هدایت کرد، و چون نزدیک آنجا رسیدیم، سواد شهری زیبا را دیدیم. من از ناخدای کشتی پرسیدم: این کدام شهر است؟ که ناخدا گفت: من با اینکه سالهاست در دریاها سفر میکنم و در تمام بنادر، کشتی را لنگر انداخته ام، اما در طول بیست و دو سال دریانوردی خود، به چنین ساحلی نیامده و چنین شهری را ندیده ام.
ادامه دارد.....
#داستان_بلند
eitaa.com/Manifestly/1237 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۳۸ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۲۳ ای ملک جوانبخت، شاهزاده شهر سنگستان برای خاتون برتر
🔴اصلاح شد
#هزار_و_یک_شب ۳۹
#داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈۲۴
از دختر پرسیدم: شما که هستید و از کجا آمدهاید؟ من که هر چه این جزیره را گشتم نشانی از آدمیزاد در آن ندیدم. و دخترک جوان زیبارو گفت: من همان گنجشکی هستم که مار قصد جان مرا کرده بود و شما با سنگ سر او را کوبیدید. من که زندگی خود را مرهون محبت شما هستم، اکنون برای کمک به شما آمدم و در ضمن باید بگویم، من از طایفه جنیان هستم.
که دورادور شاهد زندگی تو و بلاهایی که خواهرانت بر سر تو آوردند، بوده ام و مخصوصا با جن دیگری خود را به شکل مار و گنجشک در برابرت در آوردیم، تا ببینیم که یک انسان، بعد از آن همه مصیبت که بر سرش می آید. آیا باز هم می تواند مهربان باشد و محبت کند، وقتی در عین پریشان حالی و درماندگی ات، باز هم آن مهربانی و فداکاری را از تو دیدیم، آن چنان ما دو اجنه تحت تأثیر قرار گرفتیم که وقتی تو در زیر سایه درخت خوابت رد، پرواز کنان خود را به کشتی رساندیم، و تمام کالا و مال التجاره تو را با خواهرانت به شهر بغداد بردیم. اکنون هم سرمایه و کالاهای تجاری تو بی کم و کاست، و هم دو
خواهرانت در نهایت عجز انتظار تو را در خانه ات میکشند. اکنون آماده باش تاتو را در یک چشم برهم زدن از این جزیره دور افتاده غیر مسکونی به خانه ات در بغداد ببرم.
ای ملک جوانبخت، خاتون برتر ادامه داد که چون صحبتهای آن دختر زیبا به پایان آمد، ناگهان از مقابل چشمان من محو شد و بعد دستی از آسمان پایین آمد و مرا در بر گرفت و به بالا برد و پرواز کنان مرا آورد و آورد، تا اینکه به بالای شهر بغداد رسیدیم. و مرا در حیاط خانه ام بر زمین گذاشت و من چون خود را در صحن حیاط خانه ام دیدم، مجددا آن دختر زیبارو در مقابلم ظاهر شد و گفت: و اما این دو سگ که با زنجیر به ستون ته حیاط بسته شده اند، دو خواهر تو می باشند. و ما این دو خواهر ناسپاس را اگر که به این شکل در آورده ایم، نه اینکه دلمان فقط برای تو سوخته باشد، زیرا که دو خواهر تو از ما عفریتها و دیوها و جنها هم پست تر هستند. و اگر انسانی در لباس آدمیت، کارش به جایی برسد که در مقام رذالت و پستی و حسادت و ناسپاسی، بخواهد گوی سبقت را از ما برباید، ما جنیان طاقت نیاورده و او را مجازات میکنیم. و اکنون این دو خواهر تو که به شکل دو سگ در آمده اند، باید تا آخر عمر زجر بکشند و عذاب ببیند، که ما جنیان نیز هرگز دلمان به این سنگی و سختی نیست.
و اما به کیفر ضربات تازیانه جاشوهای کشتی بر بدن تو، که قبل از به دریا انداختنت زدند، تو باید هر روز سی ضربه تازیانه، آن هم با شدت و حدت، بر تن این سگها بزنی و اگر دلت بسوزد و کوتاهی کنی، ما جنیان تو را هم به شکل سگ در آورده و مثل این دو به زنجیر می کشانیم. و آن وقت یقین بدان که این دو سگ درنده بلافاصله تو را پاره خواهند کرد. و ضمنا تا زمانی که هر روز سی ضربه تازیانه بر این سگان بزنی، دورادور مراقب توبوده و در مواردی به کمکت خواهیم آمد و از مهلکه ها نجاتت خواهیم داد.
و اما ای سلطان والا، این بود داستان زندگی من، و اگر دیدید من بعد از زدن شصت تازیانه به این دو سگ، آن چنان به حالت اغما افتاده و از حال رفتم، به این خاطر است که هنوز هم دلم به حال خواهرانم می سوزد. اما چه کنم که اگر هر روز خواهرانم را زیر تازیانه نگیرم، خودم هم تبدیل به سگ خواهم شد و در ضمن آن اجنه مرا گفت: اگر کسی در مقام سؤال از تو درباره علت برآید و بخواهد راز سگها را بداند، ما به وسیله دیگر اجنه ها، مکت میکنیم که سؤال کننده را بکشی و نابود کنی.
و اکنون ای سلطان والاتبار من از آینده خود بیمناکم، زیرا نمیدانم حال که اسرار جنیان را در محضر شما برملا ساختم، چه بر سرم خواهد آمد. و در اینجا بود که وزیر بِخرَد سرزمین بین النهرین به سخن در آمد و گفت: تا در این قصر هستی، از جادوی جنیان در امانی، و باز تا در این قصر هستی احتیاجی به این که خواهرانت را باز هم زیر ضربات تازیانه بگیری نیست. آن گوشه بنشین تا ببینم که چه باید کرد.
چون قصۂ خاتون بر تر به پایان رسید، او به امر آن وزیر خردمند، قلاده دو سگ در دست ، در گوشهای از تالار بر زمین نشست. سپس امیر شهر بغداد رو به خاتون دوم کرد و گفت: حالا نوبت ست که بگویی کیستی؟ از کجا آمدهای و از کی با این دو خاتون هم خانه شدهای؟ و ماجرای جای آن تازیانه ها بر بدن تو ان کی و از چیست؟ و از تو هم انتظار داریم هم چون خاتون اول، حقیقت مطلب را تمام و کمال بگویی. خاتون دوم در برابر سلطان زمین ادب را بوسید و این گونه شروع کرد که، پدر من از تجار بسیار معروف و سرشناس دیار
لب بود. و من تنها دختر او بودم که ناگهان شبی پدرم سکته کرد و مرد و مرا با ارثیه بس هنگفتی تنهای تنها گذاشت.
ادامه دارد....
#داستان_بلند
eitaa.com/Manifestly/1332 قسمت بعد