مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۲۱ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۶ آری ای ملک جوانبخت، گدای از یک چشم کور دومی، در ادامه
#هزار_و_یک_شب ۲۲
#سه_خاتون_بغدادی 👈ق۷
چون به بالای نردبان رسیده و از دهنه چاه بیرون رفتم، متوجه شدم که از ترس و عجله، کفش و تبر خود را جا گذاشته ام. سرم را درون چاه کردم تا ببینم یا بشنوم، که عفریت با دختر پادشاه سرزمین آبنوس چه می کند.
عفریت با صدای گوش خراش فریاد کشید: چه خبر شده که مرا به این سرعت فرا خواندى. نه اینکه هر وقت می آیم می گویی برو و نه اینکه ... ناگهان حرفش را قطع کرد و بعد از چند ثانیه گفت: اینجا بوی آدمیزادی غیر از تو می آید. ای خائن به من بگو کدام آدمیزادی جرئت کرده پایش را اینجا بگذارد. که ناگهان فریادش بلند تر شد و وحشیانه قهقه ای زد و پرسید: زود بگو این کفش و تبر مال کیست. من صدای ترسان و لرزان دخترک را شنیدم که پاسخ داد، چه می دانم حتما قبلا خودت همراه آورده بودی و یادت نیست.
من که چند پله ای از نردبان پایین رفته بودم، به چشم دیدم که عفریت با بی رحمی تمام دختر را به ستون سرسرای آن قصر بست و با تازیانه به جانش افتاد. من درحالی که خونم به جوش آمده بود و میدانستم که اگر از پله ها پایین تر بروم به چنگال عفریت گرفتار می شوم و مرگم حتمی خواهد بود. با چشمان اشکبار از پله های نردبان بالا رفتم، و صفحه مسی را روی در چاه گذاشتم و برای آنکه عفریت نتواند از آن چاه بیرون بیاید چندین و چند عدد از سنگ های بزرگ را روی صفحه مسی ریختم.
هوا رو به تاریکی بود که با پشته ای خار، به طرف شهر حرکت کردم. چون به دکان نانوایی رسیدم و خارها را کنار تنور بر زمین نهادم، فریاد مرد نانوا بلند شد که: دیروز کدام گوری بودی؟ چرا برایم خار نیاوردی؟ زود بگو دیروز کدام جهنم دره ای رفته بودی که سر و کله ات پیدا نشد؟ و مرا بدون خار گذاشتی و تنورم خاموش ماند؟ و من آن موقع بود که فهمیدم پایین رفتن من از آن نردبان پنجاه پله و همان چند دقیقه صحبت من با دختر پادشاه سرزمین آبنوس در آن قصر قعر زمین، یک شبانه روز طول کشیده است.
پس ترسان و هراسان به طرف دکان خیاطی حرکت کردم، که پیر مرد را دیدم، او هم نگران بر در دکان خود ایستاده بود و تا مرا دید پرسید: پسر دیشب را کجا رفته بودی؟ من که هزار بار مردم و زنده شدم، و با خود گفتم نکند که اسیر دست عفريتان زیر زمین شده باشی. حالا خدا را شکر که تو را سالم میبینم. ضمنا آن پیر مرد ساعتهاست که آن گوشه بازار انتظار تو را میکشد، می گوید که تبر و کفش های تو را در صحرا پیدا کرده و آمده تا آنها را به تو پس بدهد.
خدا پدر آن پیر مرد را بیامرزد.برو و ضمن تشکر از او، کفش و تبرت را بستان. من با تردید و شک، به سوی آن پیر مرد به ظاهر خوش سیما که در آن طرف بازار ایستاده و تبر و کفش های مرا در دست داشت به راه افتادم، و هر چه که نزدیک تر می شدم، هم قدمهایم سست تر می شد و هم قیافه آن مرد زشت تر می گردید. تا اینکه وقتی به نزدیکی او رسیدم، دیدم مرد ایستاده در پیش رویم، همان عفریتی است که در قعر زمین دختر پادشاه کشور آبنوس را به بند کشیده بود.
عفریت با یک خیز خود را به من رساند و آواهایی نامفهوم از حلقوم خود بیرون آورد، که ناگهان پیش پایمان زمین دهان باز کرد و عفریت مرا از دهلیز ایجاد شده در زیرزمین، برد و برد و در همان قصر بر زمین گذاشت و آنجا بود که دیدم دختر هم چنان به ستونهای قصر بسته مانده و از جای تازیانه ها، و هم چنان از سر و بدن او خون میچکد.
عفریت مرا به دختر پادشاه کشور آبنوس نشان داد و گفت: ای زن خیانتکار، آیا این مرد را می شناسی؟ که دختر پاسخ داد: نه، من هرگز او را ندیده و نمیشناسم. عفریت دوباره پرسید: آیا این مرد همان کسی نیست که دیروز در غیبت من به اینجا آمد و با تو به گفت و گو نشست؟ که دختر گفت: هرگز در غیاب تو پای مردی به اینجا نرسیده.
در این موقع عفریت فریادکشان از من پرسید: آیا این کفش و تبر مال تو هست یا نه؟ و چون من سکوت کردم با تازیانه باز هم بی رحمانه به
جان دختر افتاد و ضربه های جانخراش بر سر و تن زخمی او فرود آورد و گفت: بسیار خوب، اگر او را ندیده و نمیشناسی، پس با این تیغ سر از تن او جدا کن. که دختر گفت: من او را ندیده ام و هرگز هم دست خود را به خون بی گناهی آلوده نمیکنم، و دختر بعد از نگاهی که به من انداخت، شمشیر را بر زمین پرت کرد و گفت: حتی اگر به دست تو کشته شوم هرگز این کار ناشایست را انجام نخواهم داد.
عفریت شمشیر را از کف سرسرای قصر برداشت و به دست من داد و فریادکشان گفت: حال اگر تو می خواهی از بند رها شوی، سر این زن نابکار را با این تیغ از تن جدا کن.
من هم هرگز این کار را نخواهم کرد. آیا پاداش احسان او به من این است که سر از تنش جدا کنم؟ این زن بود که قبل از آمدن تو، مرا آگاه ساخت و از اینجا فراری داد. وقتی این زن مروت کرد و تیغ بر سر من فرود نیاورد. من چگونه نامردی کنم و او را بکشم؟ آیا در آئین شما عفریتان سزای خوبی، بدی است؟
ادامه دارد...
#داستان_بلند
eitaa.com/Manifestly/959 قسمت بعد