eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.6هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - داستانک
خواندن قسمت اول eitaa.com/Manifestly/797 #هزار_و_یک_شب ۳۱ #داستان_سه_خاتون_بغدادی👈ق ۱۶ چون به قصر ع
۳۲ 👈ق ۱۷ سپس در یک چشم بر هم زدن، امیرزاده سرزمین سیلان و سراندیب را با قدرت جادویی خود تبدیل به اسبی بدون بال کرد، و دوباره او را به ته چاه و سردابه زندان مانند برد و دریچه چاه را هم محکم بست. آنگاه از بالای چاه فریاد کشید و گفت: وقتی از آن چاه تاریک بیرون خواهی آمد که بگویی وزیر نابکار پدرت، مه لقای نازنین مرا کجا برده است. سپس رویش را به طرف من کرد و وردی خواند و فوتی در چشم چپ من کرد، که ناگهان بینایی آن از بین رفت و درحالی که با دستانش محاسن چانه مرا میکشید، گفت: آقا پسر یادت باشد که دیگر در کار من فضولی نکنی.و آن موقع بود که هم محاسن و موهای چانه ام کنده شد و هم سوزش شدیدی در زنخدان خود حس کردم.. و سپس امیر عفریتان ادامه داد: و اما برای اینکه اینجا نمانی و باز هم به فکر شیطنت نیافتی، تو را به سرزمین یمن می برم و آنجا رهایت می کنم. یادت باشد که فقط این دفعه کیفر فضولیات کوری از چشم چپ و کوسه شدن چانه ات بود. ولی در صورت تکرار که امیدوارم آن روز نیاید جان سالم از معرکه به در نخواهی برد. و اما ای خاتون برتر که با حوصله داستان زندگی مرا به شکل گدای سوم این مجلس میشنوید، باید اضافه کنم امیر عفریتان در یک چشم برهم زدن مرا از زمین بلند کرد و نفیر کشان و پرواز کنان از آسمان روی دریاها آمد و آمد و در وسط بیابانی پایین گذاشت. یک شبانه روز به سوی شمال پیاده راه رفتم، تا به یک آبادی رسیدم. چون از اهالی آن آبادی، درباره موقعیت مکانی خود سؤال کردم، معلوم شد که ملک عفريتان همان طور که خودش گفته بود، مرا در جنوب سرزمین یمن رها کرده. واما اینکه چرا عوض رفتن به سوی شهر و دیار خود، به جانب بغداد آمدم، این است که وزیر پدرم که گفتم بر مک نام داشت، می گفت، یکی از عمو زادههای من که علم و اطلاع و دانایی اش از من بیشتر است، اکنون وزیر مخصوص حاکم پرقدرت سرزمین بین النهرین است. برمک همیشه می گفت: ما از نواده های کاهن بزرگ معبد نوبهار شهر بلخ هستیم که عموزاده های من در سرزمین پارسیان به مقامات رفيع و مناسب عالی رسیدهاند. و اکنون یکی از آن عموزاده ها که از من عالم تر است، وزیر پادشاه سرزمین بین النهرین است. من به این جهت به شهر بغداد آمدم تا راه به بارگاه پادشاه پیدا کنم و وزیر با تدبیرش را بیابم و از او بخواهم که پادشاه را وادارد تا با سپاهی گران و کشتی های عظیم به آن جزیره برود و امیر زاده سرزمین سیلان و سراندیب را از قعر آن چاه در آورد و به سرزمین خود بازگردانده و او را به وصال مه لقایش برساند. و من راه ورود به بارگاه سلطان را فقط در نوازندگی و رامشگری دیدم، زیرا من در مملکت خویش از استادان شریف علم موسیقی را شناخته و نواختن را آموخته بودم. و چون به بازار ساز فروشان این شهر رسیدم، خود را با دو نفر مثل خود، یعنی از چشم چپ کور و از چانه و زنخدان کوسه دیدم، که آنها هم ساز خریده بودند، پس به اتفاق حرکت کردیم تا به سراهای مجلل راه پیدا کنیم و با نواختن ساز، هم درآمدی کسب نماییم و هم اینکه شاید من بتوانم خود را به عموزاده عالم و با تدبیر وزیر پدرم رسانده، و از او کمک بگیرم. ای خاتون بر تر، این بود سرگذشت میز از یک چشم کور شده و به گدایی در شهر بغداد افتاده، حال آماده ام تا خاتون فرمان خود را صادر کند، که غلامانش سر از تنم جدا نمایند. اما خاتون برتر گفت: چگونه می توانم فرمان قتل امیرزادهای را صادر کنم، که در عین فقر و فلاکت این همه راه را آمده است، آنهم نه برای خود، و نه اینکه عموزاده وزیر با تدبیر پدرش، بینایی اش را بازگرداند و به منطقه حکمرانی اش برگرداند، بلکه برای اینکه عاشقی را از سیاه چالی در آورد و به وصال معشوق مہ لقا نامش برساند. اکنون من مجذوب این همه والایی، فقط این جمله را می گویم: ای امیرزاده تو را هم بخشیدم. و اینجا بود که سلطان قصه شنو، به خواب رفت و شهرزاد باز هم برای یک شب دیگر خود را بخشوده دید و دانست که سرش زیر تیغ جلاد نخواهد رفت و طلوع خورشید صبحگاه دیگری را خواهد دید. و ضمنا فرصتی خواهد یافت تا چند ساعتی را بیاساید و خود را برای قصه گویی شب بعد در محضر سلطان انتقام جوی جزایر هند و چین آماده کند. (پایان شب پانزدهم) ادامه دارد.... https://eitaa.com/Manifestly/1195 قسمت بعد
۳۳ 👈ق ۱۸ و اما ای ملک جوانبخت، بعد از آنکه گدای سوم خانه سه خاتون، داستان خود را به پایان برد و مورد عفو قرار گرفت و خونش به وسیله غلامان به زمین ریخته نشد، خاتون برتر خانه رو به وزیر با تدبیر و مؤدب سلطان سرزمین بین النهرین کرد و گفت: شما هم آزادید، هر چند که شنیدن داستان زندگيتان برایم جالب است، اما من دیگر باعث اذیت بیشتر شما نمیشوم، و در ضمن از اینکه غلامان من دست و پای شما را هم چون دیگران بستند، معذرت می خواهم. زیرا در این میان شما تنها کسی بودید که در تشویق مرد باربر جهت سؤال کردن، با دیگران هم داستان نشدید. من با اینکه خود در آن موقع منقلب بودم و حالت روحی ام خوب نبود، اما به خاطر دارم که شما به هیچ وجه در ترغیب و تشویق مرد باربر به عهدشکنی و سؤال کردن سهمی نداشتید، پس شما هم آزادید. در این موقع وزیر به سخن در آمد و گفت: استدعا میکنم دستور آزادی همراهان مرا هم صادر بفرمایید، زیرا این دو نفر هم مثل من از بازرگانان طبرستانی میباشند، که به خاطر گم کردن راه به اینجا آمده اند.خاتون برتر در ادامه گفت: من از مرد شایسته و مؤدبی چون شما، انتظار شنیدن دروغ را ندارم. شما هر که هستید باشید، اما يقين دارم که آنها هیچ کدام از مردم سرزمین طبرستان نیستند، و این دو مرد همراه شما که یکی شان غرور و نخوت بسیاری دارد، به مردم سرزمین بین النهرین می ماند، و شما هم که قیافه پارسیان را دارید، و ترکیب صورتتان بیشتر به مردم خراسان شبیه است، نه اهالی طبرستان. اما به هر صورت به خاطر ادب بسیار شما و هم چنین وجود این سه امیرزاده، دوست ندارم که امشب در این سرای خونی ریخته شود. من دو نفر همراهتان را هم آزاد میگذارم. آنگاه خاتون برتر رو به مرد حمال بغدادی که به عنوان خدمتکار آن خانه در آمده بود کرد و گفت: در عمارت آن سوی این خانه وسایل استراحت آقایان را فراهم کن، اما وزیر اجازه رفتن خواست و بعد از رخصت خاتون برتر، سلطان و وزیر و خزانه دار و آن سه گدای از چشم چپ کور از جا برخاستند، حمال بغدادی هم گفت: ای خاتون برتر اجازه بفرمایید که من هم از خدمت شما مرخص شوم. هر هفت نفر از خانه سه خاتون بیرون رفتند و خاتون کوچک تر یا همان که برای خرید رفته بود و با آوردن مرد حمال به خانه، مسبب آن همه ماجرا شده بود، کلون در خانه را از پشت بست. چون آن هفت نفر از خانه سه خاتون بیرون آمدند، سلطان سرزمین بین النهرین خود را معرفی کرد و به سه مرد به ظاهر گدا و یا آن امیر زادگان از چشم چپ کور شده، گفت: هر سه نفر شما به نیت دیدار سلطان سرزمین بین النهرین این همه راه دراز را آمده اید. اکنون من همان سلطانم که مقابل شما ایستاده ام. اینک از شما دعوت میکنم که به قصر من بیایید و مهمان من باشید، تا اینکه فردا صبح ابتدا سر از کار این سه خاتون در بیاوریم و سپس با تدبیر این وزیر اندیشمند، چاره ای برای مشکل شما بیابیم، و تو را هم ای مرد باربر، در قصر خود به شغلی شایسته خواهم گماشت. تو نیز همراه ما بیا۔ در طول راه سلطان رو به خزانه دارش کرد و گفت: به این امیرزادگان هر اندازه که نیاز دارند کیسه های پر از سکه های زر بده، که خزانه من در اختیار ایشان است و یک کیسه سکه زر ناب هم به این مرد که از حالا به بعد به جای حمال بغدادی، خواننده بغدادی خواهد بود، و شب ها در مجالس بزم ما نغمه سرایی خواهد کرد، پرداخت کن. صبح روز بعد، به امر سلطان، مأموران به در خانه سه خاتون رفتند و آنها را به بارگاه حاکم آوردند. تا خاتون برتر و دو خاتون دیگر وارد تالار قصر شدند و سلطان را نشسته بر کرسی امارت دیدند، رنگ از چهره شان پرید، و سکوتی کشنده سراسر تالار قصر را در بر گرفت. سلطان گفت: ای زن بیم و هراس به خود راه مده که تو و دو خاتوني همراهت در امانید، آن هم به دو دلیل. اول اینکه با وجود برخوردار بودن از قدرت جادوگری، دیشب از کشتن این سه امیر زاده و ریختن خون آنها حذر کردی و دیگر اینکه هر سه نفر هنرمندید و ما دیشب از شنیدن صدای ساز تان لذت بردیم. اما قبل از هر چیز از تو خاتون بر تر می خواهم که به همراه دو تن از مأموران من به خانه ات برگشته و آن دو سگ زنجیر کرده را به اینجا بیاوری. https://eitaa.com/Manifestly/1217 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۳۳ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۱۸ و اما ای ملک جوانبخت، بعد از آنکه گدای سوم خانه سه خ
۳۴ 👈ق ۱۹ خاتون بر تر که هم چنان غرق بهت و حیرت بود، سرش را به علامت اطاعت فرود آورد و به همراه مأموران مخصوص امیر برای آوردن دو قلاده سگ حرکت کرد. و سپس امیر زادگان هر کدام در کنار دست سلطان در جای مناسبی قرار گرفتند، و مرد خواننده بغدادی برای وی، تا برگشتن خاتون برتر به همراه دو قلاده سگ، در دستگاه ابو عطا همان سه بیتی را خواند، که شب اول، هنگامی که سه گدای کور هنگام نوازندگی به پردۂ عشاق رسیدند خوانده بود. ابیاتی این چنین: منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن منم که دیده نپالوده ام به بد دیدن وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم که در طریقت ما کافریست رنجیدن به پیر میکدہ گفتم که چیست راه نجات بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن چون آواز حمال بغدادی در مایه ابو عطا به پایان رسید، سلطان گفت: راستی یادت باشد که تو تعریف داستان زندگی خودت را به ما بدهکاری، و در خانه خاتونها هم، با زیرکی از تعریف آن سرباز زدی. همان طور که این امیر زادگان هرگز گدا نبوده و نیستند، قیافه تو هم، به حمال های سر چهارسوق بازار بغداد نمی خورد. در این موقع بود که خاتون برتر درحالی که زنجیر دو سگ را در دست داشت، وارد تالار قصر شد. سلطان رو به خاتون کرد و گفت: اول بگو داستان تو و این سگها چیست؟ که خاتون بر تر اشکریزان گفت: ای سلطان این دو سگ خواهران من هستند که با جادو به این شکل و هیأت در آمدهاند. در حالی که بهت و حیرت سراپای حاضران مجلس را فرا گرفته بود، سلطان سرزمین بین النهرین گفت: خیلی عجیب است. بنشین و قصه خود و این دو خواهر سگ شدهات را برای ما تعریف کن. آنگاه خاتون بر تر، با اجازه سلطان لب به سخن گشود و گفت: ای سلطان سرزمین بین النهرین، همان طور که عرض کردم، استحضار یافتید که این دو سگ، خواهران من هستند که جادو شده و به این شکل در آمده اند. و اما قصه زندگی ما سه خواهر، و یا من و این دو قلاده سگ. ای سلطان سرزمین بین النهرین، و ای وزیر با تدبیری که شما هم از خاندان برمک، و از پارسیان پاک نهاد هستید، و هم چنین ای امیر زادگان از ملک و دیار خود دور مانده، و حتی تو ای امیر زاده در شکل و هیئت حمالان در آمده که صدای گرمت تداعی کننده صوت ملکوتی حضرت داود است، قصه من از این قرار است که پدر من، در سرزمین بین النهرین، از تجار سرشناس و بازرگانان خوشنام بود که بعد از مرگ مادرم، همسر اختیار نکرد و با وجود گرفتاریهای فراوان و سفرهای تجاری دور و دراز، تمام وقت خود را صرف نگهداری و تربیت ما کرده و می گفت: من مردی هستم بازرگان که ناگزیر از سفرهای طولانی ام، و دلم راضی نمیشود که سه دختر نازنین و گل خودم را، زیر دست زن بابا بگذارم و بروم. و به این جهت چون اندوخته مالی فراوانی داشت. در چهارسوق بازار شهر بغداد، چند حجره تو در تو خرید و توأمان به کار فروش و عرضه پارچه و گلیمهای دست بافت و عطر و داروهای گیاهی پرداخت. و مرا هم که دختر بزرگش بودم، کنار دست خود به کار گماشت. و چون سواد داشتم و علم اعداد و ریاضی را آموخته بودم، در نتیجه حساب و کتاب حجره های تو در توی پدرم را هم نگاه میداشتم. اما بر عکس من، دو خواهر دیگرم که نام هایشان به ترتیب زیبا و ظریفه بود، به جای دل دادن به کار و فرا گرفتن علم و هنر، شبانه روزشان را با دیگر دختران اقوام و همسایه به گفت و گو و غیبت و بطالت میگذراندند. تا اینکه پدرمان در سن هشتاد سالگی به رحمت خدا رفت و غیر از چندین حجره تو در تو در چهارسوق بازار بغداد، هفت هزار دینار زر سرخ و یک خانه برایمان به ارث گذاشت. بعد از چهلم مرگ پدر، خواهرانم یعنی زیبا و ظریفه، مطالبه ارثیه خود را کردند و اظهار نمودند که تصمیم به ازدواج گرفته اند. من که دورادور مراقب رفتار و معاشرت های خواهرانم بودم، و از دو دختر دوست خواهرانم نیز دل نگران بودم، وقتی فهمیدم که زیبا و ظریفه، قصد ازدواج با برادران آن دو دختر ناشایست را دارند، از در مخالفت در آمدم. من که به عنوان خواهر بزرگ تر و جانشین مادر برای آنها، یا این دو سگی که الان قلاده ایشان در دست من است، زحمت زیادی کشیده بودم، سعی فراوان در انصراف خواهرانم به عمل آوردم. اما متأسفانه تلاشهای من بی نتیجه ماند و خواهرانم همچنان مطالبه ارثیه خود را نمودند. تقسیم ارثیه باقیمانده از پدر خدا بیامرز ما، به این ترتیب انجام شد که حجره ها و خانه پدری از آن من شد، به اضافه یک هزار دینار زر سرخ، و به هر کدام از خواهرانم نیز سه هزار دینار زر سرخ ارثیه رسید. و حضرت سلطان و حاضران شریف نشسته در این مجلس میدانند که سه هزار دینار زر سرخ در این دوران، که تجار عمده شهر بغداد، بسیار شان بیشتر از هزار دینار ندارند، سرمایہ کمی نبود. بالاخره خواهرانم به عقد و کابین آن دو مرد ناباب در آمدند، و هر کدام با آن سرمایه هنگفت، به همراه شوهرانشان به دیارهای دوردست رفتند ادامه دارد... eitaa.com/Manifestly/1228 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۳۴ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۱۹ خاتون بر تر که هم چنان غرق بهت و حیرت بود، سرش را به
۳۵ 👈ق ۲۰ . و من هم در حجره های پدرم همچنان به کار داد و ستد مشغول بودم، که از حسن اتفاق هر روز رونق کارم از روز قبلش بهتر می شد. تا اینکه بعد از سه سال برایم خبر آوردند، خواهرانت با سر و روی ژولیده در کوچه های بغداد به گدایی نشستهاند. سرآسیمه به سراغشان رفتم و آنها را در جامه های ژنده در حال گدایی یافتم زیبا و ظریفه با دیدن من، گریان و نالان بنای عذرخواهی را گذاشتند و گفتند: شوهران نامردشان به حیله و نیرنگ آن همه ثروت ایشان را از چنگشان در آورده و نیمه شبی در حالت خواب آنها را در هنگام سفر، در بیابانی رها کرده و گریخته اند. به هر تقدیر از آنجا که من غير از مقام خواهری، برای آن دو، مرتبه مادری و بزرگ تری را هم داشتم، بدون آنکه ایشان را شماتت نموده و به خاطر نادانی هایشان سرزنششان کنم، آنها را با روی باز پذیرفتم و در کنار خود به کار گماردمشان. و چون دو خواهر خود را در کار تجارت و داد و ستد شریکشان کردم، هنوز سالی نگذشته بود که سرمایه ما چندین برابر شد و حجرههای ما سه خاتون بغدادی، نه فقط در بازار شهر بغداد، بلکه در کشورهای همسایه و دیگر اقليم عالم هم زبانزد عام و خاص گردید. باز هم رقیبانی بدخواه و تاجران تنگ چشم، برای از هم پاشیدن شیرازه کار و کسب ما، به دسیسه و توطئه نشستند، و دو زن رمال و فالگیر را به جان خواهران من، یعنی زیبا و ظریفه انداختند. و آن چنان در کار خود موفق شدند، که روزی دو خواهرم نزد من آمدند و گفتند: سهم خود را از کار و پیشه مشترک میخواهند، زیرا که قصد ازدواج مجدد دارند. هرچه که من ایشان را نصیحت و دلالت کردم، مؤثر واقع نشد و سرمایه مشترک خود را تقسیم کردیم. که در این مرتبه سهم هر یک از ایشان هزار و پانصد زر سرخ شد. ایشان سکه ها را از من گرفتند و هر کدام برای بار دوم بر سر سفره عقد نشستند، و با مردانی ناصالح، از میان مردمان ناشناخته ازدواج کردند. و باز هم هر دو برای دومین بار، ترک دیار خود کرده و بدون آنکه بگویند به کجا خواهند رفت، از من جدا شدند. اما در مرتبه دوم، زمان به سال نکشید که قصۂ قدیم تکرار شد و هر دو، رنجور و ناتوان و کتک خورده و طلاق داده شده، با لباس پاره و شکم گرسنه و چشم گریان، نزد من بازگشتند و گفتند: که شوهران دومی، به مراتب بی رحم تر و رذل تر از اولی ها بودند، زیرا که هنوز چند ماه نشده، به زور مالشان را ستانده و با تهمتهای ناروا، آبرویشان را برده و طلاقشان داده و از خانه بیرونشان کرده اند. و من باز هم با روی باز و آغوش گشوده، خواهران خویش را پذیرفتم. و آنها هم شرمنده و خجالت زده، با من پیمان بستند که دیگر هرگز در اندیشه شوهر کردن نباشند. من نیز ثروت و دارایی خود را در میان نهادم. مجددا حجره های ماسه خاتون بغدادی رونق گرفت و باز هم شهرت و آوازهاش تا کشورهای دور دست رفت. دو سالی که ما سه خواهر از صبح تا شام، در حجرههای خود، در چهارسوق بازار مشغول به کار بودیم، آن چنان خواهرانم در کار تجارت و امر داد و ستد، مسلط و پر توان شدند، که من تصمیم گرفتم، شخصا به سفر بروم و به جای آنکه کالا را برای عرضه در حجره از بازرگانان بخرم، خود به واردات کالا بپردازم. چون قصد خود را با خواهرانم در میان گذاشتم، ایشان هم اصرار فراوان ورزیدند که همراه من بیایند و اظهار داشتند که ما توان دوری تو را نداریم، من هم به ناچار حجره ها را به دست شاگردانم سپردم و به بصره رفته و در آنجا به کشتی نشستیم. باز هم طوفان در گرفت و در اثر غفلت و کوتاهی ناخدا راه را گم کرده مدتی در دریا سرگردان بودیم، که ناگهان در دوردست ساحلی پیدا شد. ناخدا، کشتی را به آن سو هدایت کرد، و چون نزدیک آنجا رسیدیم، سواد شهری زیبا را دیدیم. من از ناخدای کشتی پرسیدم: این کدام شهر است؟ که ناخدا گفت: من با اینکه سالهاست در دریاها سفر میکنم و در تمام بنادر، کشتی را لنگر انداخته ام، اما در طول بیست و دو سال دریانوردی خود، به چنین ساحلی نیامده و چنین شهری را ندیده ام. ادامه دارد..... eitaa.com/Manifestly/1237 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۳۵ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۲۰ . و من هم در حجره های پدرم همچنان به کار داد و ستد م
۳۶ 👈ق ۲۱ چون به ساحل رسیدیم، ناخدا گفت: یک شبانه روز تا آرام گرفتن دریا، در این ساحل میمانیم و هر کدام از مسافران کشتی که بخواهند، می توانند برای گشت و گذار داخل شهر بروند. البته غیر از ما سه خواهر که با سرمایه ای نسبتا زیاد و به قصد خرید کالا عازم دیار و سرزمین های دوردست بودیم، بقیه مسافران کشتی، چند بازرگان سالخورده ای بودند که آنها کالاهای سرزمین بین النهرین را برای فروش می بردند. لذا ایشان در کشتی ماندند و فقط ما سه خواهر، آن هم به این نیت که شاید در آن شهر ساحلی، کالایی برای خرید یافت شود، از کشتی خارج شديم. از ساحل تا شهری که از دور پیدا بود، ساعتی راه فاصله بود، که آن راه را طی کردیم و چون داخل شهر شدیم، در نهایت تعجب، شهری دیدیم بس بزرگ که تمام ساکنان آن تبدیل به سنگ شده بودند. در گذر و کوچه ها، مردم در حال رفت و آمد تبدیل به سنگ شده بودند، در بازار شهر، درون مغازه ها، ما با فروشندگان و خریداران سنگی روبه رو گشتیم، که کالاهای مختلف و سیم و زر فراوان زیر دست و پای آن انسانهای سنگی ریخته شده هم، توجه ما را جلب کرد. و خلاصه شهری دیدیم ساکت و آرام. و همه کس از سنگ، اما پر از نعمت و سرمایه و زر و سیم، که درهای بسیاری از خانه ها نیز باز و گشاده بود و اهالی داخل خانه ها نیز تمامی تبدیل به سنگ شده بودند. تعجبی بی حد ما سه خواهر را فرا گرفت. اما سه نفر در آنجا از هم جدا شدیم، و آن دو برای گردش و تفریح و تفرج رفتند، و من خود را به قصر حاکم شهر رساندم، در قصر امیر شهر نیز باز بود و قراولان و نگبانان هم همگی تبدیل به سنگ شده بودند. داخل قصر شدم و پابه سرسرای مجلل قصر گذاشتم. در آنجا هم امير شهر را دیدم که نشسته بر تخت، تبدیل به سنگ شده و امرای دولت و سراداران سپاه و امنای مملکت هم که دور تا دورش بودند همگی تبدیل به سنگ شده بودند. در سرسرای قصر قدری گشتم و در اطراف چرخی زدم، که در خزانه امیر را هم باز، و خزانه دار سنگ شده را بر در خزانه ایستاده دیدم، و هم چنین سیم و زرهای افزون تر از ده گنج که از درون خزانه نمایان بود. ناگهان حالت ترس و وحشتی مرا فرا گرفت. بدون آنکه دست به چیزی بزنم و یا مقداری از سیم و زر و جواهر خزانه امیر شهر سنگستان را برای خود بردارم، قصد خروج از قصر را نمودم که از اطاق یکی از راهروهای قصر، صدایی شنیدم. حالت ترس و تعجب من بیشتر شد، آهسته و پاورچین به سوی صدا رفتم. از لای در اطاقی، مردی را نشسته در گوشه ای دیدم زیبا و جوان و خوش صدا، که کتابی را در دست داشت و چون کاهنان معابد، اوراد و دعاهای مخصوص می خواند. چون آن مرد خوش سیمای خوش صدا، در حال خواندن آن کتاب بود، قدری که ایستادم و گوش فرا دادم، آوای متین و لحن دلنشین آن جوان، در خاطرم اطمینانی ایجاد کرد، به او اعتماد کردم. و هنگامی که برای لحظه ای آن جوان نیکوسیما سکوت کرد، من به بانگ بلند با خواندن این ابیات حضور خودم را در آن مکان اعلام کردم: پری چهره بنی عیار و دلبر نگاری سرو قد و ماه منظر اگر بُتگر چو او بُت برنگارد مریزاد آن څجسته دست بُتگر و گویی که تیر محبت او به دل من خورده بود. جوان خوش سیما سر از کتاب برداشت و به من نگریست و سلامم را با مهربانی پاسخ داد و با تعجب از من پرسید: ای بانوی زیبا تو کیستی و اینجا چه میکنی و چگونه راه به این شهر پیدا کردی؟ و چون من تمام قصه خود را با اطمینان قلبی، برای آن مرد خوش سیما تعریف کردم، او کتابش را بوسید و کنار گذاشت و گفت: با من بیا۔ به دنبالش رفتم. او از پله هایی بالا رفت که در سرسرای دیگری ملکه ای را دیدم که بر تختی فیروزه گون نشسته بود و تاجی جواهر نشان بر سر و جامهای فاخر و زربفت در تن داشت، که او هم تبدیل به سنگ شده بود. در آن قصر فرش ها همه ابریشم بود. پرده ها دیبا و آویزها طلا و پارچه ها همه حریر. و از ملکه و پادشاه تا وزیر و سفیر و دبیر همه سنگ. که مرد خوش سیما گفت: آن ملکه تبدیل به سنگ سیاه شده، مادر من و آن پادشاه نشسته بر تخت که در سر سرای دیگر است، پدر من میباشد. و اینکه چرا پدر و مادرم و تمام ساکنان قصر و مردمان این شهر، همگی تبدیل به سنگ و حتی بسیاری از آنها مبدل به سنگ سیاه شده اند، قصه ای جالب و عبرت آموز دارد که ای بانوی زیبا، که اگر دوست داشته باشید به تعریف آن بپردازم. و چون قصه بدینجا رسید، باز هم چون پانزده شب گذشته، خواب سلطان را در ربود. گویی که صدای گرم و دلنشین شهرزاد و قصه های جذاب و شیرین او، جادویی بود که سلطان شهر باز را قبل از آنکه جلاد را خبر کند به خواب می برد. eitaa.com/Manifestly/1250 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۳۶ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۲۱ چون به ساحل رسیدیم، ناخدا گفت: یک شبانه روز تا آرام گ
۳۷ 👈ق ۲۲ و اما ای ملک جوانبخت، دیشب قصه خاتون برتر در محضر سلطان سرزمین بین النهرین به آنجا رسید که گفت: من در شهر سنگستان تنها یک جوان را دیدم، که در حال خواندن دعا بود. و آن جوان به قدری متین و نیکو چهره و زیبارو بود که برای اولین بار در عمرم دل به او سپرده و عاشقش شدم.. و چون من داستان زندگی او و سرگذشت آن مردم سنگ شده را از او پرسیدم. به من گفت: این شهری که همه مردمان و حتی پدر و مادرم یعنی پادشاه و ملکه آن سنگ شده اند، شهری بود آباد و پر از نعمت. و مرکز تجارت بین دریاها، که متأسفانه گرفتار جادوی اهریمنان شد و مردمش، از تجارت سالم و کسب حلال روی برگردانده و همه به شکل دزدان دریایی در آمدند، که روی آب بر کشتیهای تجاری حمله ور می شدند و تمام مسافران و سرنشینان و خدمه و ناخدای کشتیها را، غیر از پسران جوان میکشتند و اموال مسافران و آن پسران جوان را با خود می آورند. و سپس کشتیها را با اجساد در آن باقیمانده اش غرق می کردند. و از پسران جوان که به عنوان غلام و برده نزد خود نگاه میداشتند،استفاده های نامعقول کرده و ایشان را وادار به کارهای ناصواب و حرام میکردند. تا اینکه در زمان حضرت سلیمان نبی علیه السلام، مأمور برگزیده ای از سوی آن پیامبر خدا به این شهر می آید و حضور پدرم که پادشاه این سرزمین بوده می رسد و پیغام سلیمان نبی را در حضور ملکه به پدرم میگوید. پدرم نیز که جادو شده عفریتان گشته و فرمانده حرام کاران شده بود، بلافاصله دستور میدهد که سر از تن رسول و فرستاده سلیمان نبی جدا کنند. و من باید در ادامه ماجرا برایت ای خاتون زیبا بگویم که، در زمانی که مردان این شهر به سرکردگی پدرم به دزدی و اعمال شنیع آن چنانی پرداختند. مادرم نیز که ملکه شهر بود با همکاری دیگر زنان ثروتمند به رباخواری روی آورد، به ترتیبی که این شهر در آن زمان آلوده ترین شهر روی زمین گردید. آری ای ملک جوانبخت، از شهرزاد قصه گوی خود بشنوید که، تنها فرد زنده مانده شهر سنگستان، که ضمنآ شاهزاده آن شهر هم بود، در تعریف داستان زندگی اش برای خاتون بر تر گفت: حضرت سلیمان نبی، برای بار دوم نمایندهای به شهر ما و نزد پدرم فرستاد و از او خواست که دست از آن شیوه ناصواب بردارد. که باز هم پدرم دستور داد سر از تن فرستاده دوم سلیمان نبی هم جدا کنند. من در مرتبه دوم که پدرم دستور قتل فرستاده سلیمان نبی را صادر کرد، پسری ده دوازده ساله بودم که از جا برخاستم و جلوی پدرم ایستادم و گفتم: پدر جان این مرد راست می گوید، ولی دیگر نتوانستم جمله بعدی خود را ادا کنم و بگویم که چرا می خواهید او را بکشید، زیرا پدرم چنان با تازیانه به صورت من زد که از پیشانی ام خون فواره کرد و این خطی که اکنون بر پیشانی من می بینی، جای همان ضربه تازیانه است. من دیگر جرئت لب از لب باز کردن مقابل پدرم را نیافتم. زیرا چون مادرم نیز به بارگاه پدرم آمد و با سر بریده نماینده سلیمان نبی روبه رو شد، مقداری نمک بر روی زخم پیشانی من ریخت و گفت: بچه جان یادت باشد که دیگر در کار بزرگ ترها و به خصوص پادشاه این دیار دخالت نکنی. دو سه سالی گذشت، و چون ظلم و جور و فساد و هم جنس بازی مردان، در شهر و دیار ما افزونی بیشتر گرفت، روزی از روزها، مردی سپید موی که چهرهای بسیار نورانی داشت، به عنوان معلم موسیقی وارد قصر پدرم شد و به پادشاه گفت: من برای تعلیم موسیقی به فرزند شما اینجا آمدهام. پدرم بدون آنکه در مورد آن مرد سپید موی مهربان سؤال و تردیدی کند، برای آنکه به قول خودش از سر فضولیها و دخالتهای من راحت شود، مرا به دست آن پیرمرد سپید موی سپرد، تا من سرگرم کاری شده و موی دماغش نشوم. و چون من و آن پیر مرد سپید موی تنها شدیم، او به من گفت: ای جوان در این شهر سراسر کفر، تو تنها انسانی هستی که در وجودت نور الهی تابیده و آلوده نگشته ای. باید به تو بگویم که من برای اتمام حجت با پدر و مادر و بزرگان این شهر آمدهام، اگر آنها آخرین پیام حضرت سلیمان نبی را پذیرفتند که هیچ، والا دستور دارم که به نمایندگی از طرف حضرت سلیمان بخواهم تا که عذاب الهی بر مردم این شهر نازل میشود. و غیر از تو که هنگام نزول عذاب در آغوشت خواهم گرفت، هیچ موجودی زنده باقی نخواهد ماند. روزی از روزها، پیر موسپید یا آموزگار موسیقي شاهزاده که در اصل سومین فرستاده سلیمان نبی بود، درحالی که دست شاهزاده را در دست داشته، به بارگاه سلطان رفته و چون سخن خود را آغاز میکند. پادشاه فریاد می کشد، چرا این حضرت سلیمان شما دست از سر ما بر نمیدارد. مثل اینکه سر تو هم بر بدنت زیادی است. برو و دست از این یاوه گوییها بردار که اگر معلم پسرم نبودی، دستور میدادم هم اکنون جلاد سر از تنت جدا کند. ادامه دارد... eitaa.com/Manifestly/1282 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۳۷ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۲۲ و اما ای ملک جوانبخت، دیشب قصه خاتون برتر در محضر سل
۳۸ 👈ق ۲۳ ای ملک جوانبخت، شاهزاده شهر سنگستان برای خاتون برتر در ادامه گفت: اما پیر فرزانه نماینده حضرت سلیمان نبی، نترسید و ساکت ننشست و باز هم نصیحت و دلالت را شروع کرد. که پدرم با خشم و عصبانیت فریاد کشید، جلاد... و هنوز طنین و پژواک صدای پدرم در صحن سرسرای قصر محو نشده بود، که معلم مرا در آغوش گرفت و با صدای بلند وردی خواند، که در یک آن تمام مردمان، چه حاضران در سرسرای قصر و چه ساکنان دربار و چه ساکنان شهر تبدیل به سنگ شدند. و فقط من ماندم و آن پیر مهربان سپید موی. و باید ای خاتون زیبا برایت بگویم که آن مرد روحانی و نماینده حضرت سلیمان نبی، کتابی آسمانی برای من آورده بود که در آن دوران کوتاه تعلیم، خواندنش را به من یاد داد و آن کتاب همین است که الان در دست من است و قبل از ورود شما، مشغول خواندن آن با صدای بلند بودم.. بعد از اینکه همه مردمان گناهکار و فاسد این شهر تبدیل به سنگ شدند، آن پیر فرزانه گفت: تو باید هر روز آیات این کتاب مقدس را با صدای بلند بخوانی، تا بالاخره پای انسانی به اینجا برسد، و به وسیله او نجات پیدا کنی. و منظور من از نجات این است، که روح تمامی این موجودات سنگ شده به دوزخ می رود و تنها انسان بهشتی این شهر تو هستی که بعد از نجات از این سنگستان و آشنایی با دختری که به اینجا می آید، ازدواج کرده و چون عمرت در این دنیا سرآید، در بهشت خدا جای خواهی گرفت. خاتون بر تر برای سلطان سرزمین بین النهرین ادامه داد که: من به آن شاهزاده خدا پرست خوش سیما گفتم: آن انسانی که پیر فرزانه مژده آمدنش را به تو داد من هستم، برخیز و به من بیا. شاهزاده جوان خوشحال و شادمان همراه من به راه افتاد. و در طول راه گفت: من نمی دانیم از زمان سنگ شدن مردم این شهر تاکنون چند سال گذشته، اما روزان و شبان بسیاری را سپری کردم و خیلی از روزها هم به ساحل دریا رفتم، اما هیچ کشتی گذارش به آنجا نیافتاد. در ضمن سه طرف دیگر این شهر سنگ شده هم بیابان برهوت بی انتهایی است که آخر آن معلوم نیست. و من اگر گذشت ایام را حس نکردم، به خاطر این است که شب ها و روزهایم با خواندن کتاب آسمانی گذشته و غذایم از میوههای درختان و شکار پرندگان بوده. به جهت ایمان به خدا و امیدواری به نجات بوده که تا به حال زنده مانده ام خاتون بر تر در ادامه داستان خود گفت: من و خواهرانم و آن شاهزاده خداشناس و خوش سیما سوار بر کشتی شدیم و ناخدا که بعد از فروکش کردن طوفان مسیر اصلی را پیدا کرده بود. به راه خود ادامه داد. اما خواهرانم وقتی آن شاهزاده را همراهم دیدند، از من درباره او سؤال کردند و چون گفتم که قصد ازدواج با او را دارم، از شنیدن این مطلب قیافههای خواهرانم در هم فرو رفت و هر دو با هم گفتند: مگر قرار ما با هم این نبود که دیگر هرگز شوهر نکنیم. و من در پاسخ خواهرانم گفتم: این شما بودید که بعد از دو بار، آنهم بی مطالعه و نشناخته ازدواج کردن و مال و سرمایه از دست دادن، به من قول دادید که دیگر به فکر ازدواج نخواهید افتاد. اما من که چنین قولی را به شما ندادهام. گذشته از این، اگر واقعا از وجود این مرد به عنوان همسر من ناراحت هستید، من تمام سهم خود از ثروت و کالایی را که در این کشتی داریم، به شما دو خواهر می بخشم. یعنی این شما و این سرمایه شروع به قدم زدن و گشت و گذار در آن جا نمودم، که هر چه بیشتر گشتم کمتر یافتم. تا اینکه بعد از ساعت ها راه پیمایی در حالی که نگران وضع همسرم بوده، و از ناسپاسی و توطئه شوم خواهرانم سخت عصبانی بودم، جلوی روی خود در چند قدمی ماری را دیدم که خش خش کنان به جانب گنجشکی که محسورش شده و قدرت پریدن نداشت میرفت. میرفت تا گنجشک را شکار کرده و طعمه خویش گرداند، یک لحظه چشمانم به چشمان ریز و ماش مانند گنجشک بیچاره دوخته شد، گویی که گنجشک با نگاه خود از من کمک می طلبید. من بدون ترس از اینکه ممکن است مار به خودم حمله کند و مرا نیش بزند، سنگ بزرگی از روی زمین برداشتم و سر مار را نشانه گرفته و سنگ را با شدت هر چه تمام به طرف سر مار پرتاب کردم، که خوشبختانه با همان ضربه اول سر مار متلاشی شد و گنجشک جیک جیک کنان بر بالای سر من چرخی زد و به آسمان پر کشید و رفت. و من بعد از ساعتها پرسه زدن در آن جزیره دورافتاده غیر مسکونی، در حالی که به شدت از دست خواهرانم عصبانی بودم و احساس پشیمانی از محبت های خود در حق ایشان می کردم، در زیر درختی به خواب رفتم. چون صبح روز بعد با طلوع خورشید از پهنه شرق دریا، چشمان خود را باز کردم، دختر جوان بسیار زیبایی را در کنار خود دیدم، که در حال نوازش کردن دستانم بود. دختر بلافاصله به من سلام کرد و گفت: ای خاتون مهربان من برای کمک به شما آمده ام. ادامه دارد.... eitaa.com/Manifestly/1307 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۳۸ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۲۳ ای ملک جوانبخت، شاهزاده شهر سنگستان برای خاتون برتر
🔴اصلاح شد ۳۹ 👈۲۴ از دختر پرسیدم: شما که هستید و از کجا آمده‌اید؟ من که هر چه این جزیره را گشتم نشانی از آدمیزاد در آن ندیدم. و دخترک جوان زیبارو گفت: من همان گنجشکی هستم که مار قصد جان مرا کرده بود و شما با سنگ سر او را کوبیدید. من که زندگی خود را مرهون محبت شما هستم، اکنون برای کمک به شما آمدم و در ضمن باید بگویم، من از طایفه جنیان هستم. که دورادور شاهد زندگی تو و بلاهایی که خواهرانت بر سر تو آوردند، بوده ام و مخصوصا با جن دیگری خود را به شکل مار و گنجشک در برابرت در آوردیم، تا ببینیم که یک انسان، بعد از آن همه مصیبت که بر سرش می آید. آیا باز هم می تواند مهربان باشد و محبت کند، وقتی در عین پریشان حالی و درماندگی ات، باز هم آن مهربانی و فداکاری را از تو دیدیم، آن چنان ما دو اجنه تحت تأثیر قرار گرفتیم که وقتی تو در زیر سایه درخت خوابت رد، پرواز کنان خود را به کشتی رساندیم، و تمام کالا و مال التجاره تو را با خواهرانت به شهر بغداد بردیم. اکنون هم سرمایه و کالاهای تجاری تو بی کم و کاست، و هم دو خواهرانت در نهایت عجز انتظار تو را در خانه ات میکشند. اکنون آماده باش تاتو را در یک چشم برهم زدن از این جزیره دور افتاده غیر مسکونی به خانه ات در بغداد ببرم. ای ملک جوانبخت، خاتون برتر ادامه داد که چون صحبتهای آن دختر زیبا به پایان آمد، ناگهان از مقابل چشمان من محو شد و بعد دستی از آسمان پایین آمد و مرا در بر گرفت و به بالا برد و پرواز کنان مرا آورد و آورد، تا اینکه به بالای شهر بغداد رسیدیم. و مرا در حیاط خانه ام بر زمین گذاشت و من چون خود را در صحن حیاط خانه ام دیدم، مجددا آن دختر زیبارو در مقابلم ظاهر شد و گفت: و اما این دو سگ که با زنجیر به ستون ته حیاط بسته شده اند، دو خواهر تو می باشند. و ما این دو خواهر ناسپاس را اگر که به این شکل در آورده ایم، نه اینکه دلمان فقط برای تو سوخته باشد، زیرا که دو خواهر تو از ما عفریتها و دیوها و جنها هم پست تر هستند. و اگر انسانی در لباس آدمیت، کارش به جایی برسد که در مقام رذالت و پستی و حسادت و ناسپاسی، بخواهد گوی سبقت را از ما برباید، ما جنیان طاقت نیاورده و او را مجازات میکنیم. و اکنون این دو خواهر تو که به شکل دو سگ در آمده اند، باید تا آخر عمر زجر بکشند و عذاب ببیند، که ما جنیان نیز هرگز دلمان به این سنگی و سختی نیست. و اما به کیفر ضربات تازیانه جاشوهای کشتی بر بدن تو، که قبل از به دریا انداختنت زدند، تو باید هر روز سی ضربه تازیانه، آن هم با شدت و حدت، بر تن این سگها بزنی و اگر دلت بسوزد و کوتاهی کنی، ما جنیان تو را هم به شکل سگ در آورده و مثل این دو به زنجیر می کشانیم. و آن وقت یقین بدان که این دو سگ درنده بلافاصله تو را پاره خواهند کرد. و ضمنا تا زمانی که هر روز سی ضربه تازیانه بر این سگان بزنی، دورادور مراقب توبوده و در مواردی به کمکت خواهیم آمد و از مهلکه ها نجاتت خواهیم داد. و اما ای سلطان والا، این بود داستان زندگی من، و اگر دیدید من بعد از زدن شصت تازیانه به این دو سگ، آن چنان به حالت اغما افتاده و از حال رفتم، به این خاطر است که هنوز هم دلم به حال خواهرانم می سوزد. اما چه کنم که اگر هر روز خواهرانم را زیر تازیانه نگیرم، خودم هم تبدیل به سگ خواهم شد و در ضمن آن اجنه مرا گفت: اگر کسی در مقام سؤال از تو درباره علت برآید و بخواهد راز سگها را بداند، ما به وسیله دیگر اجنه ها، مکت میکنیم که سؤال کننده را بکشی و نابود کنی. و اکنون ای سلطان والاتبار من از آینده خود بیمناکم، زیرا نمیدانم حال که اسرار جنیان را در محضر شما برملا ساختم، چه بر سرم خواهد آمد. و در اینجا بود که وزیر بِخرَد سرزمین بین النهرین به سخن در آمد و گفت: تا در این قصر هستی، از جادوی جنیان در امانی، و باز تا در این قصر هستی احتیاجی به این که خواهرانت را باز هم زیر ضربات تازیانه بگیری نیست. آن گوشه بنشین تا ببینم که چه باید کرد. چون قصۂ خاتون بر تر به پایان رسید، او به امر آن وزیر خردمند، قلاده دو سگ در دست ، در گوشهای از تالار بر زمین نشست. سپس امیر شهر بغداد رو به خاتون دوم کرد و گفت: حالا نوبت ست که بگویی کیستی؟ از کجا آمدهای و از کی با این دو خاتون هم خانه شدهای؟ و ماجرای جای آن تازیانه ها بر بدن تو ان کی و از چیست؟ و از تو هم انتظار داریم هم چون خاتون اول، حقیقت مطلب را تمام و کمال بگویی. خاتون دوم در برابر سلطان زمین ادب را بوسید و این گونه شروع کرد که، پدر من از تجار بسیار معروف و سرشناس دیار لب بود. و من تنها دختر او بودم که ناگهان شبی پدرم سکته کرد و مرد و مرا با ارثیه بس هنگفتی تنهای تنها گذاشت. ادامه دارد.... eitaa.com/Manifestly/1332 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
🔴اصلاح شد #هزار_و_یک_شب ۳۹ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈۲۴ از دختر پرسیدم: شما که هستید و از کجا آمده‌
۴۰ 👈ق ۲۵ بعد از پایان مراسم کفن و دفن و گذشت چهل روز، شریک پدرم که تاجری از مردم سرزمین شمال آفریقا بود، به حلب آمد و چون از مرگ پدرم با خبر شد، برای آنکه مرا از تنهایی نجات دهد و سرمایه بسیار پدرم هم بر باد نرود، از من خواستگاری نمود. که من نیز با میل و رغبت به عقد او در آمدم. و با دو سرمایه به امر تجارت پرداختیم. یک سالی گذشت که سرمایه های روی هم انباشته ما دو برابر شد. اما یک شب شوهرم هم مانند پدرم به ناگهان سکته کرد و جان به جان آفرین تسلیم نمود. و با مرگ او گویی تمام غمهای عالم چون آواری بر سر من فرو ریخت، و آن وقت من ماندم و کوهی از غصه و هشت هزار دینار زر سرخ که نمی دانستم با آن همه ثروت چه کنم. خاتون دوم برای سلطان سرزمین بین النهرین گفت: بعد از فوت همسرم، دیگر شهر حلب را برای زندگی خود با آن همه خاطرات تلخ مناسب ندیدم و غیر از هشت هزار دینار زر سرخ که از پدر مرحوم و شوهر از دست رفته خود برایم به ارث رسیده بود، باغها و خانه پدری و حجره های او را فروختم و ناگزیر به شمال آفریقا و دیار همسرم رفتم و اولا خبر درد آور مرگ او را به پدر و مادر و خواهر و برادرش دادم. و سپس سهم ارث خودم را از املاک بسیار و باغ های فراوان او دریافت کردم. و در نهایت سرزمین بین النهرین و شهر بغداد را برای زندگی خود انتخاب کردم و به این دیار و سرزمین آمدم. در این شهر برای خود خانه ای مجلل خریداری کردم و چند کنیز و خدمتکار فراهم نموده و تصمیم گرفتم دنبال کار پدر و همسرم را در سرزمین بین النهرین آغاز کنم. روزها برای اینکه وضع تجارت و چگونگی داد و ستد. در بازار بغداد دستگیرم شود، سری به بازار میزدم تا اینکه بعد از چند روز متوجه شدم که پیرزن فرتوتی از در خانه تا بازار، و از بازار تا خانه، هم چون سایه مرا دنبال می کند. چون رفتار آن پیرزن باعث شک و ترس من شد، روزی او را صدا زدم و علت تعقیب کردنش را پرسیدم. او با زبان بسیار چرب و نرمی ابتدا به تعریف از زیبایی و متانتم، البته به نظر خودش پرداخت. و سپس ادامه داد که من، خدمتکار بانویی هستم که اگر بهتر از شما نباشد، کمتر از شما هم نیست. و چون من تعریف شما را نزد بانو و صاحب خود کرده ام، از آنجا که او هم بانویی تنهاست، مرا مأمور کرده است تا در صورت رضایت، از شما دعوت کنم که شبی را در مجلس بزم خاتون من که جملگی مهمانان از بانوان متشخص و صاحب نام بغداد هستند، شرکت کنید. من که وقتی از نزدیک، با پیرزن صحبت کردم، تزویر و ریایی در او ندیدم، و از طرف دیگر در این شهر تنها و غریب بودم، د عوت پیرزن را پذیرفتم. که همان شب کالسکه ای به در خانه من آمد و پیرزن دق الباب کرد و با تشریفات بسیار مرا به خانه خاتون خود برد. من نیز به همراه ندیمه خود به آن مجلس بزم رفتم و چون وارد سرای آن بانو شدم، چنان جلال و جبروتی دیدم که خانه خود من با همه بزرگی و اثاثیه گران قیمتش، در مقابل آن هیچ بود. بانوی صاحب خانه در بالای تالار مرا کنار دست خود نشاند و رامشگران و هنرمندان به اجرای برنامه های جالب پرداختند. به هر حال بانو چنان در دل من جای گرفت که در برابر اولین سؤال او، من به تعریف داستان زندگی خود پرداختم. مهمانی آن شب زیبا و فراموش نشدنی به پایان رسید، و بانوی صاحب مجلس، با همان کالسکه و با بدرقه شایانی مرا به خانه فرستاد. صبح روز بعد همان پیرزن که سبب آشنایی من با آن بانو شده بود، به خانه من آمد و گفت: بانوی من قصد دارد، بازدید شما را پس بدهد و فردا صبح می خواهد یکی دو ساعت در سرای شما میهمانتان باشد. و من که متقابلا مهر آن بانو در دلم نشسته بود، با استقبال تمام ایشان را برای روز بعد به نهار دعوت کردم. چون آن بانو به سرای من آمد، بعد از صرف ناهار و کمی استراحت گفت: خانواده ما از بزرگان شعر بغداد است، و روزی برادرم هنگام گذر در شهر چشمش به شما می افتد و شیفته و دلباخته شما می شود. و همان روز نزد من می آید و داستان دلدادگی اش را با من در میان می گذارد، و من از فردای همان روز بود که این پیرزن خدمتکار را به تعقیب شما گماشتم. و حال که به خانمی و نجابت و اصالت شما پی برده ام، به قصد خواستگاری برای برادرم به سرای شما آمده ام و در انتظار دریافت جواب مساعد شما هستم. که اگر شما موافق باشید، جلسه ای تر تیب دهم که شما دو نفر یکدیگر را ببینید، بلکه به لطف خدا پیوند زناشویی تان بسته شود. من که اولا از تنها زندگی کردن در شهر بغداد دل نگران بودم، و در ثانی از آن بانو و مصاحبتش لذت می بردم، قبول کردم تا روز بعد مجددا، به خانه شان بروم. ادامه دارد... eitaa.com/Manifestly/1348 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۴۰ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۲۵ بعد از پایان مراسم کفن و دفن و گذشت چهل روز، شریک پدر
۴۱ 👈 ۲۶ و صبح فردای آن روز بود که مجددا کالسکه ای به در خانه من آمد و همراه با ندیمه ام به سرای مجلل و قصر مانند آن بانو رفتم. هنوز چندی از ورود من به آن سرای نگذشته بود که جوان رشید و بلند بالایی که چهره ای زیبا و قامتی آراسته داشت، وارد مجلس شد. و بانوی صاحب خانه گفت: برادر جان، این هم نوگل خندانی که تو در بازار چشمت به جمال ایشان روشن شد. امروز قدم رنجه کردند و خانه ما را روشن نمودند و اما ای ملک جوانبخت، آن جوان رشید و خوش سیما، ضمن آنکه سرش را به عنوان سلام و احترام مقابل من فرود آورد، این چهار بیت را با صدایی پرطنین خواند که: تو از هر در که باز آیی بدین خوبی و زیبایی دری باشی که از جنت بروی خلق بگشایی ملامت گوی بی حاصل ترنج از دست نشناسد در آن معرض که چون يوسف جمال از پرده بنمایی به زیورها بیارائید وقتی خوب رویان را تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی چو بلبل روی گل بیند زبانش در حديث آید مرا در رویت از حیرت، فرو بستست گویایی خاتون دوم در حضور سلطان و وزیر خزانه دار و سه گدای از چشم چپ کور، و حمال بغدادی و خاتون برتر که هم چنان دو قلاده سگ را در دست داشت، ادامه داد که: برادر آراسته قد و پیراسته قامت بانوی صاحب خانه، بعد از خواندن آن ابیات زیبا و دلنشین، ادامه داد آیا این پری رو شایسته ستایش بیشتر، مرا به همسری خود انتخاب می کند؟ من سکوت کردم، دوباره مرد جوان به سخن در آمد و گفت: و آیا غير از این است که سکوت اکنون شما نشانه حجب و حیا و متانت شماست. که باز هم من سکوت کردم. و برای بار سوم مرد جوان با لحنی مطمئن تر گفت: و این بار سکوت شما را دلیل رضایتتان دانسته و به خود مبارک باد می گویم. و آنجا بود که بانوی صاحب خانه و خواهر بزرگ تر آن جوان با ذوق و شایسته سروری، مرا غرق بوسه کرد و گفت: و اما ای بانوی زیبا و ای عروس دل آرا، باید بدانی که ما از خاندان بزرگ و طراز اول شهر بغداد هستیم، ولی به دلیل اینکه مادربزرگ پدری ما هنوز بیست روز نیست که به رحمت خدا رفته و تا بعد از پایان مراسم چهل، شایسته نیست که جشن و سروری با پای داریم. برای آنکه شما و برادرم محرم یکدیگر باشید، مراسم عقد را به طور مختصر فردا و در خانه شما برگزار می کنیم، و انشا الله جشن عروسی مفصل را که در شأن برادر من و در خور شما بانوی پریچهر باشد، دو ماه دیگر و در فصل بهار و کنار رودخانه دجله و در قصر پدرم برگزار خواهیم کرد. و روز بعد بود که آن بانو، به اتفاق برادرش و چند نفر همراه و دو مرد روحانی برای خواندن خطبه عقد به خانه من آمدند. و به محض آنکه خواهر و برادر و همراهان، وارد خانه ام شدند و من به استقبال ایشان رفتم، مرد جوان و خواستگار من، این دو بیت را برایم خواند: نگاری کز سر و رویش، همی شمس و قمر خیزد بهاری کز دو یاقوتش همی شهد و شکر ریزد هزار آشوب بنشاند، هر آن گاهی که بنشیند هزاران فتنه برخیزد، هر آن گاهی که برخیزد و هنوز ساعتی نگذشته بود که مرا به کابین و عقد آن مرد در آوردند. و خواهر بزرگ همسرم، بعد از پایان خطبه عقد، اولا یک جعبه پر از یاقوت و زمرد و فیروزه، به عنوان چشم روشنی به من داد. و سپس گفت: ما در صدد هستیم که قصری در خور شأن تو و شایستگی برادرم فراهم سازیم. و از طرفی در دوران عزاداری پدرم که از بزرگان شهر بغداد است و شایسته نیست ماجرا را با او در میان بگذاریم. یعنی در این مدت کوتاه و باقیمانده سی چهل روزه، برادرم با شما در این خانه زندگی خواهد کرد تا جشن عروسی شما برگزار شده و هر دو به خانه بخت خویش بروید. و به این ترتیب بود که من برای بار دوم همسری اختیار کردم و به عقد مردی دیگر در آمدم. از فردای آن روز، من به اتفاق آن پیرزن فرتوت در صدد تهيه جهاز برای خود بودم و از جمله به اتفاق وی، به بازار زرگرهای شهر بغداد رفتیم، تا من هم برای خود مقداری جواهر تهیه کنم. و چون به حجره جواهر فروشی وارد شدم، در ابتدا مرد جواهر فروش حجره دار به نوعی خوش آمد گفت که من بدم آمد. و چون جواهرات مورد علاقه خود را انتخاب کردم و قیمت آن را پرسیدم، در پاسخ این بیت را شنیدم که: زر چه محل دارد و دینار چیست مدعی ام گر نکنم جان نثار ادامه دارد... eitaa.com/Manifestly/1367 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۴۱ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈 ۲۶ و صبح فردای آن روز بود که مجددا کالسکه ای به در خانه م
۴۲ 👈۲۷ این مختصر هدیه من است به شما بانو، و چون رو ترش کردم، مرد جواهر فروش گفت: من از شما اجازه می خواهم که خواهرانم را برای خواستگاری بفرستم. که من جواب دادم، متأسفم که دیر شده است، زیرا من چند روزی است به عقد مردی دیگر در آمده ام جواهر فروش با شنیدن این پاسخ،چون دیوانه ها فریاد کشید:تو دروغ می گویی، اگر شوهر کرده ای، پس چرا در خانه خودت هستی، من هر روز تو را سایه به سایه تعقیب می کنم و از روزی که پا به شهر بغداد گذاشتی عاشقت شدم. ناگهان آن مرد، به من حمله کرد که پیرزن، خود را میان ما انداخت. اما جواهر فروش با لگد او را به کناری پرتاب کرد و چون وحشیانه روی به من آورد، من ناگهان صورت خود را برگرداندم، که گونه و لبم به میخ دیوار حجره گیر کرد و پاره شد و خون فواره زد. و در این حالت بود که مرد جواهر فروش از ترس خود را کناری کشید. من و پیرزن درحالی که خون از لب و صورتم جاری بود از جواهر فروشی بیرون آمدیم. و آنجا بود که پیرزن گفت: وای اگر همسرت بفهمد که چه اتفاقی رخ داد یقین دارم او اولا مرد احمق را تکه تکه خواهد کرد، و در ثانی این حجره را هم با خاک یکسان خواهد نمود. زیرا تو هنوز از مقام و منزلت شوهرت با خبر نیستی و من هم اجازه ندارم به تو بگویم که او کیست. زیرا بانویم مرا امر به سکوت کرده و گفته: در شب عروسی می خواهم پدرم به او بگوید که همسرش چه مقامی دارد. من که از شدت درد و سوزش به خود می پیچیدم و از فوران خون از شکاف لبهایم ترسیده بودم، از آن پیرزن نادان پرسیدم: خوب اگر شوهرم پرسید چه اتفاقی افتاده، به او چه بگویم؟ که پیر فرتوت از عقل دور گفت: به همسرت بگو از کوچه تنگی میگذشتم که اشتران با بار هیزم از کنارم رد شدند و تکه چوبی به صورت من خورد و آن را خراشید و لبم را پاره کرد. و من پر درد دست و پا گم کرده، حرف و پیشنهاد احمقانه آن پیرزن عجوزه را پذیرفتم. چون شب همسرم به خانه آمد و حال و روز مرا دید، علت را پرسید. من نیز آن دروغ مسخره را به او گفتم، که ناگهان بر سرم فریاد کشید: تو دروغ می گویی، میان این خانه و بازار بغداد تمامش گذرهای فراخ است، کدام و کجاست کوچه تنگ و اصلا تو در کوچه تنگ چه کار داشتی؟ که من فکر نکرده دروغ دیگری گفتم و آن این بود که: من امروز سوار بر استری بودم که رم کرد و مرا بیانداخت و لبم به سنگ تیزی خورد و خون از آن فواره زد. که باز هم شوهرم صدایش را بلند تر کرد و فریادکشان گفت: دروغ دوم تو احمقانه تر از دروغ اولی است. اصلا بگو که تو سوار بر استر به کدام قبرستانی می رفتی. ای زن خیانتکار الان كيفرت را خواهی دید. و فورا تازیانه ای تیغ دار از ردای خود بیرون آورد و با آن به جان من افتاد که با هر تازیانه خون از بدن من جاری می شد و من با التماس از شوهرم طلب بخشش میکردم. با فریاد شوهر و التماس های من، آن پیرزن فرتوت و هم چنین ندیمه و خدمتکارم به اندرون آمدند و پیرزن خودش را به میان انداخت. موقعی پیرزن به وسط معرکه پرید و خودش را سپر من قرار داد که همسرم دیوانه وار شمشیر از نیام در آورده بود تا سرم را از تن جدا کند، و آنجا بود که پیرزن تمام ماجرای اهانت و جسارت مرد جواهر فروش را برای همسرم تعریف کرد. در پایان صحبت پیرزن، شوهرم لگدی بر پهلوی او زد که بیچاره با همان لگد که به طحالش اصابت کرد، در دم جان به جان آفرین تسلیم کرد و سپس رو به من کرد و گفت: من همسر نادانی که هم در ابتدای زندگیش به من دروغ بگوید، و هم تحت تأثیر حرفهای یاوه پیرزنان ابله قرار بگیرد، نمی خواهم. فردا صبح طلاقت می دهم و همان بهتر که هنوز ماجرای این ازدواج را با پدرم نگفته ام. ای سلطان مقتدر سرزمین بین النهرین، این بود داستان زندگانی من و علت باقی ماندن جای تازیانه بر بدنم.و اما اینکه چطور شد که من به خانه این خاتون برتر راه پیدا کردم، روزی با سر روی زخمی در بازار بغداد بی هدف می رفتم که با این خاتون سوم روبه رو شدم و چون علت جراحت صورتم را از من پرسید: من هم تمام ماجرای دردناک زندگی خود را برای او گفتم. و او مرا به خانه شان برد. و چون در آن خانه داستان زندگی خاتون و قصه دو سگش را شنیدم با او هم خانه شدم، و سه ماه تمام است که پا از آن خانه بیرون نگذاشتم تا امروز. که ناگهان سلطان سرزمین بین النهرین گفت: بله تا امروز که با پای خودت به قصر پدر همسرت آمدی. و تو باید بدانی که آن شوهر خشمگین و دیوانه تو که صبح بعد آن روز، سر از تن آن مرد جواهر فروش جدا کرد، پسر من است و البته باید بگویم که از آن عمل، بازار بغداد گرفتار هیجان و عصبانیتی شدید شد و تمام بازرگانان و کسبه را نسبت به من که فرمانروای بین النهرین و امیر شهر بغدادم خشمگین کرد. همه بازاریان به خونخواهی آن تاجر جواهر فروش برخاستند و هم جا زمزمه در این مورد بود که پسر امیر شهر بغداد، گردن جواهر فروش بی گناهی را زده است. eitaa.com/Manifestly/1393 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۴۲ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈۲۷ این مختصر هدیه من است به شما بانو، و چون رو ترش کردم، م
۴۳ 👈 قسمت آخر من ناگزیر فرزند خودم و شوهر تو را احضار و توبیخ کردم و از او ماجرای را پرسیدم. پسرم تمامی قصه را برایم گفت و من حتی دختر بزرگم را هم شماتت کردم که چرا جریان خواستگاری از تو را پوشیده نگه داشته بود، چه رسد به مراسم عقدکنان. درست است که من در عزای مادرم سوگوار بودم، یا شما باید صبر می کردید و یا اینکه ماجرا را به نوعی به اطلاع من می رساندید. و در این موقع امیر بغداد به پسرش گفت داخل شود امیرزاده وارد تالار قصر شد، سپس پدر رو به فرزندش گفت: این زن هنوز همسر توست و خطبه عقد شما فسخ نشده است. بروید به زندگتان ادامه بدهید، البته بعد از برگزاری مراسم عروسی. فقط پسرم، باید با جوانمردی و سعه صدر تلافی آن ضربان تازیانه را بر تن و بدن این پری چهره فرشته خصلت بکنی. و اما ای خاتون اول که گفتی دختری از طایفه عفريتان، دو خواهرت را با جادو به شکل این دو سگ در آورده. آیا می توانی نشانی از آن عفریت به ما بدهی، یا اینکه باز هم از وزیر با تدبير خودم که از خاندان برمک و نوادگان پیر معبد نوبهار شهر بلخ است، کمک بگیرم. و در آن موقع بود که خاتون برتر گفت: آن دخترک، در آن موقع که این دو خواهر تبدیل به سگ شده را به من تحویل داد. یک تار موی خود را هم به من داد و گفت: هر زمانی که ضرورتی پیدا کرد، با آتش زدن این تار مو مرا احضار کن. امیر شهر بغداد تار موی عفریت را از دست خاتون اول گرفت آن را به وزیر خود داد و گفت: تو که مرد دانشمندی هستی و به رمز و راز جادوگری ابلیسان واقفی، عفریت را احضار کن و از او بخواه که جادوی آن دو خواهر نادان که حتما تا به حال ادب شده اند را باطل کند. و در آن موقع بود که از دیدگان آن دو سگ هم اشک سرازیر شد و ملتمسانه به خواهر خود نگاه کردند. چون وزیر تار مو را آتش زد، بلافاصله دودی از پنجره تالار قصر وارد شد و دود تبدیل به همان دختر زیبای آن روز در مقابل خاتون برتر شد و از وزیر پرسید: شما از من چه می خواهید؟ که وزیر قاطعانه جواب داد: فقط اینکه جادوی خود را از این دو سگ در مانده بگیری و بروی. و بدان تا زمانی که من وزیر و امیر این شهرم، دوست ندارم جلوه و سایه ای از شما عفریتان را در این شهر ببینم. تو، من و دیگر اعضا خاندان مرا خوب می شناسی و میدانی که خاندان ما از علم خود برای سعادت بشر استفاده کردند و به خداشناسی رو آوردند و بت خانه و معبد نوبهار بلخ را به مرکز پرستش خدای یگانه تبدیل کردند. دخترک عفریت جلو رفت و دستی بر سر سگ های کنار خاتون اول کشید که در یک چشم بر هم زدن، بعد از خواندن ورد توسط دخترک عفریت، آن دو سگ، تبدیل به دو بانوی زیبا شدند. عفریت بعد از آنکه طلسم و جادوی خواهران را برداشت. مجددا تبدیل به دود شد و از پنجره تالار قصر امیر شهر بغداد خارج شد. و دو خواهر خود را گریان به پای امیر شهر بغداد انداختند و تشکر کردند که آنها را دوباره به شکل و هیبت اولیه شان در آورد. ا آنگاه امیر شهر بغداد که فرزند و همسرش، یعنی همان خاتون دوم، هم چنان در تالار ایستاده بودند، رو به مهمانان خود کرد و گفت: و اما ای امیرزادگان شریف، من هرگز از وزیر با خرد خود نخواسته بودم که از علم و آگاهی اش، در حرفه جادوگری استفاده کند، اما اکنون از وی می خواهم که به هر ترتیب که شده بینایی شما را برگرداند. در این موقع بود که وزیر با خرد به سخن در آمد و گفت: من که اکنون مردی خداشناس و در خدمت سلطان سرزمین بین النهرین هستم، هرگز با جادوگری کاری نداشته و ندارم. اما یکی از این اهریمنان که آلودگی کمتری دارد و من جانش را یک بار نجات داده ام، بدهکاری به من دارد که هم اکنون بعد از سالیان او را احضار میکنم. وزیر هم مویی را از لای دستار خویش در آورد و آن را آتش زد و عفریت در لباس همان دخترک قبلی که آمده و جادوی دو سگ را باطل کرده بود، دوباره وارد تالار شد و در مقابل وزیر تعظیمی کرد و گفت: می دانم از من چه می خواهید، ای وزیر اعظم اطاعت. هم الآن با خواندن وردی بینایی این سه امیر زاده را دوباره برمی گردانم و سوختگی و کوسه بودن چانه و زنخدانشان را از بین می برم، و دوم اینکه شما با علم و آگاهی که دارید، مرا هم در پناه خود قرار دهید که دیگر از عفریت بودن خسته شده ام. شما می توانید هم چنان که آن دو خواهر را پناه دادید، مرا هم پناه دهید. و آنجا بود که تعداد زیبارویان م جلس به شش نفر رسید. خاتون برتر و خواهرانش، خاتون دوم و سوم و دخترکی که با حمایت وزیر بخرد و دانشمند به سلک آدمیان درآمد. و در این موقع امیر شهر بغداد، وزیر دربار و رئیس تشریفات خود را احضار کرد و گفت:در شب جمعه آینده بزرگ ترین جشن عروسی دوران حکمرانی من باید در شهر بغداد به مدت هفت شبانه روز برگزار شود. عروس و داماد اول،پسرم و همسرش خواهند بود که هنوز جشن عروسی شان برگزار نشده.عروس و داماد دوم و سوم و چهارم سه خواهر بغدادی ادامه👇👇👇