eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.7هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
داستانی زیبا از ✏️ داستانهای کلیله و دمنه با بقیه داستانها فرق دارن و دلیلشم اینه آخر هر داستان یه درس زندگی به آدم میده خواندنش برای همه لازمه مخصوصا برای کودکانتون خیلی مفیده داستانهای این کتاب برای ۵۰۰ سال قبل از میلاد مسیح هست با ما همراه باشید 🚩 @Manifestly
(سه قسمتی) ✏️در دل جنگل در زير درختي زيبا ، موشي تنها لانه داشت . موش هر روز صبح با طلوع خورشيد بيدار مي شد و در پي جمع آوري غذا بود ، تا شب فرا مي رسيد و به لانه مي رفت ، مي خورد و استراحت مي کرد . کمي آن طرف تر از درخت و سوراخ موش ، گربه اي زندگي مي کرد . گربه اي چاق و پشمالو که مثل موش تنها بود . يک روز صبح که موش طبق معمول براي کار روزانه از لانه بيرون آمد ، چيز عجيبي ديد . گربه در دام صيادي گير افتاده بود . حالا ديگر او مي توانست با خيال راحت و بدون ترس و اضطراب از لانه اش بيرون بيايد . چند قدم از لانه اش دور شد و به گربه گرفتار در دام ، نگاهي کرد . ناگهان يادش آمد که در لانه اش را نبسته است . برگشت که آن را ببندد ، اما چشمش به راسويي افتاد که دورتر از درخت در کمين او نشسته بود . سر جايش ميخ کوب شد و جلوتر نرفت . به بالاي درخت نگاهي انداخت . ديد جغد بزرگي روي شاخه درخت ، منتظر فرصتي است تا او را شکار کند . ترسش بيشتر شد . از هر طرف در خطر بود . نه مي توانست به لانه اش برگردد و نه جلوتر برود . نااميدانه گفت : ” از همه طرف ، خطر مرا تهديد مي کند . بايد عقلم را به کار بيندازم و فکر اساسي بکنم . در اين وضعيت ، بهترين و عاقلانه ترين راه اين است که با گربه از در آشتي در آيم . هرچه باشد او در دام است و خطرش براي من کمتر است . از طرفي تنها کسي که مي تواند به او کمک کند ، من هستم . شايد نياز ما به يکديگر ، موجب نجات مان شود . ” موش در فرصتي مناسب به سمت گربه دويد و نزديک او ايستاد . نفسي تازه کرد و گفت : ” سلام همسايه عزيز ! چه اتفاقي افتاده ؟ گربه از پشت تور نگاهي به او کرد و گفت : ” مي بيني که در بند و بدبختي گرفتارم ، همانطور که تو دوست داشتي و آرزو مي کردي ” . موش گفت : ” شرط انصاف نيست که اين گونه قضاوت کني . من هم از ديدن تو در اين دام ناراحتم و دلم مي خواهد کاري برايت انجام دهم ادامه دارد.... 🚩 @Manifestly
✏️هنگامى كه قحطى قوم بنى اسرائيل را فرا گرفت، موسى براى طلب باران مناجات كرد. خداوند به موسى وحى فرمود: من دعاى تو و كسانى كه با تو هستند اجابت نمیكنم. چون در ميان شما سخن چيني هست كه كارش هميشه سخن چينى است. موسى عرض كرد: خداوندا، آن شخص كيست؟ معرفى كن تا از ميان خود بيرون كنيم. خداوند فرمود: اى موسى، مگر می شود من شما را از سخن چينى منع كنم و خودم سخن چين باشم؟پس بگو همه اينهايى كه در مصلا هستند توبه كنند، تا من با باران آنها را سيراب كنم 📚الغيبه 📜سخن چین ✏️شهيد ثانى 🚩 @Manifestly
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نحوه درست کردن یخ فقط در ده ثانیه با نِی نوشابه و نمک😳 خیلی بدرد میخوره حتما یاد بگیرید #سرگرمی 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۶۱ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈 ق ۹ سلطان جوان نابخرد، بدون آنکه خدمات صادقانه چهل ساله ش
۶۲ 👈 ق ۱۰ اما ای ملک مقتدر نشسته بر تخت، و همسر والای شهرزاد بسیار خوشبخت ؛ در دنباله داستان دیشب، معروض می دارم که: 🚩سفره دار پست فطرت حسود بد طینت، خوشحال و خندان از بارگاه سلطان بیرون آمد و فراشان خود را به دنبال نکبت قوزی فرستاد. هنوز ساعتی نگذشته بود که مردی متعفن و کوتاه قد و گوژپشت و بسیار زشت رو را ، که دندان هایش مانند دندان گراز از دهانش بیرون زده و ناخن هایش چون چنگال گرگ و نگاهش چون ماده ببرهای خشمگین بود، به حضور وزیر جدید آوردند. وزیر خنده کنان گفت: - نکبت! بالاخره خورشید اقبالت طلوع کرد. باید روزی صد مرتبه دولا شوی و پاهای مرا ببوسی ، زیرا هم صاحب خانه شدی، هم مالک دو کیسه پر از سکه های زر، و هم شوهر زیباترین دختر، ملقب به ماه طلعت سرزمین مصر! و آنگاه تمام ماجرا را به تفصیل، برای نعمت قوزی و یا به قول خودش نکبت قوزی تعریف کرد. مرد زشت روی بد بوی گوژپشت، بعد از شنیدن آن مژده، با حالتی دیوانه وار، هم دائم می خندید و هم مدام روی پاهای وزیر لئیم می افتاد و آن را می بوسید. چون وزیر می دانست اگر کسی را به در خانه شمس الدين بفرستد، محال است آن مرد باحشمت و وقار، به دربار آمده و به حضور او برسد، لذا خودش سوار بر اسبش شد و به در خانه شمس الدين رفت ، او را صدا زد و امریه سلطان را به او ابلاغ کرد. در پایان گفت: - دخترت را آماده کن که فردا شب، مراسم عقدکنان او با نعمت قوزی در حضور حضرت سلطان خواهد بود. ضمنا سلطان فرموده اند در صورت تمرد از دستور ایشان، تو و دخترت را به دست جلاد بسپارم. بعد از گفتن آن سخنان، وزیر جدید، اسبش را هی زد و از جلوی سرای شمس الدين معزول دور شد. شمس الدین، در حالی که اشک از چشمانش سرازیر شده بود و بر عمر تلف کرده خود در دربار تأسف می خورد و همچنان به وزیر نالایق جدید، و سفره دار دیروز دربار، که همیشه تا کمر مقابلش خم می شد نگاه می کرد، با صدای بلند این بیت را می خواند که من از روئیدن خار سر دیوار دانستم که ناکس کس نمی گردد از این بالانشستن ها شمس الدين، بعد از آنکه وزیر جدید اهرمن خو دور شد، بر سکوی در سرای خود نشست و چهره را در میان دو دست گرفت ، آرنج دستان خویش بر زانو نهاد و بنای گریستن گذاشت. هما، نگران از غیبت طولانی پدر، از اتاق بیرون آمد و وی را در چنان حال و وضعی دید. هما از مشاهده آن وضع آشفته و پریشان شد. خودش را به بالای سر پدر رسانید و علت اندوه و اشک ریختنش را پرسید. شمس الدين هم تمام ماجرا را از ابتدای خواستگاری کردن سلطان و جواب رد شنیدنش، و همین طور ماجرای آن مرد گوژپشت متعفن سیاه کریه المنظر را برای دخترش تعریف کرد و اضافه نمود: - تا وقتی در دربار بودم، گاه گاهی این مرد زشت و شوم را می دیدم که برای کاسه ای آش و بشقابی چلو به در آشپزخانه دربار می آمد و چون گدایان می نشست. حال چگونه رضایت دهم که تو دسته گل را فردا به خانه این دیو بفرستند؟ به خصوص آنکه همگان می گویند و بر گفته خود هم اصرار می ورزند که نکبت قوزی با عفریتان هم سر و سری دارد. همای زیبای نور چشم پدر، بدون آنکه اخمی به چهره و یا خمی به ابرو بیاورد، پرسید: - حال پدر جان تصمیم شما چیست؟ شمس الدين با غصه فراوان پاسخ داد: - چاره ای نیست جز این که امشب تو و خودم را بکشم، که مردن با شرافت، بهتر از تن دادن به این ذلت است. ادامه دارد... 🚩 @Manifestly https://eitaa.com/Manifestly/1804 قسمت بعد
✏️هر گاه گرفتن تصمیم مهمی را دشوار یافتید، بدانید که علتش تنها یک چیز است: تصور و تصویر روشنی از ارزش های خود ندارید. 👤آنتونی رابینز 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#کلیله_ودمنه #موش #قسمت1 (سه قسمتی) ✏️در دل جنگل در زير درختي زيبا ، موشي تنها لانه داشت . موش هر رو
. (سه قسمتی) ✏️درست است که کينه و دشمني بين ما غريزي است ، اما امروز هر دو در دام بلا اسيريم . تو در دام گرفتار هستي و من در خطر شکار، راسو و جغد هر دو مي خواهند مرا بخورند ، اما تا زماني که نزد تو باشم ، آنها جرأت دست درازي به مرا ندارند . اگر قول بدهي که مرا از خطر اين دو دشمن برهاني ، من هم قول مي دهم که قبل از آمدن صياد ، تو را از دام نجات بدهم . اين را بدان که در مرام من بي وفايي جايي ندارد و تو هم بايد عهد ببندي . اعتماد ، ريسمان محکمي است که هر دو مي توانيم براي رهايي از دام به آن تکيه کنيم . ” گربه قبل از جواب دادن به فکر فرو رفت . در حرفهاي موش ، راستي و صداقت مي ديد . هر دو در دام بودند ، چاره اي نداشت و بايد اعتماد مي کرد . هرچه بود ، از ماندن در دام ، بهتر بود و هر لحظه ممکن بود صياد از راه برسد . آنوقت هيچ راهي براي فرار نداشت . به موش گفت : ” از حرفهاي تو بوي درستي و راستي مي آيد . حرفت را قبول مي کنم . شايد خواست خدا بود که هر دو گرفتار شويم تا اين ، وسيله اي براي دوستي شود و ما براي هميشه کينه و دشمني را کنار بگذاريم . من به تو اطمينان مي دهم که به تو خيانت نکنم . همانطور که من به حرفهايت اعتماد کردم ، از تو مي خواهم به من و گفته هايم ايمان داشته باشي . من از امروز تو را دوست خود مي دانم . ” موش با خوشحالي گفت : ” حالا که پيمان دوستي بستيم ، از تو يک خواهش دارم . ” گربه گفت : ” چه خواهشي داري ؟ بگو . ” موش گفت : ” بايد وقتي که من به تو نزديک مي شوم ، طوري رفتار کني که راسو و جغد متوجه بشوند که بين من و تو دوستي عميقي است و از خوردن من نااميد شوند و بروند . آنوقت من هم به فکر نجات تو خواهم بود . ” گربه حرفهاي موش را پذيرفت و موش را صدا زد تا به سويش برود . وقتي موش به گربه نزديک شد ، گربه با پنجه هايش که به سختي از تور بيرون مي آمد ، سر او را نوازش کرد . اين اولين بار بود که دست گربه به موش مي خورد . موش ترسيده بود ، اما اين کار گربه ، به راسو و جغد نشان داد که نمي توانند به موش آسيبي برسانند . وقتي جغد و راسو نااميدانه از آنجا رفتند ، موش هم آهسته آهسته شروع به جويدن تور کرد . گربه او را نگاه مي کرد و از اينکه موش اينقدر آرام آرام کار مي کرد ، عصباني بود . به خودش گفت : ” شايد پشيمان شده و دلش نمي خواهد مرا از بند نجات دهد. 🚩 @Manifestly
سنجر✏️ روزی روزگاری در سرزمینی بسیار دور، مرد دانا، شجاع و جنگاوری به نام سنجر زندگی می کرد ، او همیشه قبل از جنگیدن خوب فکر می کرد. روزی حاکم به او گفت: قرار است کاروانی از هدایای بسیار گران قیمت به نشانه ی پایان جنگ به کشورمان وارد شود. من به این کاروان اعتماد ندارم. چون سال ها با این کشور در جنگ بوده ایم. شاید آوردن هدایا حیله باشد و نقشه ی شومی در سر داشته باشند. سنجر تا رسیدن کاروان هدایا خوب فکر کرد. او به سربازان سپرد که کسی را با شمشیر و نیزه و خنجر به قصر راه ندهند. اما تازه واردان هیچ اسلحه ای همراه خود نداشتند. کاروان پادشاه کشور همسایه بدون هیچ مشکلی وارد قصر حاکم شد. درست وقتی که فرستاده ی پادشاه کشور همسایه، پشت در اتاق حاکم منتظر ایستاده بود تا نامه ی صلح و هدایا را با او تقدیم کند. سنجر از راه رسید. رو به آن ها کرد و گفت: حاکم سرزمین ما منتظر ورود شما مهمانان عزیز است؛ اما من به عنوان رئیس تشریفات از شما می خواهم که چکمه هایتان را قبل از ورود به اتاق حاکم درآورید.با شنیدن این حرف، افراد تازه وارد و سردسته ی آنان به همدیگر نگاهی انداختند. رنگ صورتشان سرخ سرخ شد. یکی از آن ها بهانه آورد: ولی قربان! این لباس رسمی ماست. ما نمی توانیم بدون آن به حضور حاکم برسیم. سنجر گفت: اما این قانون حاکم و قصر اوست. کسی نمی تواند آن را زیر پا بگذارد. حالا چکمه هایتان را درآورید. آن چند نفر وقتی اصرار خود را بی فایده دیدند، ناگهان خم شدند و خنجرهای کوچک زهرآگین را از چکمه های خود بیرون آوردند. آن ها با سنجر درگیر شدند. سنجر که از قبل حیله ی آن ها را فهمیده بود و آمادگی جنگ را داشت، باشجاعت با آن ها بجنگید و همه را دست بسته به ماموران کاخ تحویل داد. حاکم به هوش و درایت سنجر آفرین گفت و به او هدیه داد. از آن روز به بعد به افرادی که در ظاهر خطرناک نیستند ولی در سرشان پر از نقشه است می گویند: حتماً ریگی به کفشش دارد. 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۶۲ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈 ق ۱۰ اما ای ملک مقتدر نشسته بر تخت، و همسر والای شهرزاد
۶۳ 👈ق ۱۱ 🚩 هما باز هم با همان تهور و شهامت پاسخ داد: - اول آنکه من از مردن نمی ترسم. دوم آنکه چون مرا قبل از تولدم به کابین پسر عمویم در آورده اید ، محال است که جز او مردی را پذیرفته و به خلوت خود راه دهم. پس اگر قرار باشد سرم زیر تیغ جلاد برود، چه بهتر که با دست شما بمیرم ؛ اما شما می خواهید مرتکب دو گناه شوید. اول آنکه دیگری را بکشید و دوم خودتان را، و این دو گناه را به این خاطر می خواهید انجام دهید که از شدت پریشانی، لطف حق را فراموش کرده و درِ رحمت خدا را به روی خود بسته می بینید. شما که در سراسر عمر ، غیر از رنجاندن برادر که آنهم از سر عمد نبوده، مرتکب هیچ اشتباهی نشده اید، چرا رو به درگاه خدای بزرگ نمی آورید و از او نمی خواهید گره از کار فرو بسته ما باز کند؟ پدر جان! از اکنون که اول شب است، تا فردا ظهر که باید یا نکبت قوزی بیاید و یا دژخیم، هزاران ثانیه است و هر ثانیه ممکن است هزاران اتفاق بیفتد. پدر جان! اجرای تصمیم خود را بگذارید برای دقیقه آخر که از دربار به دنبال من خواهند آمد، اکنون هر کدام به اتاق خود می رویم و با خدای خود به راز و نیاز می پردازیم، اگر پاسخ نشنیدیم، این شما و آن شمشیر بران، و این هم گردن من. و اما ای ملک جوان بخت، پدر و دختر، هر کدام جدا جدا دست به آسمان بلند کرده ، خدا خدا گفتند. هم مصلحتش را شکر گذاشتند و هم حکمتش را ستودند. آن دعای همراه با تضرع و آن توكل از روی اخلاص، آنقدر ادامه یافت تا هر دو بر آستان در اتاق هایشان به خواب رفتند و هر دو هم در یک آن نزدیک سحر، در حالت خواب و بیداری در زیر نور ماه، شمایل فرشته ای را دیدند که با صوتی دلنشین و نوایی روح بخش می گفت: - شما که توكلتان بر خدای بزرگ است، از دسیسه سفره دار لئیم و از حضور گوژپشت کریه نترسید و از گام نهادن در آن راه نهراسيد ؛ که خداوند رحمان و رحیم، حافظ بندگان نیک پندار و راست گفتار و درست کردار خویش است. اصلا پاسخ منفی نداده و فردا هم بروید، که در آنجا خداوند نگاهتان خواهد داشت. شمس الدين و هما ، هر دو بعد از پایان یافتن سخنان فرشته و پروازش به آسمان ها که هر دو در حالت خواب دیده بودند، از جا پریدند و به سوی هم دویدند و هر دو در یک آن، یک جمله را از دهان خارج کردند که هر دو صوت در فضا به هم آمیخت، و آن دو جمله این بود: « شنیدی فرشته چه گفت؟»... صبح شد و خورشید دمید. پدر و دختر تسليم امر حق شده، خود را آماده کردند. فراشان دربار به همراه تعدادی از کنیزکان و مشاطه گران، در حالی که آن گوژپشت ، یعنی نکبت قوزی را به زور سوار بر اسبش کرده بودند، با ساز و دهل به در خانه امیر شمس الدين آمدند تا ابتدا هما را به گرمابه برند و سپس به مشاطه خانه برای آرایش فرستند و در آخر بر سر سفره عقد بنشانند و به کابین گوژپشت کریه المنظری درآورند که اسب هم از سواری دادن به آن مرد متعفن، مشمئز شده بود. هما سر و روی پدر را غرق بوسه کرد و خندان گفت: - پدر! یادت هست فرشته چه گفت؟ و شمس الدين امیدوار و مطمئن به لطف و مرحمت حضرت حق هم از روی رضامندی سرش را تکان داد. هما در کجاوه مخصوص نشست، ندیمه های متملق درباری و مشاطه گران چیره دست هم به دنبالش به حرکت در آمدند. قوزی سیاه کریه المنظر ناشیانه بر اسب نشسته، از جلو می رفت و هما درون کجاوه هم زیر لب زمزمه می کرد: یا رب سببی ساز که یارم به سلامت باز آید و برهاندم از بند ملامت خاک ره آن یار سفر کرده بیارید تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت فریاد که از شش جهتم راه ببستند آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت امروز که در دست توأم مرحمتی کن فردا که شوم خاک، چه سود اشک ندامت... ادامه دارد... 🚩 @Manifestly https://eitaa.com/Manifestly/1831 قسمت بعد
✏️همیشه دم از صلح بزن ولی آماده جنگ باش. 👤ناپلئون بناپارت 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
. #کلیله_ودمنه #موش‌ #قسمت2 (سه قسمتی) ✏️درست است که کينه و دشمني بين ما غريزي است ، اما امروز هر د
✏️گربه همانطور که حرص مي خورد ، به موش گفت : ” تو را در اين کار خيلي جدي نمي بينم ، شايد حالا که نجات پيدا کرده اي ، گرفتاري مرا هيچ مي گيري . مي خواهي صياد بيايد و خودت هم فرار کني . اما بدان که اين کار از وفا به دور است . اگر به قول و پيماني که بسته اي پايبند هستي تا صياد نيامده بندهاي مرا پاره کن . ” موش که همچنان آرام آرام بندها را پاره مي کرد ، گفت : ” من بي وفا نيستم و به عهدم پايبندم ، اما عاقل کسي است که خير و صلاح خودش را هم در نظر بگيرد و راه گريز و فراري را باز بگذارد . من هم اين کار را مي کنم . بي وفا نيستم ، اما شرط عقل را نگه مي دارم و راه فراري را هم براي خود باز مي گذارم .” گربه گفت : ” چگونه ؟ ” موش گفت : ” از اينکه يکباره تمام بندهاي تو را نمي برم ، مرا معذور دار . درست است که از شر آن دو دشمن آسوده شده ام ، اما اين کار هم ديوانگي است . تمام حلقه ها را مي برم و فقط يک حلقه را باقي مي گذارم که آن هم براي حفظ جان خودم است . آن حلقه را زماني مي برم که مطمئن باشم ، حفظ جان و فرار از خطر ، برايت با ارزشتر از گرفتن من باشد و نتواني به من آزاري برساني . ” موش دوباره ساکت شد و کارش را ادامه داد . يکي دو ساعت گذشت . موش تقريبا ً بريدن بندها را تمام کرده بود و يک بند باقي مانده بود . صداي پايي شنيد . گربه به وحشت افتاد و نيم خيز شد . موش اطراف را نگريست و مرد صياد را ديد که قدم زنان به سراغ صيد مي آيد . در آن وقت به طرف بند آخر رفت و آن را جويد . صياد تا موش و گربه را ديد ، قدمهايش را تندتر کرد ، اما قبل از آنکه برسد ، بند پاره شد . گربه که احساس خطر مي کرد ، بدون توجه به موش ، فرار کرد و بالاي درخت رفت . موش هم درون سوراخش خزيد . مرد صياد تور پاره پاره را برداشت و به خانه برگشت . آن روز گذشت و صبح شد . همه جا ساکت و آرام بود . موش از لانه بيرون آمد و با احتياط به اطرافش نگاه کرد . صبح قشنگي بود . ناگهان صدايي شنيد : ” سلام ” . صداي گربه بود که از فاصله اي دور به او سلام مي کرد . هر دو ايستادند . گربه گفت : ” موش عزيز ، دوست ديروز من ، چرا جلوتر نمي آيي ؟ من براي لطف ديروز از تو سپاسگزارم . چرا جلوتر نمي آيي تا راحت تر با هم صحبت کنيم ؟ مگر ديروز پيمان دوستي با هم نبستيم که کينه و دشمني را کنار بگذاريم و در کنار هم زندگي کنيم . چرا مي ترسي ؟ من ديگر با تو کاري ندارم و به عهد خود پايبندم . کار ديروز تو بسيار ارزشمند بود و من نمي توانم آن را فراموش کنم . سوگند خورده ام که ديگر با تو کاري نداشته باشم . به من اعتماد کن . ” موش از دور گفت : ” حرفهاي ديروز تو را گوش کردم و مطمئن هستم که دروغ نمي گفتي . در آن شرايط تو با صداقت حرف مي زدي ، اما حقيقت آن است که دوست را براي آن دوست مي نامند که مي توانند به او اميد بندند و وحشتي هم از او نداشته باشند . به دشمن هم از آن جهت دشمن مي گويند که از او رنج و بدي مي بينند . آن کسي که دشمني او ، اصيل و واقعي باشد ، به ناچار به اصل خود باز مي گردد . روشن است که براي من هيچ حيواني دشمن تر از تو نيست . اگر امروز از تو فرار مي کنم ، طبيعي است . عاقل اگر مجبور باشد ، با دشمن مي سازد ، چون چاره اي غير از آن ندارد ، ولي وقتي نيازش برطرف شد ، از او کناره مي گيرد ، چرا که او همچنان دشمن است . موش حرفهايش را زد و به لانه اش بازگشت و گربه ماند و هزاران حرف و سؤال و فکر و خيال. پایان 📚کلیله و دمنه ✏️رابیندرانات تاگور 🚩 @Manifestly