eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.7هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - داستانک
. #کلیله_ودمنه #موش‌ #قسمت2 (سه قسمتی) ✏️درست است که کينه و دشمني بين ما غريزي است ، اما امروز هر د
✏️گربه همانطور که حرص مي خورد ، به موش گفت : ” تو را در اين کار خيلي جدي نمي بينم ، شايد حالا که نجات پيدا کرده اي ، گرفتاري مرا هيچ مي گيري . مي خواهي صياد بيايد و خودت هم فرار کني . اما بدان که اين کار از وفا به دور است . اگر به قول و پيماني که بسته اي پايبند هستي تا صياد نيامده بندهاي مرا پاره کن . ” موش که همچنان آرام آرام بندها را پاره مي کرد ، گفت : ” من بي وفا نيستم و به عهدم پايبندم ، اما عاقل کسي است که خير و صلاح خودش را هم در نظر بگيرد و راه گريز و فراري را باز بگذارد . من هم اين کار را مي کنم . بي وفا نيستم ، اما شرط عقل را نگه مي دارم و راه فراري را هم براي خود باز مي گذارم .” گربه گفت : ” چگونه ؟ ” موش گفت : ” از اينکه يکباره تمام بندهاي تو را نمي برم ، مرا معذور دار . درست است که از شر آن دو دشمن آسوده شده ام ، اما اين کار هم ديوانگي است . تمام حلقه ها را مي برم و فقط يک حلقه را باقي مي گذارم که آن هم براي حفظ جان خودم است . آن حلقه را زماني مي برم که مطمئن باشم ، حفظ جان و فرار از خطر ، برايت با ارزشتر از گرفتن من باشد و نتواني به من آزاري برساني . ” موش دوباره ساکت شد و کارش را ادامه داد . يکي دو ساعت گذشت . موش تقريبا ً بريدن بندها را تمام کرده بود و يک بند باقي مانده بود . صداي پايي شنيد . گربه به وحشت افتاد و نيم خيز شد . موش اطراف را نگريست و مرد صياد را ديد که قدم زنان به سراغ صيد مي آيد . در آن وقت به طرف بند آخر رفت و آن را جويد . صياد تا موش و گربه را ديد ، قدمهايش را تندتر کرد ، اما قبل از آنکه برسد ، بند پاره شد . گربه که احساس خطر مي کرد ، بدون توجه به موش ، فرار کرد و بالاي درخت رفت . موش هم درون سوراخش خزيد . مرد صياد تور پاره پاره را برداشت و به خانه برگشت . آن روز گذشت و صبح شد . همه جا ساکت و آرام بود . موش از لانه بيرون آمد و با احتياط به اطرافش نگاه کرد . صبح قشنگي بود . ناگهان صدايي شنيد : ” سلام ” . صداي گربه بود که از فاصله اي دور به او سلام مي کرد . هر دو ايستادند . گربه گفت : ” موش عزيز ، دوست ديروز من ، چرا جلوتر نمي آيي ؟ من براي لطف ديروز از تو سپاسگزارم . چرا جلوتر نمي آيي تا راحت تر با هم صحبت کنيم ؟ مگر ديروز پيمان دوستي با هم نبستيم که کينه و دشمني را کنار بگذاريم و در کنار هم زندگي کنيم . چرا مي ترسي ؟ من ديگر با تو کاري ندارم و به عهد خود پايبندم . کار ديروز تو بسيار ارزشمند بود و من نمي توانم آن را فراموش کنم . سوگند خورده ام که ديگر با تو کاري نداشته باشم . به من اعتماد کن . ” موش از دور گفت : ” حرفهاي ديروز تو را گوش کردم و مطمئن هستم که دروغ نمي گفتي . در آن شرايط تو با صداقت حرف مي زدي ، اما حقيقت آن است که دوست را براي آن دوست مي نامند که مي توانند به او اميد بندند و وحشتي هم از او نداشته باشند . به دشمن هم از آن جهت دشمن مي گويند که از او رنج و بدي مي بينند . آن کسي که دشمني او ، اصيل و واقعي باشد ، به ناچار به اصل خود باز مي گردد . روشن است که براي من هيچ حيواني دشمن تر از تو نيست . اگر امروز از تو فرار مي کنم ، طبيعي است . عاقل اگر مجبور باشد ، با دشمن مي سازد ، چون چاره اي غير از آن ندارد ، ولي وقتي نيازش برطرف شد ، از او کناره مي گيرد ، چرا که او همچنان دشمن است . موش حرفهايش را زد و به لانه اش بازگشت و گربه ماند و هزاران حرف و سؤال و فکر و خيال. پایان 📚کلیله و دمنه ✏️رابیندرانات تاگور 🚩 @Manifestly
✏️روزی حضرت موسی (ع)رو به بارگاه ملکوتی خداوند کرد و از درگاهش درخواست نمود:بار الها، می خواهم بدترین بنده ات را ببینم. ندا آمد: صبح زود به در ورودی شهر برو. اولین کسی که از شهر خارج شد، او بدترین بنده ی من است. حضرت موسی صبح روز بعد به در ورودی شهر رفت. پدری با فرزندش، اولین کسانی بودند که از شهر خارج شدند. پس از بازگشت، رو به درگا خداوند کرد و ضمن تقدیم سپاس از اجابت خواسته اش، عرضه داشت: بار الها ، حل می خواهم بهترین بنده ات را ببینم. ندا آمد: آخر شب به در ورودی شهر برو. آخرین نفری که وارد شهر شود، او بهترین بنده ی من است. هنگامی که شب شد، حضرت موسی به در ورودی شهر رفت... دید آخرین نفری که از در شهر وارد شد، همان پدر و فرزندش است! رو به درگاه خداوند، با تعجب و درماندگی عرضه داشت: خداوندا!چگونه ممکن است که بد ترین و بهترین بنده ات یک نفر باشد!؟ ندا آمد: ای موسی، این بنده که صبح هنگام میخواست با فرزندش از در خارج شود، بدترین بنده ی من بود. اما... هنگامی که نگاه فرزندش به کوه های عظیم افتاد، از پدرش پرسید:بابا! بزرگ تر از این کوه ها چیست؟ پدر گفت:زمین. فرزند پرسید: بزرگ تر از زمین چیست؟ پدر پاسخ داد: آسمان ها. فرزند پرسید: بزرگ تر از آسمان ها چیست؟ پدر در حالی که به فرزندش نگاه می کرد، اشک از دیدگانش جاری شد و گفت:فرزندم. گناهان پدرت از آسمان ها نیز بزرگ تر است. فرزند پرسید: پدر بزرگتر از گناهان تو چیست؟ پدر که دیگر طاقتش تمام شده بود، به ناگاه بغضش ترکید و گفت:عزیزم ، مهربانی و بخشندگی خدای بزرگ از تمام هرچه هست، بزرگتر و عظیم تر است. 🚩 @Manifestly
پدیده ای که دنیا را شگفت زده کرد! دو تا کرم بعد از ۴۷ هزار سال انجماد یخشون آب شده و از خواب تاریخی‌شون بیدار شده‌ان: زنده و گرسنه منبع؛ @timegate 🚩 @Manifestly
۶۴ 👈 ق ۱۲ رفتن به قسمت اول 👈 eitaa.com/Manifestly/1613 🚩و اما فرشته ای که سحرگاه آن روز، از آسمان بر صحن حیاط امیر شمس الدین نازل شده بود و آن پیام امیدوارکننده را به پدر و دختر داده بود، وقتی در آسمان ها به جمع دیگر فرشتگان و پریان پیوست، ماجرای دعا و ندبه و استغاثه هما و پدرش و درخواست از حضرت ربوبی را برای ایشان باز گفت و اضافه کرد: - چون خواست و اراده حضرت پرودگار، حتما نجات این دختر پاکدامن زیبا روی است، باید حتما دست به کار شویم. در این موقع یکی دیگر از پریان گفت: - من مکان پسر عموی آن دختر را می دانم. من هم شبی ناظر بودم که عموزاده این دختر، در حالی که دستور قتلش را پادشاه ظالم سرزمین بین النهرین صادر کرده بود، بر سر گور مادر و پدر و پدر بزرگش می گریست و از درگاه خدا تقاضای یاری و کمک می کرد. آنجا بود که به اراده حضرت حق، مرد خادم گورستان به کمکش رفت و الان آن پسر، یا همان همایون در لباس چوپانان به همراه گله گوسفند در دامنه کوه های شمالی سرزمین بین النهرین، رو به سوی سرزمین مصر دارد. حال ما همگی با هم، به کمک این دو عموزاده برخواهیم خاست که خواست خداوند کریم، باطل شدن کید سیه کاران است. هنوز صحبت های فرشتگان در آسمان ها درباره هما و همایون به پایان نرسیده بود که چوپان گله گوسفند قصه ما، در دامنه کوه های شمالی سرزمین بین النهرین، خود را با کاروانی رو به رو دید. صاحب کاروان همایون را صدا زد و گفت آیا این گوسفندان متعلق به خود توست؟ و چون پاسخ مثبت شنید پرسید: - آیا حاضری تمامشان را به من بفروشی، و اگر حاضری قیمتش چیست؟ و چون همایون اعلام رضایت کرد و گفت این گوسفندان را به یک هزار دینار زر سرخ خریده ام هر چه شما بدهید راضی ام. صاحب کاروان دو هزار دینار زر سرخ به همایون داد و نوشته ای از او گرفت و گله گوسفندان را با خود برد. همایون هم که دلش به شور افتاده و می خواست هر چه زودتر خود را به سرزمین مصر رسانده و به دیدار عمویش برود، با خوشحالی تمام کیسه های زر را زیر سر خود نهاد تا ساعتی استراحت کند و بعد به آبادی نزدیک آن دامنه برود ، اسبی بخرد و با سرعت مسیرش را ادامه دهد. همایون تا چشم بر هم گذاشت، خوابش برد و در حالت خواب، خود را در حال پرواز دید، و چون چشم گشود و از خواب بیدار شد، خود را در مقابل گرمابه ای یافت. مات و حیران، اما خوشحال و شادان رو به جانب گرمابه گذاشت تا برود ، سر و تن بشوید ، سر موی آراسته کند و بعد به جانب سرزمین مصر حرکت کند ؛ غافل از آنکه پریان او را در یک چشم بر هم زدن از شمال سرزمین بین النهرین به پایتخت کشور مصر آورده بودند... ادامه دارد.... 🚩 @Manifestly https://eitaa.com/Manifestly/1855 قسمت بعد
✏️شیطان را پرسیدند كدام طایفه را دوست داری؟ گفت:دلالان را ! گفتند:‌چرا؟ گفت : از بهر آنكه من به سخن دروغ از ایشان خرسند بودم ، ایشان سوگند دروغ نیز بدان افزودند .... 👤عبید زاکانی 🚩 @Manifestly
✏️چرچیل به زنی گفت اگر امشب با من باشی یک میلیون دلار به تو خواهم داد . زن با کمی فکرقبول کرد. وگفت تا صبح با تو خواهم ماند ومن مهارت‌هایی در این رابطه دارم . چرچیل گفت : حالا قبول کردی با توجه به مهارت‌هایت ؛ من ده دلار بیشتر‌ برای چنین شبی به تو نخواهم داد . زن گفت : ارزش نجابت من بیشتراز میلیون‌هاست . چرچیل : گفت آری وقتی که تو نجابت خود را حفظ کنی . وارزش انسان به انسانیت است . انسان وقتی انسانیت خود را حفظ نکند ازحیوان پست تراست . در این حال ارزش زنی مثل تو کمتر از ده دلار است زیرا نجابت وقتی ارزش دارد که نجیب بمانی 🔻انسانیت ارزش والائی دارد هرگاه از آن خارج شویم پست میشویم. 🚩 @Manifestly
مافیا-پدرخوانده ✏️ در یکی از شهر های ایتالیا جوانی بود به نام آلفردو که دکه کوچکی داشت که در آن عرق سگی می فروخت.او هر بطری عرق سگی را به قیمت دو لیره می فروخت. هزینه تولید عرق سگی چیزی حدود 1.8 لیره بود . برای همین آلفردو در ازای فروش هر بطری عرق سگی چیزی حدود 0.2 لیره سود می برد. او در روز 200 بطری عرق می فروخت و لذا درآمدش روزانه 40 لیره بود و با این 40 لیره با مادرش به دشواری زندگی می گذرانید ... روزی از روزها دولت بنیتو موسولینی قانونی امضا کرد که در آن خرید و فروش عرق سگی ممنوع اعلام می شد . این گونه بود که فردای آن روز ماموران پلیس به مغازه او هجوم آوردند و مغازه او را پلمپ کردند ... آلفردو بیچاره تنها و سرگردان به پارک پناه برد . او در پارک ناراحت و غمگین شروع به راه رفتن کرد و بر بخت بد خود بسی گریست و گریست . در حالی که سرش را به درختی تکیه داده بود داشت هق هق می زد و از زمین و زمان دل چرکین بود ، ناگهان یک نفر از پشت سرش گفت : هی آلفردو ! خوب شد پیدات کردم . بد جوری تو خماری موندم رفیق . امروز تمام عرق فروشی های شهر رو تعطیل کردند و من هم نمی دونم باید از کجا عرق گیر بیارم . تو چیزی تو خونه ات داری به من بدی ؟ من حاضرم به جای دو لیره ، بهت 10 لیره پول بدم ... آلفردو در بهت فرو رفت . سریع به خانه رفت و در زیر زمین به جست و جو پرداخت . تعدادی بطری عرق سگی پیدا کرد . یکی از آنها را در یک کیسه مشکی گذاشت و یواشکی دوباره به پارک برگشت و بطری را دست مشتری داد و ده لیره را گرفت . او در پایان به مشتری گفت : اگه باز هم خواستی بیا همین جا . به دوستان قابل اعتمادت هم بگو . اسم رمز هم این باشه : " آقا ببخشید ! شما دیروز بازی اینتر و یونتوس رو دیدید ؟ ... در روز های بعد هم آلفردو به پارک می رفت . هر روز تعداد بیشتری پیدایشان می شد . در هفته اول مشتری های او به ده تن رسیده بود . در هفته دوم مشتری های او سی تن شده بودند . در آمد او کم کم روزانه به 200 لیره رسیده بود . او خانه ای جدید خرید . برای مادرش خدمتکار گرفت که لازم نباشد کار کند . با ویتوریای جوان نامزد کرد و برای او گردنبند طلا خرید . دوستان جدیدی پیدا کرد : لئوناردو ، کارلو و الساندرو ... کم کم شهرتش فزونی گرفت طوری که پلیس به افزایش ثروت او مشکوک شد که نکند که او به صورت مخفیانه دارد عرق سگی می فروشد . این گونه بود که ماموری را برای تحقیقات روانه کرد . مامور فردایش به اداره برگشت و گفت نه قربان . آلفردو هیچ قانون شکنی ای انجام نداده است ، مامور دیگری را فرستاند و او هم همین را گفت . مامور دیگر هم همین را گفت و این گونه بود که خیال رئیس پلیس راحت شد که مشکلی در کار نیست ... آن ماموران برای حق السکوت روزانه 5 لیره از آلفردو شیتیل می گرفتند و هر از گاهی هم از خود آلفردو عرق می خریدند . آلفردو در این مدت حسابی به این ماموران رشوه داد . کم کم خود رئیس پلیس هم شروع به رشوه گرفتن کرد ... گذشت تا اینکه بنیتو موسولینی به گسترش یک باند مافیایی در کشور مشکوک شد . او اختیارات سازمان جاسوسی را برای نفوذ در مافیا افزایش داد اما افسوس که دیگر دیر شده بود . آلفردو حتی افرادی را در بین خود مقامات فاشیست خریده بود که از قضا یکی از آنها رئیس اطلاعات موسولینی بود . این شخص از کل کشور برای آلفردو اطلاعات می آورد . مرتب هم موسولینی را در مورد مافیا گیج می کرد . در نهایت آلفردو با متفقین متحد شده و زمینه سقوط موسولینی را فراهم کرد . بعد از روی کار آمد نظام جدید ، نخست وزیران توسط آلفردو نصب و عزل می شدند . در واقع همه سیاست مداران فهمیده بودند که " پدر خوانده " کیست ... چند بار چند تن از سیاستمداران مستقل تلاش کردند که خرید و فروش عرق سگی را بار دیگر آزاد گرداندند اما همگی به شکل فجیعی ترور شدند ... 🔻عموم تصور می کنند که مافیا در فقدان قانون است که رشد می کند ، حال آنکه دقیقا جریان برعکس است . مافیا از قانون تغذیه می کند . منتهی یک قانون اضافی ( نامناسب ) هر جا قانون اضافه باشد مافیا آنجا است ... 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۶۴ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈 ق ۱۲ رفتن به قسمت اول 👈 eitaa.com/Manifestly/1613 🚩و اما
۶۵ 👈ق ۱۳ 🚩چون همایون وارد حمام شد، با تعجب دید که صاحب گرمابه در برابرش تعظیمی کرد و پرسید: - پس چرا جناب داماد تنها تشریف آورده اند؟ همراهان شما کجا هستند؟ و بدون آنکه منتظر جواب بماند، بلافاصله دستور داد تا سلمانی و دلاكان مخصوص، به او پرداختند و به آرایش ، پیرایش ، شست و شو و نظافت او مشغول شدند. در همان موقع ، یکی از دلاکان که محو جمال و برازندگی اندام و موزونی قامت همایون شده بود، به زیر آواز زد و این ابیات را در فضای گرم گرمابه خواند : تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی ملامت گوی بی حاصل ترنج از دست نشناسد در آن معرض که چون يوسف جمال از پرده بنمائی هنوز آواز خوش مرد دلاک به پایان نرسیده بود که گوژپشت متعفن کريه المنظر وارد صحن گرمابه شد. ناگهان کارکنان حمام با دیدن او فریاد بر آوردند: - باز هم سر و کله نکبت قوزی پیدا شد! امروز هم که گرمابه اختصاص به چنین دامادی دارد، دست از سر ما بر نمی دارد. در آن میان یکی از دلاكان گفت: - پیشنهاد میکنم هم اکنون دست و پایش را بگیریم و این کثافت بد بو را، به چاه آبخانه، یا مستراح حمام بیندازیم ؛ زیرا الان از هر سو که باد می وزد، بوی عفونت این کریه المنظر لعنت شده را می آورد! و آن گاه تمام دلاکان، برای لحظه ای دست از شست و شوی همایون برداشتند و دست و پای نعمت قوزی، یا همان بهتر است بگویم دست و پای نکبت قوزی را گرفتند و او را به طرف چاه آبخانه، یا مستراح حمام بردند. چون نعمت قوزی فریاد کشید « شما چگونه جرئت می کنید که با داماد مخصوص دربار اینگونه رفتار نمایید؟!» تمام دلاكان زیر خنده زدند و یک صدا گفتند: - چه غلط های زیادی! زودتر باید کارش را بسازیم، زیرا می ترسیم خودش را فردا جای سلطان این سرزمین هم جا بزند! آنگاه آن موجود متعفن زشت رو را با سر به چاه آب خانه حمام انداختند ، به نزد همایون برگشتند و با عذرخواهی به ادامه خدمتش پرداختند. چون کار اصلاح و پیرایش و نظافت و آرایش همایون به پایان رسید، در سربینه حمام، لباس برازنده دامادی را بر تن وی کردند و رامشگران و خنیاگران نیز بیرون گرمابه بنای نواختن را نهادند. چون دلاكان همایون را نمی شناختند و قبلا ندیده بودند، به تصور اینکه داماد حقیقی اوست، هلهله کنان او را تا بیرون گرمابه هدایت کردند. یک لحظه فراشان و درباریان و همراهان هم ماتشان برد، ولی چون همایون دست در کیسه های زرِ ستانده از خریدار گلّه کرد و سکه های زر را بر سر و روی همه ریخت ؛ آنها به جمع کردن سکه ها مشغول شدند و رامشگران هم ، سکه طلا در مشت ، بنای نواختن کردند و این ابیات را با هم و یک صدا خواندند گر گویمت که سروی، سرو این چنین نباشد گر گویمت که ماهی، مه بر زمین نباشد گر در جهان بگردی و آفاق درنوردی صورت بدین شگفتی در کفر و دین نباشد زنبور اگر میانش باشد بدین لطیفی حقا اگر دهانش این انگبین نباشد آنچنان و لوله ای در جمعیت افتاد و به قدری آن جمع حاضر، محو جمال همایون شدند که در یک لحظه، به خواست پروردگار، همایون را از گرمابه تا در خانه بردند. از آنجا که مرد سفره دار سابق دربار، و یا وزیر نالایق دسیسه کار، نمی خواست تا همگان پی به نقشه رذیلانه اش ببرند، و مرد روحانی هم که برای خواندن خطبه عقد در اتاق مخصوص نشسته بود، نمی دانست که زوج کیست و کدام است ، به محض این که همایون وارد اتاق شد، مرد روحانی بنای خواندن خطبه عقد را گذاشت. هما نیز که گوئی، فرشتگان فرمان بله گفتنش را داده بودند، بله را در همان مرتبه اول گفت. شهود عقد هم شادی کنان به صحت مراسم عقد را تأیید کردند ، عروس و داماد را دست به دست هم دادند و هما و همایون را با سرعت به حجله فرستادند. رامشگران نواختند و آشپزان پختند و مهمانان نوشیدند و خوردند. سفره دار ابله یا وزیر احمق هم که به خواست خدا قدری دیر رسید. وقتی شنید عروس و داماد به حجله رفتند، خود را دوان دوان به دربار رسانید و به سلطان گفت: - قربان! مژده که نکبت قوزی دختر شمس الدين معزول را تصاحب کرد! ادامه دارد... 🚩 @Manifestly https://eitaa.com/Manifestly/1891 قسمت بعد
✏️برای آدمی بهتر است که هرگز به دنیا نیاید، تا اینکه به دنیا بیاید و اثری از خود بر جای نگذارد. 👤ناپلئون بناپارت 🚩 @Manifestly
داستانی زیبا از ✏️ داستانهای کلیله و دمنه با بقیه داستانها فرق داره و دلیلشم اینه آخر هر داستان یه درس زندگی به آدم میده و از حیوانات برای بیان صفات و باطن استفاده میکنه (مثلا روباه موجود مکار، و گرگ نامرد، شیر با شرف و...) داستانهای این کتاب برای ۵۰۰ سال قبل از میلاد مسیح هست با ما همراه باشید 🚩 @Manifestly
(سه قسمتی) ✏️شتري بود که بارهاي سنگين را براي کاروان هاي تجاري حمل مي کرد . يک روز بعد از طي مسافت طولاني ، خيلي خسته شد و با خود گفت : دنيا خيلي بزرگ است و بيابان ها و چمنزارهاي پر از علف ، درختها و چشمه هاي تازه با آب گواراي بسيار دارد . همه جا حيوان هايي هستند که در آزادي و آسايش زندگي مي کنند و از نعمتهاي طبيعت لذت مي برند . چرا من بايد به خاطر يک کيلو علف خشک اين قدر کار کنم ؟ اين فکر چند روزي ذهنش را مشغول کرد . تا اينکه يک روز وقتي هيچ باري روي پشتش نبود ، از شترهاي ديگر جدا شد و خودش را از چشم شتربان پنهان کرد و به سرعت به سوي بيابان گريخت . حالا ديگر او آزاد بود و خودش صاحب خودش بود . او مي توانست اطراف را تماشا کند و در بيابان و چمنزار به آسودگي گردش کند . اين زندگي شاد چند روزي ادامه داشت ، تا اينکه به يک جنگل سبز و خرم رسيد . شتر نمي دانست که در آن جنگل شيري وجود دارد که سلطان همه حيوان هاي وحشي است . او همچنين خبر نداشت که گرگ درنده ، شغال حيله گر و کلاغ سياه از پيروان شير هستند . آنها هر شکار چاق و چله اي را که نشان مي کردند ، به شير اطلاع مي دادند . شير ، شکار را تکه پاره مي کرد و هرقدر مي توانست مي خورد و بعد گرگ و شغال و کلاغ از هرچه باقي مي ماند، مي خوردند . شتر چيزي درباره اين حيوان ها نمي دانست و در حالي که علف مي خورد و به اطراف مي نگريست ، به سوي جنگل مي رفت . ناگهان با شير برخورد کرد . ابتدا شتر ترسيد ، اما خيلي زود فهميد که اگر شير بداند که او مي ترسد ، زندگيش به خطر خواهد افتاد . بنابراين به سوي شير رفت و مؤدبانه سلام کرد . شير به اين فکر افتاد که با نگاه داشتن شتر که ظاهري قدرتمند دارد ، مي تواند درميان پيروان خود ، شأن خود را افزايش دهد . پس با مهرباني از شتر پرسيد : چرا تنها هستي ؟ اينجا چکار مي کني ؟ شتر شرح کوتاهي از زندگي اش را تعريف کرد و گفت : من از کار کردن و حمل بار خسته شده ام و مي خواهم آزادانه و با آرامش خاطر زندگي کنم . بنابراين فرار کردم و حالا اينجا درخدمت شما مهمان هستم . شير فهميد که شتر ترسيده است ، اما بي اعتنا به اين مسأله گفت : تو هنوز هم آزاد هستي و مي تواني هر کاري که بخواهي انجام دهي . اگر بخواهي مي تواني با ما در اين جنگل زندگي کني ، ما از تو حمايت خواهيم کرد . تو علف مي خوري و سر بار ما نخواهي بود . ما نيز احتياجي به گوشت تو نداريم . زيرا اينجا شکار به مقدار زياد وجود دارد. ما مهمان نواز و قدرتمند هستيم و تو را در مقابل هر دشمني که با آن مواجه شوي حمايت خواهيم کرد. شتر از لطف شير شادمان شد و به خاطر اين بخشش از وي تشکر کرد . او مدتي در جنگل زندگي مي کرد ، مي خورد ، مي خوابيد و براي سلامتي شير دعا مي کرد و روز به روز چاق تر و سرحال تر مي شد . يک روز که شير براي شکار بيرون رفته بود ، با يک فيل وحشي مواجه شد . بين آن دو جنگي درگرفت و شير زخمي شد و با شکست به سوي بيشه اش فرار کرد . شير به خاطر آسيبي که ديده بود ، چند روز نتوانست به شکار برود ، چون که او براي شکار ناتوان شده بود . گرگ و شغال و کلاغ هم چيزي براي خوردن نداشتند . شير که رهبر آنها بود ، با ديدن وضعيت غمبار آنها گفت : از اينکه شما را گرسنه مي بينم ، بسيار متأسف و ناراحتم . درواقع گرسنگي شما بيشتر از بيماري خودم مرا رنج مي دهد . از آنجايي که قادر نيستم براي شکار راه دوري را طي کنم ، شما بايد شکار را در اين نزديکي جستجو کنيد و به من اطلاع دهيد تا بتوانم آن را بکشم و غذاي شما را تهيه کنم . شغال ، گرگ و کلاغ ، شير را ترک کردند و با يکديگر نشستند تا تصميم بگيرند چکار کنند . گرگ گفت : دوستان ! من پيشنهادي دارم . شتر در اين جنگل غريبه است و خيلي چاق شده است . او نه دوست ماست و نه براي شير استفاده اي دارد . اگر ما بتوانيم شير را متقاعد کنيم که شتر را بکشد ، هم شير تا چند روز احتياجي به شکار ندارد و هم ما غذاي زيادي برای خوردن خواهيم داشت... ادامه دارد 🚩 @Manifestly
این مرد اسمش تامبون پراسرت هست که به طور غیرقانونی بیش از ۱۰۰ تا زن داره این مرد ۵۸ ساله که صاحب یک کسب و کار ساختمانی موفقه گفته که ۱۲۰ همسر و ۲۸ فرزند در کشور تایلند داره! 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۶۵ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈ق ۱۳ 🚩چون همایون وارد حمام شد، با تعجب دید که صاحب گرمابه د
۶۶ 👈ق ۱۴ و اما بشنوید از امیر شمس الدين که شب زفاف دخترش هما با برادرزاده اش همایون را در بیم و امید و خوف و رجا گذرانید. از یکسو به اجابت دعایش ایمان داشت و از سوی دیگر از دسیسه وزیر جدید بیمناک بود. به هر صورت آن شب را که گوئی بر او ده هزار سال گذشت، به صبح رسانید و هنوز دقایقی از دمیدن آفتاب نگذشته بود که به در سرائی که وزیر جدید برای شب دامادی نکبت قوزی تدارک دیده و آراسته بود رفت. در ایوان سرا، جوانی برازنده و خوش سیما را دید که دست به آسمان بلند کرده و شکر خدا میگفت. شمس الدین چند قدمی جلو رفت که همایون پیش آمد و در برابرش تعظیمی کرد ، بازوبند خود را بگشود ، دست نوشته مرحوم پدرش نورالدین را بیرون آورد و دو دستی تقدیم عموی گرانمایه خود کرد. شمس الدين ، نامه را خواند و اشک شادی بر چهره اش غلطید و فریاد شعف از گلویش بیرون جهید.او نیز شگفت زده از قدرت پروردگار، دست به آسمان بلند کرد و بعد از شکر و حمد بسیار ، برادرزاده اش را در آغوش گرفت و او را غرق بوسه نمود و گفت: - ای نور چشم! با من بیا که باید مدتی تو را در گوشه ای پنهان دارم ؛ زیرا اگر سفره دار احمق بیاید و تو را به جای آن گوژپشت احمق ببیند، هر لحظه ممکن است دستور دهد تا گردنت را به فرمان سلطان جدید بزنند. سپس شمس الدين دخترش هما را از اندرون و حجله گاه صدا زد و به او آموخت : - اگر آمدند و پرسیدند داماد کجاست، اظهار بی اطلاعی کن و بگو چون صبح برخاستم همسرم رفته بود. امیر شمس الدين دست همایون برادر زاده اش را گرفت و او را به به سرعت همراه خود برد. چند دقیقه ای از رفتن برادرزاده و عمو نگذشته بود که مرد سفره دار ابله وزير شده، با عده ای از همراهان به در سرای آمد و بانگ برداشت: - آقا نعمت داماد! به جای آنکه صبح اول وقت، تو به پابوس وزیر بیائی، ما برای تبریک حضورت آمده ایم! هر چند شب زفاف کم از صبح پادشاهی نیست، اما ردا بر دوش بینداز، دستار بر سر بگذار و از حجله بیرون آی. امیدواریم قوزِ پشتت برطرف و قامتت راست شده باشد. هما حجاب بر چهره انداخت و به ایوان در آمد ، سلامی داد و گفت: - همسرم ساعتی است از اندرون بیرون آمده و نمی دانم کجا رفته. غیبت یک ساعته اش مرا هم نگران کرده است. وزیر جدید ، متعجب از غیبت نعمت در حیاط ایستاده بود که مردی از همراهان گفت: - قربان! از حسن اتفاق، دیروز عصر وقتی داماد از حمام بیرون آمد، قوز پشتش برطرف و قامتش راست شده بود. اصلا نشانی از زشتی صورت هم بر چهره اش نبود. گرمابه معجزه کرد، زیرا داماد به سیاهی زغال به درون رفت و چون برف سفید بیرون آمد. خمیده قد داخل و راست قامت بیرون شد. بد بوی درون خزینه شد و خوشبوی چون یاس از آب بیرون آمد. فاصله میان گرمابه تا سر سفره عقد را هم، بر سر ما دمادم سکه های زر پاشید... که ناگهان نعرۂ وزیر جدید به آسمان بلند شد که: - احمق ، ساکت! حتما دسیسه ای در کار است و دست شمس الدين معزول و ایادی اش در میان است. این یک توطئه است، هر چه زودتر مرا به گرمابه ببرید! چون قصه به اینجا رسید باز هم مانند بیست و پنج شب گذشته، سلطان را خواب در ربود و شهرزاد هم آسوده از تیغ جلاد بیاسود. 🚩 @Manifestly https://eitaa.com/Manifestly/1922 قسمت بعد
✏️اگر عاشق کسی هستی، اجازه بده که برود. چرا که اگر او بازگردد، تا ابد متعلق به تو خواهد بود، و اگر بازنگردد، هیچوقت متعلق به تو نبوده است. 👤جبران خلیل جبران 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#کلیله_و_دمنه #حیوانات_جنگل #قسمت1 (سه قسمتی) ✏️شتري بود که بارهاي سنگين را براي کاروان هاي تجاري ح
(سه قسمتی) ✏️شغال گفت : درست است که شتر دوست ما نيست ، اما متقاعد کردن شير براي کشتن شتر بسيار دشوار است . زيرا او به شتر پناه داده و مهمان اوست . ما نمي توانيم شير را تشويق کنيم که مرتکب خيانت شود و زير قول خود بزند . اين کار بسيار بد است و شير آن را جايز نمي داند . کلاغ گفت : ما براي راضي کردن شير بايد از حيله استفاده کنيم . شما اينجا بمانيد تا من جاي ديگري بروم ، بقيه نقشه ام را وقتي برگردم ، برايتان تعريف خواهم کرد . کلاغ نزد شير رفت . شير پرسيد : چکار کرديد ؟ آيا چيزي براي خوردن پيدا کرديد ؟ کلاغ گفت: ما همه جا را جستجو کرديم ، اما آنقدر ضعيف شده ايم که قادر به راه رفتن نيستيم. اما چاره اي براي حل مشکلمان وجود دارد . اگر اجازه دهيد آن را رک و پوست کنده برايتان بگويم . شير گفت : راه چاره را بگو . کلاغ گفت : راستش اين است که شتر غريبه است و بود و نبودش براي ما فرقي ندارد . آن قدر علف خورده و خوابيده که از چاقي نزديک است بترکد. بيشترين فايده او براي ما گوشت اوست ، تا ما را از گرسنگي و مردن نجات دهد. شير به کلاغ اجازه نداد که صحبتش را تمام کند و با عصبانيت فرياد زد : شرم باد بر آنهايي که ادعاي دوستي مي کنند، اما به پيوندهاي دوستي و صداقت توجهي نمي کنند . چگونه مي توانيم شتر را بکشيم ، درحالي که قول داده ايم دوست و حامي او باشيم ؟ چرا مرا به شکستن قولم تشويق مي کني؟کلاغ گفت :شما درست مي گوييد ،اما عاقلان مي گويند که در مواقع اضطراري ممکن است يک نفر فداي همه شود.ارائه شده در کانال مانیفست در ایتا شتر يک نفر است و ما چهارتا . با توجه به قول شما ، مي توانيم راه حلي منطقي پيدا کنيم که اسم آن نقض قول نباشد . همه آنهايي که با هم مي جنگند ، در گذشته دوست هم بوده اند . ما هم مي توانيم بهانه اي خوب براي تبرئه کردن خود پيدا کنيم. به علاوه ، شتر تا اين لحظه تحت حمايت شما بوده است و اگر شما اين کار را نکنيد ، در کشتارگاه کشته خواهد شد يا حيوانهاي وحشي او را تکه تکه خواهند کرد. به هر حال ما همه آماده شده ايم که خودمان را قرباني شما کنيم . شير مدتي فکر کرد، اما چيزي نگفت . کلاغ به سوي گرگ و شغال برگشت و گفت : همه چيز حاضر است . من درباره شتر به شير گفتم . اول عصباني شد ، اما عاقبت رضايت داد . حالا ما بايد شتر را تشويق کنيم که با ما نزد شير بيايد تا مانند ما فداکاريش را به شير نشان دهد . بقيه کارها را درست مي کنيم . شغال گفت : نظر خوبي است . سپس آنها نزد شتر رفتند که علف زيادي خورده بود و داشت نشخوار مي کرد . شروع به چاپلوسي کردند ، ابتدا شغال گفت : آقاي شتر ! ما اينجا آمده ايم تا با شما مشورت کنيم ، از شما به عنوان يک شخص باتجربه مي خواهيم در حل مشکلي که پيش آمده کمک کنيد . شتر جواب داد : من شايسته اين ستايش نيستم. شغال گفت : همه دنيا از نجابت شما خبر دارند و به خاطر اين خوبي و وفاداري ، شما را ستايش مي کنند . همانطور که مي دانيد ، ما تحت حمايت شير به راحتي زندگي مي کنيم . حالا او بيمار شده و نمي تواند به شکار برود . ولي چون بر گردن ما حق دارد ، وظيفه ماست که بيماري او را تسکين دهيم . حتي با گفتن حرفهاي شيرين هم مي توانيم وفاداري خود را به او ثابت کنيم . بنابراين مي خواهيم نزد شير برويم و بگوييم که حاضريم خودمان را براي او قرباني کنيم. من مي گويم که دوست دارم ناهارش باشم . شما مي گويي که مي تواني شام او باشي، گرگ و کلاغ هم چيزي شبيه اين مي گويند. 🚩 @Manifestly
✏️شمس الدین محمد در نوجوانی پدرش را از دست داد وبا خانواده اش به شیراز وطن مادریش آمد و امرار معاش خانواده بر دوش وی افتاد لاجرم به نانوایی رفت ومشغول به کار شد روزی از روز ها سهم نان یکی از اربابان محله را طبق روال می برد تا تحویل دهد، آن روز خدمتکار خانه ارباب مریض بود و دختر ارباب شاخه نبات برای گرفتن نان به درب خانه آمد ، نان را گرفت، دل را هم گرفت محمد دیگر مال خودش نبود، و در مغازه که می رفت حواسش را به کار نمی داد، استاد کار محمد که آدم پخته وفهمیده ای بود به او گفت : می خواهی به تو چیزی را یاد بدهم که به خواسته دلت برسی؟ اگر چه این خواسته دختر ارباب باشد وخواستگار، مُفلسی چون تو ؟ محمد که شیفته وعاشق بود پرسید: آن چیست ؟ استاد گفت : روزی رسول خدا به علی (ع) فرمودند: ای علی جان هر کس چهل شبانه روز عبادت خالصانه انجام دهد ونماز شب خالصانه بخواند ، حکمت از قلبش به زبانش جاری شده وبه خواسته دل می رسد. محمد عزم خود را جزم کرد ودل را به خدا سپرد واز پرسه زنیهای سر شب چشم پوشید تا بتواند سحر از خواب شیرین بلند شود. نماز شب ونماز صبحش را می خواند و می آمد درب دکان نانوایی درست در شب آخر، همینکه محمد آقا با شوق فراوان نان را آورد درِ خانه یار شاخه نبات چراغ سبزی نشان داد تا با هم کمی خلوت کنند؛ محمد در مورد نذر خودش به شاخه نبات گفت و خواست یک شب مهلت دهد تا شب چهلم را تمام کند، اما شیطان به جلد شاخه نبات رفت و او قبول نکرد. محمد ناراحت شد و شاخه نبات را از خود راند و استغفار گویان سر شب به شاه چراغ رفت و به عبادت مشغول شد. ساعاتی که از شب گذشت محمد را خواب گرفت ، درست هنگام سحر از شدت نور جمال مولا صاحب زمان رئوف ومهربان جام شربتی رابه محمد تعارف نمودند و فرمودند : محمد چشم عالم بین(برزخی) می خواهی یا نطق گویا؟؟ محمد که عشق به تحصیل علم و خواندن قرآن وجودش را گرفته بود گفت نطق گویا او با دیدن مولا یادش رفت بگه شاخه نبات را هم میخواهم محمد از آن شراب بهشتی نوشید ویک شبه ره صد ساله را طی نمود وآن شب برای او شب قدر بود و یک شبه حافظ معانی قرآن شد واشعار بسیار زیبا وبا معانی آسمانی از زبانش جاری گشت ودیری نپایید که شهرت اشعارش تمام ملک شیراز و ایران و هند را در نوردید وبه همه جهان راه یافت. خیلی زود پدر شاخه نبات متوجه ماجرا شد و خودش پیشنهاد ازدواج با دخترش را به محمد داد. 🔻این بود داستان زندگی حافظ شیرازی 🔻این داستان و داستان های مشابه از اشعار حافظ استخراج شده و کارشناسان از واقعیت آن مطمئن نیستند. 🚩 @Manifestly
کاش همه ما اینطوری باشیم🌺 #سرگرمی 🚩 @Manifestly
۶۷ 👈 ق ۱۵ و اما ای ملک با تدبیر و هوشیار و ای سرور خوشبخت و کامکار، در دنباله داستان و عرایض دیشبم، اکنون با اجازه ادامه می دهم که: چون وزیر به در گرمابه رسید و سراغ صاحب گرمابه را گرفت، گفتند تا یک ساعت دیگر می آید ؛ زیرا برای انجام کاری رفته و حتما بر می گردد. وزیر، دلاكان و سلمانی را احضار کرد و ایشان تمام ماجرا را برایش تعریف کردند. وزیر ، خود از اسب پیاده شد ، دوان دوان به سر چاه آب خانه رفت و فریاد کشید : - هر چه زودتر این نعمت بخت برگشته را از چاه بیرون بکشید! و چون نعش متعفن نکبت قوزی را که در چاه فاضلاب خفه شده بود بیرون کشیدند، وزیر جدید آهی کشید و با صدای بلند این بیت را خواند: گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه به آب کوثر و زمزم سفید نتوان کرد و سپس خطاب به جنازه ادامه داد: - کاش زبانم بریده می شد و پیشنهاد دامادی تو را به سلطان نمی دادم که تو داماد بدبخت، گرفتار بیداد دشمنی سر سخت شدی و در حالی که فریاد کشان می گفت : « هر وقت این مردک گرمابه دار احمق از هر گورستانی که رفته برگشت، او را به حضور من بیاورید.» از حاضران پرسید: - راستی اسم این مرد گرمابه دار جسور چیست؟ که پاسخ شنید « نعمان، قربان. نعمان.» و بعد زیر لب گفت : - یک آقا نعمانی بسازم که قصه اش را قرنها مردم برای هم بگویند ، چون دستور خواهم داد زبانش را از حلقش در آورند؛ زبانی که دستور داد، نعمت بدبخت را با سر به چاه آبخانه بیندازند... با اجازه، وزیر عصبانی و از کوره در رفته را در این حالت رها کرده و حضورتان معروض می دارم: پادشاه پیر سرزمین سودان، وقتی شنید سلطان سرزمین مصر که دوست دیرین و یار قدیمش بود از دنیا رفته و پسرش بر جای او بر تخت نشسته، برای آنکه مراتب ارادت و دوستی خود را به سلطان جدید اعلام نماید، نامه ای نوشت و آن نامه را با هدایای بسیار، به وسیله هیئتی که سرکرده و رئیس آن یکی از سردارانش به نام نعمان بود، به دربار مصر گسیل داشت ؛ نامه ای که متن آن این چنین بود: خدمت سلطان جدید سرزمین مصر، که رحمت فراوان خدا نثار روح پدر بزرگوار و در گذشته اش باد. ما، سلطان سرزمین سودان، کماکان چون گذشته مراتب ارادت و اطاعت و فرمانبرداری خود را به پیشگاه سلطان با اقتدار سرزمین فراعنه اعلام داشته و برای خود افتخاری بزرگ می دانیم، اگر آن سلطان نیکو سیرت همایون طلعت، سمانه دختر ما را به همسری خود قبول کند، و از آنجا که من نیز اولاد پسر و ولیعهد ندارم، بعد از مرگم کشورهای مصر و سودان، هر دو مطیع فرمان آن سلطان بزرگوار و ملکه سمانه خواهد بود. کافی است که حضرت سلطان، مراتب قبولی خود را به رسول مخصوص ما « نعمان » اعلام دارد... ادامه دارد... 🚩 @Manifestly https://eitaa.com/Manifestly/1949 قسمت بعد
✏️آنچه پایانی ندارد نه تویی و نه من؛ این انسانیت است که تا ابد فریاد کشیده خواهد شد. 👤ارنستو چگوارا 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#کلیله_و_دمنه #حیوانات_جنگل #قسمت2 (سه قسمتی) ✏️شغال گفت : درست است که شتر دوست ما نيست ، اما متق
( آخر) ✏️گرگ گفت: اگر ما اين کار را نکنيم ، مردم ما را سرزنش مي کنند و مي گويند زماني که شير بيمار بود ، هيچ يک از دوستانش وفاداري خود را نشان ندادند. کلاغ گفت: بله ، ديروز شير خيلي غمگين بود و مي گفت که در تمام عمرش به حيوانها خدمت کرده ، اما امروز هيچ کس از حال او نمي پرسد. شير ، قلب مهرباني دارد و اطمينان دارم که با اين کار ، او با ما مهربان تر خواهد شد . شتر با شنيدن اين حرفها گفت: پيشنهاد خوبي است . او به من آزاري نرسانده است. پس بايد به او خدمت کنم. از آنجايي که شما و شير هيچ بدرفتاري با من نکرديد ، حاضرم با شما همکاري کنم . همه نزد شير رفتند و بعد از احوالپرسي ، کلاغ سر صحبت را باز کرد و گفت : اي شير بزرگوار ، مدت زيادي تحت حمايت شما زندگي کرده ايم. شما بر گردن ما حق داريد . ممکن است گوشت من براي شما مفيد باشد، بنابراين حاضرم خودم را قرباني شما کنم ، به اين اميد که بهبود يابيد . شغال گفت : اي کلاغ ! گوشت تو به چه درد مي خورد ؟ گوشت تو خوردني نيست. در اين هنگام شير سر خود را تکان داد و کلاغ سر خود را از شرم پايين انداخت . شغال ادامه داد: اي شير بزرگوار ، حقيقت اين است که شما سالها غذاي روزانه ما را تهيه کرده ايد، من حاضرم زندگي ام را نثار شما کنم “. گرگ فرياد کشيد: اي شغال لاغر ! تو يک حيوان ترسو هستي و گوشت تو براي شير مناسب نيست . يک بار ديگر شير سري تکان داد و شغال هم سر خود را از شرم پايين انداخت . گرگ ادامه داد : اما من به عنوان يک حيوان قوي ، حاضرم زندگي خود را فداي شما کنم . اميدوارم گوشت مرا براي رفع گرسنگي تان قبول کنيد . شغال و کلاغ گفتند : اي گرگ ، البته اين فداکاري از روي وفاداري شماست. اما گوشت شما براي شير ضرر دارد . شير چيزي نگفت و گرگ سرش را از شرم پايين انداخت . حالا نوبت شتر بود. شتر ساده لوح که ابتدا کمي نگران بود، با حرفهاي ديگران دلگرم شد و گفت : من هم به خاطر همه محبتهاي شما متشکرم و اينکه به من اجازه داديد از علفهاي جنگل بخورم ، حاضرم براي بهبود شما خود را قرباني کنم. اميدوارم که… کلاغ ، گرگ و شغال به شتر مهلت ندادند تا حرفش را تمام کند و همگي گفتند : تو اين حرفها را با ارادت تمام گفتي شتر ! از آنجايي که گوشت تو لذيذ و مغذي است ، براي مزاج شير مناسب است . اگر راستش را بخواهي ، ما هميشه حس وظيفه شناسي و وفاداري تو را ستوده ايم . آنها پس از اين حرفها بلافاصله به شتر حمله کردند . او را پاره پاره کردند و خوردند . اين بود عاقبت شتر ساده لوحي که از کار فرار کرد و فريب دشمنانش را خورد 🚩 @Manifestly
شکار ✏️ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستایی ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ‌ﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ روستا، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ‌ﺍﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: «ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، مراد ﯾﮏ شیر ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ!» مراد ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﯿﺮ ﻟﺮﺯﯾﺪ و از حال رفت. ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است. ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد از او پرسیدند: «برای چه از حال رفتی؟» مراد گفت: «فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک سگ است!» 🔻اﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ. 🚩 @Manifestly
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتما ببینید درست کردن شلوار جین از برش گرفته تا پاره کردن و سنگ شور کردن و .... با لیزر در ۴۰ ثانیه😳 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۶۷ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈 ق ۱۵ و اما ای ملک با تدبیر و هوشیار و ای سرور خوشبخت و کام
۶۸ 👈 ق ۱۶ خواندن قسمت1👈 eitaa.com/Manifestly/1613 🚩از بخت بد، نعمان رسول موقعی با همراهان خود به بارگاه وزیر دربار سرزمین مصر وارد شد که وزیر خشمگین ، در حالیکه دو دست به کمر زده بود، در صحن تالار قصر وزارت خود قدم می زد و منتظر آمدن نعمان گرمابه دار بود. حاجب مخصوص وارد شد ، تعظیمی کرد و گفت: - قربان! مردی به نام نعمان که همراهان بی شماری دارد، با هدایای بسیار رخصت حضور می طلبد و می خواهد ساعتی در خدمت وزیر اعظم باشد. مردک ابله سفره دار دیروزی فریاد کشید: - نعمان غلط می کند! هدایایش را توی سرش بزنید و به جای آنکه به حضور من بیاوریدش، دستور بدهید دژخیم زبانش را از حلقوم درآورد. تمام همراهانش را هم به چوب ببندید. و سپس ادامه داد: این مردک جسور نادان خیال می کند من به این راحتی ها از خون آن نعمت قوزی بدبخت خواهم گذشت! و اما ای ملک جوان بخت، از آن جا که هنگام خشم سلاطین و عصبانیت وزرا و امرا، خادمین همیشه به جای کلاه آوردن، می روند و سر می آورند، حاجب مخصوص بارگاه وزارت هم از ترس آنکه آتش خشم وزیر به دامان خودش نیفتد، به سرعت برق دستور وزیر را اجرا کرد و هنوز دقیقه ای نگذشته بود که نماینده تام الاختیار و رسول صاحب اعتبار پادشاه سرزمین سودان، زبان بریده به گوشه ای افتاه بود و همراهانش، غیر یکی از دو نفر که موفق به فرار از دست مأموران بارگاه وزیر شده، زیر ضربات چوب و چماق بودند. و اما آن دو نفر که موفق به فرار از دست مأموران وزیر جدید شدند، شتابان خود را به دروازه قصر سلطان رسانیدند و در حالی که صدای فریادشان به آسمان بلند بود، نعره می کشیدند: - مگر گناه ما چه بود؟ چرا زبان فرستاده مخصوص سلطان سرزمین سودان را بریدید؟ چرا یاران ما را زیر ضربات شلاق گرفته اید؟ ای سلطان سرزمین فراعنه، خودت بگو چه خطائی از ما سر زده و چه گناهی مرتکب شده ایم؟ پادشاه جوان، مات و حیران با پای پیاده به عمارت وزارت دربار به همراهی شاکیان رفت و چون قدم در تالار عمارت گذاشت، وزیر ناشی نابخرد که پی به خطای بزرگش برده بود، خود را روی پاهای سلطان انداخت و بنای گریه و زاری و التماس را گذاشت. سلطان جدید و جوان هم، از ماجرا با خبر شد و بدون درنگ و معطلی دستور داد که در جلوی چشمان نعمان رسول، زبان وزیر ناشی و نابخرد را از حلقوم در آوردند و جلوی پایش انداختند. نعمان رسول زبان بریده، در همان حال زار، رقعه نوشته شده سلطان سرزمین سودان را به پادشاه داد. پادشاه سرزمین مصر، بعد از خواندن آن نامه آهی از نهاد خود بیرون آورد و پزشکان دربار را برای معالجه رسول کشور سودان احضار کرد اما چه فایده که نه سخن گفته شده به دهان بر می گردد و نه زبان بریده شده مجددا به حلقوم می چسبد. سلطان سرزمین مصر بعد از قدری که در تالار و عمارت مخصوص وزارت دربار خود قدم زد، ناگهان فریاد کشید: - هر چه زودتر شمس الدین را نزد ما بیاورید! 🚩 @Manifestly eitaa.com/Manifestly/1973 قسمت بعد
✏️اگر برنامه ات برای یک سال است، برنج بکار. اگر برنامه ات برای ۱۰ سال است، درختکاری کن. اگر برنامه ات برای ۱۰۰ سال است، کودکان را تعلیم بده. 👤کنفوسیوس 🚩 @Manifestly
کمپوت خالی✏️ (حتما بخونید) وﻗﺘﯽ تو جبهه ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺩﺭ ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯿﻪ ﮐﻤﭙﻮﺗﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ: ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺳﻼﻡ، ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎﯼ ﺣﻖ ﻋﻠﯿﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ. ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ، ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ، ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ ۲۵ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ. ﺁﺧﺮ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯿﺮﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮐﻨﺎﺭﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﺍﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﯿﺰﺗﻤﯿﺰﺷﺪ. ﺣﺎﻻﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻡ، ﻫﺮﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ ﺗﺎﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻮﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎ ﮐﻤﮑﯽ ﮐﻨﻢ. ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ... 👤"شهيد حسين خرازى" 🔻"شرمشان باد، کسانی که با اختلاس، دزدی و رانت خواری به خون شهیدان و اعتقادات پاک مردم سرزمینم ، خیانت کردند و می کنند ..." 🚩 @Manifestly
✏️کاسپارف شطرنج باز معروف در بازی شطرنج به یک آماتور باخت. همه تعجب کردند و علت را جویا شدند. او گفت اصلاً در بازی با او نمیدانستم که آماتور است، برای این با هر حرکت او دنبال نقشه ای که در سر داشت بودم. گاهی به خیال خود نقشه اش را خوانده و حرکت بعدی را پیش بینی می کردم. اما در کمال تعجب حرکت ساده دیگری می دیدم. تمرکز می کردم که شاید نقشه جدیدش را کشف کنم. آنقدر در پی حرکتهای او بودم که مهره های خودم را گم کردم. بعد که مات شدم فهمیدم حرکت های او از سر بی مهارتی بود. بازی را باختم اما درس بزرگی گرفتم. تمام حرکتها از سر حیله نیست آنقدر فریب دیده ایم و نقشه کشیده ایم که حرکت صادقانه را باور نداریم و مسیر را گم می کیم و می بازیم بزرگ ترین اشتباهی که ما آدما در رابطه‌هامون می‌کنیم این است که: نصفه نیمه می‌شنویم، یک چهارم می‌فهمیم، هیچی فکر نمی‌کنیم و دو برابر واکنش نشان می دهیم! 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۶۸ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈 ق ۱۶ خواندن قسمت1👈 eitaa.com/Manifestly/1613 🚩از بخت بد،
۶۹ 👈 ق ۱۷ 🚩هنوز ساعتی نگذشته بود که مأموران شمس الدین را دست بسته به حضور سلطان آوردند. پادشاه با دیدن آن وضع، دیوانه وار نعرۂ دیگری کشید و خطاب به مأمورانی که شمس الدین را با آن وضع به حضورش آورده بودند گفت: - احمق ها! چه کسی به شما دستور داد که دست های این مرد محترم را از پشت ببندید؟ و بعد خود با دستان خویش، بند از دستهای امیر شمس الدین گشود و در حالی که سر و روی امیر شمس الدین را غرق بوسه می کرد گفت: - ای مرد با تجربه بزرگوار، ما به خاطر تصمیم عجولانه خود از تو معذرت می خواهیم . البته ، تو که نمی خواستی دخترت را به زنی ما بدهی، با آن تجربه ات می توانستی جواب نه را زیرکانه و با مدارا بدهی، نه اینکه در روی ما بایستی و بگویی « من دختر به تو نمی دهم!» خدای ناکرده، ما پادشاه سرزمین مصر و جانشین فراعنه ای هستیم که ادعای خدائی در این سرزمین می کردند! به هر صورت، از همین الان مثل سابق، تو وزیر اعظم سرزمین مصر و مورد احترام و وثوق کامل ما هستی. به هر شکل که می دانی، ولی هر چه سریعتر، ترتیب سفر فوری ما را به سرزمین سودان بده ؛ زیرا ما باید شخصا برای عذر خواهی به دربار سلطان آن سرزمین به رویم. ضمنا هدایائی را که همراه ما می فرستی باید چشمگیر و در خور توجه و بسیار نفیس باشد. صبح روز بعد، کاروانی عظیم و با شوکت بسیار، موکب همایونی سلطان سرزمین مصر را به سوی کشور سودان همراهی می کرد. در میان کاروان، كجاوه ای بود که در آن کجاوه نعمان، رسول زبان بریده با تن رنجور خوابیده بود. کاروان سلطانی به سرزمین سودان رسید که سواران زبده، خبر سفر سلطان سرزمین مصر را به دربار سودان، به اطلاع پادشاه آن کشور رساندند.پادشاه و دخترش به همراهی سرداران و امیران و وزیران، تا سه منزل به استقبال پادشاه مصر آمدند. سفر سریع و پرشتاب سلطان و عذرخواهی همراه با فروتنی شاه جوان سرزمین مصر باعث آن شد که پادشاه سرزمین سودان هنگام خیر مقدم این ابیات را بخواند: دیدار تو حل مشکلات است صبر از تو خلاف ممکنات است دیباچه صورت بدیعت عنوان کمال حسن ذات است لبهای تو خضر اگر بدیدی گفتی لب چشمه حیات است زهر از قبل تو نوش داروست فحش از دهن تو طیبات است آخر نگهی به سوی ما کن کاین دولت حسن را زکات است بعد از خواندن آن ابیات، پادشاه پیر و سالمند سرزمین سودان، دست در گردن سلطان جوان سرزمین مصر انداخت و یکدیگر را سخت در آغوش فشردند. از بدو ورود سلطان مصر، تا یک هفته سراسر سرزمین سودان مرکز جشن و چراغانی و محل سور و مهمانی بود. در طول هفته ، اول مراسم عقد و عروسی سلطان سرزمین مصر با سمانه دختر پادشاه کشور سودان ، با شوکت و حشمت بسیار برگزار شد و در پایان هفته دوم، پادشاه سرزمین سودان، با بدرقه رسمی و مراسمی باشکوه تر از مراسم استقبال، دختر و دامادش را راهی سرزمین مصر نمود. 🚩 @Manifestly https://eitaa.com/Manifestly/2002 👈ق بعدی
✏️اگر یک تخم مرغ توسط نیروی بیرونی بشکند زندگی پایان می یابد. اگر یک تخم مرغ توسط نیرویی درونی بشکند زندگی آغاز میشود. بهترین چیزها از درون اتفاق می افتد. 🔻ما فقط با کمک و تغییر در خودمان میتوانیم کشورمان را پیشرفت دهیم، نه با دعوت و کمک بیگانگان. 🚩 @Manifestly
داستانی زیبا از ✏️ داستانهای کلیله و دمنه با بقیه داستانها فرق داره و دلیلشم اینه آخر هر داستان یه درس زندگی به آدم میده و از حیوانات برای بیان صفات و باطن استفاده میکنه (مثلا روباه موجود مکار، و گرگ نامرد، شیر با شرف و...) داستانهای این کتاب برای ۵۰۰ سال قبل از میلاد مسیح هست 🔴داستان امروز در مورد دشمنان خیرخواه(امریکا و اسراییل و سعودی)میباشد حتما بخوانید و برای بقیه ارسال کنید. 🚩 @Manifestly
✏️مرغ ماهيخواری بود که از دار دنیا یک برکه میشناخت و روزی یک ماهی از آن شکار میکرد و از این طریق روزگار می گذراند روزگاری گذشت و او پیر و ناتوان شد و توانایی شکار کردن را از دست داد. در نزدیک برکه خرچنگی زندگی میکرد که موجودی خیر خواه بود و همه ماهی ها او را مانند دوستی مهربان دوست داشتند. روزی ماهیخوار لب برکه، کنار خانه ی خرچنگ نشست و شروع به آه و ناله کرد. خرچنگ از او پرسيد :چرا اينقدر گرفته و ناراحتی ؟ مرغ ماهيخوار به خرچنگ گفت : اين دنيا که جای شادی و خنده برای من نمي گذارد مدتهاست که کنار اين برکه زندگي مي کنم و روزانه یک ماهی میخوردم اما امروز دو ماهيگير از اينجا مي گذشتند، وقتي که چشمه پر از ماهی را ديدند، قرار گذاشتند دو سه روز ديگر، پس از آنکه ماهی های درياچه دیگری را گرفتند، به اينجا بيايند و همه ماهيها را بگيرند اینگونه هم من گرسنه میمانم هم ماهی ها همه شکار میشوند. خرچنگ اين خبر را به ماهی ها رساند و آنها که وحشت زده بودند، دور او جمع شدند . يکي از ماهی ها گفت: حالا چکار کنیم ، ما که کاری نمی توانيم بکنيم و از دنیای بیرون خبر نداریم، تنها کسی که مي تواند به ما کمک کند، مرغ ماهيخوار است، بايد به سراغ او برويم. ماهيها با خرچنگ به کنار ساحل آمدند تا با ماهيخوار مشورت کنند ماهيخوار بيکار و بيحال کنار برکه نشسته بود، ماهيها از او پرسيدند: فکر می کنی ماهيگيرها چند وقت ديگر بر می گردند؟ ماهيخوار بالهايش را جمع کرد و گفت :دقيقا نمی دانم ولی آنطور که فهميدم يکی دو روز ديگر بر مي گردند. ماهيها گفتند :آيا حاضری به ما کمک کنی ؟ ماهيخوار گفت: البته که کمک مي کنم، درست است که ما با هم دشمنيم، اما وقت گرفتاري بايد به يکديگر کمک کنيم. کمی دورتر از اينجا برکه اي را مي شناسم که دست هيچ صيادي به آن نمی رسد آب آن زلال است و عمیق و آنقدر تمیز است که سنگهای در عمق آن از بالا دیده میشود و هر ماهی که در آنجا شنا کند اگر پیر باشد جوان خواهد شد. اما از آنجايی که پير و ضعيف هستم، نمي توانم همه شما را يک جا ببرم. اين کار، يکي دو روز طول مي کشد. ماهيها قبول کردند، مرغ ماهيخوار کارش را شروع کرد و هر روز دو نوبت، هر بار هم چند ماهی را با خود مي برد. ماهيخوار چند روز اين کار را ادامه داد و ماهیان را به تپه ای میبرد و میخورد و استخوان آنها را رها می کرد. بعد از چند روز خرچنگ به ماهيخوار گفت: خيلی دوست دارم درياچه جديد را ببينم و از سلامتی و شادابی ماهيان برای دوستانشان خبر بياورم ماهيخوار با خود گفت: حالا که خرچنگ نگران حال ماهيهاست ، ممکن است موجب شود که ماهيهای ديگر به من شک کنند. بهتر است او را هم به دوستانش ملحق کنم تا از شر اين موجود مزاحم خلاص شوم. بنابراين به خرچنگ گفت: فکر بسيار خوبی است همين الان برويم، بيا روي پشت من بنشين تا به آنجا برويم، يک ساعت بيشتر طول نمي کشد ، زود بر مي گرديم. خرچنگ پذيرفت بر پشت او نشست و در آسمان پرواز کردند، ماهيخوار قصد داشت خرچنگ را از آنجا دور کند و او را در جاي پرت و دور افتاده ای رها کند اما خرچنگ با هوش که استخوان ماهيها را در بالای تپه ديد، به حقيقت پي برد و فهميد که ماهيخوار ماهيها را فريب داده و به جاي اينکه آنان را به جاي امنی ببرد، آن بيچاره ها را خورده است، خرچنگ فهميد که زندگي خودش هم در خطر است پس تصميم گرفت که با او بجنگد، خرچنگ خودش را به دور گردن ماهيخوار انداخت و با پنجه هاي استخوانی اش گردن او را فشار داد، مرغ ماهيخوار خفه شد و هر دو روي زمين افتادند، خرچنگ بعد از اينکه از مرگ ماهيخوار مطمئن شد، گردن او را رها کرد و با عجله به سوي برکه برگشت تا خبر حيله گری مرغ ماهيخوار را و مردن او را به ماهی ها بدهد. ماهيها به خاطر از دست دادن دوستان خود ، غمگين شدند. اما ياد گرفتند که حرفهاي دشمن را باور نکنند و هرگز از او انتظار خيرخواهی نداشته باشند. ✏️رابیندرانات تاگور 📚کلیله و دمنه 🔻هیچ دشمنی به فکر ما نیست بلکه آنها به دنبال منافع خود هستند و در این راه نابودی و کشته شدن ما نیز برای آنها اهمیتی ندارد پس "آگاه باشیم" و نشر دهیم. 🚩 @Manifestly