eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.7هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
مافیا-پدرخوانده ✏️ در یکی از شهر های ایتالیا جوانی بود به نام آلفردو که دکه کوچکی داشت که در آن عرق سگی می فروخت.او هر بطری عرق سگی را به قیمت دو لیره می فروخت. هزینه تولید عرق سگی چیزی حدود 1.8 لیره بود . برای همین آلفردو در ازای فروش هر بطری عرق سگی چیزی حدود 0.2 لیره سود می برد. او در روز 200 بطری عرق می فروخت و لذا درآمدش روزانه 40 لیره بود و با این 40 لیره با مادرش به دشواری زندگی می گذرانید ... روزی از روزها دولت بنیتو موسولینی قانونی امضا کرد که در آن خرید و فروش عرق سگی ممنوع اعلام می شد . این گونه بود که فردای آن روز ماموران پلیس به مغازه او هجوم آوردند و مغازه او را پلمپ کردند ... آلفردو بیچاره تنها و سرگردان به پارک پناه برد . او در پارک ناراحت و غمگین شروع به راه رفتن کرد و بر بخت بد خود بسی گریست و گریست . در حالی که سرش را به درختی تکیه داده بود داشت هق هق می زد و از زمین و زمان دل چرکین بود ، ناگهان یک نفر از پشت سرش گفت : هی آلفردو ! خوب شد پیدات کردم . بد جوری تو خماری موندم رفیق . امروز تمام عرق فروشی های شهر رو تعطیل کردند و من هم نمی دونم باید از کجا عرق گیر بیارم . تو چیزی تو خونه ات داری به من بدی ؟ من حاضرم به جای دو لیره ، بهت 10 لیره پول بدم ... آلفردو در بهت فرو رفت . سریع به خانه رفت و در زیر زمین به جست و جو پرداخت . تعدادی بطری عرق سگی پیدا کرد . یکی از آنها را در یک کیسه مشکی گذاشت و یواشکی دوباره به پارک برگشت و بطری را دست مشتری داد و ده لیره را گرفت . او در پایان به مشتری گفت : اگه باز هم خواستی بیا همین جا . به دوستان قابل اعتمادت هم بگو . اسم رمز هم این باشه : " آقا ببخشید ! شما دیروز بازی اینتر و یونتوس رو دیدید ؟ ... در روز های بعد هم آلفردو به پارک می رفت . هر روز تعداد بیشتری پیدایشان می شد . در هفته اول مشتری های او به ده تن رسیده بود . در هفته دوم مشتری های او سی تن شده بودند . در آمد او کم کم روزانه به 200 لیره رسیده بود . او خانه ای جدید خرید . برای مادرش خدمتکار گرفت که لازم نباشد کار کند . با ویتوریای جوان نامزد کرد و برای او گردنبند طلا خرید . دوستان جدیدی پیدا کرد : لئوناردو ، کارلو و الساندرو ... کم کم شهرتش فزونی گرفت طوری که پلیس به افزایش ثروت او مشکوک شد که نکند که او به صورت مخفیانه دارد عرق سگی می فروشد . این گونه بود که ماموری را برای تحقیقات روانه کرد . مامور فردایش به اداره برگشت و گفت نه قربان . آلفردو هیچ قانون شکنی ای انجام نداده است ، مامور دیگری را فرستاند و او هم همین را گفت . مامور دیگر هم همین را گفت و این گونه بود که خیال رئیس پلیس راحت شد که مشکلی در کار نیست ... آن ماموران برای حق السکوت روزانه 5 لیره از آلفردو شیتیل می گرفتند و هر از گاهی هم از خود آلفردو عرق می خریدند . آلفردو در این مدت حسابی به این ماموران رشوه داد . کم کم خود رئیس پلیس هم شروع به رشوه گرفتن کرد ... گذشت تا اینکه بنیتو موسولینی به گسترش یک باند مافیایی در کشور مشکوک شد . او اختیارات سازمان جاسوسی را برای نفوذ در مافیا افزایش داد اما افسوس که دیگر دیر شده بود . آلفردو حتی افرادی را در بین خود مقامات فاشیست خریده بود که از قضا یکی از آنها رئیس اطلاعات موسولینی بود . این شخص از کل کشور برای آلفردو اطلاعات می آورد . مرتب هم موسولینی را در مورد مافیا گیج می کرد . در نهایت آلفردو با متفقین متحد شده و زمینه سقوط موسولینی را فراهم کرد . بعد از روی کار آمد نظام جدید ، نخست وزیران توسط آلفردو نصب و عزل می شدند . در واقع همه سیاست مداران فهمیده بودند که " پدر خوانده " کیست ... چند بار چند تن از سیاستمداران مستقل تلاش کردند که خرید و فروش عرق سگی را بار دیگر آزاد گرداندند اما همگی به شکل فجیعی ترور شدند ... 🔻عموم تصور می کنند که مافیا در فقدان قانون است که رشد می کند ، حال آنکه دقیقا جریان برعکس است . مافیا از قانون تغذیه می کند . منتهی یک قانون اضافی ( نامناسب ) هر جا قانون اضافه باشد مافیا آنجا است ... 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۶۴ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈 ق ۱۲ رفتن به قسمت اول 👈 eitaa.com/Manifestly/1613 🚩و اما
۶۵ 👈ق ۱۳ 🚩چون همایون وارد حمام شد، با تعجب دید که صاحب گرمابه در برابرش تعظیمی کرد و پرسید: - پس چرا جناب داماد تنها تشریف آورده اند؟ همراهان شما کجا هستند؟ و بدون آنکه منتظر جواب بماند، بلافاصله دستور داد تا سلمانی و دلاكان مخصوص، به او پرداختند و به آرایش ، پیرایش ، شست و شو و نظافت او مشغول شدند. در همان موقع ، یکی از دلاکان که محو جمال و برازندگی اندام و موزونی قامت همایون شده بود، به زیر آواز زد و این ابیات را در فضای گرم گرمابه خواند : تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی ملامت گوی بی حاصل ترنج از دست نشناسد در آن معرض که چون يوسف جمال از پرده بنمائی هنوز آواز خوش مرد دلاک به پایان نرسیده بود که گوژپشت متعفن کريه المنظر وارد صحن گرمابه شد. ناگهان کارکنان حمام با دیدن او فریاد بر آوردند: - باز هم سر و کله نکبت قوزی پیدا شد! امروز هم که گرمابه اختصاص به چنین دامادی دارد، دست از سر ما بر نمی دارد. در آن میان یکی از دلاكان گفت: - پیشنهاد میکنم هم اکنون دست و پایش را بگیریم و این کثافت بد بو را، به چاه آبخانه، یا مستراح حمام بیندازیم ؛ زیرا الان از هر سو که باد می وزد، بوی عفونت این کریه المنظر لعنت شده را می آورد! و آن گاه تمام دلاکان، برای لحظه ای دست از شست و شوی همایون برداشتند و دست و پای نعمت قوزی، یا همان بهتر است بگویم دست و پای نکبت قوزی را گرفتند و او را به طرف چاه آبخانه، یا مستراح حمام بردند. چون نعمت قوزی فریاد کشید « شما چگونه جرئت می کنید که با داماد مخصوص دربار اینگونه رفتار نمایید؟!» تمام دلاكان زیر خنده زدند و یک صدا گفتند: - چه غلط های زیادی! زودتر باید کارش را بسازیم، زیرا می ترسیم خودش را فردا جای سلطان این سرزمین هم جا بزند! آنگاه آن موجود متعفن زشت رو را با سر به چاه آب خانه حمام انداختند ، به نزد همایون برگشتند و با عذرخواهی به ادامه خدمتش پرداختند. چون کار اصلاح و پیرایش و نظافت و آرایش همایون به پایان رسید، در سربینه حمام، لباس برازنده دامادی را بر تن وی کردند و رامشگران و خنیاگران نیز بیرون گرمابه بنای نواختن را نهادند. چون دلاكان همایون را نمی شناختند و قبلا ندیده بودند، به تصور اینکه داماد حقیقی اوست، هلهله کنان او را تا بیرون گرمابه هدایت کردند. یک لحظه فراشان و درباریان و همراهان هم ماتشان برد، ولی چون همایون دست در کیسه های زرِ ستانده از خریدار گلّه کرد و سکه های زر را بر سر و روی همه ریخت ؛ آنها به جمع کردن سکه ها مشغول شدند و رامشگران هم ، سکه طلا در مشت ، بنای نواختن کردند و این ابیات را با هم و یک صدا خواندند گر گویمت که سروی، سرو این چنین نباشد گر گویمت که ماهی، مه بر زمین نباشد گر در جهان بگردی و آفاق درنوردی صورت بدین شگفتی در کفر و دین نباشد زنبور اگر میانش باشد بدین لطیفی حقا اگر دهانش این انگبین نباشد آنچنان و لوله ای در جمعیت افتاد و به قدری آن جمع حاضر، محو جمال همایون شدند که در یک لحظه، به خواست پروردگار، همایون را از گرمابه تا در خانه بردند. از آنجا که مرد سفره دار سابق دربار، و یا وزیر نالایق دسیسه کار، نمی خواست تا همگان پی به نقشه رذیلانه اش ببرند، و مرد روحانی هم که برای خواندن خطبه عقد در اتاق مخصوص نشسته بود، نمی دانست که زوج کیست و کدام است ، به محض این که همایون وارد اتاق شد، مرد روحانی بنای خواندن خطبه عقد را گذاشت. هما نیز که گوئی، فرشتگان فرمان بله گفتنش را داده بودند، بله را در همان مرتبه اول گفت. شهود عقد هم شادی کنان به صحت مراسم عقد را تأیید کردند ، عروس و داماد را دست به دست هم دادند و هما و همایون را با سرعت به حجله فرستادند. رامشگران نواختند و آشپزان پختند و مهمانان نوشیدند و خوردند. سفره دار ابله یا وزیر احمق هم که به خواست خدا قدری دیر رسید. وقتی شنید عروس و داماد به حجله رفتند، خود را دوان دوان به دربار رسانید و به سلطان گفت: - قربان! مژده که نکبت قوزی دختر شمس الدين معزول را تصاحب کرد! ادامه دارد... 🚩 @Manifestly https://eitaa.com/Manifestly/1891 قسمت بعد
✏️برای آدمی بهتر است که هرگز به دنیا نیاید، تا اینکه به دنیا بیاید و اثری از خود بر جای نگذارد. 👤ناپلئون بناپارت 🚩 @Manifestly
داستانی زیبا از ✏️ داستانهای کلیله و دمنه با بقیه داستانها فرق داره و دلیلشم اینه آخر هر داستان یه درس زندگی به آدم میده و از حیوانات برای بیان صفات و باطن استفاده میکنه (مثلا روباه موجود مکار، و گرگ نامرد، شیر با شرف و...) داستانهای این کتاب برای ۵۰۰ سال قبل از میلاد مسیح هست با ما همراه باشید 🚩 @Manifestly
(سه قسمتی) ✏️شتري بود که بارهاي سنگين را براي کاروان هاي تجاري حمل مي کرد . يک روز بعد از طي مسافت طولاني ، خيلي خسته شد و با خود گفت : دنيا خيلي بزرگ است و بيابان ها و چمنزارهاي پر از علف ، درختها و چشمه هاي تازه با آب گواراي بسيار دارد . همه جا حيوان هايي هستند که در آزادي و آسايش زندگي مي کنند و از نعمتهاي طبيعت لذت مي برند . چرا من بايد به خاطر يک کيلو علف خشک اين قدر کار کنم ؟ اين فکر چند روزي ذهنش را مشغول کرد . تا اينکه يک روز وقتي هيچ باري روي پشتش نبود ، از شترهاي ديگر جدا شد و خودش را از چشم شتربان پنهان کرد و به سرعت به سوي بيابان گريخت . حالا ديگر او آزاد بود و خودش صاحب خودش بود . او مي توانست اطراف را تماشا کند و در بيابان و چمنزار به آسودگي گردش کند . اين زندگي شاد چند روزي ادامه داشت ، تا اينکه به يک جنگل سبز و خرم رسيد . شتر نمي دانست که در آن جنگل شيري وجود دارد که سلطان همه حيوان هاي وحشي است . او همچنين خبر نداشت که گرگ درنده ، شغال حيله گر و کلاغ سياه از پيروان شير هستند . آنها هر شکار چاق و چله اي را که نشان مي کردند ، به شير اطلاع مي دادند . شير ، شکار را تکه پاره مي کرد و هرقدر مي توانست مي خورد و بعد گرگ و شغال و کلاغ از هرچه باقي مي ماند، مي خوردند . شتر چيزي درباره اين حيوان ها نمي دانست و در حالي که علف مي خورد و به اطراف مي نگريست ، به سوي جنگل مي رفت . ناگهان با شير برخورد کرد . ابتدا شتر ترسيد ، اما خيلي زود فهميد که اگر شير بداند که او مي ترسد ، زندگيش به خطر خواهد افتاد . بنابراين به سوي شير رفت و مؤدبانه سلام کرد . شير به اين فکر افتاد که با نگاه داشتن شتر که ظاهري قدرتمند دارد ، مي تواند درميان پيروان خود ، شأن خود را افزايش دهد . پس با مهرباني از شتر پرسيد : چرا تنها هستي ؟ اينجا چکار مي کني ؟ شتر شرح کوتاهي از زندگي اش را تعريف کرد و گفت : من از کار کردن و حمل بار خسته شده ام و مي خواهم آزادانه و با آرامش خاطر زندگي کنم . بنابراين فرار کردم و حالا اينجا درخدمت شما مهمان هستم . شير فهميد که شتر ترسيده است ، اما بي اعتنا به اين مسأله گفت : تو هنوز هم آزاد هستي و مي تواني هر کاري که بخواهي انجام دهي . اگر بخواهي مي تواني با ما در اين جنگل زندگي کني ، ما از تو حمايت خواهيم کرد . تو علف مي خوري و سر بار ما نخواهي بود . ما نيز احتياجي به گوشت تو نداريم . زيرا اينجا شکار به مقدار زياد وجود دارد. ما مهمان نواز و قدرتمند هستيم و تو را در مقابل هر دشمني که با آن مواجه شوي حمايت خواهيم کرد. شتر از لطف شير شادمان شد و به خاطر اين بخشش از وي تشکر کرد . او مدتي در جنگل زندگي مي کرد ، مي خورد ، مي خوابيد و براي سلامتي شير دعا مي کرد و روز به روز چاق تر و سرحال تر مي شد . يک روز که شير براي شکار بيرون رفته بود ، با يک فيل وحشي مواجه شد . بين آن دو جنگي درگرفت و شير زخمي شد و با شکست به سوي بيشه اش فرار کرد . شير به خاطر آسيبي که ديده بود ، چند روز نتوانست به شکار برود ، چون که او براي شکار ناتوان شده بود . گرگ و شغال و کلاغ هم چيزي براي خوردن نداشتند . شير که رهبر آنها بود ، با ديدن وضعيت غمبار آنها گفت : از اينکه شما را گرسنه مي بينم ، بسيار متأسف و ناراحتم . درواقع گرسنگي شما بيشتر از بيماري خودم مرا رنج مي دهد . از آنجايي که قادر نيستم براي شکار راه دوري را طي کنم ، شما بايد شکار را در اين نزديکي جستجو کنيد و به من اطلاع دهيد تا بتوانم آن را بکشم و غذاي شما را تهيه کنم . شغال ، گرگ و کلاغ ، شير را ترک کردند و با يکديگر نشستند تا تصميم بگيرند چکار کنند . گرگ گفت : دوستان ! من پيشنهادي دارم . شتر در اين جنگل غريبه است و خيلي چاق شده است . او نه دوست ماست و نه براي شير استفاده اي دارد . اگر ما بتوانيم شير را متقاعد کنيم که شتر را بکشد ، هم شير تا چند روز احتياجي به شکار ندارد و هم ما غذاي زيادي برای خوردن خواهيم داشت... ادامه دارد 🚩 @Manifestly
این مرد اسمش تامبون پراسرت هست که به طور غیرقانونی بیش از ۱۰۰ تا زن داره این مرد ۵۸ ساله که صاحب یک کسب و کار ساختمانی موفقه گفته که ۱۲۰ همسر و ۲۸ فرزند در کشور تایلند داره! 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۶۵ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈ق ۱۳ 🚩چون همایون وارد حمام شد، با تعجب دید که صاحب گرمابه د
۶۶ 👈ق ۱۴ و اما بشنوید از امیر شمس الدين که شب زفاف دخترش هما با برادرزاده اش همایون را در بیم و امید و خوف و رجا گذرانید. از یکسو به اجابت دعایش ایمان داشت و از سوی دیگر از دسیسه وزیر جدید بیمناک بود. به هر صورت آن شب را که گوئی بر او ده هزار سال گذشت، به صبح رسانید و هنوز دقایقی از دمیدن آفتاب نگذشته بود که به در سرائی که وزیر جدید برای شب دامادی نکبت قوزی تدارک دیده و آراسته بود رفت. در ایوان سرا، جوانی برازنده و خوش سیما را دید که دست به آسمان بلند کرده و شکر خدا میگفت. شمس الدین چند قدمی جلو رفت که همایون پیش آمد و در برابرش تعظیمی کرد ، بازوبند خود را بگشود ، دست نوشته مرحوم پدرش نورالدین را بیرون آورد و دو دستی تقدیم عموی گرانمایه خود کرد. شمس الدين ، نامه را خواند و اشک شادی بر چهره اش غلطید و فریاد شعف از گلویش بیرون جهید.او نیز شگفت زده از قدرت پروردگار، دست به آسمان بلند کرد و بعد از شکر و حمد بسیار ، برادرزاده اش را در آغوش گرفت و او را غرق بوسه نمود و گفت: - ای نور چشم! با من بیا که باید مدتی تو را در گوشه ای پنهان دارم ؛ زیرا اگر سفره دار احمق بیاید و تو را به جای آن گوژپشت احمق ببیند، هر لحظه ممکن است دستور دهد تا گردنت را به فرمان سلطان جدید بزنند. سپس شمس الدين دخترش هما را از اندرون و حجله گاه صدا زد و به او آموخت : - اگر آمدند و پرسیدند داماد کجاست، اظهار بی اطلاعی کن و بگو چون صبح برخاستم همسرم رفته بود. امیر شمس الدين دست همایون برادر زاده اش را گرفت و او را به به سرعت همراه خود برد. چند دقیقه ای از رفتن برادرزاده و عمو نگذشته بود که مرد سفره دار ابله وزير شده، با عده ای از همراهان به در سرای آمد و بانگ برداشت: - آقا نعمت داماد! به جای آنکه صبح اول وقت، تو به پابوس وزیر بیائی، ما برای تبریک حضورت آمده ایم! هر چند شب زفاف کم از صبح پادشاهی نیست، اما ردا بر دوش بینداز، دستار بر سر بگذار و از حجله بیرون آی. امیدواریم قوزِ پشتت برطرف و قامتت راست شده باشد. هما حجاب بر چهره انداخت و به ایوان در آمد ، سلامی داد و گفت: - همسرم ساعتی است از اندرون بیرون آمده و نمی دانم کجا رفته. غیبت یک ساعته اش مرا هم نگران کرده است. وزیر جدید ، متعجب از غیبت نعمت در حیاط ایستاده بود که مردی از همراهان گفت: - قربان! از حسن اتفاق، دیروز عصر وقتی داماد از حمام بیرون آمد، قوز پشتش برطرف و قامتش راست شده بود. اصلا نشانی از زشتی صورت هم بر چهره اش نبود. گرمابه معجزه کرد، زیرا داماد به سیاهی زغال به درون رفت و چون برف سفید بیرون آمد. خمیده قد داخل و راست قامت بیرون شد. بد بوی درون خزینه شد و خوشبوی چون یاس از آب بیرون آمد. فاصله میان گرمابه تا سر سفره عقد را هم، بر سر ما دمادم سکه های زر پاشید... که ناگهان نعرۂ وزیر جدید به آسمان بلند شد که: - احمق ، ساکت! حتما دسیسه ای در کار است و دست شمس الدين معزول و ایادی اش در میان است. این یک توطئه است، هر چه زودتر مرا به گرمابه ببرید! چون قصه به اینجا رسید باز هم مانند بیست و پنج شب گذشته، سلطان را خواب در ربود و شهرزاد هم آسوده از تیغ جلاد بیاسود. 🚩 @Manifestly https://eitaa.com/Manifestly/1922 قسمت بعد
✏️اگر عاشق کسی هستی، اجازه بده که برود. چرا که اگر او بازگردد، تا ابد متعلق به تو خواهد بود، و اگر بازنگردد، هیچوقت متعلق به تو نبوده است. 👤جبران خلیل جبران 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#کلیله_و_دمنه #حیوانات_جنگل #قسمت1 (سه قسمتی) ✏️شتري بود که بارهاي سنگين را براي کاروان هاي تجاري ح
(سه قسمتی) ✏️شغال گفت : درست است که شتر دوست ما نيست ، اما متقاعد کردن شير براي کشتن شتر بسيار دشوار است . زيرا او به شتر پناه داده و مهمان اوست . ما نمي توانيم شير را تشويق کنيم که مرتکب خيانت شود و زير قول خود بزند . اين کار بسيار بد است و شير آن را جايز نمي داند . کلاغ گفت : ما براي راضي کردن شير بايد از حيله استفاده کنيم . شما اينجا بمانيد تا من جاي ديگري بروم ، بقيه نقشه ام را وقتي برگردم ، برايتان تعريف خواهم کرد . کلاغ نزد شير رفت . شير پرسيد : چکار کرديد ؟ آيا چيزي براي خوردن پيدا کرديد ؟ کلاغ گفت: ما همه جا را جستجو کرديم ، اما آنقدر ضعيف شده ايم که قادر به راه رفتن نيستيم. اما چاره اي براي حل مشکلمان وجود دارد . اگر اجازه دهيد آن را رک و پوست کنده برايتان بگويم . شير گفت : راه چاره را بگو . کلاغ گفت : راستش اين است که شتر غريبه است و بود و نبودش براي ما فرقي ندارد . آن قدر علف خورده و خوابيده که از چاقي نزديک است بترکد. بيشترين فايده او براي ما گوشت اوست ، تا ما را از گرسنگي و مردن نجات دهد. شير به کلاغ اجازه نداد که صحبتش را تمام کند و با عصبانيت فرياد زد : شرم باد بر آنهايي که ادعاي دوستي مي کنند، اما به پيوندهاي دوستي و صداقت توجهي نمي کنند . چگونه مي توانيم شتر را بکشيم ، درحالي که قول داده ايم دوست و حامي او باشيم ؟ چرا مرا به شکستن قولم تشويق مي کني؟کلاغ گفت :شما درست مي گوييد ،اما عاقلان مي گويند که در مواقع اضطراري ممکن است يک نفر فداي همه شود.ارائه شده در کانال مانیفست در ایتا شتر يک نفر است و ما چهارتا . با توجه به قول شما ، مي توانيم راه حلي منطقي پيدا کنيم که اسم آن نقض قول نباشد . همه آنهايي که با هم مي جنگند ، در گذشته دوست هم بوده اند . ما هم مي توانيم بهانه اي خوب براي تبرئه کردن خود پيدا کنيم. به علاوه ، شتر تا اين لحظه تحت حمايت شما بوده است و اگر شما اين کار را نکنيد ، در کشتارگاه کشته خواهد شد يا حيوانهاي وحشي او را تکه تکه خواهند کرد. به هر حال ما همه آماده شده ايم که خودمان را قرباني شما کنيم . شير مدتي فکر کرد، اما چيزي نگفت . کلاغ به سوي گرگ و شغال برگشت و گفت : همه چيز حاضر است . من درباره شتر به شير گفتم . اول عصباني شد ، اما عاقبت رضايت داد . حالا ما بايد شتر را تشويق کنيم که با ما نزد شير بيايد تا مانند ما فداکاريش را به شير نشان دهد . بقيه کارها را درست مي کنيم . شغال گفت : نظر خوبي است . سپس آنها نزد شتر رفتند که علف زيادي خورده بود و داشت نشخوار مي کرد . شروع به چاپلوسي کردند ، ابتدا شغال گفت : آقاي شتر ! ما اينجا آمده ايم تا با شما مشورت کنيم ، از شما به عنوان يک شخص باتجربه مي خواهيم در حل مشکلي که پيش آمده کمک کنيد . شتر جواب داد : من شايسته اين ستايش نيستم. شغال گفت : همه دنيا از نجابت شما خبر دارند و به خاطر اين خوبي و وفاداري ، شما را ستايش مي کنند . همانطور که مي دانيد ، ما تحت حمايت شير به راحتي زندگي مي کنيم . حالا او بيمار شده و نمي تواند به شکار برود . ولي چون بر گردن ما حق دارد ، وظيفه ماست که بيماري او را تسکين دهيم . حتي با گفتن حرفهاي شيرين هم مي توانيم وفاداري خود را به او ثابت کنيم . بنابراين مي خواهيم نزد شير برويم و بگوييم که حاضريم خودمان را براي او قرباني کنيم. من مي گويم که دوست دارم ناهارش باشم . شما مي گويي که مي تواني شام او باشي، گرگ و کلاغ هم چيزي شبيه اين مي گويند. 🚩 @Manifestly
✏️شمس الدین محمد در نوجوانی پدرش را از دست داد وبا خانواده اش به شیراز وطن مادریش آمد و امرار معاش خانواده بر دوش وی افتاد لاجرم به نانوایی رفت ومشغول به کار شد روزی از روز ها سهم نان یکی از اربابان محله را طبق روال می برد تا تحویل دهد، آن روز خدمتکار خانه ارباب مریض بود و دختر ارباب شاخه نبات برای گرفتن نان به درب خانه آمد ، نان را گرفت، دل را هم گرفت محمد دیگر مال خودش نبود، و در مغازه که می رفت حواسش را به کار نمی داد، استاد کار محمد که آدم پخته وفهمیده ای بود به او گفت : می خواهی به تو چیزی را یاد بدهم که به خواسته دلت برسی؟ اگر چه این خواسته دختر ارباب باشد وخواستگار، مُفلسی چون تو ؟ محمد که شیفته وعاشق بود پرسید: آن چیست ؟ استاد گفت : روزی رسول خدا به علی (ع) فرمودند: ای علی جان هر کس چهل شبانه روز عبادت خالصانه انجام دهد ونماز شب خالصانه بخواند ، حکمت از قلبش به زبانش جاری شده وبه خواسته دل می رسد. محمد عزم خود را جزم کرد ودل را به خدا سپرد واز پرسه زنیهای سر شب چشم پوشید تا بتواند سحر از خواب شیرین بلند شود. نماز شب ونماز صبحش را می خواند و می آمد درب دکان نانوایی درست در شب آخر، همینکه محمد آقا با شوق فراوان نان را آورد درِ خانه یار شاخه نبات چراغ سبزی نشان داد تا با هم کمی خلوت کنند؛ محمد در مورد نذر خودش به شاخه نبات گفت و خواست یک شب مهلت دهد تا شب چهلم را تمام کند، اما شیطان به جلد شاخه نبات رفت و او قبول نکرد. محمد ناراحت شد و شاخه نبات را از خود راند و استغفار گویان سر شب به شاه چراغ رفت و به عبادت مشغول شد. ساعاتی که از شب گذشت محمد را خواب گرفت ، درست هنگام سحر از شدت نور جمال مولا صاحب زمان رئوف ومهربان جام شربتی رابه محمد تعارف نمودند و فرمودند : محمد چشم عالم بین(برزخی) می خواهی یا نطق گویا؟؟ محمد که عشق به تحصیل علم و خواندن قرآن وجودش را گرفته بود گفت نطق گویا او با دیدن مولا یادش رفت بگه شاخه نبات را هم میخواهم محمد از آن شراب بهشتی نوشید ویک شبه ره صد ساله را طی نمود وآن شب برای او شب قدر بود و یک شبه حافظ معانی قرآن شد واشعار بسیار زیبا وبا معانی آسمانی از زبانش جاری گشت ودیری نپایید که شهرت اشعارش تمام ملک شیراز و ایران و هند را در نوردید وبه همه جهان راه یافت. خیلی زود پدر شاخه نبات متوجه ماجرا شد و خودش پیشنهاد ازدواج با دخترش را به محمد داد. 🔻این بود داستان زندگی حافظ شیرازی 🔻این داستان و داستان های مشابه از اشعار حافظ استخراج شده و کارشناسان از واقعیت آن مطمئن نیستند. 🚩 @Manifestly
کاش همه ما اینطوری باشیم🌺 #سرگرمی 🚩 @Manifestly
۶۷ 👈 ق ۱۵ و اما ای ملک با تدبیر و هوشیار و ای سرور خوشبخت و کامکار، در دنباله داستان و عرایض دیشبم، اکنون با اجازه ادامه می دهم که: چون وزیر به در گرمابه رسید و سراغ صاحب گرمابه را گرفت، گفتند تا یک ساعت دیگر می آید ؛ زیرا برای انجام کاری رفته و حتما بر می گردد. وزیر، دلاكان و سلمانی را احضار کرد و ایشان تمام ماجرا را برایش تعریف کردند. وزیر ، خود از اسب پیاده شد ، دوان دوان به سر چاه آب خانه رفت و فریاد کشید : - هر چه زودتر این نعمت بخت برگشته را از چاه بیرون بکشید! و چون نعش متعفن نکبت قوزی را که در چاه فاضلاب خفه شده بود بیرون کشیدند، وزیر جدید آهی کشید و با صدای بلند این بیت را خواند: گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه به آب کوثر و زمزم سفید نتوان کرد و سپس خطاب به جنازه ادامه داد: - کاش زبانم بریده می شد و پیشنهاد دامادی تو را به سلطان نمی دادم که تو داماد بدبخت، گرفتار بیداد دشمنی سر سخت شدی و در حالی که فریاد کشان می گفت : « هر وقت این مردک گرمابه دار احمق از هر گورستانی که رفته برگشت، او را به حضور من بیاورید.» از حاضران پرسید: - راستی اسم این مرد گرمابه دار جسور چیست؟ که پاسخ شنید « نعمان، قربان. نعمان.» و بعد زیر لب گفت : - یک آقا نعمانی بسازم که قصه اش را قرنها مردم برای هم بگویند ، چون دستور خواهم داد زبانش را از حلقش در آورند؛ زبانی که دستور داد، نعمت بدبخت را با سر به چاه آبخانه بیندازند... با اجازه، وزیر عصبانی و از کوره در رفته را در این حالت رها کرده و حضورتان معروض می دارم: پادشاه پیر سرزمین سودان، وقتی شنید سلطان سرزمین مصر که دوست دیرین و یار قدیمش بود از دنیا رفته و پسرش بر جای او بر تخت نشسته، برای آنکه مراتب ارادت و دوستی خود را به سلطان جدید اعلام نماید، نامه ای نوشت و آن نامه را با هدایای بسیار، به وسیله هیئتی که سرکرده و رئیس آن یکی از سردارانش به نام نعمان بود، به دربار مصر گسیل داشت ؛ نامه ای که متن آن این چنین بود: خدمت سلطان جدید سرزمین مصر، که رحمت فراوان خدا نثار روح پدر بزرگوار و در گذشته اش باد. ما، سلطان سرزمین سودان، کماکان چون گذشته مراتب ارادت و اطاعت و فرمانبرداری خود را به پیشگاه سلطان با اقتدار سرزمین فراعنه اعلام داشته و برای خود افتخاری بزرگ می دانیم، اگر آن سلطان نیکو سیرت همایون طلعت، سمانه دختر ما را به همسری خود قبول کند، و از آنجا که من نیز اولاد پسر و ولیعهد ندارم، بعد از مرگم کشورهای مصر و سودان، هر دو مطیع فرمان آن سلطان بزرگوار و ملکه سمانه خواهد بود. کافی است که حضرت سلطان، مراتب قبولی خود را به رسول مخصوص ما « نعمان » اعلام دارد... ادامه دارد... 🚩 @Manifestly https://eitaa.com/Manifestly/1949 قسمت بعد