#جملات_ناب
✏️هر گاه گرفتن تصمیم مهمی را دشوار یافتید،
بدانید که علتش تنها یک چیز است: تصور و تصویر روشنی از ارزش های خود ندارید.
👤آنتونی رابینز
🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#کلیله_ودمنه #موش #قسمت1 (سه قسمتی) ✏️در دل جنگل در زير درختي زيبا ، موشي تنها لانه داشت . موش هر رو
.
#کلیله_ودمنه
#موش
#قسمت2 (سه قسمتی)
✏️درست است که کينه و دشمني بين ما غريزي است ، اما امروز هر دو در دام بلا اسيريم . تو در دام گرفتار هستي و من در خطر شکار، راسو و جغد هر دو مي خواهند مرا بخورند ، اما تا زماني که نزد تو باشم ، آنها جرأت دست درازي به مرا ندارند . اگر قول بدهي که مرا از خطر اين دو دشمن برهاني ، من هم قول مي دهم که قبل از آمدن صياد ، تو را از دام نجات بدهم . اين را بدان که در مرام من بي وفايي جايي ندارد و تو هم بايد عهد ببندي . اعتماد ، ريسمان محکمي است که هر دو مي توانيم براي رهايي از دام به آن تکيه کنيم . ” گربه قبل از جواب دادن به فکر فرو رفت . در حرفهاي موش ، راستي و صداقت مي ديد . هر دو در دام بودند ، چاره اي نداشت و بايد اعتماد مي کرد . هرچه بود ، از ماندن در دام ، بهتر بود و هر لحظه ممکن بود صياد از راه برسد . آنوقت هيچ راهي براي فرار نداشت . به موش گفت : ” از حرفهاي تو بوي درستي و راستي مي آيد . حرفت را قبول مي کنم . شايد خواست خدا بود که هر دو گرفتار شويم تا اين ، وسيله اي براي دوستي شود و ما براي هميشه کينه و دشمني را کنار بگذاريم . من به تو اطمينان مي دهم که به تو خيانت نکنم . همانطور که من به حرفهايت اعتماد کردم ، از تو مي خواهم به من و گفته هايم ايمان داشته باشي . من از امروز تو را دوست خود مي دانم . ” موش با خوشحالي گفت : ” حالا که پيمان دوستي بستيم ، از تو يک خواهش دارم . ” گربه گفت : ” چه خواهشي داري ؟ بگو . ” موش گفت : ” بايد وقتي که من به تو نزديک مي شوم ، طوري رفتار کني که راسو و جغد متوجه بشوند که بين من و تو دوستي عميقي است و از خوردن من نااميد شوند و بروند . آنوقت من هم به فکر نجات تو خواهم بود . ” گربه حرفهاي موش را پذيرفت و موش را صدا زد تا به سويش برود . وقتي موش به گربه نزديک شد ، گربه با پنجه هايش که به سختي از تور بيرون مي آمد ، سر او را نوازش کرد . اين اولين بار بود که دست گربه به موش مي خورد . موش ترسيده بود ، اما اين کار گربه ، به راسو و جغد نشان داد که نمي توانند به موش آسيبي برسانند .
وقتي جغد و راسو نااميدانه از آنجا رفتند ، موش هم آهسته آهسته شروع به جويدن تور کرد . گربه او را نگاه مي کرد و از اينکه موش اينقدر آرام آرام کار مي کرد ، عصباني بود . به خودش گفت : ” شايد پشيمان شده و دلش نمي خواهد مرا از بند نجات دهد.
🚩 @Manifestly
سنجر✏️
روزی روزگاری در سرزمینی بسیار دور، مرد دانا، شجاع و جنگاوری به نام سنجر زندگی می کرد ، او همیشه قبل از جنگیدن خوب فکر می کرد.
روزی حاکم به او گفت: قرار است کاروانی از هدایای بسیار گران قیمت به نشانه ی پایان جنگ به کشورمان وارد شود. من به این کاروان اعتماد ندارم. چون سال ها با این کشور در جنگ بوده ایم. شاید آوردن هدایا حیله باشد و نقشه ی شومی در سر داشته باشند.
سنجر تا رسیدن کاروان هدایا خوب فکر کرد. او به سربازان سپرد که کسی را با شمشیر و نیزه و
خنجر به قصر راه ندهند. اما تازه واردان هیچ اسلحه ای همراه خود نداشتند. کاروان پادشاه کشور همسایه بدون هیچ مشکلی وارد قصر حاکم شد.
درست وقتی که فرستاده ی پادشاه کشور همسایه، پشت در اتاق حاکم منتظر ایستاده بود تا نامه ی صلح و هدایا را با او تقدیم کند. سنجر از راه رسید. رو به آن ها کرد و گفت: حاکم سرزمین ما منتظر ورود شما مهمانان عزیز است؛ اما من به عنوان رئیس تشریفات از شما می خواهم که چکمه هایتان را قبل از ورود به اتاق حاکم درآورید.با شنیدن این حرف، افراد تازه وارد و سردسته ی آنان به همدیگر نگاهی انداختند. رنگ صورتشان سرخ سرخ شد. یکی از آن ها بهانه آورد: ولی قربان! این لباس رسمی ماست. ما نمی توانیم بدون آن به حضور حاکم برسیم.
سنجر گفت: اما این قانون حاکم و قصر اوست. کسی نمی تواند آن را زیر پا بگذارد. حالا چکمه هایتان را درآورید.
آن چند نفر وقتی اصرار خود را بی فایده دیدند، ناگهان خم شدند و خنجرهای کوچک زهرآگین را از چکمه های خود بیرون آوردند. آن ها با سنجر درگیر شدند. سنجر که از قبل حیله ی آن ها را فهمیده بود و آمادگی جنگ را داشت، باشجاعت با آن ها بجنگید و همه را دست بسته به ماموران کاخ تحویل داد.
حاکم به هوش و درایت سنجر آفرین گفت و به او هدیه داد. از آن روز به بعد به افرادی که در ظاهر خطرناک نیستند ولی در سرشان پر از نقشه است می گویند: حتماً ریگی به کفشش دارد.
🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۶۲ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈 ق ۱۰ اما ای ملک مقتدر نشسته بر تخت، و همسر والای شهرزاد
#هزار_و_یک_شب ۶۳
#نورالدین_و_شمس_الدین 👈ق ۱۱
🚩 هما باز هم با همان تهور و شهامت پاسخ داد:
- اول آنکه من از مردن نمی ترسم. دوم آنکه چون مرا قبل از تولدم به کابین پسر عمویم در آورده اید ، محال است که جز او مردی را پذیرفته و به خلوت خود راه دهم. پس اگر قرار باشد سرم زیر تیغ جلاد برود، چه بهتر که با دست شما بمیرم ؛ اما شما می خواهید مرتکب دو گناه شوید. اول آنکه دیگری را بکشید و دوم خودتان را، و این دو گناه را به این خاطر می خواهید انجام دهید که از شدت پریشانی، لطف حق را فراموش کرده و درِ رحمت خدا را به روی خود بسته می بینید. شما که در سراسر عمر ، غیر از رنجاندن برادر که آنهم از سر عمد نبوده، مرتکب هیچ اشتباهی نشده اید، چرا رو به درگاه خدای بزرگ نمی آورید و از او نمی خواهید گره از کار فرو بسته ما باز کند؟ پدر جان! از اکنون که اول شب است، تا فردا ظهر که باید یا نکبت قوزی بیاید و یا دژخیم، هزاران ثانیه است و هر ثانیه ممکن است هزاران اتفاق بیفتد. پدر جان! اجرای تصمیم خود را بگذارید برای دقیقه آخر که از دربار به دنبال من خواهند آمد، اکنون هر کدام به اتاق خود می رویم و با خدای خود به راز و نیاز می پردازیم، اگر پاسخ نشنیدیم، این شما و آن شمشیر بران، و این هم گردن من.
و اما ای ملک جوان بخت، پدر و دختر، هر کدام جدا جدا دست به آسمان بلند کرده ، خدا خدا گفتند. هم مصلحتش را شکر گذاشتند و هم حکمتش را ستودند. آن دعای همراه با تضرع و آن توكل از روی اخلاص، آنقدر ادامه یافت تا هر دو بر آستان در اتاق هایشان به خواب رفتند و هر دو هم در یک آن نزدیک سحر، در حالت خواب و بیداری در زیر نور ماه، شمایل فرشته ای را دیدند که با صوتی دلنشین و نوایی روح بخش می گفت:
- شما که توكلتان بر خدای بزرگ است، از دسیسه سفره دار لئیم و از حضور گوژپشت کریه نترسید و از گام نهادن در آن راه نهراسيد ؛ که خداوند رحمان و رحیم، حافظ بندگان نیک پندار و راست گفتار و درست کردار خویش است. اصلا پاسخ منفی نداده و فردا هم بروید، که در آنجا خداوند نگاهتان خواهد داشت.
شمس الدين و هما ، هر دو بعد از پایان یافتن سخنان فرشته و پروازش به آسمان ها که هر دو در حالت خواب دیده بودند، از جا پریدند و به سوی هم دویدند و هر دو در یک آن، یک جمله را از دهان خارج کردند که هر دو صوت در فضا به هم آمیخت، و آن دو جمله این بود:
« شنیدی فرشته چه گفت؟»...
صبح شد و خورشید دمید. پدر و دختر تسليم امر حق شده، خود را آماده کردند. فراشان دربار به همراه تعدادی از کنیزکان و مشاطه گران، در حالی که آن گوژپشت ، یعنی نکبت قوزی را به زور سوار بر اسبش کرده بودند، با ساز و دهل به در خانه امیر شمس الدين آمدند تا ابتدا هما را به گرمابه برند و سپس به مشاطه خانه برای آرایش فرستند و در آخر بر سر سفره عقد بنشانند و به کابین گوژپشت کریه المنظری درآورند که اسب هم از سواری دادن به آن مرد متعفن، مشمئز شده بود. هما سر و روی پدر را غرق بوسه کرد و خندان گفت:
- پدر! یادت هست فرشته چه گفت؟
و شمس الدين امیدوار و مطمئن به لطف و مرحمت حضرت حق هم از روی رضامندی سرش را تکان داد. هما در کجاوه مخصوص نشست، ندیمه های متملق درباری و مشاطه گران چیره دست هم به دنبالش به حرکت در آمدند.
قوزی سیاه کریه المنظر ناشیانه بر اسب نشسته، از جلو می رفت و هما درون کجاوه هم زیر لب زمزمه می کرد:
یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
باز آید و برهاندم از بند ملامت
خاک ره آن یار سفر کرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت
فریاد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت
امروز که در دست توأم مرحمتی کن
فردا که شوم خاک، چه سود اشک ندامت...
ادامه دارد...
🚩 @Manifestly
https://eitaa.com/Manifestly/1831 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
. #کلیله_ودمنه #موش #قسمت2 (سه قسمتی) ✏️درست است که کينه و دشمني بين ما غريزي است ، اما امروز هر د
#کلیله_ودمنه
#موش
#قسمت3
✏️گربه همانطور که حرص مي خورد ، به موش گفت : ” تو را در اين کار خيلي جدي نمي بينم ، شايد حالا که نجات پيدا کرده اي ، گرفتاري مرا هيچ مي گيري . مي خواهي صياد بيايد و خودت هم فرار کني . اما بدان که اين کار از وفا به دور است . اگر به قول و پيماني که بسته اي پايبند هستي تا صياد نيامده بندهاي مرا پاره کن . ” موش که همچنان آرام آرام بندها را پاره مي کرد ، گفت : ” من بي وفا نيستم و به عهدم پايبندم ، اما عاقل کسي است که خير و صلاح خودش را هم در نظر بگيرد و راه گريز و فراري را باز بگذارد . من هم اين کار را مي کنم . بي وفا نيستم ، اما شرط عقل را نگه مي دارم و راه فراري را هم براي خود باز مي گذارم .” گربه گفت : ” چگونه ؟ ” موش گفت : ” از اينکه يکباره تمام بندهاي تو را نمي برم ، مرا معذور دار . درست است که از شر آن دو دشمن آسوده شده ام ، اما اين کار هم ديوانگي است . تمام حلقه ها را مي برم و فقط يک حلقه را باقي مي گذارم که آن هم براي حفظ جان خودم است . آن حلقه را زماني مي برم که مطمئن باشم ، حفظ جان و فرار از خطر ، برايت با ارزشتر از گرفتن من باشد و نتواني به من آزاري برساني . ” موش دوباره ساکت شد و کارش را ادامه داد . يکي دو ساعت گذشت . موش تقريبا ً بريدن بندها را تمام کرده بود و يک بند باقي مانده بود . صداي پايي شنيد . گربه به وحشت افتاد و نيم خيز شد . موش اطراف را نگريست و مرد صياد را ديد که قدم زنان به سراغ صيد مي آيد . در آن وقت به طرف بند آخر رفت و آن را جويد . صياد تا موش و گربه را ديد ، قدمهايش را تندتر کرد ، اما قبل از آنکه برسد ، بند پاره شد . گربه که احساس خطر مي کرد ، بدون توجه به موش ، فرار کرد و بالاي درخت رفت . موش هم درون سوراخش خزيد . مرد صياد تور پاره پاره را برداشت و به خانه برگشت . آن روز گذشت و صبح شد . همه جا ساکت و آرام بود . موش از لانه بيرون آمد و با احتياط به اطرافش نگاه کرد . صبح قشنگي بود . ناگهان صدايي شنيد : ” سلام ” . صداي گربه بود که از فاصله اي دور به او سلام مي کرد . هر دو ايستادند . گربه گفت : ” موش عزيز ، دوست ديروز من ، چرا جلوتر نمي آيي ؟ من براي لطف ديروز از تو سپاسگزارم . چرا جلوتر نمي آيي تا راحت تر با هم صحبت کنيم ؟ مگر ديروز پيمان دوستي با هم نبستيم که کينه و دشمني را کنار بگذاريم و در کنار هم زندگي کنيم . چرا مي ترسي ؟ من ديگر با تو کاري ندارم و به عهد خود پايبندم . کار ديروز تو بسيار ارزشمند بود و من نمي توانم آن را فراموش کنم . سوگند خورده ام که ديگر با تو کاري نداشته باشم . به من اعتماد کن . ” موش از دور گفت : ” حرفهاي ديروز تو را گوش کردم و مطمئن هستم که دروغ نمي گفتي . در آن شرايط تو با صداقت حرف مي زدي ، اما حقيقت آن است که دوست را براي آن دوست مي نامند که مي توانند به او اميد بندند و وحشتي هم از او نداشته باشند . به دشمن هم از آن جهت دشمن مي گويند که از او رنج و بدي مي بينند . آن کسي که دشمني او ، اصيل و واقعي باشد ، به ناچار به اصل خود باز مي گردد . روشن است که براي من هيچ حيواني دشمن تر از تو نيست . اگر امروز از تو فرار مي کنم ، طبيعي است . عاقل اگر مجبور باشد ، با دشمن مي سازد ، چون چاره اي غير از آن ندارد ، ولي وقتي نيازش برطرف شد ، از او کناره مي گيرد ، چرا که او همچنان دشمن است . موش حرفهايش را زد و به لانه اش بازگشت و گربه ماند و هزاران حرف و سؤال و فکر و خيال.
پایان
📚کلیله و دمنه
✏️رابیندرانات تاگور
🚩 @Manifestly
✏️روزی حضرت موسی (ع)رو به بارگاه ملکوتی خداوند کرد و از درگاهش درخواست نمود:بار الها، می خواهم بدترین بنده ات را ببینم.
ندا آمد: صبح زود به در ورودی شهر برو. اولین کسی که از شهر خارج شد، او بدترین بنده ی من است.
حضرت موسی صبح روز بعد به در ورودی شهر رفت. پدری با فرزندش، اولین کسانی بودند که از شهر خارج شدند.
پس از بازگشت، رو به درگا خداوند کرد و ضمن تقدیم سپاس از اجابت خواسته اش، عرضه داشت: بار الها ، حل می خواهم بهترین بنده ات را ببینم.
ندا آمد: آخر شب به در ورودی شهر برو. آخرین نفری که وارد شهر شود، او بهترین بنده ی من است.
هنگامی که شب شد، حضرت موسی به در ورودی شهر رفت...
دید آخرین نفری که از در شهر وارد شد، همان پدر و فرزندش است! رو به درگاه خداوند، با تعجب و درماندگی عرضه داشت: خداوندا!چگونه ممکن است که بد ترین و بهترین بنده ات یک نفر باشد!؟
ندا آمد:
ای موسی، این بنده که صبح هنگام میخواست با فرزندش از در خارج شود، بدترین بنده ی من بود. اما... هنگامی که نگاه فرزندش به کوه های عظیم افتاد، از پدرش پرسید:بابا! بزرگ تر از این کوه ها چیست؟
پدر گفت:زمین.
فرزند پرسید: بزرگ تر از زمین چیست؟
پدر پاسخ داد: آسمان ها.
فرزند پرسید: بزرگ تر از آسمان ها چیست؟
پدر در حالی که به فرزندش نگاه می کرد، اشک از دیدگانش جاری شد و گفت:فرزندم. گناهان پدرت از آسمان ها نیز بزرگ تر است.
فرزند پرسید: پدر بزرگتر از گناهان تو چیست؟
پدر که دیگر طاقتش تمام شده بود، به ناگاه بغضش ترکید و گفت:عزیزم ، مهربانی و بخشندگی خدای بزرگ از تمام هرچه هست، بزرگتر و عظیم تر است.
#مذهبی
🚩 @Manifestly
پدیده ای که دنیا را شگفت زده کرد!
دو تا کرم بعد از ۴۷ هزار سال انجماد یخشون آب شده و از خواب تاریخیشون بیدار شدهان: زنده و گرسنه
#سرگرمی
منبع؛ @timegate
🚩 @Manifestly
#هزار_و_یک_شب ۶۴
#نورالدین_و_شمس_الدین 👈 ق ۱۲
رفتن به قسمت اول 👈 eitaa.com/Manifestly/1613
🚩و اما فرشته ای که سحرگاه آن روز، از آسمان بر صحن حیاط امیر شمس الدین نازل شده بود و آن پیام امیدوارکننده را به پدر و دختر داده بود، وقتی در آسمان ها به جمع دیگر فرشتگان و پریان پیوست، ماجرای دعا و ندبه و استغاثه هما و پدرش و درخواست از حضرت ربوبی را برای ایشان باز گفت و اضافه کرد:
- چون خواست و اراده حضرت پرودگار، حتما نجات این دختر پاکدامن زیبا روی است، باید حتما دست به کار شویم.
در این موقع یکی دیگر از پریان گفت:
- من مکان پسر عموی آن دختر را می دانم. من هم شبی ناظر بودم که عموزاده این دختر، در حالی که دستور قتلش را پادشاه ظالم سرزمین بین النهرین صادر کرده بود، بر سر گور مادر و پدر و پدر بزرگش می گریست و از درگاه خدا تقاضای یاری و کمک می کرد. آنجا بود که به اراده حضرت حق، مرد خادم گورستان به کمکش رفت و الان آن پسر، یا همان همایون در لباس چوپانان به همراه گله گوسفند در دامنه کوه های شمالی سرزمین بین النهرین، رو به سوی سرزمین مصر دارد. حال ما همگی با هم، به کمک این دو عموزاده برخواهیم خاست که خواست خداوند کریم، باطل شدن کید سیه کاران است.
هنوز صحبت های فرشتگان در آسمان ها درباره هما و همایون به پایان نرسیده بود که چوپان گله گوسفند قصه ما، در دامنه کوه های شمالی سرزمین بین النهرین، خود را با کاروانی رو به رو دید. صاحب کاروان همایون را صدا زد و گفت آیا این گوسفندان متعلق به خود توست؟ و چون پاسخ مثبت شنید پرسید:
- آیا حاضری تمامشان را به من بفروشی، و اگر حاضری قیمتش چیست؟
و چون همایون اعلام رضایت کرد و گفت این گوسفندان را به یک هزار دینار زر سرخ خریده ام هر چه شما بدهید راضی ام. صاحب کاروان دو هزار دینار زر سرخ به همایون داد و نوشته ای از او گرفت و گله گوسفندان را با خود برد. همایون هم که دلش به شور افتاده و می خواست هر چه زودتر خود را به سرزمین مصر رسانده و به دیدار عمویش برود، با خوشحالی تمام کیسه های زر را زیر سر خود نهاد تا ساعتی استراحت کند و بعد به آبادی نزدیک آن دامنه برود ، اسبی بخرد و با سرعت مسیرش را ادامه دهد.
همایون تا چشم بر هم گذاشت، خوابش برد و در حالت خواب، خود را در حال پرواز دید، و چون چشم گشود و از خواب بیدار شد، خود را در مقابل گرمابه ای یافت. مات و حیران، اما خوشحال و شادان رو به جانب گرمابه گذاشت تا برود ، سر و تن بشوید ، سر موی آراسته کند و بعد به جانب سرزمین مصر حرکت کند ؛ غافل از آنکه پریان او را در یک چشم بر هم زدن از شمال سرزمین بین النهرین به پایتخت کشور مصر آورده بودند...
ادامه دارد....
🚩 @Manifestly
https://eitaa.com/Manifestly/1855 قسمت بعد
✏️شیطان را پرسیدند كدام طایفه را دوست داری؟
گفت:دلالان را !
گفتند:چرا؟
گفت : از بهر آنكه من به سخن دروغ از ایشان خرسند بودم ، ایشان سوگند دروغ نیز بدان افزودند ....
👤عبید زاکانی
🚩 @Manifestly
✏️چرچیل به زنی گفت اگر امشب با من باشی یک میلیون دلار به تو خواهم داد .
زن با کمی فکرقبول کرد.
وگفت تا صبح با تو خواهم ماند ومن مهارتهایی در این رابطه دارم .
چرچیل گفت : حالا قبول کردی با توجه به مهارتهایت ؛
من ده دلار بیشتر برای چنین شبی به تو نخواهم داد .
زن گفت : ارزش نجابت من بیشتراز میلیونهاست .
چرچیل : گفت آری وقتی که تو نجابت خود را حفظ کنی .
وارزش انسان به انسانیت است .
انسان وقتی انسانیت خود را حفظ نکند ازحیوان پست تراست .
در این حال ارزش زنی مثل تو کمتر از ده دلار است
زیرا نجابت وقتی ارزش دارد که نجیب بمانی
🔻انسانیت ارزش والائی دارد هرگاه از آن خارج شویم پست میشویم.
🚩 @Manifestly