مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۷۰ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈ق ۱۸ 🚩 چون کاروان به سرزمین مصر رسید، یک هفته هم در آنجا مر
#هزار_و_یک_شب ۷۱
#شایان_گوهری 👈 ق۱
شهرزاد قصه گو به پادشاه گفت:
ای ملک جوانبخت و ای سلطان شهره آفاق، داستانی را که از امشب افتخار تعریفش را برای شما سرور شایسته ام دارم، داستان شیرین شایان گوهری است که آغاز و ابتدای داستان این گونه است :
🚩در سرزمین تاریخی مصر، بازرگانی بسیار ثروتمند زندگی می کرد که در کار تجارت سنگ های قیمتی و جواهرات گرانبها مشغول بود. او بهترین نوع فیروزه خراسان ، یاقوت کشمیری ، لعل بدخشان ، عقیق يمانی ، زمرد شامی ، الماس آفریقایی و انواع طلاها را همیشه در حجره خود داشت. اسمش یونس بود و در سرزمین مصر، بین تجار سرشناس و جواهر فروشان بنام به يونس گوهری معروف بود. يونس اصل و نسبش به مردم سرزمین مراکش می رسید که در دوران جوانی به مصر کوچ کرده و فقط و فقط یک پسر جوان شانزده ساله بسیار مؤدب و مهربان و شایسته به نام شایان داشت که دوستان و اطرافيان ، او را شایان مصری صدا می زدند.
يونس، گذشته از آنکه سرپرستی بسیاری از کودکان یتیم را عهده دار بود، به پرندگان کوچک و بی آزار مانند کبوتر، گنجشک، کبک، سار و زاغ خیلی علاقه داشت. همیشه در حیاط خانه اش، هزاران هزار از این نوع پرندگان زندگی می کرده و دانه می خوردند. در روزهای تعطیل، کار یونس این بود که به صحرا می رفت و اگر در آسمان می دید که باز، شاهین، کرکس یا عقابی قصد شکار کردن پرنده ای ضعیف و کوچک را دارد، با تیر و کمان خود آن پرنده شکارچی را می زد و جان پرندگان خرد و بی دفاع را نجات می داد. گاهی فضای خانه یونس گوهری چنان از آواز بلبلان و قناری ها و گنجشکها آکنده می شد، که مردم کوچه و بازار برای شنیدن آواز آن پرندگان، مدت ها وقت صرف می کردند و پشت دیوار حیاط خانه اش می ایستادند. بدون اغراق باید بگویم که صدها کودک یتیم و صدها هزار پرنده مختلف، در سایه مواظبت و مراقبت یونس گوهری، زندگی راحت و امنی داشتند. يونس گوهری در تربیت تنها فرزند پسرش هم از هیچ کوششی فروگذار نکرده و آموزگاران مختلف، انواع علوم عصر و هنرهای زمان را به او آموخته بودند؛ از جمله اینکه او هر روز، شایان را با خود به حجره اش در بازار جواهر فروشان شهر می برد ، در کنار خود می نشاند و علم تجارت ، بصیرت جواهر شناسی و شناخت سنگ های اصل از بدل را به او می آموخت. به خاطر این محاسن و سجایای اخلاقی بود که در سرتاسر سرزمین پهناور مصر، یونس گوهری شهره و معروف بود.
روزها یکی از پی دیگری به سرعت سپری شده و روزگار پیری و کهنسالی یونس گوهری فرارسید، تا اینکه روزی پدر ، فرزند خود یعنی شایان شایسته را پیش خود نشاند و گفت:
- ای فرزند، می خواهم در این چند زمانی که زنده هستم. برایت همسری انتخاب کنم و دختری را به کابین عقد تو در آورم، تا هنگامی که مرگ من فرا می رسند تو تنها نباشی. آیا موافقی که دینا دختر هارون، تاجر معتبر بازار جواهر فروشان را برایت عقد کنم؟
و اما ای ملک جوانبخت ، باید به این مورد هم بپردازم ، مدت ها بود در زمانی که پدر در حجره نبود و شایان خودش به تنهایی سرگرم خرید و فروش جواهرات می شد، دختری که معلوم نبود از کدام طایفه و قومی است، به در حجره جواهر فروشی می آمد و با شایان به گفت وگو می نشست. چون یونس گوهری پیشنهاد ازدواج با دينا را به شایان داد، پسر اجازه خواست و گفت:
- پدر، از خدا پنهان نیست، از شما چرا پنهان باشد. من مدتی است دلبسته یکی از مشتریان حجره شده ام و نمی دانم چرا هر وقت او می آید، شما نیستید تا وی را ببینید!
يونس گوهری گفت:
- ایرادی ندارد. من چندین روز صبح ها برای سرکشی به پرندگان نمی روم. در حجره می مانم تا این دختر را ببینم.
از قضا...
ادامه دارد...
eitaa.com/Manifestly/2042 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۷۱ #شایان_گوهری 👈 ق۱ شهرزاد قصه گو به پادشاه گفت: ای ملک جوانبخت و ای سلطان شهره آف
#هزار_و_یک_شب ۷۲
#شایان_گوهری 👈 ق۲
🚩از قضا ، فردای آن روز دختر از دور پیدا شد ؛ ولی چون به نزدیک حجره رسید و یونس گوهری را در حجره و کنار دست پسرش دید، راه را کج کرد و جلو نیامد. شایان با تعجب گفت:
- بابا جان! نمی دانم چرا شراره تا شما را دید به عقب برگشت و از جلو آمدن منصرف شد.
یونس گوهری گفت:
- شاید آن دختر خجالت کشید. ایرادی ندارد ؛ فردا من در پستوی حجره پنهان می شوم که اگر این دختر آمد مرا نبیند و با تو به صحبت بنشیند.
صبح روز بعد، پدر در پستوی حجره پنهان شد و دختر به پشت پشیخوان حجره آمد. بعد از چند کلام صحبت با شایان ، جواهری را برای تماشا مطالبه کرد، و چون شایان جواهر را جلوی پیشخوان حجره نهاد، دختر به جای تماشا و ملاحظه جواهر، چنان نگاهی بر چشمان شایان انداخت که جوان برای لحظه ای از خود بیخود شد.دختر رفت و شایان برای آنکه بر زمین نیفتد، دستش را به دیوار تکیه داد. پدر که از پستوی حجره شاهد ماجرا بود، به سرعت آمد و زیر بازوی پسر را گرفت و پرسید:« باباجان چه شد؟» که شایان فقط پاسخ داد: « هیچ، هیچ...»
از همان روز و ساعت، و بعد از آن نگاه شررخيز «شراره» بر شایان بود که جوان قصه ما ، گه گاه دچار سرگیجه می شد و در درونش التهاب و در دلش سوزشی پیدا می شد و هرگاه که آن دختر، مانند روزهای گذشته به در حجره می آمد و جلوی پیشخوان می ایستاد، تا زمانی که روبه روی شایان ایستاده بود، شایان راحت و آرام و خوشحال و خندان بود و چون می رفت آن التهاب و اشتیاق بیشتر می شد و گاه به حد آزار دهنده ای می رسید. یک روز دختر به شایان گفت:
- من فردا قصد سفر به سرزمین های دور دست را دارم و دیگر به اینجا نخواهم آمد.
و عجیب آنکه آن دختر در تمام مدتی که تقریبا هر روزه به در حجره جواهر فروشی می آمد، حتی قطعه سنگ ارزان قیمتی هم نخرید، و گویی قصدش فقط این بود که شایان شایسته قصه ما را به پریشان حالی و آشفتگی بکشاند و برود.
یک هفته گذشت. دیگر شراره نیامد و هر روز ناراحتی و التهاب و انتظار شایان برای دیدن شراره از روز پیش بیشتر و بیشتر می شد. چون پدر شایان یا یونس گوهری ، پی به عاشق شدن پسرش برد گفت:
- فرزندم! با اینکه من قصدم این بود که دينا دختر هارون را برای تو با به همسری انتخاب کنم و با وجود آنکه از روز اول این دختر به قول معروف « به دلم ننشست» ، اما چون تو او را دوست داری می روم و او را برای تو خواستگاری می کنم. فقط بگو نشانی خانه شان کجاست و در کدام محله شهر زندگی می کند.
وقتی یونس گوهری از فرزندش پرسید که نشانی خانه این دختر کجاست و در کدام محله شهر زندگی می کند ، شایان محزون و دلباخته، پاسخ داد:
- نمی دانم پدر جان. فقط در آخرین روز دیدار مان به من گفت که قصد سفر به سرزمین های دور دست را دارد. پدر در جواب فرزند گفت:
- برفرض که خودش تنها، و چه همراه خانواده اش به سفر رفته باشد، اما خانه و خانمانش که بر باد نرفته. من آنقدر قدرت دارم که مأمورانی را بگمارم تا تمام شهر و حتی سراسر سرزمین مصر را جست و جو کنند و شراره دلخواه تو را بیابند.
ادامه دارد...
eitaa.com/Manifestly/2073 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۷۲ #شایان_گوهری 👈 ق۲ 🚩از قضا ، فردای آن روز دختر از دور پیدا شد ؛ ولی چون به نزدیک حج
#هزار_و_یک_شب ۷۳
#شایان_گوهری 👈 ق۳
🚩یک هفته گذشت. دیگر شراره نیامد و هر روز ناراحتی و التهاب و انتظار شایان برای دیدن شراره از روز پیش بیشتر و بیشتر می شد. چون یونس گوهری پی به عاشق شدن پسرش برد گفت:
- فرزندم! با اینکه من قصدم این بود که دينا دختر هارون را برای تو به همسری انتخاب کنم و با وجود آنکه از روز اول این دختر به قول معروف « به دلم ننشست» ، اما چون تو او را دوست داری می روم و او را برای تو خواستگاری می کنم. فقط بگو نشانی خانه شان کجاست و در کدام محله شهر زندگی می کند.
شایان محزون و دلباخته، پاسخ داد:
- نمی دانم پدر جان. فقط در آخرین روز دیدارمان به من گفت که قصد سفر به سرزمین های دور دست را دارد.
پدر در جواب فرزند گفت:
- برفرض که خودش تنها، و یا همراه خانواده اش به سفر رفته باشد، اما خانه و خانمانش که بر باد نرفته. من آنقدر قدرت دارم که مأمورانی را بگمارم تا تمام شهر و حتی سراسر سرزمین مصر را جست و جو کنند و شراره دلخواه تو را بیابند.
از فردای آن روز بود که به یونس گوهری بیشتر از ده نفر را با نشانه هایی که از دختر داشت به دنبال او فرستاد ؛ اما دریغ برای یونس و درد برای شایان ، که آنها هرچه گشتند کمتر یافتند. روز به روز درد و حرمان شایان و پافشاری یونس در یافتن شراره شدت می گرفت، و عجب آن بود که در هیچ کدام از محله های شهر هم کسی نشانی از دختر و خانواده اش نداشت. پدر و پسر، در حیرت مانده بودند که پس آن دختر هر روز از کجا می آماده و جلوی پیشخوان حجره می ایستاده و به گفت و گو می پرداخته.
بالاخره کار شایان به آنجا کشید که از شدت رنجوری و شدت دلخونی، به بستر افتاد. روزی که شایان،تنها در منزل و در بستر خوابیده بود، پیرزنی در شکل و هیئت فالگیران، به در خانه آمد و دق الباب کرد. شایان با سختی به در خانه رفت و چون پیرزن گفت «آیا دوست داری که فالت را بگیرم و ستاره بختت را پیدا کنم ؟» جوان ناامید ، با شوق، جواب آری داد. پیرزن فالگیر گفت:
- شراره مورد علاقه تو که دختر فلان کس است اکنون در بیرون فلان شهر در قصری مجلل با پدرش انتظار تو را می کشد. پس هر چه زودتر با پدرت به آن دیار سفر کن . زیرا پسر پادشاه کشور حبشه هم که روزی دختر مورد علاقه تو را دیده است مانند تو سر در پی او دارد.
پیرزن فالگیر سکه ای از شایان گرفت و رفت. شایان هم، چون پدرش برگشت تمام ماجرا را برای او تعریف کرد.یونس گوهری بعد از تمام شدن حرف های پسرش گفت:
- من به خاطر علاقه ای که به تو دارم، حاضرم با تو به هر جایی که بگویی بیایم، اما دلم به این کار روشن نیست...
ادامه دارد....
eitaa.com/Manifestly/2087 قسمت بعد