eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.7هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۷۳ #شایان_گوهری 👈 ق۳ 🚩یک هفته گذشت. دیگر شراره نیامد و هر روز ناراحتی و التهاب و انتظ
۷۴ 👈 ق۴ 🚩یونس گوهری ، حجره را برای مدتی بست و با شایان به طرف نشانی که پیر زن فالگیر داده بود حرکت کردند تا به آن شهر رسیدند. بیشتر خانه های شهر کوچک و خرابه و گلی و محقر بود، ولی در طرف دیگر و تقریبا بیرون شهر قصر مجللی یافتند. چون به طرف قصر رفتند، ناگهان دم در قصر، شراره را با پیرمردی دیدند. گویی آنها انتظار پدر و پسر را می کشیدند. دو پدر با هم آشنا شدند و به صحبت نشستند. پدر دختر که چهره ای زشت و صورتی نامیمون داشت، خود را تاجر پارچه از سرزمین سودان معرفی کرد و شرایط ازدواج دخترش با شایان را دو گونی زر سرخ اعلام کرد. پدر و پسر پذیرفتند، به دیار خود بازگشتند و دو گونی زر سرخ برداشته و دوباره به جانب آن شهر و آن قصر مجلل به راه افتادند. این بار قصر را پر از زنان و مردانی یافتند که خود را اقوام شراره معرفی کردند. سفره عقد را چیدند و مردی هم آماده خواندن خطبه و جاری کردن صيغه عقد شد. ناگهان دسته کبوترانی که شاید تعداد آنها بیشتر از هزار بود از پنجره ها وارد تالار قصر شدند ، با نوک های خود گوشه های سفره عقد را گرفتند و آن را به هوا بلند کرده ، واژگون نموده و رفتند. بهت و حیرت سراپای وجود یونس گوهری و شایان مصری را فراگرفت. اهالی آن قصر دوباره سفره عقد دیگری را آراستند. پدر دختر فریادزنان گفت: - می ترسم باز هم این کبوتران که حتما از جنیان هستند بیایند. پنجره ها را ببندید. چون پنجره ها را بستند و آن مرد به ظاهر روحانی، شروع به خواندن مجدد خطبه عقد کرد، باز هم کبوتران آمدند و بال های خود را به شیشه های پنجره تالار قصر زدند. در این میان ، یونس گوهری به فکر فرو رفت ؛ زیرا او كبوتران را می شناخت. آنها همان پرندگانی بودند که سالیان سال، از کف حیاط خانه اش دانه جمع می کردند و می خوردند. به این ترتیب بود که شایان مصری، پسر شایسته يونس گوهری، و تاجر سرشناس سرزمین مصر، شراره دختری را که پدر ساختگی اش به دروغ خود را تاجر سودانی معرفی کرده بود به عقد خویش در آورد. هنوز سفره عقد را جمع نکرده بودند که ناگهان پدر و پسر در حالی که شراره در کنارشان ایستاده بود، خود را در بیابانی بی آب و علف دیدند. در یک چشم بر هم زدن، هم آن قصر از نظر پدر و پسر محو شد و هم دو گونی زر سرخ ناپدید گردید. هنوز شایان و پدرش هاج و واج به چپ و راست خود نگاه می کردند که دختر گفت: - پدرجان! مگر اشکالی دارد که پسر برازنده و شایسته شما، دختری از طایفه جنیان را به عقد خود در آورد؟!... و چون قصه بدینجا رسید، باز هم به رسم بیست و شش شب گذشته، سلطان انتقامجو به خواب رفت و شبی دیگر نیز سر شهرزاد زیر تیغ جلاد نرفت. eitaa.com/Manifestly/2118 قسمت بعد
داستان اعجاب انگیز تا دقایقی دیگر تقدیم شما میشه توصیه میکنیم حتما این داستان رو بخونید که از زیبا ترین داستانهای کتاب هزار و یک شب هست و از نظر زیبایی بهتر از نورالدین و شمس الدین و سه خاتون بغدادی هست داستان درمورد موجودات ماورایی هست و شباهت زیادی به داستانهای زیبای مادر بزرگهامون داره😉
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۷۴ #شایان_گوهری 👈 ق۴ 🚩یونس گوهری ، حجره را برای مدتی بست و با شایان به طرف نشانی که پ
۷۵ 👈 ق ۵ و اما ای سلطان خردمند و داهی و لايق سرير و اورنگ سلطنت و شاهی، دیشب داستان به آنجا رسید که 🚩دختر گفت: - پدرجان، مگرچه اشکالی دارد که پسر برازنده و شایسته شما دختری از طایفه جنیان را به عقد خود در آورد؟ گذشته از آن، تا شما چشمانتان را ببندید و باز کنید، من شما را دوباره به شهر و خانه تان می برم ؛ در ثانی ، من قول می دهم تا آخر عمرم همسری وفادار برای پسرتان باشم. سوم ، باید بدانید من که عاشق پسرتان بوده و هستم، از طایفه جن ها می باشم ، ولی از زندگی کردن در دیار جنیان خسته شده ام و می خواهم از حالا به بعد آدم باشم و مثل شما آدم ها زندگی کنم. لطفا مرا از خود نرانید که من عاشق پسر شما هستم. لذا در یک چشم بر هم زدن، هم چنانکه آن قصر دود شد و دوگونی زر سرخ ناپدید گشت ، شراره و شایان و يونس هم از آسمان در صحن حیاط همان خانه قدیمی خود فرود آمدند و از عجایب آنکه صحن حیاط خانه مثل همیشه پر بود از انواع پرندگان ، به خصوص کبوتران سپید بال. ولی تا پای شراره بر زمین حیاط خانه رسید، همه پرندگان صداهای اعتراض آمیز از منقار خود خارج کردند ، به آسمان پر کشیدند و برای همیشه از آنجا رفتند. آنجا بود که سومین هشدار ، توسط نیروی غیبی به یونس گوهری داده شد. هشدار اول موقعی بود که هنگام عقد ، کبوتران آمدند و با نوک های خود سفره عقد را برچیدند و واژگون کردند. هشدار دوم زمانی بود که بلافاصله بعد از اتمام مراسم عقد، آن قصر با عظمت دود شد و به هوا رفت، و هشدار سوم فریاد اعتراض آمیز پرندگان و کوچ کردن همیشگی شان از آن خانه بود و هم در آن زمان بود که یونس گوهری زیر لب و نجواکنان گفت: - ای دل غافل! هرچند که من در جوانی خود را از دام عفریتان نجات دادم، اما این شیطان صفتان ملعون ، بالاخره تنها فرزندم را به دام انداختند. شایان و شراره و يونس گوهری در آن خانه مشغول زندگی شدند. شراره زن عقدی شایان، چنان در روزهای اول خود را از یک سو مانند یک ملکه می آراست، و از سوی دیگر همچون کنیزها به خدمت پدر می پرداخت و بسان مادری مهربان به پرستاری و تیمار شایان خود را مشغول می داشت. در ضمن، شایان عاشق از چشم کور و از گوش کر شده، آن چنان مجذوب اعمال و مفتون رفتار و محسور حرکات شراره شده بود که پدر در خود جرئت آنکه یک کلام حرفی بگوید نمی یافت. یونس مصری به خاطر آورد که گفته اند و راست هم گفته اند « آدم عاشق کور و کر است.» شایان هم تمام آن ماجراهای جادوگرانه را ، که فقط فکر کردن درباره اش مو را بر تن آدم راست می کرد، از یاد برده بود و شربت وصل دلدار و شیرینی صحبت یار و حلاوت گفت و گفتار، دور از چشم اغیار، چنان او را به خود مشغول قصه شایان کرده بود که دیگر پا از خانه بیرون نمی گذاشت و حتی به حجره پدرش هم نمی رفت. یونس گوهری، با قامت خمیده و پشت تا گشته و دل شکسته، باز هم خود به تنهایی به حجره می رفت، اما کو دیگر حال و حوصله تا فیروزه خراسانی و لعل بدخشانی بخرد و زمرد شامی و الماس آفریقایی بفروشد. روزی از روزها، مغموم و پریشان پشت پیشخوان حجره ایستاده بود و مردم را تماشا می کرد که... ادامه دارد eitaa.com/Manifestly/2150 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۷۵ #شایان_گوهری 👈 ق ۵ و اما ای سلطان خردمند و داهی و لايق سرير و اورنگ سلطنت و شاهی،
۷۶ 👈 ق ۶ 🚩روزی از روزها، مغموم و پریشان پشت پیشخوان حجره ایستاده بود و مردم را تماشا می کرد که ناگهان همان زن فالگیر که روزی از روزها به در خانه شان رفته و نشانی شراره را به پسرش داده بود، پیدا شد و گفت: - ای صاحب والا! آیا اجازه می دهی که فال تو را بگیرم و تعداد ستاره های اقبالت را بشمارم؟ یونس با بی حوصلگی گفت: - ای بابا ، تنها ستاره کور و بی نور اقبال من هم در حال غروب کردن است. برو و تنهایم بگذار. پیرزن فالگیر به سرعت برق تغییر قیافه داد و گفت: - یادت باشد! دیار جنیان و سرزمین عفريتان، مراکش و مصر و شام نمی شناسد و مرزی ندارد. مرا خوب نگاه کن و ببین. آیا می شناسی؟ بلافاصله یونس او را شناخت. زیرا پیرزن فالگیر ، در یک لحظه به صورت زنی بسیار زیباتر از شراره در آمد. یونس گوهری برای یک لحظه « شرنگ» دختر زیباروی طایفه جنیان را دید که در روزگار جوانی و در سرزمین مراکش، مدتی عاشق و گرفتارش بود. و اما ای ملک جوانبخت با اقتدار نشسته بر تخت، حال باید شراره و شایان و پدر پیر افتاده و نالان او را قدری به حال خود گذاشته و زمانی به عقب برگردیم و به دوران جوانی یونس گوهری رسیده و به سرزمین مراکش برویم. یونس در دوران جوانی و آن زمانی که در دیار محل تولد خود زندگی می کرد، هم چنان کارش گوهرگری و جواهر فروشی بود. روزی از روزها، دختری به نام «شرنگ» ، همچنان که شراره سر راه پسرش ظاهر شد بر در حجره اش آمد ، دل او را برد ، عاشق خود نمود و به عقد وی در آمد. چون یونس بعد از به عقد در آوردن شرنگ و مدتی زندگی با او از اعمال ناشایست و افعال حرام وی باخبر شد، شبی خنجر بر سینه همسر خیانتکار خود فرو کرد و او را کشت. بعد از آن ، یونس به ته حیاط رفت و در آخرین قسمت گوشه باغچه خانه گوری کند و آمد تا جنازه زن نابکار خود را برای دفن کردن ببرد ، اما با بهت و حیرت دید که جنازه در اتاق نیست و شرنگ با خنجر در سینه فرو رفته اش ناپدید شده است. یونس در همان ابتدای آشنایی اش با شرنگ زیبارو، شک و تردیدی درباره عفریت بودن او به ذهنش خطور کرده بود. او بعد از ناپدید شادن جنازه، شبانه اسباب و اثاثیه خود را جمع کرد و به سرزمین مصر کوچ نمود و بعد از مدت ها دوباره ازدواج کرد که خداوند پسری چون شایان را به او داد. چون پنجاه سال از آن دوران گذشت، تمام ماجراهای جوانی و وجود شرنگ خیانتکار و کشتن او از خاطرش محو شد ،تا اینکه دوباره او را در لباس پیرزن فالگیر ، در بازار و مقابل پیشخوان مغازه اش، در سن هفتاد و پنج سالگی دید! ادامه دارد eitaa.com/Manifestly/2183 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۷۶ #شایان_گوهری 👈 ق ۶ 🚩روزی از روزها، مغموم و پریشان پشت پیشخوان حجره ایستاده بود و
۷۷ 👈 ق ۷ 🚩پیرزن فالگیر که فقط چند لحظه ای به شکل شرنگ در مقابل یونس ظاهر شد، ادامه داد: - ای یونس! برایت گفتم که دیار جنیان و سرزمین ما عفریتان مرزی ندارد و مراکش و مصر و شام نمی شناسد. همانطور که دیدی، باید برایت بگویم که منِ فالگیر که اکنون رو به رویت ایستاده ام ، همان شرنگی هستم که تو خنجر بر سینه اش فرو کردی. در ضمن باید بدانی، من مادر شراره عروس تو هم هستم. اگر تو مرا به خیال خودت کشتی و به این سرزمین فرار کردی ؛ اما من هرگز از یاد تو غافل نبودم و همواره به دنبالت بودم.من دخترم را سر راه پسر تو قرار دادم ؛ البته توجه کرده ای که با افسون، آنچنان شراره من، شایانت را عاشق خود کرده که او اگر هرچه از شراره ببیند، به جای آنکه خنجر بر سینه زنش فرو کند، سینه تو را از هم خواهد درید. پس مبادا که باز هم فکری احمقانه به سرت بیفتد و در صدد تلافی کردن برآیی که جان ما جنیان و عفريتان، مثل شما آدمیان با سم خورانیدن و خنجر بر سینه فرو کردن و دار زدن و سر بریدن از تن بیرون نمی رود ؛ مگر آنکه جادوی ما باطل شود و شیشه عمر مان شکسته شود، که آن هم اینجا و در دست تو و پسرت نیست. اما باید بدانی که از فردا صبح، جلوی پله های اتاق پسرت شکافی پدید خواهد آمد. برای آنکه آن شکاف باز تر و آن حفره عمیق تر نشود، تو و بعد از تو پسرت باید هر روز پنجاه دینار زر سرخ در آن شکاف بریزید ، والا آن شکاف هر روز بازتر و آن عمق هر روز زیادتر خواهد شد ؛ به ترتیبی که روزی تو و شایان را درون خود خواهد کشید و آن روز ، دیگر تو هم زنده نخواهی بود. بدان که چراغ عمر تو رو به خاموشی است و چه ما عفریتان بخواهیم و چه نخواهیم، تو چند صباحی دیگر بیشتر زنده نخواهی بود. پیرزن فالگیر بعد از گفتن آن حرف ها، راهش را کشید و در میان جمعیت بازار گم شد و رفت. یونس گوهری که واقعا ترسیده بود، به نزد دوست قدیمی خود هارون و پدر دینا که او هم به کار گوهرگری اشتغال داشت رفت و ضمن تعریف تمام ماجرا ، به او گفت: - من شایان را بعد از مرگم به دست تو می سپارم و باید با وجود همسر عفريته اش از او مراقبت کنی. سپس به خانه رفت و چون صبح روز بعد از خواب بیدار شد ، با کمال تعجب شکافی را جلوی ایوان اتاق شایان مشاهده کرد. فوری به یاد حرف های پیرزن فالگیر و یا روح تغییر شکل داده شرنگ، همسر قدیمیش افتاد و از داخل صندوق خانه خود پنجاه عدد زر سرخ بیرون آورد و داخل شکاف انداخت. آن شکاف، چون دهان گرسنه ای که بعد از سیر شدن بسته شود، به هم آمد. البته سرمایه بسیار یونس گوهری به قدری بود که اگر تا ده هزار روز هم روزی پنجاه زر سرخ داخل آن شکاف می ریخت تمام نمی شد. هنوز صد روزی نگذشته بود که چراغ عمر یونس گوهری و پدر شایان مصری رو به خاموشی رفت... ادامه دارد 🚩 @Manifestly eitaa.com/Manifestly/2203 قسمت بعد
۷۸ 👈ق ۸ روزی از روزها صبح زود، در حالی که یونس دیگر قادر به برخاستن از بستر نبود، شایان را به بالین خود فراخواند ، به او پنجاه دینار زر سرخ داد ، شکاف جلوی ایوان اتاقش را به فرزندش نشان داد و گفت: - تو فعلا هر روز صبح ، پنجاه دینار زر سرخ داخل آن شکاف بریز. از آنجایی که من مرد با خدایی بوده و هستم، ایمان دارم این بلای نازل شده بر خانه ما ، روزی محو خواهد شد. وصیت نامه من و سفارشات بعد از مرگم درباره تو ، تمامی نزد دوستم هارون، پدر دیناست. از او خواسته ام که بعد از مرگم تو را تنها نگذارد. تو نیز تماس و ارتباط خود را با او قطع نکن. آن شب ، آخرین شبی بود که یونس گوهری زنده بود و در روی این خاک نفس کشید ؛ زیرا هنوز روز بعد از راه نرسیده بود که شایان متوجه شد پدرش دیگر نفس نمی کشد و جان به جان آفرین تسلیم کرده است. چون مراسم دفن و ختم و هفتم متوفی به پایان رسید، باز هم شکاف مقابل درگاه اتاق شایان پدیدار شد و باز هم پسر بنا بر وصیت پدر ، روزی پنجاه زر سرخ داخل آن شکاف می ریخت. شکاف بلافاصله ولی فقط برای یک شبانه روز بسته می شد. تازه بعد از مرگ پدر بود که شایان از خواب بیدار شد و غبار کدرکننده هوس شراره عفريته نسب، از جلوی چشمانش کنار رفت. شایان روزی فریادکشان به همسرش گفت: - این خانه جادو شده است و تو هم از طایفه جادوگرانی. یا باید هرچه زودتر این بساط جادو جنبل را از این خانه جمع کنی، و یا اینکه من همان بلایی را بر سر تو می آورم که پدرم قبل از ازدواج با مادرم، بر سر زن اول خود آورد. آنجا بود که شراره ساکت ماند و فقط در جواب شایان گفت « چشم » همانطور که به عرض رساندم، چون شایان از خواب غفلت بیدار شده بود برای آنکه پی به اسرار آن خانه و نوع ارتباط زنش با اجنه ببرد، با تظاهر به اینکه دارد به محل کارش می رود در گوشه ای از خانه پنهان شد. ناگهان همان پیرزن فالگیر را دید که چون دودی از آسمان پائین آمد و مقابل شراره ایستاد. شنید که زنش با صدای بلند می گوید: - مادر بس است! چرا دست از سر من بر نمی داری و اجازه نمی دهی من به زندگی خود با این شایان شایسته ادامه بدهم؟ تو که انتقام خود را از يونس گوهری گرفتی و دلت خنک شد، برو و اجازه بده که من سر خانه و زندگی خود باشم. به خدا من شایان را دوست دارم و می خواهم مثل او آدم شوم. در اینجا بود که پیرزن عفريته یا مادر شراره و همان پیرزن فالگیر عصبانی شد ، قدمی به جلو آمد ، کشیده ای بر صورت دختر کوبید و فریادکشان گفت: - فضولی موقوف! در طایفه ما جنیان هرگز اینگونه سر کشی ها وجود نداشته است. تو مجبوری تمام دستورات مرا اطاعت کنی ، زیرا اینها فقط دستورات من به تو نیست، بلکه اوامر ملک عفريتان عالم است که از طریق من به تو ابلاغ می شود. ادامه دارد .... 🚩 @Manifestly eitaa.com/Manifestly/2262 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۷۸ #شایان_گوهری 👈ق ۸ روزی از روزها صبح زود، در حالی که یونس دیگر قادر به برخاستن از
۷۹ 👈ق ۹ شراره همسر شایان در برابر مادر کوتاه نیامد. مرافعه مادر و دختر بالا گرفت و شراره تهدید کنان گفت: - مادر ، سایه شومت را از سر این خانه بردار و برو! کاری نکن که تمام ماجرا را از اول تا آخر برای شوهرم تعریف کنم و بگویم که تو چه دیو پلیدی هستی! مادر یا همان پیرزن جادوگر فریادکشان گفت: - احمق! من تو را فرستادم که این پسر را عاشق و دیوانه خودت کنی، حال می بینم تو خودت عاشق و دیوانه او شده ای! نمی دانم این آدمیان چه مهره ماری با خود دارند که با این سرعت جوان های ما را فریب می دهند و بعدش می خواهند فوری شما را از ملک عفریتان در آورند. نخیر، تو دختر یک عفریت هستی و حق تمرد و سرپیچی از دستورات مرا نداری. من تنها مادر تو نیستم، بلکه رابط امیر عفریتان عالم با تو هم هستم. یادت باشد، اگر یکبار دیگر در برابر من گردنکشی کنی، همین شوهرت را که خیلی هم دوستش داری با خواندن وردی تبدیل به سنگ می کنم. اینجا بود که دختر چون فنر از جا پرید و گفت: - مگر در خواب ببینی که شوهر عزیز مرا تبدیل به سنگ کنی! و به سرعت داخل صندوق خانه دوید و در حالی که شیشه ای را در دست داشت ، جلوی ایوان آمد و گفت: - مثل اینکه یادت رفته که شیشه عمرت در دست من است... و در این موقع بود که شایان از مخفیگاه خود بیرون آمد. او که شاهد دعوا و بگو مگوی مادر و دختر بود، ناگهان فریاد کشید: - شراره مواظب باش! مادرت دارد ورد می خواند و به سویت فوت می کند... که شراره با شنیدن هشدار شوهرش، به سرعت شیشه عمر مادرش را بر زمین کوبید. در یک لحظه، مادر و دختر، یا شرنگ و شراره، هر دو در مقابل چشمان حیرت زده شایان دود شدند و به آسمان رفتند. هنوز شایان از بهت و حیرت به در نیامده بود که ناگهان دید خانه و خانمانش هم دود شد و به هوا رفت. دیگر از آن خانه مجلل، جز زمینی صاف هیچ باقی نماند. نه شراره ای بود و نه خانه ای و نه انبارهای پر از گونی های صندوق های مملو از فیروزه خراسان و لعل بدخشان و یاقوت کشمیری و زمرد شامی و عقیق یمنی و الماس آفریقایی. فقط زمینی صاف باقی مانده بود و شایان مصری غرق در بهت و حیرت و تعجب ، و تنهای تنها ؛ زیرا پدرش زیر خاک و همسرش دود شده و به هوا رفته بود چون شایان دیگر هیچ نشانی از خانه و خانمان خود ندید، بنا به گفته پدر مرحومش یونس گوهری که گفته بود « بعد از مرگم هرگاه با مشکلی رو به رو شدی به دوستم هارون مراجعه کن» ، به در خانه هارون جواهری رفت ، تمام ماجرای زندگی بعد از مرگ پدر را برای او شرح داد ، از او راه چاره جست و اضافه کرد: - من مطمئن هستم همسرم شراره ، با اینکه خود از طایفه جنیان بود اما به خاطر علاقه به من، آنچنان که گفتم مقابل مادرش به دفاع برخاست. اکنون با دو خواهش نزد تو آمده ام. اول آنکه مرا به عنوان شاگرد خود در حجر ه ات مشغول کار کنید و دوم آنکه اگر کسی را می شناسی که به اسرار عفریتان آگاه باشد و جادوگری بداند، مرا نزد او بفرستی ، بلکه بتوانم نشانی از شراره پیدا کنم ؛ زیرا می دانم شراره همچنان و هنوز زنده است. اما با جادوی مادرش به کدام نقطه از عالم برده شده معلوم نیست ؛ زیرا به گفته شرنگ مادر شراره، ملک عفریتان مرز ندارد و مراکش و مصر و شامات و بین النهرین نمی شناسد. هارون در پاسخ شایان گفت: - من تاجر خبره و سرشناسی در شهر دمشق می شناسم که پدرت در دوران جوانی خود، با او داد و ستد داشته و به او الماس آفریقایی می فروخته و زمرد شامی می خریده. اینک با اندک سرمایه ای که به تو می دهم ، می خواهم به دمشق بروی و در حجره آن تاجر دمشقی به کار مشغول شوی ؛ زیرا اولا شایسته نیست که من، پسر یونس گوهری بزرگترین تاجر جواهر شناس سرزمین مصر را در حجره خود به کار بگمارم. ضمنا در شهر دمشق دانشمندانی که باطل کردن سحر و جادو را می شناسند بسیارند. چه بسا که در سرزمین شام، هم کار تجارتت بگیرد و هم نشانی از شراره همسرت پیدا کنی. شایان با سرمایه اندکی که هارون به او بخشید. با یک دنیا خاطره تلخ و شیرین، شهر و زادگاه خود را ترک و همراه کاروانی به جانب دمشق حرکت کرد... ادامه دارد... eitaa.com/Manifestly/2316 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۷۹ #شایان_گوهری 👈ق ۹ شراره همسر شایان در برابر مادر کوتاه نیامد. مرافعه مادر و دختر ب
۸۰ 👈 ق ۱۰ 🚩بعد از دو هفته طی طریق، بالاخره کاروان به شهر دمشق رسید و شایان نشانی آن گوهرگر و جواهر فروش دمشقی را پیدا کرد. یک روز صبح به در حجره او رفت و خود را معرفی نمود. جواهر فروش دمشقی، وقتی فرزند دوست و همکار قدیمی خود یونس گوهری را بر در حجر ه اش دید، با آغوش باز وی را پذیرفت. ابتدا او را به گرمابه فرستاد و بعد به خانه اش برد و از او پذیرایی شایانی کرد. چون شایان تمام ماجرای زندگی اش را از سیر تا پیاز و از روز اول تا آخر برای تاجر جواهر فروش دمشقی تعریف کرد، او گفت: - استاد و بزرگ تمام تاجران جواهر فروش هفت اقلیم امروزه دنیا، ملک التجار بغدادی است که از دوستان صمیمی پدرت یونس گوهری هم بوده و این تاجر با اقتدار با دانشمندانی که باطل کردن سحر را آموخته اند آشناست. تو را همراه قافله ای که فردا به سوی بغداد می رود و اتفاق کالا و مال التجاره او را هم همراه می برد، به سرزمین بین النهرین می فرستم تا هر دو مشکل تو را حل کند. آن تاجر دمشقی هم، چند دینار زر به شایان داد و وی را همراه کاروان راهی سرزمین بین النهرین و شهر بغداد نمود. و اما ای ملک جوانبخت، در ابتدای قصه شایان مصری برایتان گفتم که یونس گوهری، تمام علوم و هنرهای زمان را توسط آموزگاران ورزیده سرزمین مصر ، به فرزندش در نوجوانی آموخته بود. از جمله نواختن ساز ، که شایان عود را به حد بایستگی می نواخت و با صدای زیبایش آواز را هم دلنشین می خواند. شایان برای آنکه در طی سفر دوم طولانی خود، از خستگی راه بکاهد و رنج سفر و درد هجران شراره را کمتر احساس کند، از بازار دمشق عودی خرید و شب ها که کاروان در محل مناسبی برای استراحت اطراق می کرد، برای کاروانیان عود می نواخت و می خواند. از جمله ، شبی در دامنه کوهی که کاروانیان بساط خود را گسترده بودند ، شایان عود خود را در دست گرفت و بعد از نواختن چهار مضراب ، در یکی از دستگاه های موسیقی ایرانی زیر آواز زد و این ابیات را خواند منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم که در طریقت ما كافريست رنجیدن به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن تمام کاروانیان نیز شیفته صدای ساز و مفتون آواز شایان شده بودند که ناگهان... ادامه دارد eitaa.com/Manifestly/2347 قسمت بعد
🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀 قسمت بعدی داستان زیبای که جزو بهترین داستانهایی هست که تو عمرتون میتونید بخونید تا دقایقی دیگه تقدیم میشه. داستان در مورد پسریه که عاشق یه دختر میشه که از طایفه جن هاست و... داستان مربوط به ۳۰۰۰ سال پیش هست که به فارسی امروزی ترجمه شده حتما بخونید و از دست ندید بسیار عالی و جذاب. @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۸۰ #شایان_گوهری 👈 ق ۱۰ 🚩بعد از دو هفته طی طریق، بالاخره کاروان به شهر دمشق رسید و شای
۸۱ 👈ق ۱۱ 🚩ناگهان از دامنه شرقی کوه، دزدان بیابانگرد به کاروان حمله کردند سر دسته دزدان بیابانگرد که گویی از قبل تمام تجاری همراه کاروان را شناسایی کرده بود و همه را می شناخت، تیغ آخته در دست، بالای سر یکایک تجار صاحب کالا رفت و بعد از آنکه هر کدام را به نام صدا زد، دستور گردن زدنشان را صادر کرد و اموالشان را تصاحب نمود. در آخر ، خدمه کاروان را رها نمود ولی چون چشمش بر شایان و عود در دست او افتاد گفت: - پسر! بدم نمی آید که امشب در کنار این همه غنیمت به دست آمده، دمی بیاسایم و ساز تو را بشنوم. بگو کیستی و از کجا می آیی و چگونه شد که همراه این کاروان شدی؟ قرار نبود که غریبه ای در این کاروان باشد ؛ زیرا این حضرات که سرِ بریده شان اینجا افتاده ، تمامشان از تجار عمده سرزمین شامات هستند که الماس و طلا به بغداد می بردند. آقازاده! تو سر و کله ات چگونه در این کاروان پیدا شد؟ شایان که ترس سراپای وجودش را فرا گرفته بود، داستان زندگی خود را به اختصار برای سرکرده دزدان بیابانگرد تعریف نمود. چون قصه شایان به پایان رسید، امیر راهزنان گفت: - با تو کاری ندارم، زیرا تیغ همکاران من، فقط به گردن تجار سرمایه دار تعلق دارد. اما به شرطی اجازه مرخصی خواهی داشت که ساعتی ما را با ساز خود سرگرم کنی. راهزنان در قسمت دیگری از دامنه کوه سفره ای پهن کردند و بزمی آراستند. شایان سازش را دست گرفت و بعد از نواختن پیش درآمدی در مایه شور که از دستگاه های موسیقی ایرانی است، این ابیات را به آواز خواند: تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی تا کی دوم از شور تو ویرانه به هر کوی صد نعره همی آیدم از هر بن موئی خود در دل سنگین تو نگرفت سر موی بر یاد بناگوش تو بر باد دهم جان تا باد مگر پیش تو بر خاک نهد روی خود کشته ابروی توأم من به حقیقت گر کشتنی ام باز بفرمای به ابروی سرکرده دزدان، با شنیدن بیت آخر خنده بسیار بلندی کرد و گفت: - ای جوان عاشق! امیدوارم همسرت را که اکنون اسیر دست جنیان است پیدا کنی، اما در پاسخ شعرت که خواندی «گر کشتنی ام باز بفرمای به ابروی»، اولا می گویم که آزادی و کشتنی نیستی. بعد هم نه با اشاره ابرو، بلکه محکم و باصلابت فرمان می دهم که استری به تو بدهند و بلدی تا نزدیکی شهر بغداد که فاصله چندانی تا اینجا ندارد، تو را همراهی کند. امیدوارم هم تو به وسیله ملک التجار بغدادی همسرت را بیابی و هم من روزی به جواهرات بسیار او دست یابم. ضمنا از قیافه ات پیداست که کیسه ات تهی است. بیا، مال پدرم که نیست! این کیسه زر سرخ هم خرج راهت. از اموال همراهان سر بریده ات می باشد.مبادا روزی احساس بدهکاری به من کنی! و چون قصه بدينجا رسید، باز هم سلطان راخواب در ربود و شهرزاد قصه گو ، تعريف بقیه آن را برای شب بعد موکول کرد. eitaa.com/Manifestly/2390 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۸۱ #شایان_گوهری 👈ق ۱۱ 🚩ناگهان از دامنه شرقی کوه، دزدان بیابانگرد به کاروان حمله کرد
۸۲ 👈ق ۱۲ و اما ای پادشاه مقتدر و کامکار و در میدان جنگ و کارزار، رزمنده ترین سردار، در دنباله ماجرای شایان مصری باید عرض کنم: 🚩 بعد از آنکه فرمانده و سرکرده دزدان بیابانگرد وی را بخشید و یک کیسه زر سرخ به او داد ، به وی گفت « این تو و این جاده شهر بغداد.» شایان را شخصی از گروه دزدان بیابانگرد، تا مقداری از راه هدایت کرد و چون سواد شهر بغداد از دور پیدا شد، راهنما برگشت. شایان در حالی که سپیده صبح زده بود به دروازه شهر بغداد رسید. دروازه بانان که غریبه ای را سوار استر دیدند، راه را بر او گرفتند، با او به سؤال و جواب برخاستند و نام و نشانش را پرسیدند. شایان هم تمام ماجرای زندگی خود را بدون کم و کاست، همچنانکه برای امیر دزدان تعریف کرده بود، برای دروازه بانان شهر بغداد هم تعریف کرد ، چند دینار زر سرخ به ایشان داد و از نگهبانان درخواست غذا کرد. بعد از خوردن غذا ، سوار بر استر وارد بازار شهر بغداد شد ، جامه نو برای خود خرید ، به حمام رفت و سر و تن را شست ، رخساره و رو آراست و با نشانی که داشت به سوی خانه ملک التجار بغدادی حرکت کرد. چون به در سرای ملک التجار رسید، به نگهبانان گفت: - به آقای خود خبر دهید که پسر یونس گوهری از سرزمین مصر آمده است. نگهبانان نیز خبر را به مولای خود رساندند. ملک التجار به استقبال شایان آمد و او را غرق بوسه نمود و خوش آمدگویان وی را به درون سرا برد و بعد از پذیرایی مفصل و شنیدن تمام ماجرای زندگی شایان گفت: - همانطور که دوست و همکارم در شهر دمشق گفته، در بغداد دانشمندانی که باطل کردن سحر و جادو را بدانند، یکی دو تایی هستند. تو فعلا چند روزی را در یکی از قصرهای من به استراحت بپرداز، تا من به پاس تعهد و وظیفه ای که در برابر روح پدرت دارم، هم مقدمات کار تجارت دوباره تو را فراهم کنم و هم شاید بتوانم شراره، همسرت را از چنگ عفریتان خلاصی دهم. بعد دسته کلیدی را به یکی از خدمتکاران داد و گفت: - مهمان عزیز مرا به یکی از آن دو قصر ببر و هرچه لازم داشت در اختیارش بگذار. شایان بعد از تشکر فراوان، از سرای ملک التجار بغدادی به همراه آن خدمتکار بیرون آمد و در ساحل رودخانه دجله ، از دور سه قصر را دید که هر کدام به فاصله حدود صد متر از یکدیگر قرار داشت. شایان از مرد خدمتکار پرسید « آیا هر سه قصر به ملک التجار تعلق دارد؟» که خدمتکار پاسخ آری داد. باز شایان پرسید: - پس چرا شما کلید دو قصر را در دست دارید؟ آیا قصر سوم الان در اختیار مهمان دیگری است و یا محل سکونت خود ملک التجار است؟ خدمتکار با ترس گفت: - قربان ،از قصر سومی اصلا صحبتی نکنید که ما نام آن جا را قصر شوم گذاشته ایم. سال هاست که در آن را باز نکرده ایم، زیرا چند سالی است که آن قصر پایگاه اجنه شده است و در بسیاری از شب های مهتابی، رهگذران سایه اجنه را در آنجا دیده اند. شایان با شنیدن آن مطلب از زبان خدمتکار ملک التجار بغدادی، فکری به خاطرش رسید و آن اینکه اگر داخل آن قصر شود، شاید بهتر و زودتر بتواند شراره را پیدا کند، زیرا مطمئن بود که همسرش از زندگی زیر یوغ عفریتان خسته شده و می خواهد هرچه زودتر به جمع آدمیان بپیوندد و اصولا در مقام دفاع از او بود که شراره مادرش را کشت و شیشه عمرش را شکست.شایان وظیفه خود می دانست که برای نجات همسرش تا پای جان بکوشد ، لذا از جهت اقامت در قصر سوم پافشاری کرد. خدمتکار گفت: - پس باید دوباره به سرای مولایم ملک التجار بغدادی برگردیم، زیرا اولا کلید آنجا در اختیار من نیست و ثانیأ تا مولایم کلید ندهد و مستقیما هم اجازه صادر نکند، ما کسی را داخل آن قصر شوم نمی کنیم. شایان و غلام مجددا به نزد ملک التجار بغدادی برگشتند. او چون از ماجرا باخبر شد، به نصیحت شایان پرداخت و گفت: - پسرم، عجله به خرج نده که من از فردا صبح با مراجعه به دانشمندان بغدادی که باطل السحر می دانند، سعی در یافتن شراره همسرت خواهم کرد. ولی وقتی دید که حرف هایش در گوش شایان عاشق نمی رود، با سفارش اینکه «اگر با اجنه روبه رو شد، در مقام مبارزه و رویایی با آنها برنیاید» ، کلید در قصر سوم را به شایان داد و دو خدمتکار را هم دنبال شایان فرستاد تا رختخواب و چراغ و وسایل زندگی را به آن قصر خالی از سکنه ببرند. جالب اینکه چون به در قصر رسیدند، دو خدمتکار که اثاثیه و لوازم را همراه داشتند، جرئت پاگذاشتن به داخل قصر را نداشتند. لذا شایان خود در قصر را گشود و اثاث و لوازم را از خدمتکاران گرفت و با شهامت و تهوری بی مانند، قدم به داخل قصر گذاشت... ادامه دارد eitaa.com/Manifestly/2423 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۸۲ #شایان_گوهری 👈ق ۱۲ و اما ای پادشاه مقتدر و کامکار و در میدان جنگ و کارزار، رزمنده
۸۳ 👈 ق ۱۳ 🚩شایان با باغی بزرگ و نهری از آب و ساختمانی زیبا روبه رو شد که تمام اتاق هایش خالی بود. هیچ اثاثیه و وسایل آسایش و تزئیناتی در اتاق های آن قصر ندید ، غیراز اتاقی که بزرگ تر از بقیه بود و به تالار قصر می مانست و مجسمه ای بسیار زیبا و سنگین از سنگ مرمر در گوشه آن تالار قرار داشت. شایان، هم به خاطر بزرگ تر بودن و دلبازی آن اتاق و هم به خاطر مجسمه بسیار زیبای سنگ مرمری که در آن قرار داشت، آنجا را برای اقامت انتخاب کرد. فرش کوچکی را که همراه داشت پهن کرد و وسایل خود و ظروف و چراغ و سازش را در کنار خود قرار داد و به فکر فرو رفت. شایان به روی قالیچه نشست و تکیه به دیوار داد و رو به مجسمه مرمرین ساز برگرفت و این ابیات را با صدای دلنشین و لحنی عاشقانه خواند: گر آن مراد شبی در کنار ما باشد زهی سعادت و دولت که یار ما باشد اگر هزار غم است از جهانیان بر دل همین بس است که او غمگسار ما باشد به گنج غاری عزلت گزینم از همه خلق گر آن لطيف جهان یار غار ما باشد به اختیار قضای زمان بباید ساخت که دایم آن نبود که اختیار ما باشد وگر به دست نگارین دوست کشته شویم میان عالمیان افتخار ما باشد چون شایان بیت آخرین را دوباره تکرار کرد، ناگهان در نهایت تعجب مشاهده کرد از چشمان مجسمه مرمرین اشک سرازیر شد و در حالی که فقط لب های مجسمه تکان می خورد این صدا را شنید: - ای مرد هنرمند، تو به چه جرئتی پا به این قصر گذاشتی؟ آیا می دانی که عفريتان هفته ای یک شب به اینجا می آیند و از نقشه های شوم خود یکدیگر را مطلع می کنند؟ آیا می دانی که من، مجسمه سنگی مقابل تو، امیر زاده ای از سرزمین بخارا هستم که عفریتان همسرم را دزدیدند و چون سر در پی ایشان گذاشتم، مرا با جادو تبدیل به سنگ کردند و به این شکل که می بینی درآوردند؟ من از آواز سوزناک و صدای گرم و نواختن هنرمندانه ات دانستم که تو هم از عاشقانی. اما باید بدانی که امشب همان شبی است که عفریتان به اینجا می آیند و تو اگر خود را پنهان نکنی، یقین بدان اگر نابودت نکنند، به طور قطع تبدیل به سنگ یا چوبت خواهند کرد. اسباب و اثاثیه ات را جمع کن و مرا در جای خود بچرخان که در زیر پایم سنگی کشو مانند قرار دارد. سنگ را به کنار بزن ، با اثاثیه ات داخل آن دهلیز بشو و به هیچ سمت و سویی هم نرو تا عفریتان بیایند و بروند. آن وقت یک هفته فرصت خواهیم داشت تا آنچه صلاح است انجام دهیم.فقط در جمع کردن اثاثیه ات دقت کن که هیچ از تو باقی نماند. شایان طبق گفته های مجسمه سنگ مرمر گوشه تالار عمل کرد و خود را در دهلیز زیر پای مجسمه پنهان کرد. شایان از مجسمه مرمر، یا امیر زاده بخارایی جادو شده پرسید: - وقتی داخل دهلیز شدم، چگونه تو را سر جای اولت برگردانم؟ پاسخ شنید: - اگر تو سنگ کشو مانند را بکشی و سرجای اولش بیاوری، من هم به شکل اول و سر جای خودم قرار می گیرم. شایان طبق دستور امیر سنگ شده عمل کرد و خود را پنهان نمود، که ناگهان صدای خنده هایی شنید و این جمله که: - جرجیس! اینجا بوی آدمیزاد می آید! نکند حرام زاده نابکاری پایش به اینجا رسیده باشد؟... ادامه دارد https://eitaa.com/Manifestly/2455 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۸۳ #شایان_گوهری 👈 ق ۱۳ 🚩شایان با باغی بزرگ و نهری از آب و ساختمانی زیبا روبه رو شد که
۸۴ ق ۱۴ صدای دیگری پاسخ داد: - اشتباه می کنی. آن چنان ترس در دل مردم بغداد انداخته ایم که بیچاره ها از صد فرسخی اینجا هم رد نمی شوند. این بوی آدمیزادی که می شنوی از دجله می آید و باد رودخانه به اینجا می آورد. چرا شامه ات بوی آدمیزاد را می گیرد، اما بوی ماهی های خوش خوراک رودخانه را نمی گیرد؟ دل قوی دار ، که تنها آدمیزادی که در اینجا وجود دارد همین امیرزاده سنگ شده است که مقابل رویمان قرار دارد. فعلا جادوی این آقازاده جسور را برای مدتی باطل کن که مقداری غذا زهر مار کند و کارهایش را انجام بدهد زیرا دوست ندارم فعلا بمیرد. این آقازاده باید اینقدر به صورت سنگ شده در اینجا بماند تا داستانش قصه شود و همگان این سخن آویزه گوششان باشد که عفریتان مقتدر ، کشورشان مرز ندارد. هرکه در مقابلشان بایستد، اگر دود نشود و به هوا نرود، در روی زمین تبدیل به سنگ خواهد شد. ضمنا به قراری که شنیده ام، شایان مصری به دمشق رفته و از دمشق قصد آمدن به بغداد را کرده تا بلکه شراره سرکش را که قصد آدم شدن را کرده بود پیدا کند. دیشب یکی از یاران ما نقشه و مسیر کاروان تجار جواهر را به سر دسته دزدان بیابانگر نشان داد. تا آنجا که من می دانم، آن دزدان بیابانگرد روی ما جنیان را سفید کرده اند، زیرا به هر کاروانی که حمله می کنند حتی یک نفر را هم زنده نمی گذارند. اول اینکه حتما آن پسرک دیشب سرش زیر تبر دزدان بیابانگرد رفته. در ثانی، بیچاره راه را عوضی نیامده بود. البته نمی دانسته که شراره سرکش الان در یمن در کنار نهری تبدیل به درخت سروی شده. آری، آن دختر باید سال ها به صورت درخت سرو بماند تا دیگر عاشق نشود که در حمایت معشوق مقابل مادر بایستد و شیشه عمر او را بشکند. این حقیقت را هم باید بفهمد و بداند که مادر اگر دیو دو شاخ هم باشد، باز احترامش واجب است و مقابلش نباید ایستاد. جنیان بعد از ساعتی که در تالار آن قصر نشستند و نقشه هایشان را کشیدند و حرف هایشان را برای هم گفتند، قصد رفتن کردند و ابتدا با ترکه ای که در دست جرجیس بود، به بدن امیرزاده بخارائی زدند که آن بیچاره باز هم تبدیل به سنگ مرمر شد. سپس ترکه را در طاقچه تالار گذاشتند که یکی از عفریتان گفت: - ای جرجیس! این ترکه را که باطل کننده سحر امیرزاده بخارایی است، اینجا نگذار. با خودت بردار که ببریم، جرجيس جواب داد: - اولا که این آقازاده سنگ شده قدرت حرکت ندارد. در ثانی، من اطمینان دارم که پای هیچ جنبنده ای هم به اینجا نمی رسد. ملک التجار بغدادی و غلامانش از ترس به آن دو قصر خود هم سر نمی زنند، چه رسد به اینجا بیایند! امشب عجله داریم و باید برویم. هفته آینده که اینجا آمدیم، برای جادوی این آقازاده جسور فکر دیگری می کنیم و این ترکه را تبدیل به شیئی دیگر خواهیم کرد. بعد از این کلام و مقداری صحبت های دیگر، جنیان از قصر سوم ملک التجار بغدادی خارج شدند. بلافاصله بعد از خروج جنیان از قصر بود که شایان مصری و شنونده تمامی گفت وگوهای عفریتان، سنگ بالای سر خود و زیر پای مجسمه را پس زد. مجسمه فورا گفت: - عجله نکن! ممکن است عفریتان برگردند. آنها هنوز از قصر خارج نشده اند. شایان دریچه را دوباره به هم بست که عفریتان وارد سرسرا شدند و یکی از آنها رو به مجسمه کرد و گفت: - ای امیرزاده سرکش بخارائی! با خود چرا حرف می زنی؟ دیوانه ها با خودشان حرف می زنند. عفریت دیگری پیشنهاد داد: - تو که سنگش کردی ، لالش هم بکن که خیالمان راحت بشود. نکند دیوانگی به سرش بزند و فریاد بکشد و کسی را خبر کند. یکی از عفریتان که شاید همان جرجیس بود، ترکه را از طاقچه تالار قصر برداشت ، ضربه ای بر دهان مجسمه زد و گفت: - این یک ضربه هم بر دهانش تا خیال تو هم راحت شود. ادامه دارد eitaa.com/Manifestly/2485 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۸۴ #شایان_گوهری ق ۱۴ صدای دیگری پاسخ داد: - اشتباه می کنی. آن چنان ترس در دل مردم بغ
۸۵ 👈ق ۱۵ چون ساعتی از رفتن عفریتان گذشت، شایان با احتیاط دریچه بالای دهلیز را کنار زد ، از آن مکان تنگ و تاریک خارج شد. به طرف طاقچه تالار رفت ، ترکه را برداشت ، به طرف مجسمه آمد و ضربه ای به آهستگی بر دهان مجسمه زد. مجسمه به سخن درآمد و گفت: - اولا که از تو و هوش بسیارت متشکرم. در ثانی، باید بدانی که من نامم پشوتن است، اگر لطف کنی و آن ترکه را پنج مرتبه به ترتیب بر گردنم، بر دو دستم و بر دو پایم بکوبی جادوی من شکسته خواهد شد. شایان مصری به همان ترتیب جادوی پشوتن را شکست. او تبدیل به جوان بسیار زیبا و برازنده ای شد و گفت: - به پاس محبتی که در حق من کردی، اولا به تو بگویم که تمام دینارهای زر سرخ و جواهرات پدرت در دهلیزی که وارد آن شدی قرار دارد. در انتهای دهلیز دریچه دیگری قرار دارد که از آن راه می توانیم در یک چشم بر هم زدن خود را به سرزمین یمن برسانیم. آنجا مقر حکومت پلنگ عفریت است.پلنگ برادر خدنگ ، سر دسته عفریتان این منطقه است که در کنار جرجیس نشسته بود. تو صحبت هایش را زمانی که در دهلیز پنهان بودی می شنیدی، اکنون فرصت بسیار خوبی است. ما یک هفته هم وقت داریم تا بلکه بتوانیم از جاده مخصوص عفریتان که در زیرزمین حفر شده، خودرا به قصر پلنگ عفریت برسانیم و شراره عزیز تو را آزاد کنیم. شایان با تعجب از پشوتن پرسید: - تو این مطالب را درباره من از کجا می دانی ؟ پشوتن پاسخ داد: - شرنگ مادر شراره همسر تو، که زنت شیشه عمرش را بر زمین زد و شکست، خواهر خدنگ امير عفريتان این منطقه است. عفریتان هفته ای یک بار که به اینجا می آیند و یک شبانه روز با هم هستند، خیلی حرف می زنند که من هم تمام آن ها را می شنوم ؛ از جمله وقتی قصه تو و شراره و خواهرش شرنگ را تعریف می کرد، من تمام آن را شنیدم. تو را بدون آنکه خودت بدانی شناختم و از ماجرای دردناک زندگی و عاقبتت که آوارگی در دشت و بیابان است خبردار شدم. به هر صورت ، باید بدانی که پلنگ و خدنگ، برادران شرنگ هستند که اکنون خواهرزاده خود، یعنی شراره را جادو کرده اند. در بین عفریتان ، این رسم که خودشان، خودشان را طلسم و جادو کنند بسیار کم است ؛ زیرا عفریتان کمتر از دستورات سرکردگان خود سرپیچی می کنند. به هر روی، وقت را نباید از دست بدهیم که اکنون تمامی عفریتان در سرزمین های مشرق دور هم جمع هستند و پلنگ هم اکنون در قصر خود نیست. آماده حرکت باش تا از راه مخصوص و از درون دهلیز تو را نزد همسرت شراره ببرم. چون پشوتن بخارایی و شایان مصری از مسیر جنیان به سوی سرزمین یمن به راه افتادند، شایان پرسید: - ما از این جاده چقدر در راه خواهیم بود؟ پشوتن بخارایی جواب داد: - این راه را که پلنگ و خدنگ، بین مقر فرماندهی های خود ایجاد کرده اند، آن طور که از خودشان شنیده ام خیلی کوتاه است و ما فاصله ده پانزده روزه از روی زمین را، بین یک صبح تا ظهر می توانیم طی کنیم. شایان بعد از شنیدن این پاسخ به پشوتن گفت: - تو که تمام داستان زندگی مرا می دانی ؛حالا که از حسن اتفاق، تقدير ما دو را سر راه یکدیگر قرار داده، منی که هیچ از داستان زندگی و سرگذشت تو نمی دانم خیلی دوست دارم در طي طول این راه ، تو به تعریف قصه خودت بپردازی... که باز هم قصه ناتمام ماند و سلطان را خواب در ربود و شهرزاد هم یک دو ساعت مانده تا دمیدن خورشید، رفت تا بیاساید. eitaa.com/Manifestly/2507 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۸۵ #شایان_گوهری 👈ق ۱۵ چون ساعتی از رفتن عفریتان گذشت، شایان با احتیاط دریچه بالای دهل
۸۶ 👈 ق ۱۶ و اما ای سلطان شهریار دل آگاه و شهرزاد قصه گو را حامی و پشت و پناه، دیشب داستان شایان مصری به آنجا رسید که: پشوتن سر خود را به نشانه موافقت فرود آورد و گفت ای شایان شایسته مصری، باید بدانی من پسر امیر شهر بخارا هستم که مدت یک سال است جادو شده و اسیر دست خدنگ دیو می باشم. داستان زندگی ام از این قرار است که من تنها پسر خانواده ام بودم. پدرم در تعلیم و تربیت من زحمت بسیار کشید و تمام آموزگاران و استادان را برای آموزش انواع فنون و هنرها انتخاب کرد و مرا به دست ایشان سپرد ؛ به ترتیبی که هم به تمام فنون جنگ و امور رزم و آئین ملک و مملکت داری آشنا هستم و هم تمام هنرها و علم ریاضی را آموخته ام. دو سال پیش بود که روزی پدرم مژده داد که امیر شهر تخارستان ما را به شهر و دیار خود دعوت کرده است. من با خوشحالی پیشنهاد پدر و دعوت امیر شهر تخارستان را پذیرفتم. چند روز بعد با هدایای بسیار و کاروانی مجلل، با تعدادی از همراهان به اتفاق مادرم و ندیمه هایش حرکت کردیم. سفر ما حدود یک ماه و شاید چند روزی بیشتر به طول انجامید. درست یک هفته ما مهمان امیر شهر تخارستان بودیم. در طول یک هفته اقامت در آن سرزمین ، به ما خیلی خوش گذشت و به خصوص در دو برنامه شکاری که امیر تخارستان ترتیب داده بود، بخت و اقبال چنان به من روی کرد که یک بار با یک تیر، کل درشتی را انداختم و بار دیگر با یک تیر، دو آهو را با هم شکار کردم. منطقه و میدان شکار را آنچنان آراسته بودند که مادرم و اندرون دربار امیر تخارستان هم حضور داشتند و تماشاگر برنامه شکار ما بودند. چون اقامت یک هفته ای ما در سرزمین تخارستان به پایان آمد و هنگام خداحافظی رسید، امیر شهر ضمن هدایای بسیاری که به پدر و مادر و همراهان ما اهدا کرد، یک قطعه الماس درشت و یک تیر و کمان مرصع و جواهرنشان به من داد و گفت: - این الماس ناقابل تقدیم به تو جوان برومند و بسیار شایسته، و این تیر و کمان هم هدیه دخترم، زیبا، به شما شکارچی پر توان و برازنده که تیرانداز قابلی هستید. ما با بدرقه بسیار محترمانه ای از شهر خارج شدیم. در اولین منزلی که اطراق کردیم، مادرم رو به پدرم کرد و گفت: - تصور می کنم یکی دو ماه دیگر باید باز هم این راه را برگردیم. و چون پدرم با تعجب پرسید «چرا؟» ، مادرم پاسخ داد: - آخر زیبا، دختر امیر سرزمین تخارستان نه یک دل، بلکه صد دل عاشق پشوتن شده! اتفاقا من هم دختر را خیلی پسندیده ام ، زیرا دختر بسیار زیبا و نجیب و با ادب و با سوادی است و الحق که صدها مرتبه زیباتر از نامش می باشد. من هم از آنجا که برای نظر پدر و مادرم احترام بسیار قائل بودم و از طرفی تیر و کمان اهدایی دختر امیر تخارستان را بسیار پسندیده بودم، زمانی که پدرم رو به من کرد و گفت« تا نظر پسرم چه باشد» من هم فورا پاسخ دادم نظر من همان نظر پدر بزرگوار و مادر عزیزم خواهد بود. و اما داستان هدیه دادن تیر و کمان از طرف زیبا، دختر امیر تخارستان به من در دربار امیر سروصدای زیادی بر پا کرد و ماجرا به گوش خدنگ هم رسید... در همین هنگام شایان مصری به میان حرف پشوتن پرید و گفت : - منظور همين خدنگ عفریت است که تو را اسیر و با جادوگری سنگت کرده بود؟ پشوتن پاسخ داد: - آری. گوش کن تا در طول همین راه ماجرا را به تفصیل برایت تعریف کنم... ادامه دارد eitaa.com/Manifestly/2530 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۸۶ #شایان_گوهری 👈 ق ۱۶ و اما ای سلطان شهریار دل آگاه و شهرزاد قصه گو را حامی و پشت و
۸۷ 👈 ق ۱۷ پشوتن در ادامه داستان زندگی خود گفت : - کنیز سیاهی از طایفه عفریتان به نام ساحره، از مدت ها قبل در بارگاه امیر تخارستان خدمت می کرده که با ترفند خودش را به زیبا، دختر امیر نزدیک می کند و ندیمه مخصوص او می شود. با اینکه پدر زیبا بارها به دخترش تذکر داده بوده که « شایسته نیست یک کنیز پیر، نديمه مخصوص تو باشد» ، اما دختر از آنجا که بسیار دل رحم و مهربان بوده و نمی خواسته آن کنیز را از خود برنجاند، همچنان او را در کنار خود نگاه داشت و حتی با وساطت ساحره جادوگر ، دو بار «خدنگ» عفریت باعنوان جعلی و هدایای بسیار، به عنوان امیرزاده و ملک التجار سرزمین مراکش به خواستگاری زیبا می آید که هر دو بار زیبا جواب رد می دهد و به کنیز جادوگر و جاسوس خود می گوید: - نمی دانم چرا از ریخت این مردک تاجر مراکشی که به دروغ خود را امیرزاده هم معرفی می کند، اینقدر بدم می آید. ساحره هم تمام سعی و تلاشش این بوده تا بلکه به نوعی زیبا را بفریبد تا او به ازدواج با خدنگ عفریت رضایت بدهد. رفت و آمدهای خدنگ عفریت به عنوان خواستگار زیبا به دربار امیر تخارستان همچنان ادامه پیدا می کند. خدنگ قصد داشته که در مرتبه سوم، با جلال و جبروت ساختگی فراوان تر و هدایای بیشتر، باز هم به خواستگاری بیاید که ساحره کنیز به او خبر می دهد « اگر دیر بجنبی پسر امیر بخارا، زیبای دلخواه تو را از دستت می رباید! » شایان عزیز، من با اجازه، از تفصيل ماجرا میگذرم و به طور اختصار برایت می گویم که من، مطیع امر پدر و تسلیم نظر مادر، روزی برای شکار به صحرا رفته بودم که هنگام برگشت در مسیر راه در بیرون شهر، به دختری برخورد کردم که در زیبایی بی نظیر و از برازندگی بی بدیل بود. او در گوشه ای نشسته و در حال گریه کردن بود. وقتی سواره در حالی که دو شکار آهو را هم بر پشت اسبم انداخته بودم به کنارش رسیدم. دختر زیبارو سلامی کرد و جلو آمد. علت گریه اش را فقر خانواده و گرسنگی خود اعلام کرد. من از روی دلسوزی یکی از شکارهای خود را به او بخشیدم. چون دختر نگاهی در چشمانم انداخت، گویی آتشی سراپای وجودم را فرا گرفت. در همان وضع و حالت شنیدم که دخترک با لحن خاصی گفت: - ای امیرزاده، خدا عمرت را دو برابر کند. و ناگهان از مقابل چشمان من محو شد... ادامه دارد... eitaa.com/Manifestly/2569 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۸۷ #شایان_گوهری 👈 ق ۱۷ پشوتن در ادامه داستان زندگی خود گفت : - کنیز سیاهی از طایفه عف
۸۸ 👈 ق ۱۸ پشوتن داستان زندگی خود را این گونه ادامه داد : - من از آن لحظه به بعد بود که حال خود را نفهمیدم. در تمام لحظه ها صورت و چهره آن دختر در نظرم مجسم بود تا اینکه باز هم فردا به بهانه شکار از قصر خارج شدم. چون هنگام غروب به جانب شهر و قصر بر می گشتم، باز هم همان دخترک را در همان مکان دیدم و مثل روز قبل یکی از آهوان شکار کرده را به آن دختر دادم. دیدم دختر مشک آبی را بر دوش دارد. پرسیدم از کجا می آیی که گفت : - رفته بودم از سرچشمه، آب برای خوردن به خانه ببرم. آیا میل دارید جرعه ای از آب مشک مرا بنوشید؟ من برای آنکه گفت وگویم با دختر بیشتر باشد، جرعه ای از آب مشک او را نوشیدم ؛ که نوشیدن آب همان و دگرگونی حال و التهاب درون من همان. این ماجرا درست زمانی رخ داد که پس فردایش قرار بود من به اتفاق مادرم و تعدادی از اقوام و وزیر پدرم، با کاروانی بزرگ و هدایای بسیار به سوی سرزمین تخارستان حرکت کنیم. ماجرای حرکت کاروان را هم از قبل، به وسیله پیکهای بادپا به اطلاع زیبا و پدرش رسانیده بودند. من با نوشیدن آن جرعه آب، تعادل روحی خودرا از دست دادم و به بستر بیمار افتادم و در نتیجه، حرکت ما به سوی سرزمین تخارستان به تأخیر افتاد. پدر و مادرم آنچنان از بیماری من دگرگون شدند و به قدری افکارشان مغشوش و به من مشغول شد، که حتی ماجرای تعویق افتادن حرکت و مسافرت را به اطلاع امیر سرزمین تخارستان نرساندند. من در بستر بیماری با حالت التهاب و دگرگونی افتاده بودم که خدنگ، در حالی که با افسون و جادوگری خودش را به شکل من، یعنی پشوتن بخارایی در آورده بود، با هدایایی بسیار وارد بارگاه امیر سرزمین تخارستان می شود تا مراسم خواستگاری و عقد با زیبا دختر امیر را با هم انجام دهد. ساحره جادوگر و خدنگ عفریت، با دم و دستگاه ساختگی و دروغین، چنان صحنه سازی می کنند و جادو به کار می برند که بلافاصله مراسم عقد برگزار می شود. بعد از جشنی مختصر، خدنگ، زیبا را به همراه خود می برد تا مثلا مراسم بعدی در سرزمین پدری من یعنی بخارا برگزار شود. بعد از مراسم عقد، وقتی که زیبا و خدنگ جادوگر که خود را به جای من معرفی کرده بود، در کجاوه کنار هم می نشینند، زیبای باهوش چون نگاهی به شوهر خود می اندازد، روی بر می گرداند و می گوید: - تو از جمله دیوانی و بوی آدمیزاد نمی دهی! نگاه نفرت انگیز تو، آن نگاه پشوتن پسر امیر شهر بخارا نیست. چون خدنگ جادوگر می فهمد که زیبای باهوش، پی به تزویر و جادویش برده، از ترس اینکه مبادا زیبا داد و فریاد راه بیندازد وردی می خواند ، زیبا را در زیر بغل می گیرد ، درِ کجاوه را باز می کند و هر دو پروازکنان بدون آنکه اطرافیان متوجه شوند به آسمان می روند. چون کاروان در اولین منزل اطراق می نماید و در کجاوه را باز می کنند ، کجاوه را خالی می بینند. چون درِ قسمت پشت کجاوه را هم باز می کنند، از ندیمه دختر امیر، یا آن کنیز سیاه جادوگر هم نشانی نمی بینند. ماجرا به سرعت به گوش امیر سرزمین تخارستان می رسد و امیر بدون آنکه بداند، با سپاهی گران به سوی سرزمین بخارا به راه می افتد. فعلا امیر سرزمین تخارستان را با سپاهی گران به سوی سرزمین پدری ام یعنی بخارا در راه داشته باش تا ای شایان عزیز، من از خودم برایت بگویم ، که بیمار و ملتهب و با دل درد شدید و بی خبر از ماجرا در بستر افتاده بودم... ادامه دارد eitaa.com/Manifestly/2585 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۸۸ #شایان_گوهری 👈 ق ۱۸ پشوتن داستان زندگی خود را این گونه ادامه داد : - من از آن لحظ
۸۹ ق ۱۹ پدرم تمام اطبا را بر سر بالين من فراخواند ، اما هیچ کدام از ایشان نتوانستند درد دل مرا برطرف کنند. برایت ای رفیق همراه، بگویم که از فردای روزی که گرفتار آن اتهاب و دل درد شدم، ماجرای آن دختر و نوشیدن جرعه ای آب از جام در دستش را برای مادر خود تعریف کردم. مادرم که زن هوشمند و دانایی است، با یک دست محکم پشت دست دیگرش کوبید و گفت: - ای داد بیداد! پسرم، عفريتان تو را جادو کرده اند و مداوای هیچ کدام از این اطبا تأثیری ندارد ؛ مگر آنکه پدرت به سراغ کاهن معبد نوبهار شهر بلخ برود ، که فقط آن مرد وارسته می تواند جادوی عفریتان را باطل کند. بنابراین پدرم با گروهی از زبده سواران به سوی شهر بلخ حرکت کرد. پشوتن بخارایی اینگونه برای شایان مصری در ادامه داستانش گفت: - چند روز گذشت تا پدرم به اتفاق کاهن بزرگ معبد نوبهار شهر بلخ بر بالینم آمد. چون من در حالت درد شدید داستان را برای آن کاهن تعریف کردم، در پاسخ من گفت: - مادرت راست می گوید. تو نمی بایست آن جام آب را از دست آن دختر می گرفتی و مینوشیدی. در سرزمین های این اطراف، فقط من به خاطر علمم راه باطل کردن سحر جادوگران را می دانم. آن مرد اندیشمند برای مداوای من با علم مخصوص خود مشغول به کار شد. ناگهان همهمه ای در قصر پیچید و دربانان قصر شتابان آمدند و به پدرم که بالای سرم ایستاده بود خبر دادند امیر سرزمین تخارستان با تعدادی از سواران زبده پشت در قصر ایستاده و می خواهد داخل شود. پدرم بی خبر از همه جا خود به استقبال امیر رفت و بلافاصله صدای فریاد امیر تخارستان در حیاط قصر پیچید که نعره کشان می پرسید: - دخترم کجاست؟ پسر نابکارت چرا او را دزدید؟ در میان راه کجا غیبشان زد؟ چه ایرادی داشت که او را با حرمت و احترام وارد شهر می کرد؟ من که بارضا و رغبت او را به عقد پسرت در آوردم. دیگر این دیوانه بازی ها برای چیست؟ و بعد از چند لحظه در اتاق باز شد و پدر زیبا در حالی که شمشیر از نیام کشیده بود، وارد شد و بدون درنگ از من پرسید: - تو که بیماری و افتاده ای! پس زیبا دخترم کجاست؟ و آنجا بود که همه چیز روشن شد. کاهن معبد نوبهار شهر بلخ، گره کور مسئله را گشود و همه دانستیم که عفریتان چه بر سر من و زیبا، دختر امیر سرزمین تخارستان آورده اند. پدر زیبا وقتی پی به آن حادثه شوم برد، دو دست بر سر کوبید و فریاد کشید: - بیچاره شدم! دخترم را جادوگران بردند! آن گاه آن مرد تنومند شمشیر بر دست، از حال رفت و بر زمین افتاد. با تلاش اطرافیان بعد از زمانی کوتاه، امیر تخارستان حالش جا آمد ، سر پا نشست و بنای گریستن را گذاشت. آنجا بود که من پی به عظمت فاجعه بردم و فهمیدم جادوگران، دختر امیر سرزمین تخارستان را دزدیده اند. مادرم بنای التماس به کاهن معبد شهر بلخ را گذاشت و گفت: - شما را به خدا، اول نشانی عروس گمشده ام را بدهید و بعد به مداوای پسرم بپردازید. پسرم صبرش در درد کشیدن زیاد است. اول فکری به حال آن نوگل دست دیوان افتاده بکنید. کاهن بزرگ ضمن آنکه همگی ما را دعوت به آرامش کرد، ابتدا رو به پدر و مادرم کرده و گفت: - آیا شما مطمئن هستید اکنون در دور و بر و اطراف و نزدیکانتان، از این اجنه های فریبکار خوش ظاهر وجود ندارد؟ من یقین دارم که در حرمسرای همین جناب امیر تخارستان عفریته ای وجود داشته ؛ زیرا اجنه با تمام قدرت جادوییشان از ما آدم ها خیلی می ترسند و هرگز تنها و بدون نقشه قبلی و دسیسه چینی جاسوس های خود، به جایی وارد نمی شوند. آن هنگام بود که آه از نهاد امیر تخارستان بلند شد و به کنیز سیاهی اشاره کرد که ندیمه دخترش شده بود. چون باز هم مصرانه از کاهن بزرگ راه حل را جست و جو کردیم، کاهن مدت یک شبانه روز از ما مهلت خواست تا با علم مخصوص خود و اسباب و وسایلی که تا حد زیادی به ابزار جادوگری شباهت داشت، نشانی از زیبای دزدیده شده من را بیابد... ادامه دارد eitaa.com/Manifestly/2631 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۸۹ #شایان_گوهری ق ۱۹ پدرم تمام اطبا را بر سر بالين من فراخواند ، اما هیچ کدام از ای
۹۰ 👈 ق ۲۰ پدر زیبا به کاهن گفت: - اگر برای یافتن دخترم احتیاج به افراد ورزیده باشد، من تمام سپاهیان خود را در اختیارتان می گذارم. کاهن بزرگ جواب داد : - جن ها بسیار باهوش هستند و هر چه کار پنهانی و در خفا انجام بگیرد، نتیجه بهتری عاید می شود ؛ زیرا آنها از ازدحام مردم و جمعیت می ترسند. به سرعت برق فرار می کنند و همچون پرندگان، از طریق هوا تغییر مکان می دهند. بعد از یک شبانه روز، کاهن بزرگ معبد شهر بلخ در حضور پدرم، مادرم، پدر زیبا و من، درحالی که سعی می کرد بسیار آهسته سخن بگوید اظهار نمود: - من با علم و اطلاعی که از رمز کار جادوگران دارم و همچنین از طریق ابزار و ادوات علم ستاره شناسی، رد پای خدنگ دیو را پیدا کردم. این خط سیر، میان کویر مرکزی سرزمین ایران و بلندای کوه ها و کنار رودخانه های بزرگ را نشان می دهد. اکنون عروس گمشده شما در قصری به شکل جادو شده قرار دارد که آن قصر در کنار آن رودخانه بزرگ است و آن رودخانه ی ما کارون است و یا دجله. ولی فقط یک نفر باید به تنهایی، و بدون آنکه در مسیرش با کسی حرفی بزند و یا به سؤالی پاسخ گوید، فقط با نشانی هایی که می گیرد، برود و برود تا محل زندانی شدن زیبا را پیدا کند و آنگاه به وسیله باطل السحری که به او می دهم، جادوی زیبا را باطل کند ، عفریت را بکشد و دختر را با خود بیاورد. آنگاه کاهن بزرگ رو به من کرد و گفت: - امیرزاده پشوتن! آیا بعد از اینکه بهبود یافتی، حاضری این مأموریت را بر عهده بگیری و برای نجات دختری که به خاطر عشق تو، در دام عفريتان افتاده قدم پیش بگذاری؟ من در حالی که هنوز همچنان از درد به خود می پیچیدم، پاسخ دادم: - آری، من حاضرم. با همان تیر و کمانی که از زیبا هدیه گرفتم، قلب خدنگ دیو را سوراخ می کنم. کاهن بزرگ جواب داد: - نه با تیر، بلکه با ورد و دعای مخصوص، که اجنه از شنیدن نام خدا می ترسند. ما کاهن ها دعاهای مخصوصی داریم که با خواندن آن عفریتان از ما می گریزند ؛ به شرطی که هنگام خواندن آن اوراد و دعاهای خاص ، آن عصای مخصوص هم در دست خواننده دعا باشد. البته که فرار آنها دلیل نابودی شان نیست، و مرگ ایشان به شرطی است که شیشه عمرشان شکسته شود. پشوتن در دنباله داستانش گفت: یک هفته گذشت و من بهبود کامل یافتم و آماده حرکت شدم. مادرم هنگام حرکت من دودلی و تردید شدیدی داشت، و با تمام علاقه ای که به زیبا پیدا کرده بود دلش نمی خواست که من خود را به آب و آتش بزنم. اما پدرم تأكيد بر این داشت که فقط من باید برای نجات زیبا عازم شوم و می گفت اگر زیبا هنگام عقد، نقش چهره تو را در صورت آن پلید نمی دید، محال بود که به آن عفریت جواب بله دهد. به هر صورت، صبح زود یک روز بهاری، من با دو کیسه پر از سکه های زر ، یک کوله پشتی از آذوقه سفر ، دعاهای مخصوص که روی پوست آهو نوشته شده بود و همچنین یک عصای سحرآمیز و آموزش هایی که از کاهن بزرگ گرفته بودم، از دروازه شهر بخارا بیرون آمدم و رو به جانب خراسان نهادم تا از طریق راه طبس و کویر و شهر کاشان و سرزمین جی یا سپاهان، خود را به کنار رود کارون برسانم. ضمنا همانطور که قبلا هم اشاره کردم، آن کاهن بزرگ معبد شهر بلخ، سفارش اکید به من کرد که در طول راه، با هیچ کس هم صحبت نشوم و راز دل خود را با هیچ کس در میان ننهم. کاهن گفته بود که به احتمال زیاد و طبق نشانه هایی که دریافت کرده ام، زیبا باید در قصری کنار رودخانه دجله زندانی شده باشد ؛ اما ایرادی ندارد که تو در ساحل رودخانه کارون هم تحقیق و جست و جویی بکنی. 🚩 @Manifestly eitaa.com/Manifestly/2654 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۹۰ #شایان_گوهری 👈 ق ۲۰ پدر زیبا به کاهن گفت: - اگر برای یافتن دخترم احتیاج به افراد
۹۱ 👈 ق ۲۱ پشوتن ادامه داد: من یک ماه تمام، شبانه روز در حرکت بودم و شاید بیشتر از دو سه ساعت در شب ها نمی خوابیدم و بیشتر از یک وعده غذا نمی خوردم. ضمنا کاهن در کوله پشتی من قطعاتی از کشک بخارا را که هرکدام به اندازه یک گردو بود گذاشت و سفارش کرد تا می توانم از خوردن غذا در بازارها بپرهیزم، مبادا که عفریتان از طریق غذا مرا مسموم کنند. عجب آنکه آن دانه های کشک قدرت غذایی بسیاری داشت. حتی کاهن بزرگ به من گفته بود مبادا از هر چشمهای آب بنوشی. وقتی تشنه شدی، به دنبال گله گوسفندان برو و در هر کجا دیدی که گوسفندان آب می خورند، از همانجا آب برای نوشیدن بردار و در مشک کوچک خود ذخیره کن. در ضمن سفارش بسیار هم کرده بود که تا به کنار قصر محل زندانی شدن زیبا نرسیده ام، هرگز دعاهای مخصوص را از روی پوست آهو با صدای بلند نخوانم، که بی موقع خواندن آن دعاها ممکن است به گوش اجنه ای که همه جا حضور دارند برسد و عفریتان را باخبر کند. باز هم سفارش بسیار در حفظ عصای سحرآمیز کرد و میگفت:« اگر آن را بر بدن عفریتان بزنی، قدرت جادوگری شان از بین می رود و چون خر مرده ای در برابرت بی حرکت می ایستند.» من با انجام تمام سفارشات کاهن بزرگ، همانطور که گفتم یک ماه تمام در راه بودم و آدم های مختلف در شکل و ریخت های گوناگون به صورت پیر و جوان، زن و مرد، بچه و بزرگ سر راهم سبز می شدند و با من از در گفت و گو وارد می شدند. اما من بدون آنکه به هیچ کدام از آنها جواب بدهم، همچنان به راه خود ادامه می دادم و بیشتر مسیرم را به دنبال کاروانها بدون آنکه با افراد کاروان محشور شده و هم صحبت شوم انتخاب می کردم. من آنقدر آمدم تا به شهر کاشان رسیدم، و هنگام غروب بود که پای دامنه کوهی و کنار نهر بزرگی که از چشمه فين سرازیر بود نشستم تا آبی به سر و روی خود بپاشم و جرعه ای بنوشم. قدری دورتر و به فاصله پانصد قدمی خود، آهویی را دیدم که او هم به کنار نهر آب آمده بود و در حال نوشیدن آب بود. همچنان که آهو سرش را داخل نهر پر آب چشمه فین کرد، ناگهان هیولایی را دیدم که شکلی میان گراز و گرگ داشت.جانور به جانب آهو حمله ور شد و آهو پا به فرار گذاشت.من شتابان کمان خود را برداشتم و تیری به سمت هیولا انداختم.تیر بر تن جانور نشست، آن هیولا پا به فرار گذاشت و در میان بوته های اطراف رود ناپدید شد. آهو شتابان و نفس زنان خودش را به من رسانید و در حالی که با نگاهش مرا می ستود، تشکرکنان خودش را به پاهای من چسباند. من بی اختیار گفتم: - ای آهوی بیچاره! اگر من اینجا نبودم الان تکه بزرگه بدنت گوشت بود و آن هم زیر دندان گرگ له شده بود! ناگهان در نهایت حیرت شنیدم که آهو به سخن درآمد و گفت - ای جوان! امیدوارم به تمام آرزوهای خودت برسی که من آهو نیستم ؛ بلکه دختر پادشاه سرزمین سمنگانم. عفریتان مرا جادو کرده و به این شکل در آورده اند. لحن و کلام آهو چنان مرا تحت تأثیر قرار داد و به قدری دلم سوخت که بی اختیار پوست آهو و متن نوشته شده بر روی آن را از خورجینم در آوردم و عصای سحرآمیز را در دست گرفتم تا جادوی دختر پادشاه سرزمین سمنگان را باطل کنم، که ناگهان آهو تبدیل به هیولایی شد . با یک دستش عصای سحرآمیز را از دستم ربود و با دست دیگر پوست آهوی نوشته شده را از دستم قاپید و درحالی که از طنین خنده دیوانه کننده اش زمین و زمان به لرزه درآمده بود فریاد کنان گفت: .... ادامه دارد 🚩 @Manifestly eitaa.com/Manifestly/2677 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۹۱ #شایان_گوهری 👈 ق ۲۱ پشوتن ادامه داد: من یک ماه تمام، شبانه روز در حرکت بودم و شا
۹۲ 👈ق ۲۲ - خسته نباشی پشوتن! من همان خدنگ عفریت هستم که شما برای پیدا کردنش از بخارا تا کاشان قبول زحمت فرموده و تشریف آورده اید. بدبخت! اگر بتوانی پشت گوشت را ببینی موفق به دیدن زیبا هم خواهی شد. کور خواندی آقا پسر! و بلافاصله خدنگ مرا زیر بغل گرفت و به آسمان برد و پروازکنان آمد و آمد تا به همان قصر کنار رود دجله رسید. آنجا بود که ابتدا دریچه دهلیز را پس زد و زیبا را در حالی که دستش از پشت بسته شده بود بیرون آورد و سپس وردی خواند و بر من فوت کرد. من فورا تبدیل به همان سنگی شدم که تو دیدی و بعد هم زیبا را با خود به هوا برد. چون پشوتن، داستان خود را به پایان رسانید، در ادامه گفت: - و اما من اگر مختصری از ماجرای گذشته زندگی تو باخبر بودم، به این خاطر است. چنان که گفتم خدنگ و نهنگ و جرجیس که سرکردگان عفریتان شرق عالم هستند، هفته ای یک بار و یک شبانه روز به همان قصر کنار رودخانه دجله می آیند و به گفت وگو و نقشه کشیدن و تبادل نظر با یکدیگر می پردازند. از جمله یکی دو هفته پیش بود که خدنگ برای برادرش نهنگ و دیگر عفریتان حاضر در جلسه تعریف کرد که چگونه شراره همسر تو، شیشه عمر مادرش شرنگ را بر زمین زده و او را نابود کرده. شرنگ هم قبل از نابود شدن با وردی شراره و خانه و زندگی اش را به هوا برده. از اتفاق، خدنگ که آن زمان برای مذاکره و صحبت و دیدار به نزد خواهرش آمده و در همان نزدیکی ها بوده، ابتدا با وردی شراره را با مقادیری از طلا و جواهرات ارثیه تو به سرزمین یمن می برد و او را در آنجا کنار نهر آبی تبدیل به درخت سرو می کند و سپس بقیه طلا و جواهرات را به کنار دجله و همان قصر كذایی می آورد. بعد دوباره به سراغ تو بر می گردد و همچنان در تعقیب تو بوده. چون تو همراه کاروان از دمشق به سوی بغداد حرکت می کنی، خدنگ نقشه راه و میزان کالای محموله و اندازه جواهرات کاروان را به سردسته دزدان بیابانگرد شمال عراق می دهد و با اطمینان خاطر از اینکه آن دزدان بی رحم، فردی از مسافران را زنده نمی گذارند، با خیال راحت به قصر می آید. اگر دیدی که خدنگ آنطور با خیال راحت و فکری آسوده، برای مدت یک هفته با دیگر عفريتان به سرزمین های شرق دور سفر کرد، برای این است که تصور می کند تو که شایان مصری هستی و سر در پی شراره همسرت گذاشته ای، اکنون سر به نیست شده و دیگر روی خاک نیستی ؛ والا اگر می دانست که تو زنده هستی، محال بود که دست از سرت بردارد، زیرا همیشه می گفت باید از این شایان مصری خیلی ترسید ؛ زیرا ما عفریتان، تا دنیا دنیا بوده آدمیان را فریب داده ایم، اما این پسرک یک دختر از طایفه ما را فریب داده و عاشق خودش کرده است. تا به حال در تاریخ طولانی زندگانی ما عفريتان، سابقه نداشته که یک دختر عفریته به خاطر عشق پسر آدمیزاد، مادرش را نابود کرده و شیشه عمر او را بشکند. و اما ای ملک بلند اقبال، چون سخنان پشوتن بخارایی به پایان رسید، راه زیرزمینی جاده مخصوص عفریتان نیز به آخر رسید. آنها خود را در دهلیزواره ای که به ته چاه می مانست دیدند. نردبانی هم به دیواره آن متصل بود. هر دو به ترتیب از نردبان بالا آمدند و خود را در دشتی سرسبز دیدند که نهر آبی از کناره دهانه آن چاه رد می شد. هر دو نگاهی به اطراف انداختند و نگاهشان به درخت سروی افتاد که چند صد قدم جلوتر قرار داشت... ادامه دارد 🚩 @Manifestly eitaa.com/Manifestly/2702 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۹۲ #شایان_گوهری 👈ق ۲۲ - خسته نباشی پشوتن! من همان خدنگ عفریت هستم که شما برای پیدا کر
۹۳ 👈 ق ۲۳ آنها خوشحال به جانب درخت سرو دویدند و چون به کنار درخت رسیدند، درخت چند بار به سوی آن دو خم شد. شایان در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده و بغض گلویش را می فشرد، دو دست خود را به دور تنه درخت سرو حلقه زد. در همان موقع پشوتن فریاد کشید: - شایان بالای سرت را نگاه کن! ببین درخت سرو مرتب سر خود را به سوی سمت چپ فرود می آورد. این حرکت غیر از خوش آمدی است که در ابتدا به ما گفت و سرش را به طرف ما خم کرد. تصور می کنم با این حرکت سر، به ما علامتی می دهد. بیا با دقت به طرف چپ برویم، شاید چیزی دستگیرمان شود. بعد از حرف پشوتن بود که درخت سرو سر خود را به علامت تصديق تكان داد.شایان و پشوتن با وسواس و احتیاط ، قدم به قدم به همان سویی که درخت سرو علامت داده بود جلو رفتند تا به نقطه ای رسیدند که خاک های آن دست خورده و زیرورو شده بود. در آنجا ایستادند و خاکها را پس زدند. دریچه ای آهنی پدیدار شد. دریچه را هم پس زدند. راهی با شیب زیاد نمایان شد که به زیر زمین می رفت. پشوتن از جلو و شایان به دنبال، از آن دهلیز با شیب تند جلو رفتند. بعد از مدت کوتاهی به محوطه ای رسیدند که خانه ای در گوشه آن قرار داشت. هر دو با احتیاط پا به ایوان آن خانه گذاشتند و از حیاط آن خانه به حیاط بزرگ تری رسیدند. در گوشه حیاط دوم، تالاری قرار داشت پر از فرش های گرانبها و جواهرات بی نظیر. در طاقچه اتاق سر و گردن خشک شده ای از یک گوزن کوهی قرار داشت. شایان و پشوتن با ترس و حیرت،بی اراده به دور خود می چرخیدند ناگهان صدای یک زن در تالار پیچید که می گفت: - پشوتن! تو چگونه جرئت کردی به اینجا بیایی؟ این مرد کیست که دنبال توست؟ پشوتن چون روی خود را برگرداند، متوجه شد که صدا از دهان همان نیم تنه خشک شده گوزن کوهی در می آید! پشوتن به طرف صدا رفت که مجدد نیم تنه گوزن گفت: - حال که خطر را به جان خریده اید، عجله کنید. اول آن ترکه را که در طاقچه مقابل قرار دارد بردار و چهار مرتبه بر چهار طرف گردن من بزن تا بعد. و چون پشوتن ترکه را از طاقچه برداشت، متوجه شد نظير همان ترکه ای است که با آن شایان جادویش را باطل کرد... و چون زیبا بعد از شکسته شدن جادویش به شکل همان دختر امیرزاده سرزمین تخارستان در آمد گفت: - همسر من! چون با آن عفریت در کجاوه نشستیم، من وقتی به صورتش نگاه کردم، دیدم آن چشمان، نگاه نجیب و مهربان تو نیست. ناگهان به یاد چهره همان مرد خبیثی افتادم که دو بار به نام تاجر جواهر و امیرزاده دروغین سرزمین مراکش به خواستگاری ام آمده بود. با ترس خود را کنار کشیدم و گفتم تو پشوتن نیستی و جوابم داد « نباید هم باشم! من خدنگ دیوم که بالاخره تو را به این شکل تصاحب نمودم و به دست آوردم!» و چون خواستم فریاد بکشم، با دو دستش دهانم را بست و وردی خواند. درِ کالسکه را باز کرد ، مرا با خود به هوا برد و در مکانی بر زمین گذاشت که همان قصر کنار رودخانه دجله بود. خدنگ عفریت آن گاه به من گفت:« از اینجا تا سرزمین تخارستان، بیشتر از یک ماه راه است. تو ضمن اینکه در این قصر از تمام امکانات برخورداری، اما زندانی من هستی و راه فراری نداری. گذشته از همه اینها، تو زن من هستی.» و چون من پاسخ دادم هرچند توی مزور هنگام خواندن خطبه عقد در مجلس نشسته بودی، اما خطبه عقد من به نام پشوتن بخارایی خوانده شده و شوهر من آن امیرزاده است. من هرگز تسلیم تو عفریت نخواهم شد. ادامه دارد 🚩 @Manifestly eitaa.com/Manifestly/2725 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۹۳ #شایان_گوهری 👈 ق ۲۳ آنها خوشحال به جانب درخت سرو دویدند و چون به کنار درخت رسیدن
۹۴ 👈 ق ۲۴ زیبا در ادامه داستانش گفت : - چون خدنگ آن جمله را از زبان من شنید، کشیده ای به صورتم زد و گفت: « تو را مجبور می کنم تسلیم شوی! » چون پاسخ دادم هرگز تسلیم نمی شوم، حتی اگر سنگ شوم، بلافاصله وردی خواند و مرا تبدیل به سنگ کرد و مجسمه سنگ شده ام را در گوشه تالار آن قصر گذاشت. از آن روز به بعد، هر شامگاه می آمد و با ترکه ای که بر من می زد ، مرا به صورت اولیه در می آورد. چون باز هم در برابر خواسته های او مقاومت می کردم و حاضر به تسلیم نمی شدم، با تازیانه به جان من می افتاد و مرا به قدری می زد که خون از سر و تنم جاری می شد. بعد با قهقهه ای دوباره مرا تبدیل به سنگ میکرد و می گفت: « بالاخره من، تو خیره سر یکدنده را وادار به تسلیم می کنم. تو آرزوی ازدواج با آن پشوتن ابله را باید به گور ببری.» و آن ماجرا یعنی تازیانه خوردن هر شامگاه من و تسلیم نشدنم ادامه داشت تا اینکه تو را پیدا کرد ، جادویت کرد ، به آن قصر شوم آورد و همچنان که دیدی مرا به نیم تنه یک گوزن خشک شده تبدیل کرد. از آن موقع که من به این شکل در آمده ام، دیگر خودش پا به اینجا نگذاشته ؛ زیرا اینجا مقر حکمرانی و پایگاه برادرش نهنگ دیو است. هر بار که نهنگ عفریت اینجا می آید، می گوید اگر حاضر به زندگی با خدنگ شدی و او را به خود پذیرفتی، من جادویت را باطل میکنم، والا تا آخر عمرت نه که تا پایان دنیا باید به صورت مجسمه خشک شده یک گوزن کوهی، بالای سر طاقچه تالار این قصر بمانی و خاک بخوری. زیبا بعد از آنکه ماجرای گذشته خود را برای پشوتن تعریف کرد گفت: - ای شوهر عزیزم! من نمی دانم که تو چطور توانستی به اینجا راه پیدا کنی، ولی من می ترسم که یکی از آن دو برادر هر لحظه از راه برسند. باید هرچه زودتر از اینجا فرار کنیم. پشوتن گفت: - من اصلا از زندانی شدن و جادو شدن تو در این قصر خبر نداشتم. من برای آنکه این آقا، یعنی دوستم شایان مصری را که به آن قصر شوم آمد و به دست او جادویم شکسته شد به همسرش برسانم ، به این سرزمین آمدم و تو را پیدا کردم. وقتی جادوی شراره هم شکسته شد ، آن وقت با هم از اینجا می رویم. چون زیبا نشانی همسر جادو شده شایان را پرسید و پاسخ شنید همان سرو روییده در کنار نهر آب، فوری گفت: - آخر آن سرو جادو شده خواهرزاده خدنگ و نهنگ است و از عفریتان می باشد که دایی هایش برای اینکه ادب شود و دیگر سر از اطاعت عفریتان نپیچد، او را به این شکل در آورده اند... پشوتن به میان صحبت زیبا دوید و گفت: - فعلا اگر می دانی جادوی شراره چگونه شکسته می شود، ما را راهنمایی کن، بعدا ماجرا را به تفصیل برایت شرح می دهم. زیبا گفت: - اینطور که من از دو برادر شنیده ام، جادوی درخت سرو به وسیله آن دو قطعه سنگ که در گوشه تالار قرار دارد، شکسته خواهد شد ؛ زیرا خدنگ روزی به برادرش گفت « هر موقع عشق آن مردک جواهر فروش، از كله دختر خواهر کله شق ما افتاد و به تو قول داد که باز هم می تواند یک دختر عفریت سر به راه باشد، می توانی در کنار درخت دو قطعه سنگ را به هم بکوبی. از به هم خوردن سنگها رعد و برقی در آسمان پدید می آید و آن رعد و برق بر تنه درخت سرو می خورد. درخت می سوزد و دود می شود و از میان آتش و دود درخت سرو، شراره دوباره بیرون می آید. در اینجا شایان که همچنان تا آن موقع ساکت ایستاده بود به سخن در آمد و گفت: - پس هرچه زودتر برویم و جادوی شراره را بشکنیم، زیرا وقتی از شر خدنگ و نهنگ در امان خواهیم بود که شیشه عمر آنها را پیدا کرده و بشکنیم ؛ والا بدون آنکه شیشه عمر آنها شکسته شود، ما هر کجا که برویم از شر ایشان در امان نخواهیم بود. لذا شایان به کنار تالار رفت، و آن دو قطعه سنگ را برداشت و به اتفاق پشوتن و زیبا با سرعت از چاه و آن قصر زیرزمینی بیرون آمدند. چون مقابل درخت سرو رسیدند، باز هم دیدند که سرو سرش را به حالت احترام و تعظیم، مقابل آن سه نفر فرود آورده است. شایان چند بار در برابر درخت سرو سنگ ها را به هم کوبید و سائید و چون دید جرقه ای از آن بیرون نیامد و رعد و برقی پیدا نشد، از زیبا پرسید آیا در این مورد اشتباه نکرده ای ؟ که زیبا گفت: - نه ، شما سنگ ها را به من بدهید تا آن طور که خدنگ به برادرش یاد داد و من دیدم آن را به هم بزنم. زیبا سنگ ها را از دست شایان گرفت و دو نوک تیز آن را به هم زد. ناگهان اول جرقه ای و بعد رعد و برقی و سپس آتش گرفتن درخت سرو، و بعد از آنکه درخت به سرعت سوخت و دود شد، شراره با همان زیبایی و همان جلوه دوران زندگی در سرزمین مصر و در خانه شایان نمایان شد... چون قصه بدينجا رسید سحر آمد و پادشاه به خواب رفت و شهرزاد هم شبی دیگر جان سالم به در برد و جلاد هم پی کار خود رفت. 🚩 @Manifestly eitaa.com/Manifestly/2744 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۹۴ #شایان_گوهری 👈 ق ۲۴ زیبا در ادامه داستانش گفت : - چون خدنگ آن جمله را از زبان من
۹۵ 👈 ق۲۵ و اما ای ملک جوان بخت، در ادامه داستان شایان مصری ، معروض می دارم که: شراره بعد از شکسته شدن جادویش، ابتدا خود را در آغوش شوهرش انداخت. بعد از چندی، در حالی که اشک شوق در چشمانش و ترس و اضطراب در چهره اش هویدا بود گفت: - نه من سؤالی از شما می کنم و نه شما حرفی از من بپرسید، چون همه از ماجرای گذشته یکدیگر باخبریم. من چون خواهرزاده خدنگ و نهنگ و پلنگم و خود از طایفه عفریتان بوده و متأسفانه هنوز هم هستم. با اطلاعاتی که از نحوه معدوم شدن اجنه دارم، باید بگویم که من الان با قدرت عفریتان و علم اجنه و نیروی دیوان که در خود سراغ دارم، می توانم هم شما زن و شوهر را در یک چشم بر هم زدن به سرزمین بخارا یا تخارستان ببرم و خودم با تمام طلا و جواهرات انبار شده در قصر نهنگ و سرای خدنگ به سر خانه و زندگی ام برگردم ؛ اما من عفریتان را می شناسم. به خصوص خدنگ و نهنگ را که سرکردگان و امرای عفریتان مشرق زمین هستند. باید بگویم که ، روزگاری امیران و سرکردگان عفریتان شرق ، شرنگ مادر من و خدنگ و نهنگ دایی های من، با اتفاق جرجیس بودند. من از جرجیس زیاد ترسی به دل ندارم. می دانم اگر جرجیس نبود، این دو برادر آتش های بیشتری روی زمین به پا می کردند. شرنگ را هم با اینکه مادرم بود همان طور که می دانید خودم با دست خودم شیشه عمرش را شکستم. خلاصه اینکه قبل از هر کاری ما باید برویم و شیشه عمر خدنگ و نهنگ را یافته و آن را خرد کنیم تا بعدش بتوانیم نفسی به راحتی بکشیم. تا آنجا که من خبر دارم ، شیشه های عمر خدنگ و نهنگ داخل قصری در سرزمین حبشه قرار دارد که بر در آن قصر دو شیر ژیان و شرزه مشغول نگهبانی اند. آن شیران را هیچ جادویی کارگر نیست. هیچ یل و پهلوانی هم قدرت رویارویی و مبارزه با آن دو شیر را ندارد. بردن شما در یک چشم بر هم زدن تا پشت در آن قصر با من ؛ آیا شما دو امیرزاده قدرت مبارزه با آن شیرهای درنده را در خود می بینید؟ اگر بتوانید آن دو شیر را بکشید ، می توانیم به درون قصر برویم و بر شیشه های عمر خدنگ و نهنگ دست پیدا کنیم ؛ و الا هر چهار نفر طعمه آن دو شیر درنده خواهیم شد. در این موقع شایان رو به پشوتن کرد و گفت: - آیا تو امیرزاده در خود قدرت مبارزه با آن شیران درنده را می بینی؟ زیرا تا شیرها را نکشیم و شیشه های عمر آن دو پلید را نشکنیم رهایی و نجات ما از دست خدنگ و نهنگ غیر ممکن است. و چون پشوتن پاسخ مساعد به شایان داد، او رو به شراره کرد و گفت: - فقط برای ما چهار شمشیر بران و آبدیده تهیه کن و به هر شکل که می دانی ما را به سرزمین حبشه برسان. و اما ای ملک جوانبخت، شراره که خود از عفریتان بود و عشق شایان او را به راه آدمیت سوق داده بود و دلش می خواست که از ملک و وادی عفریتان خارج شود، با ترفندی چهار قبضه شمشیر بران، در یک چشم بر هم زدن آماده کرد و سفارش کرد که سنگ و دریچهٔ درِ چاهی را که به درونش رفته و در آنجا زیبا را یافته و سنگ های باطل کردن جادویش را پیدا کرده بودند، سر جایش بگذارند و خاک رویش بریزند. سپس در یک چشم بر هم زدن، با خواندن وردی و چند بار فوت کردن، قالیچه ای از آسمان پایین آمد و در مقابل ایشان پهن شد و روی زمین قرار گرفت. با اشاره شراره، هر چهار نفر روی قالیچه نشستند. باز هم با خواندن وردی قالیچه به آسمان رفت و آنها را برد و برد تا به آسمان سرزمین حبشه رسانید و در گوشه قصری بر زمین نشست. با پایین آمدن قالیچه، ناگهان دو شیر درنده به طرف آنها حمله کردند. شایان فریاد زد: « شراره ! تو و زیبا سوار قالیچه شوید.» که شراره پاسخ داد: - قالیچه رفت و من در تمام مدت عمر فقط یک بار حق استفاده از آن قالیچه را داشتم که آن را هم استفاده کردم. شیرهای درنده نعره کشان به طرف شایان و پشوتن می آمدند. آن دو، هرکدام زیبا و شراره را در پشت خود پناه دادند و در حالی که با هر دو دست شمشیرها را در هوا می چرخانیدند، به جانب شیرهای درنده حمله کردند... ادامه دارد 🚩 @Manifestly eitaa.com/Manifestly/2759 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۹۵ #شایان_گوهری 👈 ق۲۵ و اما ای ملک جوان بخت، در ادامه داستان شایان مصری ، معروض می
۹۶ 👈 ق ۲۶ شاید بیشتر از یک ساعت جدال پشوتن و شایان با شیر های نگهبان قصر خدنگ و نهنگ طول کشید، تا بالاخره در حالی که خون از سر و روی پشوتن و شایان فواره می زد، آن شیرهای درنده از پا در آمدند و هر کدام در گوشه ای افتادند. زیبا و شراره به شستن و بستن زخمهای شوهرانشان پرداختند. چون شایان و پشوتن قدری حالشان جا آمد، از جا بلند شدند و با راهنمایی شراره به داخل رفتند. در یکی از طاقچه های تالار قصر ، چشمان آن چهار نفر به دو شیشه که داخل آن پر از دود سیاه و اندازه اش نصف یک خمره بود افتاد. شراره گفت: - باید هرکدام شما به سرعت خود را به شیشه ها برسانید و تا دستتان به آن رسید، فوری آن را بر زمین بزنید و بشکنید ؛ زیرا اگر معطل کنید و وقت را از دست بدهید نهنگ و خدنگ هر گوشه ای از عالم هم باشند ، مثل برق می آیند و ممکن است با ترفندی شیشه ها را از دستتان بگیرند ؛ که در آن صورت مرگ هر چهار نفر ما حتمی است... هنوز جمله شراره به پایان نرسیده بود که شایان و پشوتن با سرعت خود را به شیشه ها رسانیدند. پشوتن شیشه عمر نهنگ عفریت، و شایان شیشه عمر خدنگ عفریت را در دست گرفتند و به وسط تالار آمدند. تا خواستند شیشه ها را بالا برده و بر زمین بکوبند ، خدنگ عفریت در گوشه ای از تالار ظاهر شد و با صدای بلند و خشمگینانه گفت: - آقا پسرها ! دست نگه دارید که اگر شما شیشه عمر من و برادرم را بر زمین بکوبید، من هم شیشه عمر شراره که می بینید در دست دارم بر زمین می کوبم. در یک لحظه هر چهار نفر، یعنی شراره و زیبا و پشوتن و شایان خشکشان زد و بلاتکلیف رو در روی خدنگ ایستادند. خدنگ رو به شایان کرد و گفت: - گوش کن پسر جان. الان شیشه عمر من در دست تو است و شیشه عمر همسر عزیز و معشوقه دلبند و زیباروی فتانی که این همه راه به خاطرش آمده و این همه زحمت را برایش به جان خریده ای هم در دست من. اگر تو مرا بکشی، من هم همسر عزیزت را نابود می کنم و اگر دوست داری که به وصال دلدارت برسی، من هم دوست دارم که با زیبا خانم تخاری زندگی کنم. چطور تو آقا پسر آدمیزاده به خودت حق میدهی که دل در گروی هر دختری از طایفه عفريتان ببندی، اما من دیو حق ندارم دختری از شما آدمی زادگان را دوست داشته باشم و به همسری انتخاب کنم؟! آقا پسر! یک دقیقه در همین حالت به تو فرصت می دهم که فکرهای خودت را بکنی و یکی از این دو راه را انتخاب کنی. تو شیشه عمر مرا پس بده، و من هم شیشه عمر شراره را به تو می دهم و تو را با تمام سرمایه و ارثیه پدر، به وسیله همان قالیچه ای که شراره به اینجا آوردت ان به سرزمین مصر بر می گردانم. آن وقت من می دانم و این امیرزاده کشور بخارا و این شاهزاده خانم سرزمین تخارستان. همچنان که تو در مصر در کنار معشوق و همسرت به زندگی خواهی پرداخت، من هم زیبا را به عقدم در آورده و بالاخره وادار به زندگی اش می کنم. شایان فورا در مقام پاسخ بر آمده و گفت: - اگر در آن قصر شوم، با این جوان برومند و این شاهزاده تنومند روبه رو نشده بودم و پیمان مودت و دوستی با او نبسته بودم و اگر پای زندگی عشق و علاقه دو انسان دیگر در میان نبود، شاید با تو این معامله را می کردم و شیشه عمر تو را می دادم و شیشه عمر شراره را می گرفتم. اما اولا به خاطر عشق و علاقه ای که پشوتن و زیبا به هم دارند، محال است که حاضر به این معامله بشوم. در ثانی، از کجا که بعدا برادر دیگر شما، یعنی نهنگ دیو سر و کله اش پیدا نشود و یا خودت پشیمان نشوی؟ خدنگ در پاسخ شایان گفت: - هر تضمینی که بخواهی با انتخاب شراره به تو می دهم که اطمینان داشته باشی. بعد دیگر کاری با تو نخواهم داشت. تازه در مرتبه قبل هم که شراره دیوانگی کرد و شیشه عمر مادرش را رد کرد که ما با تو کاری نداشتیم.ما دختر خواهر خودمان را برای مدتی تبدیل به درخت سرو کردیم تا ادب شود. چه بسا اگر تو آقا پسر عجول حوصله به خرج می دادی، دوباره همسر عزیز کرده ات را نزدت پس می فرستادیم. ولی باز هم شایان پاسخ داد: « نه، حاضر نیستم پیشنهاد تو را بپذیرم.» و چون رو به پشوتن کرد که بگوید شیشه عمر نهنگ را هم بر زمین بکوب، شراره بنای التماس را گذاشت و گفت: - ای شایان عزیز! به خاطر بیاور که من به خاطر تو و به جهت احترام عشقی که به تو داشتم، شیشه عمر مادرم را بر زمین زدم و او را نابود کردم. من به خاطر تو مادرم را کشتم . به خاطر تو مدت ها به شکل یک درخت سرو غریبانه در یک بیابان سر کردم. آیا این است پاداش عشق و مهر و محبت من به تو؟ خاطرت باشد که من با آنکه عفریت زاده بودم، اما هرگز با تو چون عفریتان عمل نکردم. لطفا مرا که سراپایم عشق به تو است و اکنون لب پرتگاه مرگ و زندگی ایستاده ام نجات بده... که ناگهان... ادامه دارد 🚩 @Manifestly eitaa.com/Manifestly/2775 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۹۶ #شایان_گوهری 👈 ق ۲۶ شاید بیشتر از یک ساعت جدال پشوتن و شایان با شیر های نگهبان قصر
۹۷ 👈 ق ۲۷ ناگهان شایان اولین فریاد را کشید: - شراره بس کن! تا الان هم هرچه کردم اشتباه بود ؛ زیرا « عاقبت گرگ زاده گرگ شود، گرچه با آدمی بزرگ شود». و فریاد دوم هم خطاب به پشوتن بود که: « درنگ نکن! شیشه را بر زمین بکوب!» و ناگهان صدای سه انفجار در فضای تالار پیچید: اول شراره دود و نابود شد، دوم خدنگ عفریت از روی زمین محو و معدوم شد و سوم نهنگ دیو که پشت پرده ایستاده بود و از ترس جلو نمی آمد ، از وجودش اثری باقی نماند. بعد از یک دقیقه که طنین صدای شکسته شدن شیشه های عمر و بقایای دود سه عفریت، یعنی خدنگ و نهنگ و شراره از بین رفت، زیبا و پشوتن خود را روی دست و پای شایان مصری انداختند و گریه کنان گفتند: - کاش ما می مردیم و شراره عزیزتان زنده می ماند و شما ناکام نمی ماندید. بزرگواری شما در حدی نیست که جبرانش از عهده ما انسان های ضعیف بر آید. شایان در حالی که زیر بازوی پشوتن را گرفته بود، به زیبای تخاری گفت: - برخیز خواهرم. کاری که کردم آن قدر بزرگ نبود که شما زن و شوهر پیش پایم زانو بزنید و اشک بریزید. آخر چطور می شود که دوستی یک انسان را با عشق یک عفریت زاده معاوضه کرد؟ در ثانی، چطور غیرت من قبول می کرد که من ناموس و حیثیت دوستم را زیر پا بگذارم تا خود به وصال معشوق برسم؟ نه، من هرگز منتی بر هیچ کدام از شما دو نفر ندارم، نه بر پشوتن امیرزاده سرزمین بخارا و نه بر تو شاهزاده خانم زیبای تخارستانی.در مورد شراره هم زیاد ناراحت نیستم، زیرا هنگامی که وسوسه های خدنگ دیو به گوشم می رسید، صدای برتر و آوایی رساتر که گویی از عالم بالا بود این سه بیت را زیر گوشم خواند اگر بیضه زاغ ظلمت سرشت نهی زیر طاووس باغ بهشت دهی آبش از چشمه سلسبیل بر آن بیضه گر، دم دمد جبرئیل شود عاقبت بيضه زاغ زاغ کشد رنج بیهوده طاووس باغ و چون صحبت شایان با خواندن آن سه بیت به پایان رسید، ناگهان از پشت پرده جرجیس عفریت بیرون آمد و قبل از آنکه ترس و وحشت سراپای شایان و پشوتن و زیبا را فراگیرد، با لحنی مهربان گفت: - از من نترسید! هر چند متأسفانه من که روزگاری موجودی خداشناس بودم، به جرگه عفریتان پانهادم و همیشه هم در جمع ایشان بودم، اما هرگز همچون ایشان خون آشام و بی رحم نشدم و تا می توانستم در نشست های مشورتی خود، مانع شدت عمل آنها می شدم. اما حضور من الان در اینجا به خاطر این است که بگویم، ای شایان شایسته مصری، زیاد آسوده خاطر مباش و تصور نکن که سرکردگان عفريتان مشرق زمین را به کلی نابود کرده و شیشه عمرشان را شکسته ای. هنوز یکی از آنها زنده است و هر لحظه ممکن است خبردار گشته و بیاید و انتقام خدنگ و نهنگ را از شما بگیرد. پشوتن بخارایی میان حرف جرجیس پرید و گفت: - نکند آن نفر دیگر خود تو باشی ؟! مگر تو نبودی که در جلسات قصر شوم کنار رودخانه دجله همیشه حضور داشتی؟ جرجيس گفت: - بله حضور داشتم، اما تو با اینکه سنگ شده بودی ولی گوش هایت می شنید. مگر یادت رفته که من چقدر در برابر تصمیمات وحشیانه آن دو برادر و بخصوص نهنگ دیو که تو از جنایاتش خبر نداشتی و نداری ایستادگی می کردم؟ آن یک نفر دیگر از سرکردگان عفریتان که زنده است و اکنون در سرزمین های شمال دریای آفریقا و سرزمین موزردها مشغول عفریته گری است ، «فرنگ» خواهر کوچکتر شرنگ، زن اول پدر توست، که اگر از شکسته شدن شیشه های عمر برادرانش توسط شما دو نفر باخبر شود، دمار از روزگارتان در می آورد و یقین بدانید که خیلی زود خبر دار می شود و به سراغتان می آید. ضمنا بد نیست بدانید که من، شوهر فرنگ عفریت هستم. جرجیس در ادامه صحبتش گفت: - ای شایان عزیز! در همان زمانی که شرنگ عفریت، پدر خدا بیامرز تو یونس گوهری را در سرزمین مراکش فریب داد، من هم به دام خواهر آن عفریته یعنی فرنگ افتادم ؛ با این تفاوت که یونس گوهری پدر تو، با فرو کردن خنجر به سینه شرنگ، هرچند که او را نکشت، اما از دام او نجات پیدا کرد. اما من هرگز از خواب غفلت بیدار نشدم و هرچند که سالیان است از او جدا زندگی می کنم و او در سرزمین های مغرب به جادوگری و فساد مشغول است، اما من هرگز شهامت و قدرت تو، شایان شایسته را در خود نمی دیدم و از ترس اینکه اگر قصد جانش را بکنم و شیشه عمرش را بشکنم، برادرانش دمار از روزگارم در خواهند آورد، هم چنان ساکت و بی تفاوت در کنارشان ماندم. اول برایتان بگویم که من با آنکه با علم و رمز و راز عفریتان آشنا هستم، اما چون اصل و نژادم از عفریتان نیست شیشه عمری ندارم و هر لحظه خونم را بر زمین بریزید، جان از تنم خارج می شود ؛ اما با تأیید شعری که تو شایان شایسته خواندی باید من هم بگویم هرگز از کاری که کردی پشیمان مباش زیرا پرتو نیکان نگیرد هر که بنیادش بد است تربیت نااهل را چو گردکان بر گنبد است 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۹۷ #شایان_گوهری 👈 ق ۲۷ ناگهان شایان اولین فریاد را کشید: - شراره بس کن! تا الان هم
۹۸ 👈 ق ۲۸ تو در همان اوان زندگی، با یک فداکاری در راه دوست و رفیق، خودت را از شر زندگی با عفریتی که هرگز دست از مرام و مسلکش برنمی دارد راحت کردی، اما من بیشتر از ۵۰ سال است که کوشیدم و سعی کردم و خود را با قرار گرفتن در ملک عفریتان بدنام کردم، اما هرگز و هرگز موفق نشدم. اکنون ای شایان شایسته، هم برای اینکه شما را از کینه و دشمنی فرنگ عفریت که خواه ناخواه به خونخواهی و انتقام برادرانش خواهد آمد برهانم، و هم برای آنکه به طور کلی نسل سرکردگان عفریتان مشرق زمین را نابود کرده و ریشه آنها را بخشکانیم، حاضرم شما را با خود به سرزمین حلب ببرم و در آنجا در حضورتان با دست خود شیشه عمر فرنگ عفریت را بشکنم، که تو شایان شایسته، فداکاری کردی و به خاطر پشوتن و زیبا، از شراره گذشتی، من هم به خاطر امنیت و سلامت و زندگانی راحت آینده شما، در حضورتان شیشه عمر این عفریت پر تو نیکان نگرفته را خواهم شکست... و اما ای ملک صاحب اقتدار و ای همسر مهربان پر اشتهار، با اجازه قصد دارم داستان شایان مصری را به پایان برده و عرض کنم که: در دنباله آن حرف ها، جرجیس ادامه داد که « شما دو جوان، اصلا به فکر جراحت هایی که در مبارزه با آن دو شیر نگهبان که کشته شدند برداشته اید نیستید. اول اینکه من قدری از علم طب اطلاع داشته و داروهای لازم برای ترمیم فوری زخم های عمیق شما دارم. پس اجازه بدهید به زخم هایتان دارو بزنم و دوباره ببندم. در ضمن ، شاید یادتان رفته که شما الان در سرزمین حبشه هستید. شما به فاصله یک روز از جاده مخصوص عفريتان، از بغداد و سرزمین بین النهرین به یمن رفتید و از آنجا با قالیچه پرنده و هدایت شراره به اینجا که سرزمین حبشه است آمدید. حال به من بگویید شما سه نفر با دست خالی و کیسه تهی چگونه می خواهید خود را به یمن یا بغداد برسانید؟ پس بهتر آن است با آن قالیچه ای که هرکدام از ما عفریتان یک بار در عمر خود حق استفاده از آن را داریم، ابتدا شما را به سرزمین حلب ببرم و از آنجا هم به يمن برسانم.» در این موقع شایان پرسید: - مگر شما نمی توانید با خواندن ورد، مانند دیگر عفریتان ما را به آسمان بلند کنید؟ که جرجيس جواب داد: - ما خودمان قدرت پرواز کردن در آسمان و چون برق از نقطه ای به نقطه دیگر رفتن را داریم. اگر قصد دزدیدن کسی را داشته باشیم می توانیم او را همراه خود به آسمان ببریم، آن هم در صورتی است که ما طرف خود را جادو کنیم.اما من که قصد جادو کردن شما را ندارم. کما اینکه شراره بیچاره هم بدون آنکه کسی را جادو کند، شما را از یمن به اینجا آورد و در آن صورت به عنوان سفر خودمان و یا جابه جایی افراد، بدون آنکه جادو شوند، هرکدام حق استفاده یک بار از قالیچه پرنده را هر پنج سال یک دفعه داریم. بعد از گفتن این سخنان بود که جرجیس وردی خواند و قالیچه پرنده از آسمان پایین آمد. زیبا ، پشوتن ، شایان و جرجيس سوار آن شدند و قالیچه ایشان را در مدت کوتاهی به سرزمین حلب رسانید.آن چهار نفر وارد قصری شدند. جرجیس از طاقچه یکی از اتاق های قصر، شیشه بزرگی را که دود سیاهی در داخل آن بود برداشت و تا تصمیم گرفت آن را به زمین بکوبد، ناگهان پیرزنی عفریته به سرعت از آسمان پایین آمد و فریاد کشید: - نه! دست نگه دار جرجیس. دیوانگی نکن! زود برو شیشه عمرم را سر جایش بگذار. که جرجيس گفت: - دیوانگی نمی کنم. در نهایت عقل می خواهم این کار را انجام دهم. فرنگ عفریت گفت: - تو چطور دلت می آید همسرت را نابود کنی؟ جرجیس از خواب غفلت بیدار شد و گفت: - شما عفریتان چطور تا به حال دلتان آمده که شوهرانی را که آدمیزاد بوده اند نابود کنید؟ این مرتبه قضیه برعکس است. @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۹۸ #شایان_گوهری 👈 ق ۲۸ تو در همان اوان زندگی، با یک فداکاری در راه دوست و رفیق، خودت
۹۹ 👈 ق ۲۹ فرنگ عفريت التماس کنان گفت: - باد تمام گفته های تو را با کمی تأخیر به گوش من رسانید و من همین چند ساعت پیش بود که از پایان کار برادرانم خدنگ و نهنگ باخبر شدم. تو مرا نابود نکن که من قول می دهم هیچ کاری با این سه نفر نداشته باشم و برای همشيه در مغرب زمین بمانم و همچنان که سالیانی است با تو که شوهرم هستی کاری ندارم، دیگر هرگز به سراغت نیایم. جرجيس گفت: - التماس نکن! غیر ممکن است. فرنگ عفریت گریه کنان گفت: - دست نگه دار! قول می دهم توبه کنم... که جرجیس شیشه عمر فرنگ عفریت را بر زمین زد و زیر لب گفت: «توبه گرگ مرگ است.» چون شیشه عمر فرنگ عفریت به وسیله جرجیس، شوهرش بر زمین خورد و فرنگ هم نابود شد، جرجيس نفسی به راحتی کشید و گفت: - از حالا تا پنجاه سال زمین نفسی به راحتی خواهد کشید و آدمیان نیم قرن از شر عفریتان و اجنه در امان خواهند بود ؛ زیرا چهار سر کرده عفریتان مشرق زمین، یعنی شرنگ و خدنگ و نهنگ و فرنگ به ترتیب به وسیله شراره و شایان و من جرجيس شیشه عمرشان شکسته شده.حال ای شایان مصری، مرا به خیر و شما را به سلامت. این کیسه پر از سکه های طلا هم در اختیارتان تا ابتدا خود را به سرزمین یمن برسانید و از آنجا جواهرات ارثیه پدر مرحوم و باجناق سابقم یعنی یونس گوهری را بردارید و سپس به بغداد بروید و با ملک التجار بغدادی که انتظارتان را می کشد دیداری تازه کنید. امیدوارم پشوتن و زیبا هم خوشبخت باشند. در این موقع بود که شایان با اعتراض گفت ما هرگز تو جرجیس شریف و با گذشت را تنها نمی گذاریم ؛ زیرا از آن عفریتانی که تو به ناچار با ایشان دمخور بودی دیگر موجودی باقی نمانده. در ثانی ، درست است که از حالا به بعد تو هم از آن قدرت جادویی گذشته برخوردار نیستی، اما چون عالم به رمز و رموز عفریتان هستی، می توانی ما را از خطرات احتمالی آینده در امان نگه داری. جرجیس پیشنهاد شایان را پذیرفت و چهار تایی همراه کاروانی به سوی سرزمین يمن حرکت کردند.. چون شایان و همراهانش به قصر متروکه خدنگ وارد شدند، جرجیس که جا و مکان تمام طلا و جواهرات و اشیاء دزدیده شده توسط خدنگ و نهنگ دیو را می دانست، آنها را در اختیار شایان قرار داد و از آنجا با کاروانی مطمئن که نگهبانان مسلح داشت به سوی بغداد حرکت کردند. بیست روز بعد به همان قصر شومِ کنار رودخانه دجله رسیدند. در آنجا هم هرچه گنجینه و هر مقدار زر سرخ و جواهر بود بار کردند و با قاطرانی که بارشان تمام جواهرات بود، شایان و جرجیس و پشوتن و زیبا به طرف قصر ملک التجار بغدادی حرکت کردند. چون آن فاصله کوتاه هم طی شد و به در قصر رسیدند، شایان به نگهبانان پیغام آمدن خود را داد. ملک التجار با پای برهنه به استقبال شایان آمد و او را غرق بوسه نمود و به سه نفر همراه او هم خوش آمد گفت. چون شایان تمامی ماجرا را مو به مو برای ملک التجار بغدادی تعریف کرد، ملک التجار به خاطر برچیده شدن بساط عفریتان برای پنجاه سال از سرزمین های مشرق زمین، جشن بزرگی برپا کرد و هزاران نفر را به آن مجلس مهمانی و جشن و سرور دعوت نمود ؛ از جمله پادشاه سرزمین بین النهرین نیز آن شب در آن مهمانی شرکت کرد. ملک التجار بغدادی در آن مجلس جشن و در حضور پادشاه سرزمین بین النهرین، به طور اختصار اما جامع، داستان شایان مصری را در تالار مخصوصی از تالارهای تو در تو که جشن در آن برپا بود تعریف کرد. چون تعریف ماجرا و صحبت های ملک التجار بغدادی در حضور پادشاه و امرای لشکر و رؤسای کشور و بزرگان و برگزیدگان مملکت به پایان رسید، پادشاه شایان را نزد خود فراخواند ، دستی بر شانه اش گذاشت و با صدای بلند خطاب به حاضران گفت: - همه می دانید که وزیر اعظم و مشاور باتجربه من مدتی است که از دنیا رفته و همه شما دیروز همراه من مراسم چهلمین روز وفات او را برگزار کردید. من بدون آنکه از پیش دانسته باشم که امشب با چنین مرد شایسته ای رو به رو می شوم، تصمیم داشتم فردا با شما به مشورت بنشینم و درباره انتخاب وزیر اعظم مذاکره و رایزنی کنم ؛ اما اکنون شایان را شایسته مقام وزارت خود دانسته و در مورد این انتخاب از شما بزرگان مملکت نظر می خواهم. آیا موافق هستید؟ که تمام حاضران در تالار با هم و یک صدا فریاد شادمانه ای کشیدند که آن غریو شادمانه با جمله «مبارک است» پایان یافت. شایان مصری از جا برخاست و زمین ادب بوسید و اجازه خواست و گفت: زهی افتخار برای من.هرچند خود را شایسته چنین مقامی نمی دانم، اما اگر پادشاه سرزمین بین النهرین اجازه دهند قبل از عهده دار شدن مقام وزارت، سفری به سرزمین خودم مصر داشته باشم. @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۹۹ #شایان_گوهری 👈 ق ۲۹ فرنگ عفريت التماس کنان گفت: - باد تمام گفته های تو را با کمی
۱۰۰ 👈 ق۳۰ پادشاه پرسید: - ممکن است بپرسم چرا با این عجله؟ نمی شود این مهم را برای وقتی دیگر بگذارید؟ شایان پاسخ داد: - اگر نصایح پدر مرحومم يونس گوهری و راهنمایی های دوست با تجربه او هارون را شنیده بودم، هرگز آن همه سختی که شما شرحش را شنیدید نمی دیدم. می خواهم به مصر بروم و اگر هارون هنوز زنده باشد از او دعوت کنم که به عنوان مشاور من به بغداد بیاید. من در کنار آن مرد خردمند است که در برابر پادشاه و در ازای خدمتم رو سفید از بوته امتحان بیرون خواهم آمد. اگر هنوز دینا دخترش هم ازدواج نکرده باشد، از دختر هارون هم خواستگاری کنم که آرزوی دیرین پدرم وصلت من با دختر دوستش هارون بود. سلطان بين النهرین در پاسخ شایان گفت: - احتیاجی به سفر جناب وزیر ما نیست. شما لطفا از فردا صبح به کارهای مملکت برسید و من تا ساعتی دیگر ، گروهی را با تشریفات تمام به سرزمین مصر می فرستم. امیدوارم که هم هارون باخرد و پر تجربه زنده و عمرش باقی باشد و هم دینا دختر عزیزش ازدواج نکرده باشد. بعد از اتمام صحبت سلطان سرزمین بین النهرین، امیرزاده پشوتن بخارایی اجازه گرفت ، از جا برخاست و گفت: - اگر سلطان و وزیر اعظم اجازه بفرمایند، من و همسرم همراه نمایندگان شما به سرزمین مصر برویم ؛ زیرا دلم می خواهد قبل از اینکه هارون و دخترش دینا به بغداد بیایند، از زبان من و همسرم از داستان جناب شایان مصری وزیر اعظم سلطان سرزمین بین النهرین باخبر شوند. و چون پادشاه با سر موافقت خود را اعلام نمود، شایان گفت: - ای پشوتن عزیز! ضمن تشکر از تو، من هم از طرف سلطان از پدر بزرگوارت امیر سرزمین بخارا و مادر گرانمایه ات ملکه آن سرزمین دعوت می کنم که به بغداد بیایند. ضمنا جناب جرجیس را هم به همراه نمایندگان حضرت سلطان به بخارا می فرستم ؛ زیرا دوست دارم جناب جرجیس از طرف سلطان از کاهن بزرگ معبد نوبهار آن شهر نیز دعوت کند که ایشان هم در معیت پدر بزرگوار و مادر شریفت به این سرزمین بیایند. آری ای ملک جوانمرد، صبح زود فردای آن روز ، دو گروه از سواران زبده با تشریفات بسیار و نمایندگان صاحب امتیاز و دعوت نامه هایی ممهور به مهر سلطان، به سوی سرزمین های مصر و بخارا حرکت کردند. هنوز یک ماه نشده بود که با یک روز فاصله، قافله ای از مصر به همراه هارون که خوشبختانه هنوز عمرش به دنیا باقی بود و دینای محجوب، که به خاطر عشق بسیار به شایان تمام خواستگاران را جواب رد داده بود از یک طرف، و امیر سرزمین بخارا و همسرش که پدر و مادر پشوتن باشند، به اضافه کاهن بزرگ معبد نوبهار شهر بلخ که «برمک» نامیده می شد، به اضافه پادشاه سرزمین تخارستان و ملکه آن شهر که پدر و مادر زیبای تخاری و همسر پشوتن باشند از طرف دیگر، وارد شهر بغداد شدند. هنوز یک هفته از ورود آن مهمانان عزیز نگذشته بود که باز هم جشنی بزرگتر از جشن اولی در شهر بغداد برپا شد. آن جشن، جشن عروسی شایان مصری با دینای باوفا، دختر هارون، دوست دیرین یونس گوهری، و جشن ازدواج پشوتن بخارایی با زیبای تخاری، دختر امیر سرزمین تخارستان بود. آن دو جشن بزرگ به دستور سلطان سرزمین بین النهرین هفت شبانه روز ادامه داشت . در پایان روز هفتم، شایان ضمن تشکر بسیار از پادشاه سرزمین بین النهرین و ملک التجار بغدادی ، در نهایت ادب از برمک، جرجیس و هارون دعوت کرد که صبح روز بعد در بارگاه سلطان حاضر باشند. صبح روز بعد، برمک کاهن بزرگ معبد نوبهار شهر بلخ، جرجیس آن موجود به راه راست آمده از عفریتان بریده که با دست خود شیشه عمر همسرش فرنگ عفریت را شکست و هارون پدر دینا و همسر شایان، در بارگاه سلطان سرزمین بین النهرین حاضر شدند. ابتدا شایان در برابر سلطان زمین ادب بوسید و بعد گفت: - همانطور که به عرض سلطان رساندم، بنا به گفته جناب جرجیس، با نابودی و مرگ چهار تن از امرا و سرکردگان عفریتان شرق، سرزمین های مشرق زمین تا پنجاه سال از لوث وجود عفريتان و اهریمنان پاک شده است. اما بعد از پنجاه سال چه؟ اگر از امروز فرزندان ما تحصیل علم کنند ، دانش بیاموزند ، راه باطل کردن جادوی جادوگران را فراگیرند و با ترفندهای عالمانه ، شیوه بی اثر کردن شیطنت های جادوگرانه را بیاموزند، تصور نمی کنید که بعد از پنجاه سال هم، دیگر حنای عفریتان رنگی نداشته باشد و نقشه های اهریمنی شان بی اثر بماند؟ https://eitaa.com/Manifestly/2868 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۰۰ #شایان_گوهری👈 ق۳۰ پادشاه پرسید: - ممکن است بپرسم چرا با این عجله؟ نمی شود این مهم
۱۰۱ 👈 قسمت ۳۱ (آخر) من از یک طرف توسط پشوتن امیرزاده سرزمین بخارائی، تعریف کیاست و دانایی جناب برمک را شنیدم و دانستم به خاطر علم و تسلطی که بر امور عفریتان دارند، هرگز جادوی اجنه در مورد ایشان کارگر نیست. از طرف دیگر هم به نیک نفسی جناب جرجیس آگاهی داشته و می دانم ایشان سرالاسرار عفریتان را می دانند.بنده می خواهم از حضور سلطان تقاضا کنم تا ایشان در شهر بغداد مدرسه ای دایر کنند و جوانان را به تعلیم علم و دانش وادارند ؛ که انسان آگاه و فرد عالم محال است در دام عفريتان بیفتد. درضمن همانطور که به عرض رساندم، من هم در مقام وزارت حضرتعالی اجازه داشته باشم با جناب هارون مشورت کنم که هر تار موی سپید ایشان، نشانه خروارها تجربه است. سکان کشتی سلطنت آنگاه محکم و در مقابل توفان های سهمناک مقاوم است که دستیار ناخدای کشتی پیر سرد و گرم کشیده و توفان های سخت پشت سر نهاده باشد آیا سلطان با این دو پیشنهاد موافقت می فرمایند؟ آنجا بود که سلطان سرزمین بین النهرین دو بار سر خود را به نشانه موافقت و به علامت تصدیق فرود آورد... دیگر اینکه، سلطان بين النهرين از امیر شهر بخارا و پدر پشوتن درخواست کرد چند سالی اجازه دهد تا پشوتن در بغداد به عنوان امیر لشكر و فرمانده سپاه سرو سامانی به وضع سپاهیان و نظامیان آن سرزمین بدهد. و اما ای سلطان جوان بخت، اگر چند دقیقه ای دیگر تأمل بفرمایید این داستان شیرین به پایان می رسد. درست نه ماه و نه روز بعد از شب عروسی شایان با دینا، و پشوتن با زیبا، هر کدام صاحب یک اولاد شدند. دینا از شایان دختری به دنیا آورد که نام او را اختر گذاشتند و پشوتن و زیبا هم صاحب پسری شدند که نام او را کیوان نهادند. سالها به سرعت پشت سر هم گذشت. برمک و جرجیس مدرسه بغداد را دایر کردند و جوانان بین النهرین به تحصیل علم پرداختند. بعد از یک سال، برمک مدرسه را به دست جرجیس سپرد و خود راهی دیار بلخ شد. امیر شهر بخارا از دنیا رفت و چون پشوتن برای شرکت در مراسم تدفین و عزاداری پدرش به سرزمین بخارا رفت، با اینکه پسر بزرگتر و ولیعهد و جانشین پدر بود، اما تاج سلطنت سرزمین بخارا را بر سر فروتن برادر کوچکش نهاد و خود به جانب بغداد و به کنار شایان برگشت. اوضاع سرزمین بین النهرین در دوران وزارت شایان رونق بسیار گرفت. شایان همیشه می گفت: - اگر راهنمایی های هارون در ده ساله اول و باقی مانده عمرش نبود، هرگز او هم به آن تجربه و قدرت نمی رسید. به سرعت برق بیست سال گذشت و کیوان و اختر، فرزندان پشوتن بخارایی و شایان مصری که یکی امیر لشکر و سردار سپاه، و دیگری وزیر اعظم سرزمین بین النهرین بود، با هم ازدواج کردند . پادشاه سرزمین بین النهرین در شب عروسی کیوان و اختر در حالی که به علت کهولت سن، دیگر به کندی حرکت می کرد و به سختی حرف می زد، دست کیوان را در دست خود گرفت و گفت: - همه می دانند که من فرزندی از نسل خود ندارم و فرزندان من این دو نور چشم ، شایان مصری و پشوتن بخارایی هستند که بین النهرین را وطن و سرزمین دوم خود قرار دادند. من بعد از مرگم فرزند فرزندانم را به عنوان پادشاه و ملکه سرزمین بین النهرین انتخاب می کنم.کیوان فرزند پسر و شایسته پشوتن بخارایی و اختر دختر نازنین وزیر اعظم شایان مصری. آنگاه سلطان سرزمین بین النهرین، با دستان لرزان خود تاج پادشاهی را از سر خود برداشت و در حالی که می گفت « امیدوارم سال ها زنده باشم تا شاهد حکومت با اقتدار تو شاهزاده برومند باشم. » ، تاج پادشاهی سرزمین بین النهرین را بر سر کیوان، پسر پشوتن، امیرزاده شهر بخارا گذاشت و به این ترتیب بود که امیر زاده ای از دیار بخارا و از خطه خراسان بزرگ، و قسمتی از خاک پهناور ایران باستان، برای دورانی طولانی پادشاه سرزمین بین النهرین شد. پایان داستان داستان بعدی 🌺 دلقک🌺 🚩 @Manifestly