eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.7هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - داستانک
#کلیله_و_دمنه #دو_دوست #قسمت1 (سه قسمتی) ✏️روزی روزگاری در صحرایی که چاه های قنات آب زیاد بود و ک
(سه قسمتی) ✏️خورشید کم کم غروب می کرد که هوا از ابر پوشیده شد و باد و طوفان سختی شروع شد و رعد و برق و باران تندی درگرفت. دیگر شاخه درخت جای آرام و قرار نبود اما بازنده هر چه نگاه کرد هیچ پناهگاهی ندید تا از باد و باران و سرما به آنجا پناه ببرد. آخر خود را به زیر شاخ و برگ درخت گل سرخی کشید و تا صبح از سرما و رطوبت هوا لرزید. گاهی با خود میگفت: چه بد کردم که تنها به این محل ناشناس آمدم و سخن دوست باوفای خود را نشنیدم.» ولی دوباره به خودش جواب می داد که: همیشه هوا این طور نمیداند و هر چه باشد می گذرد و اگر قرار باشد با یک ناراحتی از میدان در بروم و روحیه خود را ببازم هرگز به جایی نخواهم رسید و باید صبر و استقامت داشته باشم. به هرحال شب را با هزار زحمت و بیخوابی گذراند. صبح که هوا صاف شد و آفتاب، دشت و کوه را روشن ساخت بازنده باز بر شاخه درخت قرار گرفت و از صنای هوا لذت میبرد اما چون هیچکس را نمی شناخت و زبانشان را نمیفهمید هرچه میخواست آواز بخواند خواندنش نمی آمد و داشت فکر می کرد که: «آیا بهتر نیست به خانه برگردم؟» دوباره می گفت: «حالا که قصد کرده ام چند روزی دور دنیا گردش کنم، گردش می کنم.» و هنوز در این فکر بود که دید یک شاهین قوی پنجه به طرف او می آید و قصد گرفتن او را دارد. از دیدن دشمن دلش به تپش افتاد و از اینکه هنوز از سرمای شب گذشته راحت نشده گرفتاری دیگری برایش پیش آمده سخت وحشت کرد و فوری به یاد نوازنده افتاد و در دل خود عهد کرد که اگر از شر این شاهين نجات یافت دیگر فکر جهانگردی را کنار بگذارد و نزد یار وفادار خود برگردد. در همین حال که داشت نذر و نیاز می کرد ناگهان از طرف دیگر یک عقاب تیزچنگال را دید که او هم داشت به سویش میآمد. پازنده که دید دشمن دو تا شد از ترس دست و پایش میلرزید و عقلش نمی رسید که کار کند. باری، عقاب زودتر از شاهین نزدیک شاخه کبوتر رسید و چند بار دور آن درخت پرواز کرد. گویا با خود می گفت این کبوتر ضعیف لقمه کوچکی است و لیاقت مرا ندارد، ولی هر چه باشد برای صبحانه ام کافی است. آن وقت عقاب به قصد گرفتن کبوتر پیش آمد اما همینکه چنگال خود را دراز کرد از آن طرف شاهين با عجله رسید و خواست کبوتر را زودتر از عقاب به چنگ آورد. عقاب که خود را رئیس پرندگان میدانست از این بياحترامی شاهین غضبناك شد و با شاهین سینه به سینه هم خوردند و با نیش و چنگال به جان هم افتادند. بازنده که این حال را دید خدا را یاد کرد و خود را از بالای درخت به زیر انداخت و رفت در سوراخ تنگ و تاریکی که زیر سنگ بود پنهان شد و از ترس همانجا ماند تا صبح روز بعد و همش به دوست خود نوازنده فکر میکرد. ارائه شده در کانال مانیفست در ایتا صبح وقتی هوا روشن شد آهسته از سوراخ بیرون آمد و ترسان پر و بالی زد و در جستجوی غذا بر آمد. در حالی که پرواز می کرد در پای تپه ای کبوتر چاق و چله ای را دید که روی زمین نشسته است و خوب که نگاه کرد دید اطراف او هم قدری برنج و ارزن دیده میشود. بازنده که خیلی گرسنه بود و حالا بعد از یک روز و دو شب خوراك پیدا کرده بود راست به زمین فرود آمد و نزدیکی آن کبوتر نشست و چون هیچ اندیشه جز سیر کردن شکم نداشت شروع کرد به دانه خوردن. اما هنوز دانه اول فرو نرفته بود که فهمید این جا دام شکار بوده و دست و پایش در تله گیر کرده است. بازنده رو به آن کبوتر کرد و گفت: «ای برادر، ما از جنس یکدیگریم و من از دیدن توکه هم جنسم بودی گول خوردم و به دام افتادم. شرط انصاف این بود که زودتر مرا خبردار کی تا من در دام نیفتم و من که بسان تو بودم چرا حقیقت را به من نگفتی؟... ادامه دارد... eitaa.com/Manifestly/2467 قسمت بعد
🌺🍂🍃 🍂🍃 🍃 ✏️روزی مدیر یکی از شرکت های بزرگ در حالیکه به سمت دفتر کارش می رفت چشمش به جوانی افتاد که در راهرو ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میکرد. جلو رفت و از او پرسید: «شما ماهانه چقدر حقوق دریافت می‌کنی؟» جوان با تعجب جواب داد: «ماهی ۲۰۰۰ دلار.» مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از کیف پول خود ۶۰۰۰ دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: «این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود، تو اخراجی ! ما به کارمندان خود حقوق می‌دهیم که کار کنند نه اینکه یکجا بایستند و بیکار به اطراف نگاه کنند.» جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از کارمند دیگری که در نزدیکیش بود پرسید: «آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟ چرا اینقدر خوشحال شد؟» کارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد: «او پیک پیتزا فروشی بود که برای کارکنان پیتزا آورده بود.» 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۸۳ #شایان_گوهری 👈 ق ۱۳ 🚩شایان با باغی بزرگ و نهری از آب و ساختمانی زیبا روبه رو شد که
۸۴ ق ۱۴ صدای دیگری پاسخ داد: - اشتباه می کنی. آن چنان ترس در دل مردم بغداد انداخته ایم که بیچاره ها از صد فرسخی اینجا هم رد نمی شوند. این بوی آدمیزادی که می شنوی از دجله می آید و باد رودخانه به اینجا می آورد. چرا شامه ات بوی آدمیزاد را می گیرد، اما بوی ماهی های خوش خوراک رودخانه را نمی گیرد؟ دل قوی دار ، که تنها آدمیزادی که در اینجا وجود دارد همین امیرزاده سنگ شده است که مقابل رویمان قرار دارد. فعلا جادوی این آقازاده جسور را برای مدتی باطل کن که مقداری غذا زهر مار کند و کارهایش را انجام بدهد زیرا دوست ندارم فعلا بمیرد. این آقازاده باید اینقدر به صورت سنگ شده در اینجا بماند تا داستانش قصه شود و همگان این سخن آویزه گوششان باشد که عفریتان مقتدر ، کشورشان مرز ندارد. هرکه در مقابلشان بایستد، اگر دود نشود و به هوا نرود، در روی زمین تبدیل به سنگ خواهد شد. ضمنا به قراری که شنیده ام، شایان مصری به دمشق رفته و از دمشق قصد آمدن به بغداد را کرده تا بلکه شراره سرکش را که قصد آدم شدن را کرده بود پیدا کند. دیشب یکی از یاران ما نقشه و مسیر کاروان تجار جواهر را به سر دسته دزدان بیابانگر نشان داد. تا آنجا که من می دانم، آن دزدان بیابانگرد روی ما جنیان را سفید کرده اند، زیرا به هر کاروانی که حمله می کنند حتی یک نفر را هم زنده نمی گذارند. اول اینکه حتما آن پسرک دیشب سرش زیر تبر دزدان بیابانگرد رفته. در ثانی، بیچاره راه را عوضی نیامده بود. البته نمی دانسته که شراره سرکش الان در یمن در کنار نهری تبدیل به درخت سروی شده. آری، آن دختر باید سال ها به صورت درخت سرو بماند تا دیگر عاشق نشود که در حمایت معشوق مقابل مادر بایستد و شیشه عمر او را بشکند. این حقیقت را هم باید بفهمد و بداند که مادر اگر دیو دو شاخ هم باشد، باز احترامش واجب است و مقابلش نباید ایستاد. جنیان بعد از ساعتی که در تالار آن قصر نشستند و نقشه هایشان را کشیدند و حرف هایشان را برای هم گفتند، قصد رفتن کردند و ابتدا با ترکه ای که در دست جرجیس بود، به بدن امیرزاده بخارائی زدند که آن بیچاره باز هم تبدیل به سنگ مرمر شد. سپس ترکه را در طاقچه تالار گذاشتند که یکی از عفریتان گفت: - ای جرجیس! این ترکه را که باطل کننده سحر امیرزاده بخارایی است، اینجا نگذار. با خودت بردار که ببریم، جرجيس جواب داد: - اولا که این آقازاده سنگ شده قدرت حرکت ندارد. در ثانی، من اطمینان دارم که پای هیچ جنبنده ای هم به اینجا نمی رسد. ملک التجار بغدادی و غلامانش از ترس به آن دو قصر خود هم سر نمی زنند، چه رسد به اینجا بیایند! امشب عجله داریم و باید برویم. هفته آینده که اینجا آمدیم، برای جادوی این آقازاده جسور فکر دیگری می کنیم و این ترکه را تبدیل به شیئی دیگر خواهیم کرد. بعد از این کلام و مقداری صحبت های دیگر، جنیان از قصر سوم ملک التجار بغدادی خارج شدند. بلافاصله بعد از خروج جنیان از قصر بود که شایان مصری و شنونده تمامی گفت وگوهای عفریتان، سنگ بالای سر خود و زیر پای مجسمه را پس زد. مجسمه فورا گفت: - عجله نکن! ممکن است عفریتان برگردند. آنها هنوز از قصر خارج نشده اند. شایان دریچه را دوباره به هم بست که عفریتان وارد سرسرا شدند و یکی از آنها رو به مجسمه کرد و گفت: - ای امیرزاده سرکش بخارائی! با خود چرا حرف می زنی؟ دیوانه ها با خودشان حرف می زنند. عفریت دیگری پیشنهاد داد: - تو که سنگش کردی ، لالش هم بکن که خیالمان راحت بشود. نکند دیوانگی به سرش بزند و فریاد بکشد و کسی را خبر کند. یکی از عفریتان که شاید همان جرجیس بود، ترکه را از طاقچه تالار قصر برداشت ، ضربه ای بر دهان مجسمه زد و گفت: - این یک ضربه هم بر دهانش تا خیال تو هم راحت شود. ادامه دارد eitaa.com/Manifestly/2485 قسمت بعد
#جملات_ناب ✏️هر بار که می‌خواهم به سمتت بیایم، یادم می‌افتد دلتنگی، هرگز بهانه خوبی برای تکرار یک اشتباه نیست ! 👤 آنا گاوالدا 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#کلیله_و_دمنه #دو_دوست #قسمت2 (سه قسمتی) ✏️خورشید کم کم غروب می کرد که هوا از ابر پوشیده شد و باد و
(آخر) ✏️کبوتر جواب داد: « به چهار دلیل حرف نزدم.. 🔹اول اینکه،گرچه همجنسیم اما من دارم از این راه نان میخورم زیرا شکارچی به من آب و دانه میدهد و هر روز مرا در دام می گذارد تا امثال تو را گول بزند و شکار کند و اگر من این فایده را برایش نداشته باشم مرا به سیخ کباب خواهد کشید. 🔹دوم اینکه، خداوند دو تا چشم بینا داده که آن را باز کنی و راه و چاه را بشناسی. خوب بود از اول که دانه را دیدی فکر دام را هم بکنی و اگر عقل داشتی فکر می کردی که اینجا مزرعه برنج نیست و هر جا که خوراك مفت برای کسی آماده می کنند غرضی هم در کارشان است و بیخود کسی برای جناب عالی برنج مفت نمی پاشد. 🔹و سوم اینکه، من تنها بودم و در عالم بدبختی خود رفیق نداشتم، می خواستم تو هم به تله بیفتی تا دست کم مدت کوتاهی همدرد داشته باشم. مگر نمیدانی کسانی که خودشان گمراه شده اند و به بدبختی و بیچارگی افتاده اند دلشان می خواهد همه مثل آنها باشند تا کسی آنها را ملامت نکند؟ 🔹چهارم اینکه، من تورا به خوردن دانه دعوت نکرده بودم که مهمان من باشی، تقصیر از خودت است که عجله کردی و از من نپرسیدی که این دانه ها مال کیست؟ حالا اینجا باش تا عقلت به کار بیفتد و بعد از این حساب همه چیز را بکنی» بازنده که دید حرفهای کبوتر جواب ندارد گفت: «بسیار خوب، از این پندهای تو متشکرم، حالا از راه لطف و مرحمت آیا میتوانی راه فراری به من نشان بدهی تا بعد از این نصيحتهای ترا به کار برم و تا عمر دارم دعاگوی تو باشم ؟ کبوتر گفت: «عجب کفتر ساده و هالویی هستی! احمق جان! اگر راه فراری بلد بودم اول خودم فرار می کردم. اینها کار بخت و قسمت و خواست خداست و چاره ندارد و حال تو درست به حال آن بچه شتر میماند که در قطار شترها به مادرش می گفت: «مادر جان، من از راه رفتن خسته شده ام؛ کمی بنشینیم تا خستگی در کنم.» و مادرش جواب داد: «اگر اختیار در دست من بود خودم را هم از بارکشیدن نجات میدادم اما حالا سر رشته در دست دیگری است. بازنده از حرفهای کبوتر غريبه فهمید که از او بوی خیری نمی آید ولی با خود گفت: با همه اینها نا امید نباید شد و بی کار نباید نشست و تقصیر را به گردن شانس و بخت و خواست خدا نباید گذاشت. خدا که درد داده دوا هم داده و هر نوع گرفتاری هم راه چاره ای دارد. بعد با خود فکری کرد و با نوك خود رشته دام را ریش ریش کرد و ناگهان با زور هر چه تمامتر پرواز کرد. اتفاقا رشته دام هم پوسیده بود و پاره شد و بار دیگر بازنده آزادی خود را به دست آورد و با خود گفت: «اگر کوشش نکرده بودم و گفته بودم خواست خداست و قسمت است من هم در دام مانده بودم. بعد با سعی بسیار رو به وطن نهاد و غم گرسنگی را فراموش کرد و آمد و آمد تا در میان راه به کشتزاری رسید و برای رفع خستگی بر لب دیوار خرابه ای نشست و فکر کردن اینجا دیگر آبادی است و مرغهای وحشی نیستند.» و بی خیال به تماشای کشتزار مشغول شد. در این وقت کودکی دهاتی که از پشت دیوار میگذشت چشمش به کبوتر افتاد و سنگریزهای در تیر و کمان لاستیگی گذاشت و به طرف کبوتر نشانه گرفت. سنگریزه آمد به پهلوی بازنده خورد و بازنده از بالای دیوار سرنگون شد و به ته چاهی که در پای دیوار بود فرو افتاد. کودک دید که نمی تواند کبوتر را از چاه بیرون بیاورد راه خود را گرفت و رفت. بازنده یک شبانه روز در آن چاه ماند؛ از درد پهلو می نالید و با خود میگفت: «سزای من که پند دوست را نشنیدم و تنها در راهی که نشناخته و نسنجیده بود رفتم بدتر از این است. کسی که قصد غربت می کند باید نخست آنجا را بشناسد و شرایط زندگی در محل جدید را به خوبی فراهم کرده باشد. باز خوب است که از هر غمی به نوعی رهایی یافتم.» باری روز بعد که درد پهلویش کمی آرام شد یکسره رو به وطن خود رهسپار شد. نزدیک ظهر بود که به خانه رسید و نوازنده چون صدای پر و بال آشنا شنید بیرون دوید و یکدیگر را در آغوش گرفتند و کبوتران دیگر هم همه جمع شدند و از دیدار دوستان شادی کردند. چون نوازنده با زنده را خسته و رنجور دید سرگذشت او را پرسید و بازنده جواب داد: «شنیده بودم که از جهانگردی فایده بسیار و تجربه بیشمار به دست می آید و خیال می کردم دنیای دیگران از دنیای ما بهتر است. حالا این تجربه را یافتم که گرچه دنیا جاهای دیدنی بسیار دارد اما خوشی و آسایش در دیدار خویشان و دوستان همدل و همزبان است و تازه بعد از این جهانگردی است که قدر وطن و خوبیهای آن شناخته میشود.» 🔻پانوشت: اگر همه آنها که از ایران رفته اند مانده بودند، امروز ایران ده برابر آبادتر و آنها صد برابر شادتر بودند. 🚩 @Manifestly
کارمند تازه وارد✏️ 🌺🍂🍃 🍂🍃 🍃 مردی به استخدام یک شرکت بزرگ درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: «یک فنجان قهوه برای من بیاورید.» صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می ‌زنی؟» کارمند تازه وارد گفت: «نه» صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق.» مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با کی حرف میزنی، بیچاره.» مدیر اجرایی گفت: «نه» کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت!!😁😁 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۸۴ #شایان_گوهری ق ۱۴ صدای دیگری پاسخ داد: - اشتباه می کنی. آن چنان ترس در دل مردم بغ
۸۵ 👈ق ۱۵ چون ساعتی از رفتن عفریتان گذشت، شایان با احتیاط دریچه بالای دهلیز را کنار زد ، از آن مکان تنگ و تاریک خارج شد. به طرف طاقچه تالار رفت ، ترکه را برداشت ، به طرف مجسمه آمد و ضربه ای به آهستگی بر دهان مجسمه زد. مجسمه به سخن درآمد و گفت: - اولا که از تو و هوش بسیارت متشکرم. در ثانی، باید بدانی که من نامم پشوتن است، اگر لطف کنی و آن ترکه را پنج مرتبه به ترتیب بر گردنم، بر دو دستم و بر دو پایم بکوبی جادوی من شکسته خواهد شد. شایان مصری به همان ترتیب جادوی پشوتن را شکست. او تبدیل به جوان بسیار زیبا و برازنده ای شد و گفت: - به پاس محبتی که در حق من کردی، اولا به تو بگویم که تمام دینارهای زر سرخ و جواهرات پدرت در دهلیزی که وارد آن شدی قرار دارد. در انتهای دهلیز دریچه دیگری قرار دارد که از آن راه می توانیم در یک چشم بر هم زدن خود را به سرزمین یمن برسانیم. آنجا مقر حکومت پلنگ عفریت است.پلنگ برادر خدنگ ، سر دسته عفریتان این منطقه است که در کنار جرجیس نشسته بود. تو صحبت هایش را زمانی که در دهلیز پنهان بودی می شنیدی، اکنون فرصت بسیار خوبی است. ما یک هفته هم وقت داریم تا بلکه بتوانیم از جاده مخصوص عفریتان که در زیرزمین حفر شده، خودرا به قصر پلنگ عفریت برسانیم و شراره عزیز تو را آزاد کنیم. شایان با تعجب از پشوتن پرسید: - تو این مطالب را درباره من از کجا می دانی ؟ پشوتن پاسخ داد: - شرنگ مادر شراره همسر تو، که زنت شیشه عمرش را بر زمین زد و شکست، خواهر خدنگ امير عفريتان این منطقه است. عفریتان هفته ای یک بار که به اینجا می آیند و یک شبانه روز با هم هستند، خیلی حرف می زنند که من هم تمام آن ها را می شنوم ؛ از جمله وقتی قصه تو و شراره و خواهرش شرنگ را تعریف می کرد، من تمام آن را شنیدم. تو را بدون آنکه خودت بدانی شناختم و از ماجرای دردناک زندگی و عاقبتت که آوارگی در دشت و بیابان است خبردار شدم. به هر صورت ، باید بدانی که پلنگ و خدنگ، برادران شرنگ هستند که اکنون خواهرزاده خود، یعنی شراره را جادو کرده اند. در بین عفریتان ، این رسم که خودشان، خودشان را طلسم و جادو کنند بسیار کم است ؛ زیرا عفریتان کمتر از دستورات سرکردگان خود سرپیچی می کنند. به هر روی، وقت را نباید از دست بدهیم که اکنون تمامی عفریتان در سرزمین های مشرق دور هم جمع هستند و پلنگ هم اکنون در قصر خود نیست. آماده حرکت باش تا از راه مخصوص و از درون دهلیز تو را نزد همسرت شراره ببرم. چون پشوتن بخارایی و شایان مصری از مسیر جنیان به سوی سرزمین یمن به راه افتادند، شایان پرسید: - ما از این جاده چقدر در راه خواهیم بود؟ پشوتن بخارایی جواب داد: - این راه را که پلنگ و خدنگ، بین مقر فرماندهی های خود ایجاد کرده اند، آن طور که از خودشان شنیده ام خیلی کوتاه است و ما فاصله ده پانزده روزه از روی زمین را، بین یک صبح تا ظهر می توانیم طی کنیم. شایان بعد از شنیدن این پاسخ به پشوتن گفت: - تو که تمام داستان زندگی مرا می دانی ؛حالا که از حسن اتفاق، تقدير ما دو را سر راه یکدیگر قرار داده، منی که هیچ از داستان زندگی و سرگذشت تو نمی دانم خیلی دوست دارم در طي طول این راه ، تو به تعریف قصه خودت بپردازی... که باز هم قصه ناتمام ماند و سلطان را خواب در ربود و شهرزاد هم یک دو ساعت مانده تا دمیدن خورشید، رفت تا بیاساید. eitaa.com/Manifestly/2507 قسمت بعد
🔴داستان های که برای خواندنشان دعوت شدید🔴 داستان بسیار زیبای شایان گوهری(مصری)👇 eitaa.com/Manifestly/2023 داستان زیبای دانادل👇 eitaa.com/Manifestly/2204 داستان امام علی👇 eitaa.com/Manifestly/70 داستان زیبای مرتاض و علامه طباطبایی👇 eitaa.com/Manifestly/2168 داستان زیبای بهلول و حکیم خراسانی👇 eitaa.com/Manifestly/787 داستان سلطان محمود 👇 eitaa.com/Manifestly/1002 قاضی👇 eitaa.com/Manifestly/57 مرد خسیس ثروتمند👇 eitaa.com/Manifestly/473 سه خاتون بغدادی👇 eitaa.com/Manifestly/797 نورالدین و شمس الدین👇 eitaa.com/Manifestly/1613
#جملات_ناب ✏️دوستی چیزی نیست که در مدرسه یاد بگیری. ولی اگر معنای دوستی را یاد نگرفته ای، پس معنای هیچ چیزی را واقعا یاد نگرفتی. 👤محمد علی کلی 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
داستانی زیبا از ✏️ داستانهای کلیله و دمنه با بقیه داستانها فرق داره و دلیلشم اینه آخر هر داستان یه درس زندگی به آدم میده و در بعضی داستانها از حیوانات برای بیان صفات و باطن استفاده میکنه (مثلا روباه موجود مکار، و گرگ نامرد، شیر با شرف و...) داستان امروز این داستان سراسر نکات آموزنده و درس زندگی هست برای همه و مخصوصا در مورد رهبری و مدیریت نکات آموزنده ای میگه 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
داستانی زیبا از #کلیله_و_دمنه✏️ داستانهای کلیله و دمنه با بقیه داستانها فرق داره و دلیلشم اینه آخر
🌺🍂🍃 🍂🍃 🍃 (دو قسمتی) ✏️روزی روزگاری کلاغي در آسمان پرواز می کرد که به مزرعه ای سرسبز رسید. روي شاخه درختی نشست تا کمی استراحت کند. در این حین متوجه شد که یک شکارچی به طرف او می آید. کلاغ ترسید، اما بعد با خود گفت: تا زمانی که کبوترها، آهوان، خرگوش ها و دیگر موجودات هستند، هیچ کس به من آزاري نخواهد رساند. بعد آرام نشست و شکارچی را زیر نظر گرفت. شکارچی که متوجه کلاغ نشده بود، تور خود را پهن کرد، مقداري دانه پاشید و بعد خود را پشت یک بوته پنهان کرد. یک دسته کبوتر، از راه دور پرواز کنان و بازی کنان از آن بالا، دانه ها را دیدند و خواستند پایین بیایند و بخورند. سردسته آنها کبوتري دنیا دیده بود و به خاطر داشتن یک خط سفید در دور گردنش او را طوقی مي نامیدند. طوقی در حالي که به آنها اخطار می داد گفت: عجله نکنید بگذارید تا مطمئن شویم خطری وجود ندارد. کبوترهای دیگر گفتند: نه ما خيلي گرسنه هستیم و می خواهیم قبل از این که پرنده های دیگر دانه ها را بردارند، برویم و دلی از عزا درآوریم. از این گذشته اینجا بیابان است و خطری وجود ندارد. سپس همه آنها روي دانه ها فرود آمدند و گرفتار دام صیاد شدند. کبوترها وقتی دیدند که در دام افتاده اند، همه غمگین و ناراحت شدند و سعی کردند از میان سوراخهای تور فرار کنند. اما موفق نشدند. شکارچي وقتي ديد آن همه کبوتر در تورش گرفتار شده اند، هیجان زده شد و پرید تا پرنده ها را بگیرد. طوقی به همراهان خود گفت: گوش کنید دوستان، ما خيلي عجله کردیم، درنتیجه به دام افتادیم، اما نباید وقت را تلف کرد. شکارچی دارد به طرف ما می آید. اگر لحظه اي را هدر بدهیم، فرصت را از دست خواهیم داد. ما باید متحد شویم اگر هر یک از ما به تنهايي اقدام به فرار کنیم،فایده ای نخواهد داشت. کبوترها پرسیدند: باید چه کار کنیم ؟ طوقي جواب داد: بیایید قبل از این که شکارچي به ما برسد، با هم و با همه قدرتمان به بالا پرواز کنیم و تور را با خود ببریم. بعد به شما خواهم گفت که چگونه آزاد شويم. كبوترها قبول کردند و همه با هم در حالي که تور را با خود حمل می کردند، به رهبري طوقي پرواز کردند. شکارچي به سرعت دنبال آنها دوید، به تا وقتي آنها خسته شدند و به زمین افتادند، آنها را بگیرد. کلاغ که این ماجرا را تماشا می کرد، از باهوشي پرنده ها لذت برد. به دنبال کبوترها و مردی که در تعقیب آنها بود رفت. کنجکاو بود که ببیند بالاخره چه خواهد شد. بعد از اینکه یک مسافت طولاني پرواز کردند، طوقي گفت: شکارچي ما را دنبال میکند و منتظر است ما خسته شویم تا ما را شکار کند. بیایید پشت یک دیوار پنهان شویم تا او مارا گم کند. سپس به سوي روستای پرجمعیتي پرواز کردند و از دید شکارچي ناپدید شدند. شکارچی که از پیدا کردن کبوترها ناامید شده بود، دیگر آنها را دنبال نکرد و رفت. کبوترها پرسیدند: حالا چگونه می توانیم خودمان را از این تورها رها کنیم. طوقی پاسخ داد: این کار از دست ما ساخته نیست و ما به کمک نیاز داریم. من موشي را مي شناسم که سالها با یکدیگر همسایه بوده ایم، من به او محبت زیادی کرده ام و بسیار به او کمک نموده ام. نام او زیرک است. او مي تواند تور را با دندانش پاره کند. در این قبیل موارد است که مي شود از نعمت دوستي، بهره برد. سپس آنها روي خرابه اي که موش در آن زندگي مي کرد، فرود آمدند و طوقي موش را صدا زد تا به آنها کمک کند. موش از دیدن کبوترها و تور حیرت کرد و از طوقي پرسید: چگونه با داشتن این همه هوش گرفتار شدی؟ طوقي جواب داد: ارائه شده در کانال مانیفست در ایتا 🔹 اول طمع به دانه ها و بعد عجله کردن باعث شد که در این دام بیافتیم. 🔹از این گذشته در زندگی همیشه موقعيتهاي خوب و بد پیش می آید و هرکس ممکن است اشتباه کند. اما عاقل هرگز امید خود را از دست نمی دهد و ناامید نمي شود. حالا وقت گفتن این حرفها نیست. نمي خواهي دوستانم را از بند رها کني؟ موش شروع به بریدن بندهاي طوقي کرد. طوقي گفت : دوست عزیزم اول بندهای دوستانم را پاره کن. موش گفت: نوبت آنها هم مي رسد. مي خواهم اول تو را آزاد کنم، چون تو به من خیلی محبت کرده اي. طوقی گفت:.... ادامه دارد... eitaa.com/Manifestly/2514 👈 قسمت بعد 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
اشتباه موردی✏️ 🌺🍂🍃 🍂🍃 🍃 کارمندی به دفتر رئیس خود می‌رود و می‌گوید: «معنی این چیست؟ شما ۲۰۰ دلار کمتر از چیزی که توافق کرده بودیم به من پرداخت کردید.» رئیس پاسخ می دهد: «خودم می‌دانم، اما ماه گذشته که ۲۰۰ دلار بیشتر به تو پرداخت کردم هیچ شکایتی نکردی.» کارمند با حاضر جوابی پاسخ می دهد: «درسته، من معمولا از اشتباه های موردی می گذرم اما وقتی تکرار می شود وظیفه خود می دانم به شما گزارش کنم.» 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این چیزی که میبینید ریشه گیاه سنجیوانی هست جالبی این ریشه اینه که وقتی خشک میشه بندازیش تو آب یا رودخانه در خلاف جهت آب حرکت میکنه ! 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۸۵ #شایان_گوهری 👈ق ۱۵ چون ساعتی از رفتن عفریتان گذشت، شایان با احتیاط دریچه بالای دهل
۸۶ 👈 ق ۱۶ و اما ای سلطان شهریار دل آگاه و شهرزاد قصه گو را حامی و پشت و پناه، دیشب داستان شایان مصری به آنجا رسید که: پشوتن سر خود را به نشانه موافقت فرود آورد و گفت ای شایان شایسته مصری، باید بدانی من پسر امیر شهر بخارا هستم که مدت یک سال است جادو شده و اسیر دست خدنگ دیو می باشم. داستان زندگی ام از این قرار است که من تنها پسر خانواده ام بودم. پدرم در تعلیم و تربیت من زحمت بسیار کشید و تمام آموزگاران و استادان را برای آموزش انواع فنون و هنرها انتخاب کرد و مرا به دست ایشان سپرد ؛ به ترتیبی که هم به تمام فنون جنگ و امور رزم و آئین ملک و مملکت داری آشنا هستم و هم تمام هنرها و علم ریاضی را آموخته ام. دو سال پیش بود که روزی پدرم مژده داد که امیر شهر تخارستان ما را به شهر و دیار خود دعوت کرده است. من با خوشحالی پیشنهاد پدر و دعوت امیر شهر تخارستان را پذیرفتم. چند روز بعد با هدایای بسیار و کاروانی مجلل، با تعدادی از همراهان به اتفاق مادرم و ندیمه هایش حرکت کردیم. سفر ما حدود یک ماه و شاید چند روزی بیشتر به طول انجامید. درست یک هفته ما مهمان امیر شهر تخارستان بودیم. در طول یک هفته اقامت در آن سرزمین ، به ما خیلی خوش گذشت و به خصوص در دو برنامه شکاری که امیر تخارستان ترتیب داده بود، بخت و اقبال چنان به من روی کرد که یک بار با یک تیر، کل درشتی را انداختم و بار دیگر با یک تیر، دو آهو را با هم شکار کردم. منطقه و میدان شکار را آنچنان آراسته بودند که مادرم و اندرون دربار امیر تخارستان هم حضور داشتند و تماشاگر برنامه شکار ما بودند. چون اقامت یک هفته ای ما در سرزمین تخارستان به پایان آمد و هنگام خداحافظی رسید، امیر شهر ضمن هدایای بسیاری که به پدر و مادر و همراهان ما اهدا کرد، یک قطعه الماس درشت و یک تیر و کمان مرصع و جواهرنشان به من داد و گفت: - این الماس ناقابل تقدیم به تو جوان برومند و بسیار شایسته، و این تیر و کمان هم هدیه دخترم، زیبا، به شما شکارچی پر توان و برازنده که تیرانداز قابلی هستید. ما با بدرقه بسیار محترمانه ای از شهر خارج شدیم. در اولین منزلی که اطراق کردیم، مادرم رو به پدرم کرد و گفت: - تصور می کنم یکی دو ماه دیگر باید باز هم این راه را برگردیم. و چون پدرم با تعجب پرسید «چرا؟» ، مادرم پاسخ داد: - آخر زیبا، دختر امیر سرزمین تخارستان نه یک دل، بلکه صد دل عاشق پشوتن شده! اتفاقا من هم دختر را خیلی پسندیده ام ، زیرا دختر بسیار زیبا و نجیب و با ادب و با سوادی است و الحق که صدها مرتبه زیباتر از نامش می باشد. من هم از آنجا که برای نظر پدر و مادرم احترام بسیار قائل بودم و از طرفی تیر و کمان اهدایی دختر امیر تخارستان را بسیار پسندیده بودم، زمانی که پدرم رو به من کرد و گفت« تا نظر پسرم چه باشد» من هم فورا پاسخ دادم نظر من همان نظر پدر بزرگوار و مادر عزیزم خواهد بود. و اما داستان هدیه دادن تیر و کمان از طرف زیبا، دختر امیر تخارستان به من در دربار امیر سروصدای زیادی بر پا کرد و ماجرا به گوش خدنگ هم رسید... در همین هنگام شایان مصری به میان حرف پشوتن پرید و گفت : - منظور همين خدنگ عفریت است که تو را اسیر و با جادوگری سنگت کرده بود؟ پشوتن پاسخ داد: - آری. گوش کن تا در طول همین راه ماجرا را به تفصیل برایت تعریف کنم... ادامه دارد eitaa.com/Manifestly/2530 قسمت بعد
✏️ابتدا فکر میکردم مملکت وزیر دانا میخواهد بعد فکر کردم شاید شاه دانا میخواهد، اما اکنون میفهمم ملت دانا میخواهد. 👤میرزا تقی خان امیر کبیر 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
🌺🍂🍃 🍂🍃 🍃 #کلیله_و_دمنه #طوقی #قسمت1 (دو قسمتی) #اختصاصی‌مانیفست ✏️روزی روزگاری کلاغي در آسمان پرواز
(آخر) ✏️🔹طوقي گفت: خيلي ممنونم که این قدر وفادار هستي، ولي از آن جایی که من دوست تو هستم، بعد از رها کردن همراهانم مرا فراموش نخواهي کرد، حتی اگر خيلی خسته شده باشی... اما برعکس اگر بعد از رها کردن من از بند، خسته شوی ممكن است دیگر به آنها توجهي نكني و آنها مدت طولاني اسير باقي بمانند. به علاوه، به خاطر همکاري آنها بود که توانستیم از چنگ شکارچي فرار کنیم و از آن جایی که من سردسته و رهبر این پرنده ها هستم، وظیفه دارم اول آنها را سلامت و ایمن ببینم و باید بدانی 🔷 یک رهبر باید نه تنها در زمان خوشي و راحتي، بلکه به هنگام خطر و سختي نيز از زیردستان خود مراقبت کند. از تو عاجزانه می خواهم که اول همراهان مرا رها کني. موش گفت: آفرین بر تو و افکار خوبت که نشانه رهبری و بلند همتی توست. سپس خيلي سريع تمام تور را برید و همه کبوترها را آزاد کرد. بعد همه خداحافظي کردند و کبوترها با شادماني پرواز کردند. موش هم به لانه اش برگشت. کلاغ موش را به خاطر وفاداري و کمکي که به دوست قديمي اش کرده بود، تحسین کرد و خواست که با او دوست شود. کلاغ با خود گفت: من هم از این خطرات ایمن نخواهم بود. این اتفاق ممکن است روزي براي من نیز پیش بیاید. بهتر است که یک چنین دوست مفيدي داشته باشم. با این فکر، به طرف سوراخ موش رفت و او را به نام زیرک صدا زد. موش گفت: من تو را نمي شناسم. تو کي هستي و چگونه اسم مرا مي داني و از من چه مي خواهي؟ کلاغ گفت: من کلاغم و تا امروز از تو بدم مي آمد. امروز داشتم از این جا عبور می کردم که گرفتاري کبوترها و شجاعت و وفاداري تو را در رها کردن آنها دیدم. با این کار تو، فایده دوستي و همكاري را فهمیدم. بنابراین آرزو دارم مرا به عنوان دوست قبول کني. تو مي توانی اطمینان داشته باشی که از این پس من به تو وفادار و ارادتمند خواهم بود. موش گفت: برای این حرفهاي خوب متشکرم. اما بدان که دوستی بین من و تو بسیار بعید است. زیرا موش غذاي کلاغ است و کلاغ دشمن موش. دوستي بين دو موجود قوي و ضعیف بی معنی است. اولین شرط براي دوستی بین دو طرف آن است که علاقه یک دوست سبب نابودی دوست دیگر نشود. کلاغ گفت: بله کلاغها دشمن موشها هستند، اما من قول می دهم که هیچ گاه تو را شکار نکنم. موش گفت: واقعیت این است که همه کلاغها دشمن موشها هستند. وقتی که تو با کلاغهاي دیگر دوست و با موشهای دیگر دشمن باشي، دوستي ما چه فایده ای دارد. کلاغ گفت: من آن قدر از سخاوت و وفاداري تو خوشم آمده که حاضرم از این به بعد نه دوست کلاغهای دیگر باشم و نه دشمن موشها. من مثل انسانهایی نیستم که به دروغ قسم مي خورند یا برای این که سر یکدیگر را کلاه بگذارند، قول انجام کاري را مي دهند و بعد از رسیدن به هدفشان زیر قول خود مي زنند. من یک کلاغ سیاه بیش نیستم. اما شرفي را که یک کلاغ باید داشته باشد، دارم. آنها درباره این موضوع بیشتر صحبت کردند، تا این که سرانجام موش احساس کرد کلاغ راست می گوید و موافقت کردند که از آن پس با یکدیگر دوست باشند. سپس از سوراخ خود بیرون آمد و با یکدیگر پیمان دوستي بستند. آنها چندین روز درباره پیمان شکني انسانها و حیوانها با یکدیگر صحبت کردند و دوستي آنها سالهای سال ادامه داشت. 📚 کلیه و دمنه ✏️ رابیندرانات تاگور 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
✏️ آیت الله سیستانی نقل میکنند: در زمانی که من در قم شاگرد آقای بروجردی بودم یک روز توصیه اخلاقی داشتند با این عنوان: «مواظب باشید دزد عقیده مردم نباشید». سپس داستانی تعریف کردند: «یک روز دزدها جلو کاروانی را میگیرند و اموال آن را غارت میکنند. میان اموال و اثاثیه آنان بقچه ای بود که روی آن نوشته شده بود "بسم الله الرحمن الرحیم". آن را به رئیس دزدها نشان دادند و او پرسید این بقچه مال کیست؟ معلوم شد متعلق به یک پیرزن است. از آن پیرزن پرسید این کاغذ بسم الله برای چیست؟ جواب داد این را نوشتم تا از خطر دزدها محفوظ بماند. رئیس دزدها گفت محفوظ ماند، بردار و برو. نوچه های رئیس اعتراض کردند که این همه زحمت کشیدیم و دزدیدیم چرا به او برگرداندی؟ رئیس جواب داد: «ما دزد اموال هستیم دزد عقیده نیستیم» آقای بروجردی با نقل این داستان فرموده بودند: «شما طلاب عزیز مواظب باشید دزد عقیده مردم نباشید» 🔻برای سنجش زنده یا مرده بودن انسانها به نبض او دقت نکنید به شرف او دقت کنید. 👤 چه گوارا 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان کوتاه که به صورت فیلم در اومده به نام " بی عرضه" نوشته آنتوان چخوف 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۸۶ #شایان_گوهری 👈 ق ۱۶ و اما ای سلطان شهریار دل آگاه و شهرزاد قصه گو را حامی و پشت و
۸۷ 👈 ق ۱۷ پشوتن در ادامه داستان زندگی خود گفت : - کنیز سیاهی از طایفه عفریتان به نام ساحره، از مدت ها قبل در بارگاه امیر تخارستان خدمت می کرده که با ترفند خودش را به زیبا، دختر امیر نزدیک می کند و ندیمه مخصوص او می شود. با اینکه پدر زیبا بارها به دخترش تذکر داده بوده که « شایسته نیست یک کنیز پیر، نديمه مخصوص تو باشد» ، اما دختر از آنجا که بسیار دل رحم و مهربان بوده و نمی خواسته آن کنیز را از خود برنجاند، همچنان او را در کنار خود نگاه داشت و حتی با وساطت ساحره جادوگر ، دو بار «خدنگ» عفریت باعنوان جعلی و هدایای بسیار، به عنوان امیرزاده و ملک التجار سرزمین مراکش به خواستگاری زیبا می آید که هر دو بار زیبا جواب رد می دهد و به کنیز جادوگر و جاسوس خود می گوید: - نمی دانم چرا از ریخت این مردک تاجر مراکشی که به دروغ خود را امیرزاده هم معرفی می کند، اینقدر بدم می آید. ساحره هم تمام سعی و تلاشش این بوده تا بلکه به نوعی زیبا را بفریبد تا او به ازدواج با خدنگ عفریت رضایت بدهد. رفت و آمدهای خدنگ عفریت به عنوان خواستگار زیبا به دربار امیر تخارستان همچنان ادامه پیدا می کند. خدنگ قصد داشته که در مرتبه سوم، با جلال و جبروت ساختگی فراوان تر و هدایای بیشتر، باز هم به خواستگاری بیاید که ساحره کنیز به او خبر می دهد « اگر دیر بجنبی پسر امیر بخارا، زیبای دلخواه تو را از دستت می رباید! » شایان عزیز، من با اجازه، از تفصيل ماجرا میگذرم و به طور اختصار برایت می گویم که من، مطیع امر پدر و تسلیم نظر مادر، روزی برای شکار به صحرا رفته بودم که هنگام برگشت در مسیر راه در بیرون شهر، به دختری برخورد کردم که در زیبایی بی نظیر و از برازندگی بی بدیل بود. او در گوشه ای نشسته و در حال گریه کردن بود. وقتی سواره در حالی که دو شکار آهو را هم بر پشت اسبم انداخته بودم به کنارش رسیدم. دختر زیبارو سلامی کرد و جلو آمد. علت گریه اش را فقر خانواده و گرسنگی خود اعلام کرد. من از روی دلسوزی یکی از شکارهای خود را به او بخشیدم. چون دختر نگاهی در چشمانم انداخت، گویی آتشی سراپای وجودم را فرا گرفت. در همان وضع و حالت شنیدم که دخترک با لحن خاصی گفت: - ای امیرزاده، خدا عمرت را دو برابر کند. و ناگهان از مقابل چشمان من محو شد... ادامه دارد... eitaa.com/Manifestly/2569 قسمت بعد
#جملات_ناب ✏️اگر قرار است کاری را انجام دهید . خیلی بهتر است که آن را همین الان انجام دهید اصلا خوب نیست که ۱۰ سال دیگر به خودتان بگویید خیلی دلم می خواست فلان کار را انجام دهم ولی نتوانستم. 👤 رابرت دنیرو 🚩 @Manifestly
✏️امروز داستانی براتون آماده کردیم در ژانر که در عین حال هم هست. بعد از خوندن این داستان شاید بغض کنید. این داستان شما رو با خودش به حال و هوای داستان میبره واقعا داستان جالبی هست و خوندنش به خیلی توصیه میشه
مانیفست - داستانک
✏️امروز داستانی #واقعی براتون آماده کردیم در ژانر #عاشقانه که در عین حال #آموزنده هم هست. بعد از خو
🌺🍂🍃 🍂🍃 🍃 ✏️وقتی آن شب به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا می پخت، گفتم باید چیزی را به تو بگویم. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می دیدم. من طلاق می خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟ جواب ندادم. عصبانی شد. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می کرد. می دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی اش آمده است. اما واقعاً نمی توانستم جواب قانع کننده ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می سوخت. با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می تواند خانه، ماشین و 30% از سهم کارخانه ام را بردارد. نگاهی به برگه ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که 10 سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه ای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمی توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفته ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم تر و واضح تر شده بود. روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می نویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم. صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمی خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود. برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر می کردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابل تحمل تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم. درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه ام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقه ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد. از زمانی که طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه کاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود 10 متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم. در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. می توانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده ام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروک های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده ام. ادامه دارد...👇👇
مانیفست - داستانک
#معشوقه_جدید #قسمت1 🌺🍂🍃 🍂🍃 🍃 ✏️وقتی آن شب به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا می پخت، گفتم باید چیزی را
(آخر) در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که 10 سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقه ام نگفتم. هر چه روزها جلوتر می رفتند، بغل کردن او برایم راحت تر می شد. این تمرین روزانه قوی ترم کرده بود! یک روز داشت انتخاب می کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس هایم گشاد شده اند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می توانستم اینقدر راحت بلندش کنم. یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه هاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم.همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری... برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان. اما وزن سبک تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی می توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله ها بالا رفتم. معشوقه ام که منشی ام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمی خواهم طلاق بگیرم. او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی ام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمی خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا می فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه ام احساس می کرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پله ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گل فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می کنم و از اتاق بیرون می آورمت. شب که به خانه رسیدم، با گلها در دست هایم و لبخندی روی لبهایم پله ها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماه ها بود که با سرطان می جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه ام بودم که این را نفهمیده بودم. او می دانست که خیلی زود خواهد مرد و می خواست من را از واکنش های منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم. 🔻جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، دارایی ها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می آورد اما خودشان خوشبختی نمی آورند. سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمی آید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید... 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
ایمان✏️ کوهنوردی جوان می‌‌خواست به قله‌ بلندی صعود کند. پس از سال‌ها تمرین، سفرش را آغاز کرد. آنقدر بالا رفت تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی‌شد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره‌ها پشت انبوهی از ابر پنهان بودند. در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط کرد. سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگی‌اش را به یاد می‌آورد. داشت فکر می‌‌کرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد. در آن لحظات، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد: خدایا کمکم کن! ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه می‌خواهی؟ کوهنورد گفت : نجاتم بده خدای من! - آیا به من ایمان داری؟ - آری همیشه به تو ایمان داشته‌ام - پس آن طناب دور کمرت را پاره کن! کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط بی‌تردید از فراز کیلومترها ارتفاع پس گفت: خدایا نمی‌توانم. – آیا به گفته من ایمان نداری؟ کوهنورد گفت : خدایا نمی توانم نمی‌توانم. روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده کوهنوردی در حالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمین فاصله داشت 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۸۷ #شایان_گوهری 👈 ق ۱۷ پشوتن در ادامه داستان زندگی خود گفت : - کنیز سیاهی از طایفه عف
۸۸ 👈 ق ۱۸ پشوتن داستان زندگی خود را این گونه ادامه داد : - من از آن لحظه به بعد بود که حال خود را نفهمیدم. در تمام لحظه ها صورت و چهره آن دختر در نظرم مجسم بود تا اینکه باز هم فردا به بهانه شکار از قصر خارج شدم. چون هنگام غروب به جانب شهر و قصر بر می گشتم، باز هم همان دخترک را در همان مکان دیدم و مثل روز قبل یکی از آهوان شکار کرده را به آن دختر دادم. دیدم دختر مشک آبی را بر دوش دارد. پرسیدم از کجا می آیی که گفت : - رفته بودم از سرچشمه، آب برای خوردن به خانه ببرم. آیا میل دارید جرعه ای از آب مشک مرا بنوشید؟ من برای آنکه گفت وگویم با دختر بیشتر باشد، جرعه ای از آب مشک او را نوشیدم ؛ که نوشیدن آب همان و دگرگونی حال و التهاب درون من همان. این ماجرا درست زمانی رخ داد که پس فردایش قرار بود من به اتفاق مادرم و تعدادی از اقوام و وزیر پدرم، با کاروانی بزرگ و هدایای بسیار به سوی سرزمین تخارستان حرکت کنیم. ماجرای حرکت کاروان را هم از قبل، به وسیله پیکهای بادپا به اطلاع زیبا و پدرش رسانیده بودند. من با نوشیدن آن جرعه آب، تعادل روحی خودرا از دست دادم و به بستر بیمار افتادم و در نتیجه، حرکت ما به سوی سرزمین تخارستان به تأخیر افتاد. پدر و مادرم آنچنان از بیماری من دگرگون شدند و به قدری افکارشان مغشوش و به من مشغول شد، که حتی ماجرای تعویق افتادن حرکت و مسافرت را به اطلاع امیر سرزمین تخارستان نرساندند. من در بستر بیماری با حالت التهاب و دگرگونی افتاده بودم که خدنگ، در حالی که با افسون و جادوگری خودش را به شکل من، یعنی پشوتن بخارایی در آورده بود، با هدایایی بسیار وارد بارگاه امیر سرزمین تخارستان می شود تا مراسم خواستگاری و عقد با زیبا دختر امیر را با هم انجام دهد. ساحره جادوگر و خدنگ عفریت، با دم و دستگاه ساختگی و دروغین، چنان صحنه سازی می کنند و جادو به کار می برند که بلافاصله مراسم عقد برگزار می شود. بعد از جشنی مختصر، خدنگ، زیبا را به همراه خود می برد تا مثلا مراسم بعدی در سرزمین پدری من یعنی بخارا برگزار شود. بعد از مراسم عقد، وقتی که زیبا و خدنگ جادوگر که خود را به جای من معرفی کرده بود، در کجاوه کنار هم می نشینند، زیبای باهوش چون نگاهی به شوهر خود می اندازد، روی بر می گرداند و می گوید: - تو از جمله دیوانی و بوی آدمیزاد نمی دهی! نگاه نفرت انگیز تو، آن نگاه پشوتن پسر امیر شهر بخارا نیست. چون خدنگ جادوگر می فهمد که زیبای باهوش، پی به تزویر و جادویش برده، از ترس اینکه مبادا زیبا داد و فریاد راه بیندازد وردی می خواند ، زیبا را در زیر بغل می گیرد ، درِ کجاوه را باز می کند و هر دو پروازکنان بدون آنکه اطرافیان متوجه شوند به آسمان می روند. چون کاروان در اولین منزل اطراق می نماید و در کجاوه را باز می کنند ، کجاوه را خالی می بینند. چون درِ قسمت پشت کجاوه را هم باز می کنند، از ندیمه دختر امیر، یا آن کنیز سیاه جادوگر هم نشانی نمی بینند. ماجرا به سرعت به گوش امیر سرزمین تخارستان می رسد و امیر بدون آنکه بداند، با سپاهی گران به سوی سرزمین بخارا به راه می افتد. فعلا امیر سرزمین تخارستان را با سپاهی گران به سوی سرزمین پدری ام یعنی بخارا در راه داشته باش تا ای شایان عزیز، من از خودم برایت بگویم ، که بیمار و ملتهب و با دل درد شدید و بی خبر از ماجرا در بستر افتاده بودم... ادامه دارد eitaa.com/Manifestly/2585 قسمت بعد
✏️اَلنّاسُ بِاُمَرائِهِمْ اَشْبَهُ مِنْهُمْ بِآبائِهِمْ؛ مردم، به دولت‌مردان خود شبيه‌ترند تا به پدران‌شان. 🔆 امام على علیه السّلام 📖 تحف العقول، ص208 🚩 @Manifestly
داستان امروز در ژانر هست که در سال۱۹۴۳ بهترین داستان کوتاه در آمریکا شناخته شده. این داستان نوشته خانم S. I. Kishor، نویسنده آمریکایی است. و اولین بار در سال ۱۹۴۳ با نام «Appointment with Love» در مجله کولیر منتشر شده است. این داستان خیلی وقت پیش تقدیمتون شده بوده اما برای خوندن بقیه اعضا کردیم. 🚩 @Manifestly