eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.7هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍂🍃 🍂🍃 🍃 ✏️دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده بود و سنگر آنها توسط نیروهای دشمن محاصره شده بود. سرباز به فرمانده گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود و دشمن برساند و دوستش رابرت را که آنجا افتاده بود بیاورد؟ فرمانده جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، رابرت احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی. حرف های فرمانده را شنید ، اما سرباز تصمیم گرفت برود، با فرو رفتن چند ترکش در بدنش بالاخره خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند اما رابرت جان داده بود. وقتی فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد گفت: من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمی است. سرباز گفت: ولی ارزشش را داشت ، ستوان پرسید منظورت چیست؟ او که مرده سرباز پاسخ داد: وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی… می دانی ؟! همیشه نتیجه مهم نیست. کاری که تو از سر عشق وظیفه انجام می دهی مهم است. مهم آن کسی است یا آن چیزی است که تو باید به خاطرش کاری انجام دهی پیروزی یعنی همین. مانیفست👇👇🇮🇷🇮🇷 🚩 @Manifestly
موزه هنرهای نامرئی که در آن تابلوهایی به نمایش گذاشته میشوند که تنها در ذهن هنرمند شکل گرفته و بر روی تابلو پیاده نشده اند ! 🔻سال ۲۰۱۱ یکی از تابلوها به قیمت ۱۰ هزار دلار به فروش رفت😐 # 🚩 @Manifestly
🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀 قسمت بعدی داستان زیبای که جزو بهترین داستانهایی هست که تو عمرتون میتونید بخونید تا دقایقی دیگه تقدیم میشه. داستان در مورد پسریه که عاشق یه دختر میشه که از طایفه جن هاست و... داستان مربوط به ۳۰۰۰ سال پیش هست که به فارسی امروزی ترجمه شده حتما بخونید و از دست ندید بسیار عالی و جذاب. @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۸۰ #شایان_گوهری 👈 ق ۱۰ 🚩بعد از دو هفته طی طریق، بالاخره کاروان به شهر دمشق رسید و شای
۸۱ 👈ق ۱۱ 🚩ناگهان از دامنه شرقی کوه، دزدان بیابانگرد به کاروان حمله کردند سر دسته دزدان بیابانگرد که گویی از قبل تمام تجاری همراه کاروان را شناسایی کرده بود و همه را می شناخت، تیغ آخته در دست، بالای سر یکایک تجار صاحب کالا رفت و بعد از آنکه هر کدام را به نام صدا زد، دستور گردن زدنشان را صادر کرد و اموالشان را تصاحب نمود. در آخر ، خدمه کاروان را رها نمود ولی چون چشمش بر شایان و عود در دست او افتاد گفت: - پسر! بدم نمی آید که امشب در کنار این همه غنیمت به دست آمده، دمی بیاسایم و ساز تو را بشنوم. بگو کیستی و از کجا می آیی و چگونه شد که همراه این کاروان شدی؟ قرار نبود که غریبه ای در این کاروان باشد ؛ زیرا این حضرات که سرِ بریده شان اینجا افتاده ، تمامشان از تجار عمده سرزمین شامات هستند که الماس و طلا به بغداد می بردند. آقازاده! تو سر و کله ات چگونه در این کاروان پیدا شد؟ شایان که ترس سراپای وجودش را فرا گرفته بود، داستان زندگی خود را به اختصار برای سرکرده دزدان بیابانگرد تعریف نمود. چون قصه شایان به پایان رسید، امیر راهزنان گفت: - با تو کاری ندارم، زیرا تیغ همکاران من، فقط به گردن تجار سرمایه دار تعلق دارد. اما به شرطی اجازه مرخصی خواهی داشت که ساعتی ما را با ساز خود سرگرم کنی. راهزنان در قسمت دیگری از دامنه کوه سفره ای پهن کردند و بزمی آراستند. شایان سازش را دست گرفت و بعد از نواختن پیش درآمدی در مایه شور که از دستگاه های موسیقی ایرانی است، این ابیات را به آواز خواند: تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی تا کی دوم از شور تو ویرانه به هر کوی صد نعره همی آیدم از هر بن موئی خود در دل سنگین تو نگرفت سر موی بر یاد بناگوش تو بر باد دهم جان تا باد مگر پیش تو بر خاک نهد روی خود کشته ابروی توأم من به حقیقت گر کشتنی ام باز بفرمای به ابروی سرکرده دزدان، با شنیدن بیت آخر خنده بسیار بلندی کرد و گفت: - ای جوان عاشق! امیدوارم همسرت را که اکنون اسیر دست جنیان است پیدا کنی، اما در پاسخ شعرت که خواندی «گر کشتنی ام باز بفرمای به ابروی»، اولا می گویم که آزادی و کشتنی نیستی. بعد هم نه با اشاره ابرو، بلکه محکم و باصلابت فرمان می دهم که استری به تو بدهند و بلدی تا نزدیکی شهر بغداد که فاصله چندانی تا اینجا ندارد، تو را همراهی کند. امیدوارم هم تو به وسیله ملک التجار بغدادی همسرت را بیابی و هم من روزی به جواهرات بسیار او دست یابم. ضمنا از قیافه ات پیداست که کیسه ات تهی است. بیا، مال پدرم که نیست! این کیسه زر سرخ هم خرج راهت. از اموال همراهان سر بریده ات می باشد.مبادا روزی احساس بدهکاری به من کنی! و چون قصه بدينجا رسید، باز هم سلطان راخواب در ربود و شهرزاد قصه گو ، تعريف بقیه آن را برای شب بعد موکول کرد. eitaa.com/Manifestly/2390 قسمت بعد
✏️هنر بزرگ هنر فاصله هاست آدم زیادی نزدیک باشد می سوزد، زیادی دور یخ می زند باید نقطه ی درست را پیدا کرد و در آن ماند 👤 کریستین بوبن 🚩 @Manifestly
🌺🌺🌺 داستان که براتون آماده کردیم یه داستان بسیار معروف در جهان هست که نه تنها در ایران بلکه در دنیا همه اونو خوندن اما برای کسانی که نخوندن و برای یادآوری به بقیه با اندکی تغییر در متن داستان و زیباتر کردنش تقدیم شما میکنیم.
فرار✏️ 🍁🍂🍃 🍂🍃 🍃 آموزگار از دانش آموزان پرسید آیا می توانید راهی جدید و غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ یکی گفت انسانها باید با بخشیدن همدیگر عشقشان را ابراز کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» راه ابراز عشق است 🍂در آن بین ، پسری برخاست و گفت بهترین راه ابراز عشق فرار کردن است. همه تعجب کردند و گفتند چطور چنین چیزی ممکن است؟ پسر داستان پدر و مادرش را تعریف کرد: 🍃یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی آن دو ایستاده و به آنان خیره شده بود. مرد، تفنگ به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگشان پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مردد فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت مرد دوید و چند دقیقه بعد ضجه های او به گوش زن رسید. ببر رفت و مادرم زنده ماند. 🍂 دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن پدرش. پسر اما گفت : آیا میدانید پدرم در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! پسر جواب داد: نه، آخرین حرف پدرم این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.›› 🍂قطره های اشک، صورت پسر را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد، سپس گفت: فرار کردن بهترین راه ابراز عشق است. 🚩@Manifestly
🍁🍃🍂 🍃🍂 🍂 ✏️روزی، مردی تاجر یک دلار در جعبه ی مقابل گدایی انداخت که مداد می فروخت و با عجله به سمت ایستگاه رفت و سوار قطار شد. اما ناگهان از قطار پیاده شد و چند مداد از داخل جعبه ی مرد گدا برداشت و گفت: ”امیدوارم از این کار من بدت نیامده باشد. تو هم مثل من یک تاجری، داری چیزی می فروشی که قیمتش بسیار عادلانه است.” سپس با عجله به طرف ایستگاه رفت و سوار قطار بعدی شد. چند ما بعد، در یک مناسبت اجتماعی، مردی بسیار با شخصیت و شیک پوش نزد تاجر رفته و خود را معرفی کرد و گفت: ”شاید مرا به خاطر نداشته باشید، ولی من هیچ وقت شما را از یاد نمی برم. شما عزت نفس از دست رفته ی مرا به من برگرداندید. من گدایی بیش نبودم. شما از راه رسیدید و گفتید که من هم به نوبه ی خود تاجرم.” انسان بزرگ کسی است که دیگران در نزد وی احساس بزرگی کنند. 🚩 @Manifestly
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دانشگاه امیرکبیر چیزی ساخته که هیچکس باورش نمیشه‌از مردم مپیرسن همه میگن ساخت کشورهای خارجیه از خارجیه میپرسن ساخت کجاس جوابش جالبه 🔻وای به حال ملتی که خودباوری نداشته باشد 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۸۱ #شایان_گوهری 👈ق ۱۱ 🚩ناگهان از دامنه شرقی کوه، دزدان بیابانگرد به کاروان حمله کرد
۸۲ 👈ق ۱۲ و اما ای پادشاه مقتدر و کامکار و در میدان جنگ و کارزار، رزمنده ترین سردار، در دنباله ماجرای شایان مصری باید عرض کنم: 🚩 بعد از آنکه فرمانده و سرکرده دزدان بیابانگرد وی را بخشید و یک کیسه زر سرخ به او داد ، به وی گفت « این تو و این جاده شهر بغداد.» شایان را شخصی از گروه دزدان بیابانگرد، تا مقداری از راه هدایت کرد و چون سواد شهر بغداد از دور پیدا شد، راهنما برگشت. شایان در حالی که سپیده صبح زده بود به دروازه شهر بغداد رسید. دروازه بانان که غریبه ای را سوار استر دیدند، راه را بر او گرفتند، با او به سؤال و جواب برخاستند و نام و نشانش را پرسیدند. شایان هم تمام ماجرای زندگی خود را بدون کم و کاست، همچنانکه برای امیر دزدان تعریف کرده بود، برای دروازه بانان شهر بغداد هم تعریف کرد ، چند دینار زر سرخ به ایشان داد و از نگهبانان درخواست غذا کرد. بعد از خوردن غذا ، سوار بر استر وارد بازار شهر بغداد شد ، جامه نو برای خود خرید ، به حمام رفت و سر و تن را شست ، رخساره و رو آراست و با نشانی که داشت به سوی خانه ملک التجار بغدادی حرکت کرد. چون به در سرای ملک التجار رسید، به نگهبانان گفت: - به آقای خود خبر دهید که پسر یونس گوهری از سرزمین مصر آمده است. نگهبانان نیز خبر را به مولای خود رساندند. ملک التجار به استقبال شایان آمد و او را غرق بوسه نمود و خوش آمدگویان وی را به درون سرا برد و بعد از پذیرایی مفصل و شنیدن تمام ماجرای زندگی شایان گفت: - همانطور که دوست و همکارم در شهر دمشق گفته، در بغداد دانشمندانی که باطل کردن سحر و جادو را بدانند، یکی دو تایی هستند. تو فعلا چند روزی را در یکی از قصرهای من به استراحت بپرداز، تا من به پاس تعهد و وظیفه ای که در برابر روح پدرت دارم، هم مقدمات کار تجارت دوباره تو را فراهم کنم و هم شاید بتوانم شراره، همسرت را از چنگ عفریتان خلاصی دهم. بعد دسته کلیدی را به یکی از خدمتکاران داد و گفت: - مهمان عزیز مرا به یکی از آن دو قصر ببر و هرچه لازم داشت در اختیارش بگذار. شایان بعد از تشکر فراوان، از سرای ملک التجار بغدادی به همراه آن خدمتکار بیرون آمد و در ساحل رودخانه دجله ، از دور سه قصر را دید که هر کدام به فاصله حدود صد متر از یکدیگر قرار داشت. شایان از مرد خدمتکار پرسید « آیا هر سه قصر به ملک التجار تعلق دارد؟» که خدمتکار پاسخ آری داد. باز شایان پرسید: - پس چرا شما کلید دو قصر را در دست دارید؟ آیا قصر سوم الان در اختیار مهمان دیگری است و یا محل سکونت خود ملک التجار است؟ خدمتکار با ترس گفت: - قربان ،از قصر سومی اصلا صحبتی نکنید که ما نام آن جا را قصر شوم گذاشته ایم. سال هاست که در آن را باز نکرده ایم، زیرا چند سالی است که آن قصر پایگاه اجنه شده است و در بسیاری از شب های مهتابی، رهگذران سایه اجنه را در آنجا دیده اند. شایان با شنیدن آن مطلب از زبان خدمتکار ملک التجار بغدادی، فکری به خاطرش رسید و آن اینکه اگر داخل آن قصر شود، شاید بهتر و زودتر بتواند شراره را پیدا کند، زیرا مطمئن بود که همسرش از زندگی زیر یوغ عفریتان خسته شده و می خواهد هرچه زودتر به جمع آدمیان بپیوندد و اصولا در مقام دفاع از او بود که شراره مادرش را کشت و شیشه عمرش را شکست.شایان وظیفه خود می دانست که برای نجات همسرش تا پای جان بکوشد ، لذا از جهت اقامت در قصر سوم پافشاری کرد. خدمتکار گفت: - پس باید دوباره به سرای مولایم ملک التجار بغدادی برگردیم، زیرا اولا کلید آنجا در اختیار من نیست و ثانیأ تا مولایم کلید ندهد و مستقیما هم اجازه صادر نکند، ما کسی را داخل آن قصر شوم نمی کنیم. شایان و غلام مجددا به نزد ملک التجار بغدادی برگشتند. او چون از ماجرا باخبر شد، به نصیحت شایان پرداخت و گفت: - پسرم، عجله به خرج نده که من از فردا صبح با مراجعه به دانشمندان بغدادی که باطل السحر می دانند، سعی در یافتن شراره همسرت خواهم کرد. ولی وقتی دید که حرف هایش در گوش شایان عاشق نمی رود، با سفارش اینکه «اگر با اجنه روبه رو شد، در مقام مبارزه و رویایی با آنها برنیاید» ، کلید در قصر سوم را به شایان داد و دو خدمتکار را هم دنبال شایان فرستاد تا رختخواب و چراغ و وسایل زندگی را به آن قصر خالی از سکنه ببرند. جالب اینکه چون به در قصر رسیدند، دو خدمتکار که اثاثیه و لوازم را همراه داشتند، جرئت پاگذاشتن به داخل قصر را نداشتند. لذا شایان خود در قصر را گشود و اثاث و لوازم را از خدمتکاران گرفت و با شهامت و تهوری بی مانند، قدم به داخل قصر گذاشت... ادامه دارد eitaa.com/Manifestly/2423 قسمت بعد
زمانی که کودک کوچکی بودم فکر میکردم در ۲۵ سالگی مردی میشوم که بهترین شغل را دارد، تحصیلات عالی، همسر خوب ،فرزند خوب، خانه ی بزرگ و ماشین زیبا دارد. حالا میبینم خیلی از آنها را ندارم اما دست از تلاش برنمیدارم شاید ۱۰ سال دیرتر به آن برسم ولی به رویاهایم پایان نمیدهم. ✍حامد فیاض 🚩 @Manifestly
داستان که امروز براتون آماده کردیم داستانی هست در مورد تاثیری که انسانها میتونن بر یکدیگر بزارن و مشوق هم باشن تا شکوفا بشن. قبلا نسخه ایرانی این داستان رو تقدیم کردیم اینم نسخه خارجی👇 با خوندن این داستان واقعی الهام بخش دیگران شوید مخصوصا فرزندانتون.
✏️خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم وارد کلاس شد و طبق معمول به بچه ها گفت: همه آن ها را به يک اندازه دوست دارد. البته او دروغ می گفت و چنين چيزى نشدنی بود خصوصاً اين که پسری در کلاس بود به نام تدى استوارد که چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش آموز همين کلاس بود. هميشه لباس هاى کثيف میپوشید، با ديگر بچه ها نمی جوشيد و به درس هم نمیخواند. او دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از او ناراضى بود و سرانجام هم او را رفوزه کرد. امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور مي يافت، خانم تامپسون تصميم گرفت به پرونده تحصيلى سال هاى قبل او نگاهى بياندازد تا شايد به علّت درس نخواندن او پي ببرد و بتواند کمکش کند. 🔹معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکاليفش را خيلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد "رضايت کامل" 🔹معلّم کلاس دوم او نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسيهايش دوستش دارند ولى او به خاطر بيمارى مادرش دچار مشکل روحى است. 🔹معلّم کلاس سوم او نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسيار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن مي کند ولى پدرش به درس او علاقه اى ندارد. اگر شرايط محيطى او در خانه تغيير نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد. 🔹معلّم کلاس چهارم تدى نوشته بود: تدى درس را رها کرده و دوستان زيادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش مي برد. خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و بسیار ناراحت شد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدايايى براى او آوردند. هداياى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زيبا و نوارهاى رنگارنگ پيچيده شده بود، بجز هديه تدى که داخل يک کاغذ معمولى و بد شکل بود. خانم تامپسون هديه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد يک دستبند کهنه که چند نگينش افتاده بود و يک عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود.بچه هاى کلاس خندیدند امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعريف از دستبند کرد. سپس آن را به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نيز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بيرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون آمد و به او گفت: خانم، شما امروز بوى مادرم را مي داديد. خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشينش رفت و براى دقايقى طولانى گريه کرد. از آن روز به بعد، او آدم ديگرى شد و در کنار تدريس خواندن، نوشتن و علوم، به آموزش "زندگي" و "عشق به همنوع" به بچه ها پرداخت و توجه ويژه اى نيز به تدى مي کرد. پس از مدتى، ذهن تدى فعال شد. هر چه خانم تامپسون او را بيشتر تشويق مي کرد او هم سريعتر پاسخ مي داد. به سرعت او يکى از با هوش ترين بچه هاى کلاس شد و حالا تدى محبوبترين دانش آموزش بود. يکسال بعد، خانم تامپسون نامه ای از تدى دريافت کرد که نوشته بود شما بهترين معلّمى هستيد که من در عمرم داشته ام. ۶ سال بعد، نامه ديگرى از تدى به خانم تامپسون رسيد. او نوشته بود: دبيرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و افزوده بود که شما همچنان بهترين معلمى هستيد که در تمام عمرم داشته ام ۴ سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه ديگرى دريافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصيل مي شود. چهار سال ديگر هم گذشت و باز نامه اى ديگر رسيد. اين بار تدى توضيح داده بود که پس از دريافت ليسانس تصميم گرفته به تحصيل ادامه دهد و اين کار را کرده است. امّا اين بار، نام تدى در پايان نامه طولاني تر شده بود: دکتر تئودور استودارد همان سال نامه ديگرى رسيد. تدى در اين نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و مي خواهند با هم ازدواج کنند. او از خانم تامپسون خواست در مراسم عروسى به عنوان مادرش حضور یابد خانم تامپسون دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگين ها به دست کرد و علاوه بر آن، يک شيشه از همان عطر که تدى برايش آورده بود خريد و روز عروسى به خودش زد. تدى وقتى خانم تامپسون را ديد او را در آغوش گرفت و گفت: از شما متشکرم به خاطر اين که باعث شديد من احساس کنم که آدم مهمى هستم از همه بالاتر به خاطر اين که به من نشان داديد که مي توانم تغيير کنم. خانم تامپسون با گریه گفت :تو اشتباه مي کنى اين تو بودى که به من آموختى که مي توانم تغيير کنم.من قبل از آن روزى که تو بيرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدريس کنم. تدی استودارد اکنون در دانشگاه آيوا استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى اين دانشگاه نيز به نام او نامگذارى شده است! 🔻پانوشت ادمین: همين امروز گرمابخش قلب يک نفر شويد.. میگویند حرکتی به کوچکی بال زدن یک پروانه میتواند در سمت دیگر کره زمین گردباد ایجاد کند.(تئوری واقعی اثر پروانه ای) 🚩 @Manifestly
نابغه✏️ 🍁🍂🍃 🍂🍃 🍃 زن و مردی چند سال بعد از ازدواجشون صاحب پسری میشن و چند روز بعد از تولد بچه متوجه میشن که اون یه نابغه اس بچه در یک سالگی مثل یک آدم بزرگ شروع به حرف زدن میکنه و در دوسالگی به اکثر زبانها حرف میزنه در سه سالگی با اساتید دانشگاه به بحث و تبادل نظر میپردازه و در چهار سالگی پیش بینی های باور نکردنی راجع به علم و پیشرفت اون میکنه در جشن تولد 5 سالیگش در حضور همه فامیل اعلام میکنه : من دقیقا یک سال دیگه میمیرم ، مادرم 18 ماه بعد از من میمیره و پدرم یک سال بعد از مرگ مادرم میمیره !! پسر بچه همون طور که گفته بود در شش سالگی میمیره و مرد بلافاصله در چندین شرکت بیمه همسرش رو بیمه عمر میکنه طبق پیش بینی بچه مادرش هم در تاریخی که گفته بود میمیره و ثروت هنگفتی بخاطر بیمه عمر زن نصیب مرد میشه ! مرد تصمیم میگیره یک سال باقی مانده از عمرش رو به خوشی بگذرونه ، پس به سفرهای تفریحی زیادی میره ، در بهترین هتلهای جهان اقامت میکنه ، گران ترین خودروهای دنیا رو برای خودش میخره و در آخرین روز عمرش تمام دوستان و آشنایانش رو دعوت میکنه ، مهمونی مفصلی میگیره و آخرین شب زندگیش رو با یک دختر زیبا مشغول خوشگذرونی میشه ... صبح با صدای جیغ دختر از خواب پا میشه و در حالی که تعجب کرده بود که چرا هنوز زنده اس میپرسه چی شده ؟ دختره جواب میده : وکیل خانوادگی شما تو راهرو افتاده و هیچ حرکتی نمیکنه ، فکر کنم فوت شده 🚩 @Manifestly
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید حتی آشغالای عراقیارو ایران جمع میکنه... بعد حیدر العبادی میاد میگه ما مجبوریم برای رفاه مردم عراق از تحریم های آمریکا پیروی کنیم گرچه بعدش به غلط کردن افتاد و عقب نشینی کرد. 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۸۲ #شایان_گوهری 👈ق ۱۲ و اما ای پادشاه مقتدر و کامکار و در میدان جنگ و کارزار، رزمنده
۸۳ 👈 ق ۱۳ 🚩شایان با باغی بزرگ و نهری از آب و ساختمانی زیبا روبه رو شد که تمام اتاق هایش خالی بود. هیچ اثاثیه و وسایل آسایش و تزئیناتی در اتاق های آن قصر ندید ، غیراز اتاقی که بزرگ تر از بقیه بود و به تالار قصر می مانست و مجسمه ای بسیار زیبا و سنگین از سنگ مرمر در گوشه آن تالار قرار داشت. شایان، هم به خاطر بزرگ تر بودن و دلبازی آن اتاق و هم به خاطر مجسمه بسیار زیبای سنگ مرمری که در آن قرار داشت، آنجا را برای اقامت انتخاب کرد. فرش کوچکی را که همراه داشت پهن کرد و وسایل خود و ظروف و چراغ و سازش را در کنار خود قرار داد و به فکر فرو رفت. شایان به روی قالیچه نشست و تکیه به دیوار داد و رو به مجسمه مرمرین ساز برگرفت و این ابیات را با صدای دلنشین و لحنی عاشقانه خواند: گر آن مراد شبی در کنار ما باشد زهی سعادت و دولت که یار ما باشد اگر هزار غم است از جهانیان بر دل همین بس است که او غمگسار ما باشد به گنج غاری عزلت گزینم از همه خلق گر آن لطيف جهان یار غار ما باشد به اختیار قضای زمان بباید ساخت که دایم آن نبود که اختیار ما باشد وگر به دست نگارین دوست کشته شویم میان عالمیان افتخار ما باشد چون شایان بیت آخرین را دوباره تکرار کرد، ناگهان در نهایت تعجب مشاهده کرد از چشمان مجسمه مرمرین اشک سرازیر شد و در حالی که فقط لب های مجسمه تکان می خورد این صدا را شنید: - ای مرد هنرمند، تو به چه جرئتی پا به این قصر گذاشتی؟ آیا می دانی که عفريتان هفته ای یک شب به اینجا می آیند و از نقشه های شوم خود یکدیگر را مطلع می کنند؟ آیا می دانی که من، مجسمه سنگی مقابل تو، امیر زاده ای از سرزمین بخارا هستم که عفریتان همسرم را دزدیدند و چون سر در پی ایشان گذاشتم، مرا با جادو تبدیل به سنگ کردند و به این شکل که می بینی درآوردند؟ من از آواز سوزناک و صدای گرم و نواختن هنرمندانه ات دانستم که تو هم از عاشقانی. اما باید بدانی که امشب همان شبی است که عفریتان به اینجا می آیند و تو اگر خود را پنهان نکنی، یقین بدان اگر نابودت نکنند، به طور قطع تبدیل به سنگ یا چوبت خواهند کرد. اسباب و اثاثیه ات را جمع کن و مرا در جای خود بچرخان که در زیر پایم سنگی کشو مانند قرار دارد. سنگ را به کنار بزن ، با اثاثیه ات داخل آن دهلیز بشو و به هیچ سمت و سویی هم نرو تا عفریتان بیایند و بروند. آن وقت یک هفته فرصت خواهیم داشت تا آنچه صلاح است انجام دهیم.فقط در جمع کردن اثاثیه ات دقت کن که هیچ از تو باقی نماند. شایان طبق گفته های مجسمه سنگ مرمر گوشه تالار عمل کرد و خود را در دهلیز زیر پای مجسمه پنهان کرد. شایان از مجسمه مرمر، یا امیر زاده بخارایی جادو شده پرسید: - وقتی داخل دهلیز شدم، چگونه تو را سر جای اولت برگردانم؟ پاسخ شنید: - اگر تو سنگ کشو مانند را بکشی و سرجای اولش بیاوری، من هم به شکل اول و سر جای خودم قرار می گیرم. شایان طبق دستور امیر سنگ شده عمل کرد و خود را پنهان نمود، که ناگهان صدای خنده هایی شنید و این جمله که: - جرجیس! اینجا بوی آدمیزاد می آید! نکند حرام زاده نابکاری پایش به اینجا رسیده باشد؟... ادامه دارد https://eitaa.com/Manifestly/2455 قسمت بعد
#جملات_ناب داروها و دوستی ها هر دو مشکلات را حل میکنند با این تفاوت ک دوستی ها هیچ وقت تاریخ انقضا ، بها و اندازه ندارند. 🚩 @Manifestly
داستانی زیبا از ✏️ داستانهای کلیله و دمنه با بقیه داستانها فرق داره و دلیلشم اینه آخر هر داستان یه درس زندگی به آدم میده و در بعضی داستانها از حیوانات برای بیان صفات و باطن استفاده میکنه (مثلا روباه موجود مکار، و گرگ نامرد، شیر با شرف و...) داستان امروز این داستان سراسر نکات آموزنده و درس زندگی هست برای همه جالبی اونایی که فک میکنن باهوشن نویسنده تو این داستان یکی از بزرگترین مجادلات ذهنی جوانان رو حل کرده شخصا از این داستان نکات بیشماری برداشت کردم. با ما همراه باشید. 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
داستانی زیبا از #کلیله_و_دمنه✏️ داستانهای کلیله و دمنه با بقیه داستانها فرق داره و دلیلشم اینه آخر
(سه قسمتی) ✏️روزی روزگاری در صحرایی که چاه های قنات آب زیاد بود و کبوتران چاهی در سوراخهای بالای چاه آشیانه داشتند دو بچه کبوتر بودند که با هم خیلی رفیق بودند. شبها در لانه قصه می گفتند، صبحها با هم آواز میخواندند، روزها در صحرا دانه میجستند و با سایر همسایه ها بازی و پرواز می کردند و زندگی خوش و خرمی داشتند. نام یکی از آنها "بازنده" و نام دیگری "نوازنده" بود. یک روز که در صحرا مشغول پرواز و بازی بودند ، بازنده کوه سرسبزی را که از دور پیدا بود به نوازنده نشان داد و گفت: بیا برویم ببینیم آنجا چه خبر است نوازنده گفت: نه، راهش خیلی دور است و رفتن ما به آنجا صلاح نیست و هر جا برویم نمی توانیم از اینجا خوشتر باشیم، تازه ممکن است آنجا شکارچی و دشمن و هم داشته باشد. -من تصمیم گرفته ام بروم مدتی در دنیا بگردم و از همه چیز و همه جا باخبر شوم، راستش این زندگی یکنواخت زندگی نیست، هر شب توی سوراخی که اسمش را خانه گذاشته ایم خوابیدن و هر روز توی این صحرا که اسمش را وطن گذاشته ایم گردش کردن، من دیگر خسته شده ام، دنیا بزرگ است و باید رفت جهانگردی کرد. نوازنده گفت: عزیز من، دنیا همه جایش یک جور است و بقول شاعر به هر کجا که روی آسمان همین رنگ است، اگر شخص عاقل باشد میتواند هر جا که زندگی می کند خوش باشد، در سفر رنج و زحمت بسیار است و خطر بیشمار و ما اینجا خانه داریم، آسایش داریم، نان و آب خدا داده است، آزادی و امنیت داریم، در میان سر و همسر آبرو و اعتبار داریم، هزارتا دوست و رفیق داریم و زندگی خوب داریم چرا برویم به جایی که غریب باشیم و بی سر و سامان باشیم و هیچ کس ما را هیچ حساب نکند و به بازی نگیرد. بازنده گفت: «نه، من شنیده ام که مسافرت خیلی فایده دارد و شخص در غربت تجربه می آموزد و دانشمندان گفته اند که قلم تا روی صفحه کاغذ سفر نکند اثری به وجود نیاید و شمشیر تا از غلاف بیرون نیاید در میدان مبارزه آبرو پیدا نکند و آب که در یک جا بایستد گندیده شود و همه بزرگان دنیا از سفر کردن و دنیا دیدن ستایش کرده اند» نوازنده گفت: «عجب حرفهایی می زنی، شمشیر و قلم به من و تو چه ربطی دارد زندگی هر کسی فراخور أحوال خودش باید باشد. سفر برای باز شکاری و اسب سواری خوبست نه برای کبوتر چاهی و مرغ خانگی. مگر دانشمندان و بزرگان نگفته اند که ماهی وقتی از آب بیرون می افتد میمیرد و بسیار مردم در غربت به دست دشمنان و بد سیرتان هلاك شده اند؟ اگر نمی دانی بدان که خیلی از دیگران هستند که داشتن زندگی آسوده و خوش ما را آرزو می کنند و کسی که در آنچه دارد نشناسد و به طمع چیزهای مجهول از وطن آواره شود و دنبال بیگانگان برود پشیمان میشود. من می دانم که دیدار دوستان چه لذتی دارد و فراق یاران و همجنسان بدترین دردها و سخت ترین رنجهاست. بازنده جواب داد: «این حرفها به گوش من فرو نمی رود، دنیا بزرگ است و دوست و رفیق قحط نیست، اگر امروز از یکی دور شدیم فردا با دیگری رفیق میشویم و رنج و سفر هم ترس ندارد چرا که عادت میشود و غم غربت هم به تماشای جهان میارزد.» نوازنده جواب داد: «اشتباه نکن که عمرها کوتاه است و اگر شخص بخواهد هر روز رفیق تازه ای بگیرد و جای تازه ای پیدا کند، تا با هم آشنا شوند و خوی آنجا را بشناسد عمرشان به آزمایش صرف میشود و بهره ای از خوشی نمیبرند و بهترین دوست، دوست قدیمتر است و بهترین زندگی ، زندگی در وطن قدیم است.» بازنده جواب داد: «خواهش می کنم برای من از این فلسفه ها نباف چرا که من تصمیم خودم را گرفته ام و از قصد خود بر نمیگردم. به عقیده من دنیا دیدن بهتر از دنیا خوردن است و من از همین حالا می روم، دیگران در دنیا چطور زندگی می کنند، من هم یکیش ! نوازنده گفت: «حالا که حرف حسابی سرت نمیشود بیش از این گفتگو فایده ندارد معلوم میشود تو هم از جنس آن آدمها هستی که تا خودشان در زندگی سرشان به سنگ نخورد نصیحت هیچ کس را نمیشنوند، پس خود دانی، اما اگر از دیگران جفا دیدی باز هم من در دوستی وفادارم و هر وقت از کار خود پشیمان شدی برگرد که من منتظرت میمانم» پس با هم وداع کردند و نوازنده به امید دیدار گفت و به خانه رفت و بازنده پر و بال زنان و شادی کنان رو به کوهسار سرسبزی که از دور پیدا بود پرواز کرد. از تماشای درختها و بیابانها خوشحال بود و میرفت تا به کشتزاری در دامنه کوه رسید که درختها و گلها و سبزه هایی داشت و آب و هوایش بسیار باصفا بود و چون آخر روز بود همانجا را پسند کرد و بر شاخه درخت بلندی نشست و با خود گفت: «چه خوش است منزل داشتن بر شاخ درخت و تماشا کردن گلها و سبزه ها و جویبارها و دیدن ستارگان درخشان آسمان در تاریکی شب.. بغبغو،بغبغو» ادامه دارد... eitaa.com/Manifestly/2442 👈 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#کلیله_و_دمنه #دو_دوست #قسمت1 (سه قسمتی) ✏️روزی روزگاری در صحرایی که چاه های قنات آب زیاد بود و ک
(سه قسمتی) ✏️خورشید کم کم غروب می کرد که هوا از ابر پوشیده شد و باد و طوفان سختی شروع شد و رعد و برق و باران تندی درگرفت. دیگر شاخه درخت جای آرام و قرار نبود اما بازنده هر چه نگاه کرد هیچ پناهگاهی ندید تا از باد و باران و سرما به آنجا پناه ببرد. آخر خود را به زیر شاخ و برگ درخت گل سرخی کشید و تا صبح از سرما و رطوبت هوا لرزید. گاهی با خود میگفت: چه بد کردم که تنها به این محل ناشناس آمدم و سخن دوست باوفای خود را نشنیدم.» ولی دوباره به خودش جواب می داد که: همیشه هوا این طور نمیداند و هر چه باشد می گذرد و اگر قرار باشد با یک ناراحتی از میدان در بروم و روحیه خود را ببازم هرگز به جایی نخواهم رسید و باید صبر و استقامت داشته باشم. به هرحال شب را با هزار زحمت و بیخوابی گذراند. صبح که هوا صاف شد و آفتاب، دشت و کوه را روشن ساخت بازنده باز بر شاخه درخت قرار گرفت و از صنای هوا لذت میبرد اما چون هیچکس را نمی شناخت و زبانشان را نمیفهمید هرچه میخواست آواز بخواند خواندنش نمی آمد و داشت فکر می کرد که: «آیا بهتر نیست به خانه برگردم؟» دوباره می گفت: «حالا که قصد کرده ام چند روزی دور دنیا گردش کنم، گردش می کنم.» و هنوز در این فکر بود که دید یک شاهین قوی پنجه به طرف او می آید و قصد گرفتن او را دارد. از دیدن دشمن دلش به تپش افتاد و از اینکه هنوز از سرمای شب گذشته راحت نشده گرفتاری دیگری برایش پیش آمده سخت وحشت کرد و فوری به یاد نوازنده افتاد و در دل خود عهد کرد که اگر از شر این شاهين نجات یافت دیگر فکر جهانگردی را کنار بگذارد و نزد یار وفادار خود برگردد. در همین حال که داشت نذر و نیاز می کرد ناگهان از طرف دیگر یک عقاب تیزچنگال را دید که او هم داشت به سویش میآمد. پازنده که دید دشمن دو تا شد از ترس دست و پایش میلرزید و عقلش نمی رسید که کار کند. باری، عقاب زودتر از شاهین نزدیک شاخه کبوتر رسید و چند بار دور آن درخت پرواز کرد. گویا با خود می گفت این کبوتر ضعیف لقمه کوچکی است و لیاقت مرا ندارد، ولی هر چه باشد برای صبحانه ام کافی است. آن وقت عقاب به قصد گرفتن کبوتر پیش آمد اما همینکه چنگال خود را دراز کرد از آن طرف شاهين با عجله رسید و خواست کبوتر را زودتر از عقاب به چنگ آورد. عقاب که خود را رئیس پرندگان میدانست از این بياحترامی شاهین غضبناك شد و با شاهین سینه به سینه هم خوردند و با نیش و چنگال به جان هم افتادند. بازنده که این حال را دید خدا را یاد کرد و خود را از بالای درخت به زیر انداخت و رفت در سوراخ تنگ و تاریکی که زیر سنگ بود پنهان شد و از ترس همانجا ماند تا صبح روز بعد و همش به دوست خود نوازنده فکر میکرد. ارائه شده در کانال مانیفست در ایتا صبح وقتی هوا روشن شد آهسته از سوراخ بیرون آمد و ترسان پر و بالی زد و در جستجوی غذا بر آمد. در حالی که پرواز می کرد در پای تپه ای کبوتر چاق و چله ای را دید که روی زمین نشسته است و خوب که نگاه کرد دید اطراف او هم قدری برنج و ارزن دیده میشود. بازنده که خیلی گرسنه بود و حالا بعد از یک روز و دو شب خوراك پیدا کرده بود راست به زمین فرود آمد و نزدیکی آن کبوتر نشست و چون هیچ اندیشه جز سیر کردن شکم نداشت شروع کرد به دانه خوردن. اما هنوز دانه اول فرو نرفته بود که فهمید این جا دام شکار بوده و دست و پایش در تله گیر کرده است. بازنده رو به آن کبوتر کرد و گفت: «ای برادر، ما از جنس یکدیگریم و من از دیدن توکه هم جنسم بودی گول خوردم و به دام افتادم. شرط انصاف این بود که زودتر مرا خبردار کی تا من در دام نیفتم و من که بسان تو بودم چرا حقیقت را به من نگفتی؟... ادامه دارد... eitaa.com/Manifestly/2467 قسمت بعد
🌺🍂🍃 🍂🍃 🍃 ✏️روزی مدیر یکی از شرکت های بزرگ در حالیکه به سمت دفتر کارش می رفت چشمش به جوانی افتاد که در راهرو ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میکرد. جلو رفت و از او پرسید: «شما ماهانه چقدر حقوق دریافت می‌کنی؟» جوان با تعجب جواب داد: «ماهی ۲۰۰۰ دلار.» مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از کیف پول خود ۶۰۰۰ دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: «این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود، تو اخراجی ! ما به کارمندان خود حقوق می‌دهیم که کار کنند نه اینکه یکجا بایستند و بیکار به اطراف نگاه کنند.» جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از کارمند دیگری که در نزدیکیش بود پرسید: «آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟ چرا اینقدر خوشحال شد؟» کارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد: «او پیک پیتزا فروشی بود که برای کارکنان پیتزا آورده بود.» 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۸۳ #شایان_گوهری 👈 ق ۱۳ 🚩شایان با باغی بزرگ و نهری از آب و ساختمانی زیبا روبه رو شد که
۸۴ ق ۱۴ صدای دیگری پاسخ داد: - اشتباه می کنی. آن چنان ترس در دل مردم بغداد انداخته ایم که بیچاره ها از صد فرسخی اینجا هم رد نمی شوند. این بوی آدمیزادی که می شنوی از دجله می آید و باد رودخانه به اینجا می آورد. چرا شامه ات بوی آدمیزاد را می گیرد، اما بوی ماهی های خوش خوراک رودخانه را نمی گیرد؟ دل قوی دار ، که تنها آدمیزادی که در اینجا وجود دارد همین امیرزاده سنگ شده است که مقابل رویمان قرار دارد. فعلا جادوی این آقازاده جسور را برای مدتی باطل کن که مقداری غذا زهر مار کند و کارهایش را انجام بدهد زیرا دوست ندارم فعلا بمیرد. این آقازاده باید اینقدر به صورت سنگ شده در اینجا بماند تا داستانش قصه شود و همگان این سخن آویزه گوششان باشد که عفریتان مقتدر ، کشورشان مرز ندارد. هرکه در مقابلشان بایستد، اگر دود نشود و به هوا نرود، در روی زمین تبدیل به سنگ خواهد شد. ضمنا به قراری که شنیده ام، شایان مصری به دمشق رفته و از دمشق قصد آمدن به بغداد را کرده تا بلکه شراره سرکش را که قصد آدم شدن را کرده بود پیدا کند. دیشب یکی از یاران ما نقشه و مسیر کاروان تجار جواهر را به سر دسته دزدان بیابانگر نشان داد. تا آنجا که من می دانم، آن دزدان بیابانگرد روی ما جنیان را سفید کرده اند، زیرا به هر کاروانی که حمله می کنند حتی یک نفر را هم زنده نمی گذارند. اول اینکه حتما آن پسرک دیشب سرش زیر تبر دزدان بیابانگرد رفته. در ثانی، بیچاره راه را عوضی نیامده بود. البته نمی دانسته که شراره سرکش الان در یمن در کنار نهری تبدیل به درخت سروی شده. آری، آن دختر باید سال ها به صورت درخت سرو بماند تا دیگر عاشق نشود که در حمایت معشوق مقابل مادر بایستد و شیشه عمر او را بشکند. این حقیقت را هم باید بفهمد و بداند که مادر اگر دیو دو شاخ هم باشد، باز احترامش واجب است و مقابلش نباید ایستاد. جنیان بعد از ساعتی که در تالار آن قصر نشستند و نقشه هایشان را کشیدند و حرف هایشان را برای هم گفتند، قصد رفتن کردند و ابتدا با ترکه ای که در دست جرجیس بود، به بدن امیرزاده بخارائی زدند که آن بیچاره باز هم تبدیل به سنگ مرمر شد. سپس ترکه را در طاقچه تالار گذاشتند که یکی از عفریتان گفت: - ای جرجیس! این ترکه را که باطل کننده سحر امیرزاده بخارایی است، اینجا نگذار. با خودت بردار که ببریم، جرجيس جواب داد: - اولا که این آقازاده سنگ شده قدرت حرکت ندارد. در ثانی، من اطمینان دارم که پای هیچ جنبنده ای هم به اینجا نمی رسد. ملک التجار بغدادی و غلامانش از ترس به آن دو قصر خود هم سر نمی زنند، چه رسد به اینجا بیایند! امشب عجله داریم و باید برویم. هفته آینده که اینجا آمدیم، برای جادوی این آقازاده جسور فکر دیگری می کنیم و این ترکه را تبدیل به شیئی دیگر خواهیم کرد. بعد از این کلام و مقداری صحبت های دیگر، جنیان از قصر سوم ملک التجار بغدادی خارج شدند. بلافاصله بعد از خروج جنیان از قصر بود که شایان مصری و شنونده تمامی گفت وگوهای عفریتان، سنگ بالای سر خود و زیر پای مجسمه را پس زد. مجسمه فورا گفت: - عجله نکن! ممکن است عفریتان برگردند. آنها هنوز از قصر خارج نشده اند. شایان دریچه را دوباره به هم بست که عفریتان وارد سرسرا شدند و یکی از آنها رو به مجسمه کرد و گفت: - ای امیرزاده سرکش بخارائی! با خود چرا حرف می زنی؟ دیوانه ها با خودشان حرف می زنند. عفریت دیگری پیشنهاد داد: - تو که سنگش کردی ، لالش هم بکن که خیالمان راحت بشود. نکند دیوانگی به سرش بزند و فریاد بکشد و کسی را خبر کند. یکی از عفریتان که شاید همان جرجیس بود، ترکه را از طاقچه تالار قصر برداشت ، ضربه ای بر دهان مجسمه زد و گفت: - این یک ضربه هم بر دهانش تا خیال تو هم راحت شود. ادامه دارد eitaa.com/Manifestly/2485 قسمت بعد
#جملات_ناب ✏️هر بار که می‌خواهم به سمتت بیایم، یادم می‌افتد دلتنگی، هرگز بهانه خوبی برای تکرار یک اشتباه نیست ! 👤 آنا گاوالدا 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#کلیله_و_دمنه #دو_دوست #قسمت2 (سه قسمتی) ✏️خورشید کم کم غروب می کرد که هوا از ابر پوشیده شد و باد و
(آخر) ✏️کبوتر جواب داد: « به چهار دلیل حرف نزدم.. 🔹اول اینکه،گرچه همجنسیم اما من دارم از این راه نان میخورم زیرا شکارچی به من آب و دانه میدهد و هر روز مرا در دام می گذارد تا امثال تو را گول بزند و شکار کند و اگر من این فایده را برایش نداشته باشم مرا به سیخ کباب خواهد کشید. 🔹دوم اینکه، خداوند دو تا چشم بینا داده که آن را باز کنی و راه و چاه را بشناسی. خوب بود از اول که دانه را دیدی فکر دام را هم بکنی و اگر عقل داشتی فکر می کردی که اینجا مزرعه برنج نیست و هر جا که خوراك مفت برای کسی آماده می کنند غرضی هم در کارشان است و بیخود کسی برای جناب عالی برنج مفت نمی پاشد. 🔹و سوم اینکه، من تنها بودم و در عالم بدبختی خود رفیق نداشتم، می خواستم تو هم به تله بیفتی تا دست کم مدت کوتاهی همدرد داشته باشم. مگر نمیدانی کسانی که خودشان گمراه شده اند و به بدبختی و بیچارگی افتاده اند دلشان می خواهد همه مثل آنها باشند تا کسی آنها را ملامت نکند؟ 🔹چهارم اینکه، من تورا به خوردن دانه دعوت نکرده بودم که مهمان من باشی، تقصیر از خودت است که عجله کردی و از من نپرسیدی که این دانه ها مال کیست؟ حالا اینجا باش تا عقلت به کار بیفتد و بعد از این حساب همه چیز را بکنی» بازنده که دید حرفهای کبوتر جواب ندارد گفت: «بسیار خوب، از این پندهای تو متشکرم، حالا از راه لطف و مرحمت آیا میتوانی راه فراری به من نشان بدهی تا بعد از این نصيحتهای ترا به کار برم و تا عمر دارم دعاگوی تو باشم ؟ کبوتر گفت: «عجب کفتر ساده و هالویی هستی! احمق جان! اگر راه فراری بلد بودم اول خودم فرار می کردم. اینها کار بخت و قسمت و خواست خداست و چاره ندارد و حال تو درست به حال آن بچه شتر میماند که در قطار شترها به مادرش می گفت: «مادر جان، من از راه رفتن خسته شده ام؛ کمی بنشینیم تا خستگی در کنم.» و مادرش جواب داد: «اگر اختیار در دست من بود خودم را هم از بارکشیدن نجات میدادم اما حالا سر رشته در دست دیگری است. بازنده از حرفهای کبوتر غريبه فهمید که از او بوی خیری نمی آید ولی با خود گفت: با همه اینها نا امید نباید شد و بی کار نباید نشست و تقصیر را به گردن شانس و بخت و خواست خدا نباید گذاشت. خدا که درد داده دوا هم داده و هر نوع گرفتاری هم راه چاره ای دارد. بعد با خود فکری کرد و با نوك خود رشته دام را ریش ریش کرد و ناگهان با زور هر چه تمامتر پرواز کرد. اتفاقا رشته دام هم پوسیده بود و پاره شد و بار دیگر بازنده آزادی خود را به دست آورد و با خود گفت: «اگر کوشش نکرده بودم و گفته بودم خواست خداست و قسمت است من هم در دام مانده بودم. بعد با سعی بسیار رو به وطن نهاد و غم گرسنگی را فراموش کرد و آمد و آمد تا در میان راه به کشتزاری رسید و برای رفع خستگی بر لب دیوار خرابه ای نشست و فکر کردن اینجا دیگر آبادی است و مرغهای وحشی نیستند.» و بی خیال به تماشای کشتزار مشغول شد. در این وقت کودکی دهاتی که از پشت دیوار میگذشت چشمش به کبوتر افتاد و سنگریزهای در تیر و کمان لاستیگی گذاشت و به طرف کبوتر نشانه گرفت. سنگریزه آمد به پهلوی بازنده خورد و بازنده از بالای دیوار سرنگون شد و به ته چاهی که در پای دیوار بود فرو افتاد. کودک دید که نمی تواند کبوتر را از چاه بیرون بیاورد راه خود را گرفت و رفت. بازنده یک شبانه روز در آن چاه ماند؛ از درد پهلو می نالید و با خود میگفت: «سزای من که پند دوست را نشنیدم و تنها در راهی که نشناخته و نسنجیده بود رفتم بدتر از این است. کسی که قصد غربت می کند باید نخست آنجا را بشناسد و شرایط زندگی در محل جدید را به خوبی فراهم کرده باشد. باز خوب است که از هر غمی به نوعی رهایی یافتم.» باری روز بعد که درد پهلویش کمی آرام شد یکسره رو به وطن خود رهسپار شد. نزدیک ظهر بود که به خانه رسید و نوازنده چون صدای پر و بال آشنا شنید بیرون دوید و یکدیگر را در آغوش گرفتند و کبوتران دیگر هم همه جمع شدند و از دیدار دوستان شادی کردند. چون نوازنده با زنده را خسته و رنجور دید سرگذشت او را پرسید و بازنده جواب داد: «شنیده بودم که از جهانگردی فایده بسیار و تجربه بیشمار به دست می آید و خیال می کردم دنیای دیگران از دنیای ما بهتر است. حالا این تجربه را یافتم که گرچه دنیا جاهای دیدنی بسیار دارد اما خوشی و آسایش در دیدار خویشان و دوستان همدل و همزبان است و تازه بعد از این جهانگردی است که قدر وطن و خوبیهای آن شناخته میشود.» 🔻پانوشت: اگر همه آنها که از ایران رفته اند مانده بودند، امروز ایران ده برابر آبادتر و آنها صد برابر شادتر بودند. 🚩 @Manifestly
کارمند تازه وارد✏️ 🌺🍂🍃 🍂🍃 🍃 مردی به استخدام یک شرکت بزرگ درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: «یک فنجان قهوه برای من بیاورید.» صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می ‌زنی؟» کارمند تازه وارد گفت: «نه» صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق.» مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با کی حرف میزنی، بیچاره.» مدیر اجرایی گفت: «نه» کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت!!😁😁 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۸۴ #شایان_گوهری ق ۱۴ صدای دیگری پاسخ داد: - اشتباه می کنی. آن چنان ترس در دل مردم بغ
۸۵ 👈ق ۱۵ چون ساعتی از رفتن عفریتان گذشت، شایان با احتیاط دریچه بالای دهلیز را کنار زد ، از آن مکان تنگ و تاریک خارج شد. به طرف طاقچه تالار رفت ، ترکه را برداشت ، به طرف مجسمه آمد و ضربه ای به آهستگی بر دهان مجسمه زد. مجسمه به سخن درآمد و گفت: - اولا که از تو و هوش بسیارت متشکرم. در ثانی، باید بدانی که من نامم پشوتن است، اگر لطف کنی و آن ترکه را پنج مرتبه به ترتیب بر گردنم، بر دو دستم و بر دو پایم بکوبی جادوی من شکسته خواهد شد. شایان مصری به همان ترتیب جادوی پشوتن را شکست. او تبدیل به جوان بسیار زیبا و برازنده ای شد و گفت: - به پاس محبتی که در حق من کردی، اولا به تو بگویم که تمام دینارهای زر سرخ و جواهرات پدرت در دهلیزی که وارد آن شدی قرار دارد. در انتهای دهلیز دریچه دیگری قرار دارد که از آن راه می توانیم در یک چشم بر هم زدن خود را به سرزمین یمن برسانیم. آنجا مقر حکومت پلنگ عفریت است.پلنگ برادر خدنگ ، سر دسته عفریتان این منطقه است که در کنار جرجیس نشسته بود. تو صحبت هایش را زمانی که در دهلیز پنهان بودی می شنیدی، اکنون فرصت بسیار خوبی است. ما یک هفته هم وقت داریم تا بلکه بتوانیم از جاده مخصوص عفریتان که در زیرزمین حفر شده، خودرا به قصر پلنگ عفریت برسانیم و شراره عزیز تو را آزاد کنیم. شایان با تعجب از پشوتن پرسید: - تو این مطالب را درباره من از کجا می دانی ؟ پشوتن پاسخ داد: - شرنگ مادر شراره همسر تو، که زنت شیشه عمرش را بر زمین زد و شکست، خواهر خدنگ امير عفريتان این منطقه است. عفریتان هفته ای یک بار که به اینجا می آیند و یک شبانه روز با هم هستند، خیلی حرف می زنند که من هم تمام آن ها را می شنوم ؛ از جمله وقتی قصه تو و شراره و خواهرش شرنگ را تعریف می کرد، من تمام آن را شنیدم. تو را بدون آنکه خودت بدانی شناختم و از ماجرای دردناک زندگی و عاقبتت که آوارگی در دشت و بیابان است خبردار شدم. به هر صورت ، باید بدانی که پلنگ و خدنگ، برادران شرنگ هستند که اکنون خواهرزاده خود، یعنی شراره را جادو کرده اند. در بین عفریتان ، این رسم که خودشان، خودشان را طلسم و جادو کنند بسیار کم است ؛ زیرا عفریتان کمتر از دستورات سرکردگان خود سرپیچی می کنند. به هر روی، وقت را نباید از دست بدهیم که اکنون تمامی عفریتان در سرزمین های مشرق دور هم جمع هستند و پلنگ هم اکنون در قصر خود نیست. آماده حرکت باش تا از راه مخصوص و از درون دهلیز تو را نزد همسرت شراره ببرم. چون پشوتن بخارایی و شایان مصری از مسیر جنیان به سوی سرزمین یمن به راه افتادند، شایان پرسید: - ما از این جاده چقدر در راه خواهیم بود؟ پشوتن بخارایی جواب داد: - این راه را که پلنگ و خدنگ، بین مقر فرماندهی های خود ایجاد کرده اند، آن طور که از خودشان شنیده ام خیلی کوتاه است و ما فاصله ده پانزده روزه از روی زمین را، بین یک صبح تا ظهر می توانیم طی کنیم. شایان بعد از شنیدن این پاسخ به پشوتن گفت: - تو که تمام داستان زندگی مرا می دانی ؛حالا که از حسن اتفاق، تقدير ما دو را سر راه یکدیگر قرار داده، منی که هیچ از داستان زندگی و سرگذشت تو نمی دانم خیلی دوست دارم در طي طول این راه ، تو به تعریف قصه خودت بپردازی... که باز هم قصه ناتمام ماند و سلطان را خواب در ربود و شهرزاد هم یک دو ساعت مانده تا دمیدن خورشید، رفت تا بیاساید. eitaa.com/Manifestly/2507 قسمت بعد
🔴داستان های که برای خواندنشان دعوت شدید🔴 داستان بسیار زیبای شایان گوهری(مصری)👇 eitaa.com/Manifestly/2023 داستان زیبای دانادل👇 eitaa.com/Manifestly/2204 داستان امام علی👇 eitaa.com/Manifestly/70 داستان زیبای مرتاض و علامه طباطبایی👇 eitaa.com/Manifestly/2168 داستان زیبای بهلول و حکیم خراسانی👇 eitaa.com/Manifestly/787 داستان سلطان محمود 👇 eitaa.com/Manifestly/1002 قاضی👇 eitaa.com/Manifestly/57 مرد خسیس ثروتمند👇 eitaa.com/Manifestly/473 سه خاتون بغدادی👇 eitaa.com/Manifestly/797 نورالدین و شمس الدین👇 eitaa.com/Manifestly/1613
#جملات_ناب ✏️دوستی چیزی نیست که در مدرسه یاد بگیری. ولی اگر معنای دوستی را یاد نگرفته ای، پس معنای هیچ چیزی را واقعا یاد نگرفتی. 👤محمد علی کلی 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃