#یادت_باشد ❤💍
#قسمت_صد_و_شصت
با هزار جان کندن پرسیدم:《اگه چیزی نیست پس شما برای چی گریه کردی؟ بابا به من راستشو بگین》.
پدرم گفت:《چیزی نیست دخترم، یکی دو تا از رفقای حمید شهید شدن، باید زود بریم》،تا این جمله را گفت تمام کتاب هایی که از زندگی همسران شهدا خوانده بودم جلوی چشمانم مرور شد، حس کردم در حال ورود به یک دوره جدید هستم، دوره ای که در آن حمید را ندارم، دوره ای که دوست نداشتم حتی یک کلمه از آن بشنوم!
سریع دویدم سمت کلاس تا وسایلم را بردارم، دوستانم متوجه عجله و اضطراب من شدند، پرسیدند:《چه خبره فرزانه؟ کجا با این عجله؟ چی شده؟ 》،گفتم:《هیچی حمید مجروح شده ،آوردن تهران ،باید برم》. دوستانم پشت سر من آمدند، کنار ماشین که رسیدیم پدرم متوجه آن ها شد، همراهشان به سمت دیگری رفت و با آن ها صحبت کرد، با چشم خودم دیدم که دوستانم روی زمین نشستند و گریه می کنند، خواستم به سمتشان بروم اما پدرم دستم را کشید که سوار ماشین بشوم ، وقتی سوار شدم سرم را چرخاندم و از شیشه عقب ماشین بچه ها را دیدم که همدیگر را بغل کرده بودند، صورتهایشان را با چادر پوشانده بودند و گریه می کردند.
نمی توانستم نفس بکشم، درست حس می کردم که یک حالتی شبیه به سکته دارم ، بدنم بی حس شده بود، فقط می توانستم پلک بزنم، همه بدنم بی حرکت شده بود، بابا سر من را به سینه اش چسبانده بود و آرام گریه می کرد، با زحمت زیاد پرسیدم:《برای چی گریه می کنی بابا؟ مگه نگفتی فقط مجروح شده؟ خودم میشم پرستارش، دورش می گردم، اونقدر مراقبت می کنم تا حالش خوب بشه》.
با همان حالت گریه گفت:《دخترم تو باید صبور باشی، مگه خودتون دوتایی همین رو نمی خواستید؟ مگه من اسم حمید رو خط نزدم؟خودت نیومدی واسطه نشدی؟ نگفتی بذار بره؟ حالا باید صبر داشته باشی، شما که برای این روزها آماده شده بودین》، این حرف ها را که شنیدم پیش خودم گفتم تمام! حمید شهید شده!
پسر خاله پدرم متوجه نشده بود که من همه چیز را از حرف های پدرم خوانده ام، گفت:《عکس حمید رو برای بیمارستان لازم داریم》،همه این حرف ها همان چیز هایی بود که سالها در کتاب های شهدای دفاع مقدس خوانده بودم، همه چیز از یک مجروحیت جزیی و عکس برای بیمارستان و چیزی نشده شروع می شود ولی به مزار شهدا می رسد، این بار همه چیز داشت برای من تکرار می شد، اما نه در صفحات کتاب بلکه در دنیای واقعی! داشتم از حمید جدا می شدم، به همین سادگی! به همین زودی! گاهی ساده رفتن قشنگ است!
▪️▪️▪️▪️
رفتیم خانه بابا، نمی توانستم راه بروم، روی پله ها نشستم، با صدای بلند گریه می کردم ، گفتم:《حمید تو رو خدا ، تو رو به حضرت زهرا (سلام الله علیها) از در بیا داخل، بگو که همه چی دروغه، بگو که دوباره بر می گردی》، این جمله را تکرار می کردم و گریه می کردم ، داداشم خبر نداشت ، تا خبر را شنید شوکه شد، مادرم با گریه من را بغل کرد، پرسیدم:《حمید من شهید
ادامه دارد...
#یار_مهربان
#دهه_فجر
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
═══༻🌎༺═══
@Mano_Donya313