eitaa logo
🌍مَـن وَ دنـیا🌏
782 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
2.1هزار ویدیو
42 فایل
اگـر هر شخص به‌اندازه ساخٺنِ یڪ خانہ؛ وقٺ برای ساخٺنِ خود می‌گذاشٺ ڪار ٺمام بود!💚 . . . مطالب رو دوسٺ داشٺید بمــونید🤞🏼 . ڪپی با ذڪر صلواٺ آزاد💚 .. ارتباط با ادمـین مسابقات👇🏻 @Ghasedak2002 ادمــین تبادل و تبلیــغات📱 @Admin_Tabadol7
مشاهده در ایتا
دانلود
❤💍 یکشنبه دانشگاه نرفتم، حمید که از سرکار آمد گفت:《بریم از پدر و مادر تو هم خداحافظی کنیم》،جلوی در هنوز از موتور پیاده نشده بودیم که از حفاظت پرواز تماس گرفتند و اطلاع دادند فعلا پرواز کنسل شده است، انگار پر در آورده بودم،حال بهتری داشتم، خانه مادرم توانستم راحت شام بخورم ، هر چند سر سفره حمید فقط با غذا بازی می کرد، از وقتی خبر را اطلاع دادند خیلی ناراحت شده بود‌. مادرم مثل من خوشحال بود و سر به سر حمید می گذاشت تا حمید به خاطر محبتی که به من دارد سفرش را به عقب بیندازد، به شوخی به او می گفت:《حمید جان حالا که رفتنتون کنسل شده، ولی هر وقت خواستی به سلامتی بری سوریه دختر ما رو طلاق بده بعد برو !》. حمید که حسابی از خبر کنسل شدن پرواز پکر شده بود با حرف مادرم خندید و گفت:《اولا که رفتن دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره، دوما از کجا معلوم که من سالم بر نگردم ،بادمجون بم آفت نداره، من مثل تازه دامادی هستم که عروسش رو امانت میذاره میره جهاد》. نشسته بودم کنار به حرف هایشان گوش می دادم، به پدرم گفتم:《می شنوی چی میگن؟ خوبه والا؟ من اینجا حی و حاضرم ، یکی داره میگه طلاقش بده، یکی میگه طلاقش نمی دم! ما هم که این وسط کشک !》. دوشنبه از سر کار که آمد لباس های نظامیش را هم آورده بود، به من گفت:《خانم زحمت می کشی این اتیکت ها رو در بیاری؟ چون داریم می ریم سوریه نباید اتیکت های سپاه روی یقه و سینه لباس باشه، اگه داعشی ها از روی علائم و نشان ها متوجه بشن ما پاسدار هستیم اون موقع به هیچ چی رحم نمی کنن، حتی به جنازه ما 》.لباس ها را گرفتم و داخل اتاق رفتم، با بشکاف اتیکت ها را درآوردم، چند بار هم اتو زدم که جای دوخت ها مشخص نباشد، اتیکت ها را روی اوپن گذاشتم، به حمید گفتم:《این ها اینجا می مونه، قول بده سالم برگردی، خودم دوباره اتیکت ها رو بدوزم سرجاشون》. لباس را از من گرفت و گفت:《حسابی کار بلد شدی، بی زحمت این دکمه یقه رو هم کمی بالاتر بدوز،لباس نظامی باید کامل زیر گلو رو بپوشونه》، با نخ مشکی دکمه را کمی بالاتر دوختم، وقتی دید گفت:《چرا با نخ مشکی دوختی؟ باید با نخ سبز این کار رو انجام می دادی》،من هم گفتم:《حمید جان زیاد سخت نگیر ،این دکمه برای زیر یقه است، می مونه زیر لباس ، اصلا مشخص نمیشه》، شدیدا روی آداب نظامی و به خصوص روی لباس هایش حساس بود و احترام خاصی برای لباس پاسداری قائل بود. غروب برادر حمید برای خداحافظی آمد، با حسین آقا درباره سوریه و وضعیت نیروهایی که اعزام می شوند صحبت می کردند، حمید برای برادرش انار دان کرد، کلی حسین آقا چیزی نخورد ، وقتی که رفت مشغول مرتب کردن خانه شدم، قرار بود آن شب پدر ، مادر، خواهرها و آقا سعید برای خداحافظی به خانه ما بیایند، میوه سیب و موز گرفته بودیم،دیسی که میوه ها را در آن چیده بودم بزرگ بود برای همین ادامه دارد ... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313        
💍❤ میوه ها کمتر از تعداد مهمان ها به نظر می آمد، حمید هر بار با دیدن دیس میوه ها می گفت:《خانومم برم دو سه کیلو موز بگیرم ، کم میاد میوه ها》،می گفتم:《نه خوبه، باور کن همین ها هم زیاد میاد، چون دیس بزرگه این طور نشون میده》،چند دقیقه بعد دوباره اصرار کرد، از بس مهمان نواز بود نمی توانست نگران کم آمدن میوه ها نباشد، آخر سر طاقت نیاورد، لباس هایش را پوشید و گفت:《خانوم من از بس استرس کشیدم دل درد گرفتم! میرم دو کیلو موز بگیرم》. وقتی برگشت مانده بودم با این همه موز چکار کنیم، دیس از موز پر شده بود، حدسم درست بود،مهمان ها که رفتند کلی موز زیاد ماند، به حمید گفتم:《آخه مرد مومن! تو هم که دو سه روز دیگه میری، با این همه موز میشه یه هیئت راه انداخت، حمید با وجود این که دید چقدر موز زیاد مانده ولی کم نمی آورد ،گفت:《اشکال نداره عزیزم، عمدا زیاد گرفتم، بریز تو کیفت ببر خونه مادرت به عوض این روزایی که اونجا هستی دو کیلو موز براشون ببر!》. ظرف ها را که جابجا کردم نگاهم به اتیکت های روی اوپن افتاد، اتیکت اسم حمید را کف دستم گذاشتم و نیم نگاهی به او انداختم ، با آرامش کارهایش را انجام می داد، ولی من اصلا حال خوشی نداشتم ، سکوت شب و درد تنهایی روی دلم آوار شده بود، لحظه به لحظه احساس جدا شدن از حمید آزارم می داد. ِآن شب استرس عجیبی گرفته بودم، چند بار از خواب پریدم و مستقیم سراغ لباس ها رفتم، در تاریکی شب چشم هایم را می بستم و دست می کشیدم تا مطمئن شوم اثری از دوخت ها و جای خالی اتیکت ها نمانده باشد، خودم را جای دشمن می گذاشتم که اگر روی لباس دست کشید متوجه دوخت اتیکت ها می شود یا نه؟ لباس را بو می کردم و آهسته اشک می ریختم دلم آرام و قرار نداشت، زیر لب شروع کردم به قرآن خواندن و از خدا خواستم مواظب حمیدم باشد. جنس تنهایی روز سه شنبه برایم خیلی غریب بود، طعم دل تنگی های غروب جمعه را داشت، دست دلم به کار نمی رفت، فضای خانه را غم گرفته بود، تیک تیک ساعت تنها صدایی بود که به گوش می رسید، دوست داشتم عقربه های ساعت را بکشم تا ساعت دو و نیم که حمید زودتر به خانه برگردد، ولی حتی عقربه های ساعت هم با من لج کرده بودند و تکان نمی خوردند، با این که گفته بود شاید دیرتر بیاید سفره غذا را پهن کردم ،شاخه گل را وسط سفره گذاشتم، به یاد روزهای اول زندگی که چقدر زود سپری شد، نمی خواستم باور کنم که این آخرین روزهای بودن حمید است، مدام چشم هایم را می بستم و باز می کردم تا باورم بشود زندگی من همه چیزش سرجای خودش است، دل شوره هایم بی علت است، این ماموریت هم مثل همه ماموریت هایی که حمید رفته بود، چند روزی دل تنگی و دوری ولی بعد آن چیزی که می ماند خود حمید است که به خانه بر می گردد، به خودم دلداری می دادم ولی چند دقیقه بعد گویی کسی درون وجودم فریاد می زد این رفتن بی بازگشت است! دوست داشتم تا حمید نیست یک دل سیر گریه کنم ولی اشک هایم تمامی نداشت. حمید آن روز خیلی ادامه دارد ... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313        
❤💍 دیر آمد، تقریبا شب بود که رسید، لباس های نظامی تنش بود، همه هم گل مالی شده بودند،برای آماده سازی قبل از ماموریت به رزمایش رفته بودند، تمام وسایل شخصیش را از محل کار آورده بود، انگار اتهامی به او شده باشد، این کار او سابقه نداشت، با این که تا قبل از این حتی دوره های چندماهه زیادی رفته بودند ،ولی این اولین باری بود که تمام وسایلش را با خودش آورده بود، پرسیدم :《چرا این همه دیر کردی؟ این ها چیه با خودت آوردی؟ چه کاریه، میری بر می گردی دیگه، چه نیازیه که همه چی رو از محل کار جمع کردی؟ 》،وسایل را روی اپن کنار اتیکت ها گذاشت و گفت:《خانوم مطمئن باش دیگه به پادگان بر نمی گردم، من زیاد خواب نمی بینم، ولی یه خواب تکراری رو چندین و چند باره که می بینم، اونم این خواب که دارم از یه جایی دفاع می کنم، تمساح ها منو دوره کردن و تکه تکه می کنن ولی من تا آخر همون جا می ایستم، حس می کنم تعبیر این خواب همون دفاع از حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) باشه 》. این خواب را قبلا هم برایم تعریف کرده بود، چهره خسته ولی چشمان پر از شوقش تماشایی بود، هر چه می گذشت این چشم ها دست نیافتنی تر می شد، گفتم:《خبری شده؟ چشمات داد می زنه خیلی زود رفتنی هستی، از اعزامتون چه خبر؟ 》نگاهش را از من دزدید و داخل اتاق رفت که لباس هایش را عوض کند ، گفت:《باید لباسهامو بشورم، احتمال زیاد پنجشنبه اعزام می شیم 》. تا این را گفت دلم هُری ریخت ، بعد کنسل شدن پروازشان یکی دو روز راحت نفس می کشیدم ولی باز خبر رفتنش بی تابم کرد، سیب زمینی هایی که پوست کنده بودم را داخل ظرف شویی ریختم و به اتاق رفتم،لحظات سختی بود ، از طرفی دوست داشتم حمید باشد تا به اندازه تمام نبودن هایش نگاهش کنم و از طرفی دوست داشتم حمید نباشد تا در خلوت و تنهایی به اندازه همه بودن هایش گریه کنم! به زور راضیش کردم تا لباس ها را خودم بشورم، با هر چنگی که به لباس ها می زدم دلم بیشتر آشوب می شد ، دور از چشم حمید ادامه دارد ... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313        
❤💍 کلی گریه کردم، شستن لباس ها که تمام شد آن ها را جلوی بخاری پهن کردم که زودتر خشک بشود، بعد هم رفتم سراغ درست کردن غذا، سیب زمینی ها را داخل تابه ریختم، گویی با هر هم زدنی تمام روح و روان من هم می خورد. حمید هم مثل من وضعیت روحی مناسبی نداشت، چیزی نمی گفت ولی همین سکوت دنیایی از حرف داشت، راهش را انتخاب کرده بود ولی مگر می شد این دل عاشق را آرام کرد، از هم دوری می کردیم در حالی که هر دو می دانستیم چقدر این جدایی سخت و طاقت فرساست، به چند نفری زنگ زد و حلالیت طلبید، این حلالیت گرفتن ها و عجله برای به سرانجام رساندن کارهای نیمه تمام خبر از سفری بی بازگشت می داد، هیچ مرهمی برای دل عاشقم پیدا نمی کردم. چند دقیقه که گذشت حمید به آشپزخانه آمد و روی چهارپایه نشست، با این که مشغول آشپزی بودم سنگینی نگاهش را حس می کردم، بغض کرده بودم، سعی می کردم گریه نکنم و خودم را عادی جلوه بدهم ، تا کنارم ایستاد و نگاهش به نگاهم گره خورد دیگر نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم، با گریه من اشک حمید هم جاری شد. دستم را گرفت و با صدای لرزان پر از حزن و دل تنگی در حالی که اشک هایم را پاک می کرد گفت:《فرزانه، دلم رو لرزوندی ولی ایمانمو نمی تونی بلرزونی》. تا این جمله را گفت تکانی خوردم، با خودم گفتم :《چکار داری می کنی فرزانه؟ تو که نمی خواستی از زن های نفرین شده روزگار باشی پس چرا حالا داری دل همسرتو می لرزونی؟》. نگاهم را به نگاهش دوختم به آرامی دستم را از دستش کشیدم و گفتم:《حمید خیلی سخته، من بدون تو روزم شب نمیشه، ولی نمی خوام یاریگر شیطان باشم، تو رو به امام زمان (عج) می سپارم، دعا می کنم همه عاقبت بخیر بشیم》. لبخند روی لب هایش نشست ، لبخندی که مرهم دل زخمی ام بود، کاش می توانستم این لبخند را قاب کنم و به دیوار بزنم و تا همیشه نگاهش کنم تا ایمانم از سختی روزگار متزلزل نشود، این حرف ها هم حمید را آرام کرد و هم وجود متلاطم مرا به ساحل آرمش رساند، گفت:《یادت رفته تو بهترین روز زندگیمون برای شهادتم دعا کردی؟》 پرسیدم:《چطور؟ روزهایی که پیش تو بودم همه قشنگ بوده ،کدوم روز منظورته؟》. گفت:《یادته سر سفره عقد بهت گفتم دعا کن آرزوی من برآورده بشه ، من همون جا از خدا خواستم زودتر شهید بشم، تو هم از خدا خواستی دعای من هر چی که هست مستجاب بشه》. شبیه کسی که سوار ماشین زمان شده باشد ذهنم به لحظات عقدمان پر کشید، روزی که حمید شناسنامه اش را جا گذاشته بود، خیلی دیر رسید ولی حالا خیلی زود می خواست برود! باید خوشحال می بودم یا ناراحت؟ برای نبودنش پیش خودم دعا کرده بودم یا برای جدایی و آسمانی شدنش؟ شام را که خوردیم گفتم :《عزیزم خسته ای برو دوش بگیر 》،در تمام دقایقی که حمید مشغول استحمام بود به جمله اش فکر می کردم، جمله ای که من را زیر و رو کرده بود، با خدا معامله کردم، دیگر نمی خواستم دل کسی که قرار است برای دفاع از حرم برود را بلرزانم، اراده کردم محکم تر باشم. حمید با حوله آبی رنگ که کلاهش را هم گذاشته بود زیر اوپن نشست. طبق قراری که با ادامه دارد ... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313        
طبق قراری که با خودم گذاشته بودم برایش برگه A4 آوردم، گفتم:«آقا شما که معلوم نیست کی اعزام بشی، شاید همین فردا رفتی، الآن سر حوصله چند خطی به عنوان وصیتنانه بنویس». قرار شد در دو برگه جدا از هم دو وصیتنانه بنویسد، یک وصیتنامه عمومی برای دوستان، همکاران و مردمی که بعداً می‌خوانند یکی هم وصیتنامه خصوصی برای من، پدر و مادرهایمان، برادرها، خواهرها و اقوام نزدیک. شروع کرد به نوشتن، دست به قلم خوبی داشت، چون تازه دوش گرفته بود آب از سر و صورتش روی برگه‌ها می‌چکید، گفتم:«حمید تو رو خدا روان بنویس، زیاد پیچیدش نکن، خودمونی بنویس تا همه بتونن راحت بخونن»، سرش را از روی برگه‌ها بلند کرد و خندید، بعد هم به شوخی گفت:« اتفاقا می‌خوام آن‌قدر سخت بنویسم که روی تو کم بشه!چون خیلی ادعای سواد می‌کنی». وصیتنامه را بدون پاکنویس کردن خیلی روان و بدون غلط نوشت، یک صفحه کامل شد، دست نوشته‌اش را به من داد و گفت:«بخون ببین چجوریه؟». شروع کردم زیر لب خواندن:« با سلام و صلوات بر محمد و آل محمد(ص) این جانب حمید سیاهکالی مرادی فرزند حشمت الله، لازم دیدم تا چند جمله‌ای را از باب درد و دل در چند سطر مکتوب نمایم، ابتدا لازم است بگویم دفاع از حرم حضرت زینب(س) را بر خود واجب می‌دانم و سعادت خود را خط مشی این خانواده دانسته از خداوند می‌خواهم، تا مرا در این راه ثابت قدم بدارد...». اشکم جاری شد،هرچه جلوتر می‌رفتم گریه‌ام بیشتر می‌شد، «... اما من می‌نویسم تا هر آن کس که می‌خواند یا می‌شنود بداند شرمنده‌ام از این که یک جان بیشتر ندارم تا در راه ولی عصر(عج) و نایب برحقش امام خامنه‌ای(مدظله‌العالی) فدا کنم...». اشک‌هایم را که دید گفت:«نشد خانوم! گریه نکن، باید محکم و با اقتدار وصیتنامه رو بخونی، حالا بلندشو بایست، می‌خوام با صدای بلند بخونی، فکر کن بین جمعیت ایستادی داری وصیتنامه همسر شهید میخونی!». وادارم کرد همان شب با صدای بلند ده بار وصیتنامه‌اش را خواندم، وقتی تمام شد دفتر شعرش را خواست، عاشورای همان سال یک شعر سروده بود، سه بیت از همان اشعار پایین برگه نوشت و بعد تاریخ زد:« نوزده آبان ماه ۹۴»، زیر تاریخ هم جمله همیشگی« وکفی بالحلم ناصرا» را نوشت" و خدا کفایت می‌کند برای صابران"، همیشه وقتی اوضاع زندگی سخت می‌شد یا از چیزی ناراحت بود همین جمله را می‌گفت و آرام میگرفت. موقع وصیت،نامه خصوصی گفتم:... ادامه دارد ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌════‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌════ @Mano_Donya313
❤💍 《حمید شاید من مادر شده باشم، چند جمله ای برای بچمون بنویس، اگر اسمی هم مدنظر داری یادداشت کن》،همیشه حرف بچه می شد می گفت:《چون تودم دو قلو هستم بچه های من دو قلو میشن، فرزانه سیب بخور، دوقلوهامون خوشگل بشن》،داخل وصیت نامه برای فرزند پسر دو تا اسم به نیت رسول الله (ﷺ) نوشت:《محمد حسام》و《محمد احسان》،خیلی دوست داشت اگر پسر دار شدیم مداحی یاد بگیرد و حافظ قرآن باشد، برای دختر هم نام 《اسماء》را انتخاب کرده بود، می گفت دوست دارم روز قیامت دخترم را به اسم کنیز فاطمه زهرا(سلام الله علیها) صدا کنند. همین اسم ها را داخل برگه جداگانه وسط قرآن روی طاقچه گذاشته بود، پشتش با دست خودش نوشته بود:《خدایا فرزندی صالح ،سالم،زیبا و باهوش به من عطا کن》 . به خط آخر که رسید گفتم:《عزیزم معمولا همسران شهدا گله دارن که نتونستن دل سیر همسرشون رو ببینن، آخر وصیت نامه بنویس که اگر شهید شدی اجازه بدن نیم ساعت با پیکر تو تنها باشم》،خودم هم باورم نمی شد آن قدر قضیه جدی شده که حتی به این لحظه هم فکر می کنم، در مخیله ام هم نمی گنجید که چطور این حرف ها را به زبان آوردم، انگار فرد دیگری در کالبدم رفته بود و از جانب من سخن می گفت، تا کجا پیش رفته بودم که حتی به بعد از شهادتش هم فکر می کردم. خواهشم را قبول کرد، آخر وصیت نامه نوشت:《اجازه بدهید دقایقی همسرم کنار پیکرم تنها باشد》. وصیت نامه ها را وسط قرآن گذاشتم،با دلی پر از آشوب و دلهره گفتم:《این ها امانت پیش من میمونه،ان شاالله که صحیح و سالم بر می گردی و خودت از همین جا بر می داری》. چهارشنبه صبح که سر کار رفت، کل طول روز من بودم و وصیت نامه های حمید، خط به خط می خواندم و گریه می کردم، به انتها که می رسیدم دوباره از اول شروع می کردم، تک تک جمله هایش برایم شبیه روضه بود، از سر کار که آمد حس پرنده ای را داشت که می خواهد از قفس آزاد بشود، گفت:《امروز برگه ای رو به ما دادن که باید محل دفن و کسی که خبر شهادت رو اعلام می کنه رو مشخص می کردیم، نوشتم که وصیت نامه هامو سپردم به خانمم، محل دفن رو هم اول نوشته بودم وادی السلام نجف! اما بعد به یاد تو و مادرم افتادم، فکر کردم که تاب دوری منو ندارید،خط زدم نوشتم گلزار شهدای قزوین 》. نفس عمیقی کشیدم و با صدای خش دار به خاطر گریه های این چند روز گفتم:《خوب کردی، و گرنه من همه زندگی رو می فروختم می اومدم نجف که پیش تو باشم》. به خواست من اعلام کرده بود که اگر شهید سد، پدرم خبر شهادت را بدهد، چون فکر می کردم هر کس دیگری به جز پدرم بخواهد چنین خبری را بدهد تا سال های سال از او متنفر می شدم و هر بار او را می دیدم یاد این خبر تلخ می افتادم، دلم نمی خواست کسی تا ابد برایم یادآور این جدایی باشد ولی پدرم فرق می کرد،محبت پدری خیلی بزرگ تر از این حرف هاست. وقتی می خواست بعد از ناهار استراحت کند به من گفت:《منو زودتر بیدار کن بریم مجدد از خانواده هامون خداحافظی کنیم》،به عادت همیشگی کنار بخاری داخل پذیرایی دراز کشید و خوابید، دوست داشتم ساعت ها بالای سرش بایستم و تماشایش کنم، نه به روز هایی که می خواستم ادامه دارد... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313        
❤💍 عقربه های ساعت را جلو بکشم تا زودتر حمید را ببینم، نه به این لحظات که انگار عقربه های ساعت برای جلو رفتن ، با هم مسابقه گذاشته بودند، همه چیز خیلی زود داشت جلو می رفت ولی من هنوز در پله روز های اول آشنایی با حمید مانده بودم. از خانه که در آمدیم اول از خانه پدر من رفتیم، مادرم از لحظه ای که وارد شدیم شروع به گریه کرد، جلوی خودم را گرفته بودم، خیلی سخت بود، که بخواهم خودم را آرام نشان بدهم، چون روزی که از پدرم خواسته بودم اسم حمید را داخل لیست اعزام بنویسد قول داده بودم بی تابی نکنم. موقع خداحافظی داخل حیاط پدرم حمید را با گریه بغل کرد، زمزمه های پدرم را می شنیدم که زیر لب می گفت:《می دونم حمیده بره شهید میشه، حمید بره دیگه بر نمی گرده،این ها را می گفت و گریه می کرد، با دیدن حال غریب پدرم طاقتم تمام شد، سرم را روی شانه های حمید گذاشتم و بی صدا شروع کردم به گریه کردن، هوا سرد شده بود، بیشتر از سرمای هوا سوز سرمای رفتن حمید بود که به جانم می نشست》. از آنجا سمت خانه پدرشوهرم رفتیم، گریه های من تا خانه عمه ادامه داشت ، صورتم را به پشت حمید چسبانده بودم و گریه می کردم، حمید گفت:《عزیزم گریه نکن،صورتت خیس میشه روی موتور یخ می زنی》. وقتی رسیدیم صورتم را داخل حیاط شستم که کسی متوجه گریه هایم نشود. حمید بر خلاف همیشه پله های ورودی خانه را با آرامش بالا آمد، همه برادر و خواهرهای حمید جمع شده بودند، فقط حسن آقا نبود، عمه تا ما را دید گفت:《آخیش! اومدید؟ نگران شدم حمید》،فکر می کرد رفتن حمید کنسل شده است برای همین خوشحال بود، حمید با چشم به من اشاره کرد که ماجرای اعزامش را به عمه بگویم، چادرم را از سرم برداشتم و داخل آشپزخانه شدم، عمه مشغول آشپزی بود، من را که دید گفت:《 شام آبگوشت بار گذاشتم، ولی چون حمید زیاد خوشش نمیاد براش کتلت درست می کنم》. روبروی هم نشسته بودیم، خودم را مشغول پاک کردن سبزی کرده بودم که عمه متوجه سرخی چشم هایم شد، با نگرانی پرسید:《چی شده فرزانه جان؟ گریه کردی؟ چشمات چرا قرمزه؟》 گفتن خبر قطعی شدن رفتن حمید به سوریه کار ساده ای نبود، فرزند هر چقدر هم که بزرگ شده باشد برای مادر نقش همان بچه ای را دارد که با تب کردنش باید شب را بیدار بماند، پا به پایش بیاید تا راه رفتن را یاد بگیرد، مادرها در شرایط عادی نگران بچه هایشان هستند چه برسد به این که مادری بخواهد فرزندش را به دل دشمن بفرستد،آن هم کیلومترها دورتر از وطن، اگر دل کندن از حمید برای من سخت بود برای مادرش هزاران بار دشوارتر بود. حرف هایی که می خواستم بزنم را کلی بالا و پایین کردم و بعد با کلی مقدمه چینی بالاخره گفتم:《راستش حمید فردا میخواد بره، اومدیم برای خداحافظی》. با شنیدن این خبر عمه شروع به گریه کرد، گریه هایش جان سوز بود، هر چقدر خواستم آرام باشم نشد، گریه هایمان نوبتی شده بود، یکسری عمه گریه می کرد من آرامش می کردم، بعد من گریه می کردم عمه می گفت:《 دخترم آروم باش》‌. حمید هر چند دقیقه به داخل آشپزخانه می آمد و می گفت گریه نکنید، عمه بین گریه هایش به حمید گفت:《چطور دلت میاد بذاری بری؟ تو هنوز مستاجری، تازه رفتی سر خونه زندگیت، ببین خانمت چقدر بی تابه، تو که آنقدر دوستش داری چطور می خوای تنهاش بذاری؟》. حمید کنار ما نشست ، مثل همیشه پیشانی مادرش را بوسید و گفت:《مادر مهربون من، تو معلم قرآنی ، این همه جلسه قرآن و مراسم روضه می گیری، نخواه من که پسرت هستم بزنم زیر همه چیزهایی که خودت یادم دادی، مگه همیشه توی روضه ها برای اسارت حضرت زینب (سلام الله علیها) گریه نکردیم؟ راضی هستی دوباره به حضرت زینب(سلام الله علیها) و حضرت رقیه (سلام الله علیها) جسارت بشه؟》. عمه بعد از ادامه دارد ... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313        
❤💍 بعد از شنیدن این صحبت ها شبیه آتشی که رویش آب ریخته باشند آرام شد ، با اینکه خوب می دانستم دلش آشوب است ولی چیزی نمی گفت. صدای اذان که بلند شد حمید همانجا داخل آشپزخانه مشغول وضو گرفتن شد ، نمی دانم چرا این حس عجیب در وجودم ریشه کرده بود که دلم می خواست همه حرکت هایش را مو به مو حفظ کنم، دوست داشتم ساعت ها وقت داشتیم، رفتار و حرف هایش را به خاطر می سپردم، حتی حالت چهره اش،خطوط صورتش،چشم های نجیب و زیبایش ، پیچ و تاب موهای پریشانش، محاسن مرتب و شانه کرده اش،همه چیز آن ساعت ها درست یادم مانده است، نماز خواندنش، خنده هایش، حتی وقتی بعد از نماز روی سجاده نشسته بودم و حمید با همه محبتش دستی روی سرم کشید و گفت:《قبول باشه خانمی!》،بعد هم مثل همیشه مشغول ذکر گفتن شد، کم پیش می آمد تسبیح دست بگیرد، معمولا با بند انگشت ذکرها را می شمرد. وقتی هم که ذکر می گفت بند انگشتش را فشار می داد، همیشه برایم عجیب بود که چرا موقع ذکر گفتن این همه انگشتش را فشار می دهد، فرصت را غنیمت شمردم و علت این کارش را پرسیدم، انگشت هایش را مقابل صورتش گرفت و گفت:《برای این که می خوام این انگشت ها روز قیامت یادشون باشه،گواه باشن که من توی این دنیا با این دست ها زیاد ذکر گفتم》. به شوخی گفتم:《حمید بسه دیگه این همه ذکر گفتی ،دست از سر خدا بردار، فرشته ها خسته شدن از بس برای ذکرهایی که میگی حسنه نوشتن》. جواب داد:《هر آدمی برای روز قیامت صندوقچه ای داره، هر ذکری که میگی یه حوری برای خودت داخل صندوقچه میندازی که اون حوری برات استغفار میکنه و ذکر میگه》. از این حرف حرصم درآمد،لباسش را کشیدم و گفتم:《تو آخه این همه حوری رو میخوای چکار؟ حمید اگر بیام اون دنیا ببینم رفتی سراغ حوری ها،پوستت رو می کنم! کاری می کنم از بهشت بندازنت بیرون》. حمید شیطنتش گل کرد و گفت:《ما مردها بهشت هم که بریم از دست شما زن ها خلاص نمی شیم، اونجا هم آسایش نداریم》.تا این را گفت ابروهایم را در هم کشیدم و با حالت قهر سرم را از سمت حمید برگرداندم، حمید که این حال من را دید صدای خنده اش بلند شد و گفت:《شوخی کردم خانوم،میدونی که ناراحتی بین زن و شوهر نباید طول بکشه چون خدا ناراحت میشه، قول میدم اونجا هم فقط تو رو انتخاب کنم، تو که نباشی من توی بهشت هم آسایش ندارم ،بهشت میشه جهنم》. سفره را که پهن کردیم حمید از روی هیجانی که داشت نتوانست چیز زیادی بخورد، ساعت های آخر از ذوق رفتن هیجان خاصی داشت، بر خلاف ذوق و شوق حمید من استرس داشتم، دعا دعا می کردم و منتظر بودم گوشی حمید زنگ بخورد و بگویند فعلا سفرش کنسل شده است ،ولی خبری نبود! چون اوضاع روحی عمه و پدر حمید خوب نبود از آنجا زود بلند شدیم، موقع خداحافظی عمه کمی گردو داد تا با کشمش داخل ساک حمید بگذارم، حمید پدر و مادرش را که تا دم در آمده بودند به آغوش کشید ،از در که بیرون آمدیم پشت سر ما آب ریختند ، کاری که من در طول این چند سال هر روز صبح موقع رفتن حمید انجام می دادم و پشت سرش آب می ریختم تا سالم برگردد. ▪️▪️▪️▪️ سر بستن ساک وسایلش کلی بحث داشتیم،خواستم وسایلش را داخل چمدان تک نفره چرخ دار بچینم، کلی لباس و وسیله شخصی ردیف کردم، همین که داخل چمدان چیدم حمید آمد و دانه دانه برداشت قایم کرد یا پشت مبل می انداخت، برایش بیسکوییت خریده بودم، بیسکوییت آن مدلی دوست نداشت، شوخی و جدی گفت:《چه خبره این همه لباس و وسایل و خوراکی، به خدا فردا همکارای من یدونه لباس انداختن داخل یه نایلون اومدن،اون وقت مت باید با چمدان و عینک دودی برم بهم بخندن، من با چمدان نمیرم! وسایلمو داخل ساک بچین》. فقط یک ساک داشت ،آن هم برای باشگاه کاراته اش بود، گفتم:《ساک به این کوچکی، چطور این همه وسایلو جا کنم؟!》،بالاخره من را مجاب کرد که بی خیال چمدان شوم، با این که ساک خیلی جمع و ادامه دارد ... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313        
💍❤ جور بود همه وسایل را چیدم الا همان بیسکوییت ها،بین همه وسایلی که گذاشته بودم فقط از قرآن جیبی خوشش آمد، قرآن کوچکی که همراه با معنی بود، گفت:《این قرآن به همه وسایلی که چیدی می ارزه》. شماره تماس خودم، پدر و مادرش و پدرم را داخل یک کاغذ نوشتم، بین وسایل گذاشتم که اگر نیاز شد خودش یا همکارانش با ما در ارتباط باشند. برایش یک مسواک جدید قرمز رنگ گذاشتم، می خواست مسواک سبز رنگ قبلی را داخل سطل آشغال بیندازد، از دستش گرفتم و گفتم:《بذار یادگاری بمونه!》،من را نگاه کرد و لبخند زد، انگار یک چیز هایی هم به دل حمید و هم به دل من برات شده بود. ساک را که چیدم برایش حنا درست کردم، گفتم:《حمید من نمیدونم تو کی میری و چه موقعی عملیات داری، می خوام مثل بچه های جنگ که شب عملیات حنا میذاشتن، امشب برات حنابندون بگیرم》. با تعجب از من پرسید:《حنا برای چی ؟》. گفتم:《اگر ان شاالله سالم برگشتی که هیچ ولی اگر قسمت این بود شهید بشی من الان خودم برات حنابندون می گیرم که فردای شهادت بشه روز عروسیت، روز خوشبختی و عاقبت بخیری تو بهترین روز برای هر دو تا مونه》. روی مبل کنار بخاری سمت چپ ویترین داخل پذیرایی نشست، پارچه سفیدی رویش انداختم ، روزنامه زیر پاهایش گذاشتم ،نیت کردم و روی موها، محاسن و پاهایش حنا گذاشتم، در همان حالت که حنا روی سرش بود دوربین موبایلم را روشن کردم و گفتم:《حمید صحبت کن، برای من، برای پدر و مادرهامون 》. گفت:《نمی تونم زحمات پدر و مادرم رو جبران کنم》،دنبال جمله می گشت، به شوخی گفتم:《حمید یک دقیقه بیشتر وقت نداری ، زود باش》،ادامه داد:《پدر و مادر شما هم که خیلی به من لطف کردن، بزرگ ترین لطفشون هم این که دخترشون رو در اختیار من گذاشتن، خود تو هم که عزیز دل مایی، فعلا علی الحساب میذارمت امانت پیش پدر و مادرت تا برم و برگردم ان شاالله》. این اواخر همیشه می گفت:《از دایی خجالت می کشم، چون هر ماموریتی میشه تو باید بری اون جا، الان میگن این عروس شده ولی همش خونه پدرشه》. بعد از ثبت لحظات حنابندان روسری سر کردم و دوتایی کلی با هم عکس سلفی گرفتیم، به من گفت:《فرزانه اگر برنگشتم خاطراتمون رو حتما یک جایی ثبت کن》. انگار چیزهایی هم به دل حمید هم به دل من برات شده بود ، گفتم:《 نمی دونم شاید این کار رو کردم ،ولی واقعا حوصله نوشتن ندارم》. وقتی دید حس و حال نوشتن ندارم نگاهش را سمت طاقچه به کاست های خالی کنار ضبط صوت برگرداند و گفت:《توی همین کاست ها ضبط کن》.این نوارهای کاست خالی را حمید در دوره راهنمایی برای مسابقات شعر جایزه گرفته بود. ناخودآگاه مداحی 《حاج محمود کریمی》که آن روزها روی زبانم افتاده بود را زیر لب زمزمه کردم، همان مداحی که روضه وداع حضرت زینب(سلام الله علیها) و امام حسین(علیه السلام) است:《کجا می خوای بری؟ چرا منو نمی بری؟ این دم آخری ، چقدر شبیه مادری》،همین مداحی را ادامه دارد ... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313        
❤💍 با کمی تغییرات برای حمید خواندم :《حمید کجا می خوای بری؟ حمید نمیشه که نری؟ حمید منم با خودت ببر، حمید چقدر شبیه مادری!》. ساعت یازده شب با همکارش رفتند واکسن آنفولانزا بزنند، وقتی برگست همه چیز را با هم هماهنگ کردیم، شانزده هزار تومان برای پول شهریه باید به حساب دانشگاهش می ریختم، از واحدهای مقطع لیسانسش فقط سه واحد مانده بود، این سه واحد را قبلا برداشته بود ولی به خاطر ماموریت نتوانسته بود بخواند، بعضی از دوستانش گفته بودند،:《چون ماموریت بودی و نرسیدی بخونی بهت تقلب می رسونیم》،ولی حمید قبول نکرده بود ،اعتقاد داشت چون این مدرک می تواند روی حقوقش اثر بگذارد باید همه درس هایش را با تلاش خودش قبول شود تا حقوقش شبهه ناک نباشد، قرار شد هزینه شهریه را واریز کنم تا وقتی حمید برگشت بتواند امتحان بدهد و درسش را تمام کند. هشتاد هزار تومان از پول سپاه دست حمید مانده بود و به من سفارش کرد که حتما دست پدرم برسانم تا به سپاه برگرداند، در مورد خانه سازمانی هم که قرار بود به ما بدهند از حمید پرسیدم:《اگه تا تو برگشتی خونه رو تحویل دادن چی کنیم؟》،گفت:《بعید میدونم خونه رو تا اون موقع تحویل بدن ، اگر تحویل دادن شما فقط وسایل رو ببرید ، خودم وقتی برگشتم خونه رو رنگ می زنم، بعد هم با هم وسایل رو می چینیم》 از ذوق خانه جدید از چند هفته قبل کلی اسکاچ و مواد شوینده گرفته بودم که برویم خانه سازمانی ،غافل از این که این خانه آخرین خانه زمینی مشترک من و حمید می شود! ساعت دوازده بود که خوابید، چون ساعت پنج باید به پادگان می رسید گوشی را روی ساعت چهار و بیست دقیقه تنظیم کردم، حمید راحت خوابید ولی من اصلا نتوانستم بخوابم، با همان نور کم ماه که از پنجره می تابید به صورتش خیره شدم و در سکوت کامل کلی گریه کردم، متکا خیس شده بود، اصلا یکجا بند نمی شدم، دور تا دور اتاق راه می رفتم و ذکر می گفتم، دوباره کنار حمید می نشستم ، دنبال یکسری فرضیات برای نرفتنش می گشتم، منطق و احساسم حسابی بینشان شکر آب شده بود، پیش خودم گفتم شاید وقتی بلند شد دل درد بگیرد یا پایش پیچ بخورد ، ولی ته دلم راضی نبودم یک مو از سر حمید کم بشود یا دردی را بخواهد تحمل کند ، به خودم تلقین می کردم مثل همه ماموریت ها ان شاالله این بار هم سالم بر می گردد. یک ساعت مانده به اذان بیدارش کردم، مثل همیشه به عادت تمام روزهای زندگی مشترک برایش صبحانه آماده کردم ، تخم مرغ با رب که خیلی دوست داشت همراه با معجون عسل و دارچین و پودر سنجد ، گفتم:《حمید بشین بخور تا دیر نشده》،نمی توانستم یک جا بند باشم، می ترسیدم چشم در چشم شویم دوباره دلش را با گریه هایم بلرزانم. سر سفره که نشست گفت:《آخرین صبحانه رو با من نمی خوری؟!》،دلم خیلی گرفت،گوشم حرفش را شنیده بود اما مغزم انکار می کرد، آشپزخانه دور سرم می چرخید، با بغض گفتم:《چرا این طور میگی؟ مگه اولین باره میری ماموریت ؟!》.گفت 《کاش می شد صداتو ضبط می کردم با خودم می بردم که دلم کمتر تنگت بشه》،گفتم:《قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی، من هر روز منتظر تماست می مونم》. کنارش نشستم، خودش لقمه درست می کرد و به من می داد ، برق خاصی در نگاهش بود، گفتم:《حمید به حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) رسیدی ویژه منو دعا کن》، گفت:《چشم عزیزم، اونجا که برسم حتما به خانوم میگم که همسرم خیلی همراهم بود، میگم که فرزانه پای زندگی وایستاد تا من بتونم پای اسلام و اعتقاداتم بایستم، میگم وقت هایی که چشمات خیس بود و می پرسیدم چرا گریه کردی حرفی نمی زدی، دور از چشم من گریه می کردی که اراده من ضعیف نشه 》. ادامه دارد ... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313        
💍❤ همکارش تماس گرفت که سر کوچه منتظر است ،سریع حاضر شد، یک لباس سفید با راه راه آبی همراه کاپشن مشکی و شلوار طوسی تنش کرده بود، دوست داشتم بیشتر از همیشه روی حاضر شدنش وقت بگذارد تا بیشتر تماشایش کنم ولی شوق حمید برای رفتن بیشتر از شوق ماندن بود. با هر جان کندنی که بود کنار در خروجی برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم، لحظه آخر به حمید گفتم :《کاش می شد با خودت گوشی ببری، حمید تو رو به همون حضرت زینب (سلام الله علیها) منو از خودت بی خبر نذار ، هر کجا تونستی تماس بگیر》. گفت :《هر کجا جور باشه حتما بهت زنگ می زنم، فقط یه چیزی ، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از خجالت آب میشم》. به باد زندگی نامه و خاطراتی که از شهدا خوانده بودم افتادم، بعضی هایشان برای همچین موقعیت هایی با همسرشان رمز می گذاشتند، به حمید گفتم:《پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو می فهمم》. از پیشنهادم خوشش آمد، پله ها را که پایین می رفت برایم دست تکان می داد و بلند گفت:《یادم هست! یادم هست!》. اجازه نداد تا دم در بروم، رفتم پشت پنجره پاگرد طبقه اول ، پشت سرش آب ریختم، تا سر کوچه برسد دو سه بار برگشت و خداحافظی کرد ، از بچگی خاطره خوبی از خداحافظی های داخل کوچه نداشتم ، روز هایی که پدرم برای ماموریت با اشک ما را پیش مادرمان می گذاشت و به سمت کردستان می رفت، من و علی گریه کنان دنبال ماشین سپاه می دویدیم، دل کندن از پدر هر بار سخت تر می شد ، و حالا دوباره خداحافظی ، دوباره کوچه و این بار حمید! با دست اشاره می کرد که داخل بروم ولی دلم نمی آمد، در سرم صدای فریادم را می شنیدم که داد می زد:《 حمید آهسته تر، چرا این قدر با عجله داری میری؟ بذار یه دل سیر نگاهت کنم؟》،ولی این ها فقط فریادهای ذهنم بود، چیزی که حمید می دید فقط نگاهم بود که تک تک قدم هایش را تا سر کوچه دنبال می کرد، پاهایش محکم و با اراده قدم بر می داشت ، پاهایی که دیگر هیچ وقت قسمت نشد راه رفتنشان را ببینم. خودم را از پله ها بالا کشیدم و داخل خانه ای شدم که همه چیزش حمید را صدا می کرد، گویی در و دیوار این خانه از رفتن حمید دلگیرتر از همیشه شده بود، خانه ای که تا حمید بود با همه کوچکیش دنیا دنیا محبت و مهربانی داشت ، ولی حالا شبیه قفسی شده بود که نمی توانستم به تنهایی آن را تحمل کنم، نفس کشیدن برایم سخت بود ، خانه به آن با صفایی بعد از رفتن حمید برایم تنگ و تاریک شده بود. اذان که شد سر سجاده نماز خیلی گریه کردم، بعد از نماز قرآن را باز کردم تا با خواندن آیاتش آرام بگیرم ،نیت کردم و استخاره زدم ، همان آیه معروف آمد که :《ما شما را با جان ها و اموال می آزماییم، پس صبر پیشه کنید》، با خواندن این آیات کمی آرام تر شدم، با همه وجود از خدا خواستم مرا در بزرگ ترین امتحان زندگیم رو سفید کند. سجاده را که جمع کردم چشمم به مُهرهایی افتاد که حمید روی اُوپن گذاشته بود، به آن ها دست نزدم، با خودم گفتم:《خود حمید هر وقت برگشت مُهرها رو بر می داره》، هر چیزی را که دست زده بود، آویزان کرده بود و یا جایی گذاشته بود همان طور دست نخورده گذاشتم بماند. ادامه دارد ... عج ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313        
❤💍 صبح پدرم تماس گرفت که وسایلم را جمع کنم، قرار شد ظهر به دنبالم بیاید، خانه را تمیز کردم، ظرف ها را شستم ، کل اتاق ها را جاروبرقی کشیدم، روی مبل ها را ملافه سفید انداختم، موقعی که داشتم برای شصت روز لباس ها و کتاب هایم را جمع می کردم خیلی اتفاقی دفتر یادداشت حمید را دیدم ،یک شعر برای پوتینش گفته بود، با این مضمون که پوتینش یاری نکرده که تا آخر راه را برود، آن روز فکرش را هم نمی توانستم بکنم که چند روز بعد چه بر سر همین پوتین و پاهای حمید خواهد آمد. ساعت یک بود که زنگ خانه به صدا در آمد، پدرم بالا نیامد، طاقت دیدن خانه بدون حمید را نداشت، کتاب ها و وسایلم را داخل پاگرد جمع کردم ، وقتی می خواستم در را ببندم نگاهم دور تا دور خانه چرخید، برای آخرین بار خانه را نگاه کردم ،دسته گلی که حمید برای تولدم گرفته بود روی طاقچه نمایان بود، مُهرهای نماز که روی اُوپن گذاشته بود، قرآنی که دیشب خوانده بود و گوشه ی میز گذاشته بود، گوشه گوشه این خانه برایم تداعی کننده خاطرات همراهی با حمید بود، در را روی تمام این خاطرات بستم به این امید که حمید خیلی زود از سوریه برگردد و با هم این در را برای ساختن خاطرات جدید باز کنیم. وسایلم را برداشتم و پایین رفتم، حاج خانم کشاورز با گریه به جان حمید دعا می کرد، گفت:《مامان فرزانه مراقب خودت باش، ان شاالله پسرم صحیح و سالم بر می گرده، دلمون براتون تنگ میشه، زود برگردید》،با حاج خانم خداحافظی کردم، پدرم سرش را روی فرمان گذاشته بود ، وسایل را روی صندلی عقب گذاشتم و سوار شدم، سرش را که بلند کرد اشک هایش جاری شد ، طول مسیر هم من هم بابا گریه کردیم. شرایط روحی خوبی نداشتم، حمید با خودش گوشی نبرده بود، دستم به جایی بند نبود که بتوانم خبری بگیرم ، علی و فاطمه مثل پروانه دور من می گشتند تا تنها نباشم، دلداریم می دادند تا کمتر گریه کنم، بی خبری بلای جانم شده بود، ساعت نه شب به بابا گفتم:《تماس بگیرید بپرسید این ها چی شدن؟ رفتن یا پروازشون دوباره کنسل شده》 ،بابا زنگ زد و بعد از پرس و جو متوجه شدیم ساعت شش غروب حمید و همرزمانش به سوریه رسیده اند. آن روز گذشت و من خبری از حمید نداشتم، چشمم به صفحه گوشی خشک شده بود، دلم را خوش کرده بودم که شاید حمید به سوریه برسد با من تماس بگیرد، امام هیچ خبری نشد. خوابم نمی برد و اشک راه نفس کشیدنم را گرفته بود، انگار دل تنگی شب ها بیشتر به سراغ آدم می آید و راه گلو را می فشارد، دعا کردم خوابش را نبینم، می دانستم اگر خواب حمید را ببینم بیشتر دل تنگش می شوم. روز جمعه مادرش آش پشت پا پخته بود یک قابلمه هم برای ما فرستاد، برای تشکر با خانه عمه تماس گرفتم، پدرشوهرم گوشی را برداشت ،بعد از سلام و احوال پرسی از حمید پرسید، گفتم:《دیروز ساعت شش رسیدن سوریه ولی هنوز خودش زنگ نزده》،گفت :《ان شاالله که چیزی نمیشه، من از حمید قول گرفتم سالم برگرده، تو هم نگران نباش، به ما سر بزن، مادر حمید یکم بی تابی میکنه》،بعد هم گوشی را داد به عمه، از همان سلام اول دل تنگی را می شد به راحتی از صدایش حس کرد، بعد از کمی صحبت از این که نتوانسته بودم برای پختن آش کمکشان کنم عذرخواهی کردم چون واقعا اوضاع روحی خوبی نداشتم، عمه حال مرا خوب می فهمید، چون پدر شوهرم از رزمندگان دفاع مقدس بود ، بارها عمه در هر موقعیتی شبیه به شرایط من قرار گرفته بود، برای همین خوب می دانست که دوری یک زن از شوهر چقدر می تواند سخت باشد. حوالی ساعت یازده صبح بود، داشتم پله ها را جارو می کردم که تلفن زنگ خورد، پله ها را دو تا یکی کردم، سریع آمدم سر گوشی، ادامه دارد ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313        
❤💍 پیش شماره های سوریه را می دانستم چون قبلا رفقای حمید از سوریه زنگ زده بودند، تا شماره را دیدم فهمیدم خود حمید است، گوشی را که برداشتم با شنیدن صدای حمید خیالم راحت شد که صحیح و سالم رسیده اند، بعد از احوالپرسی گفتم :《چرا از دیروز منو بی خبر گذاشتی؟ از یکی گوشی می گرفتی زنگ می زدی، نگرانت شدم》،گفت:《شرمنده فرزانه جان جور نشد از کسی گوشی بگیرم》، پرسیدم:《حرم رفتید؟ هر وقت رفتید حتما منو دعا کن، نایب الزیاره همه باش》،گفت:《هنوز حرم نرفتیم، هر وقت رفتیم حتما یادت می کنم، اینجا همه چی خوبه، نگران نباشید》،نمی شد زیاد صحبت کنیم، مشخص بود بقیه هم داخل صف هستند که تماس بگیرند، صدا خیلی با تاخیر می رفت، آخرین حرفم این شد که من را بی خبر نگذارد و هر وقت شد تماس بگیرد. همان روز ساعت هفت شب مجدد تماس گرفت، علی به شوخی خندید و گفت:《حمید اونقدر فرزانه رو دوست داره فکر کنم همون موقع که گوشی رو قطع کرده رفته ته صف که دوباره زنگ بزنه》. با چشم غره بهش فهماندم که به خاطر خواهش من دوباره تماس گرفته است، این بار مفصل تر صحبت کردیم، وقتی صدایش را می شنیدم دوست داشتم ساعت ها با هم صحبت کنیم، اکثر سوالاتم را یا جواب نمی داد یا با یک پاسخ کلی از کنارش رد می شد ، به خوبی احساس می کردم که حمید نمی تواند خیلی از جزییات را برایم تعریف کند، من تشنه شنیدن بودم ولی شرایط جوری نبود که حمید بخواهد همه چیز را از پشت گوشی برایم بگوید. وقت هایی که بین تماس هایش فاصله می افتاد مثل اسپند روی آتش داخل خانه از این طرف به آن طرف می رفتم، روز یکشنبه بود که بی صبرانه منتظر تماس حمید بودم، گوشی را زمین نمی گذاشتم، مادرم که حال من را دید خنده اش گرفت، گفت :《 یاد روز هایی افتادم که پدرت می رفت ماموریت و من همین حالو داشتم》. لبخندی زدم و گفتم:《من و علی هم که شلوغ کار، شما دست تنها حسابی اذیت می شدی》. انگار همین دیروز باشد، نفسی کشید و گفت:《آره تو که خیلی شیطنت داشتی، وقتی بچه بودی از دیوار راست بالا می رفتی، حیاطی که مستاجر بودیم پله داشت، از پله ها می رفتی روی دیوار ، اونقدر گریه می کردم و خودمو می زدم ، می گفتم تو رو خدا بیا پایین فرزانه، اگر بیفتی من نمی دونم جواب پدرتو چی بدم ، وقتی هم که دست و پاهات زخم بر می داشت زود می رفتم دنبال پانسمان ، بابات که می اومد می فرستادمت زیر پتو که زخم روی پوستت رو نبینه چون روی تو خیلی حساس بود》. گرم صحبت بودیم که حمید تماس گرفت، بعد از پرسیدن حالم خبر داد امروز به حرم حضرت زینب( سلام الله علیها) و حرم حضرت رقیه(سلام الله علیها) رفته اند، چند باری تاکید کرد حتما دعا کنم تا دفعه بعد با هم برویم، رمزمان فراموشش نشده بود، هر بار تماس می گرفت مرتب می گفت:《خانوم یادت باشه!》من هم می گفتم:《من هم دوستت دارم ، من هم یادم هست》،وقت هایی که می گفت دوستت دارم می فهمیدم اطرافش کسی نیست، بدون رمز حرف می زند. روز سه شنبه برای این که حال عمه و پدر حمید را جویا شوم از دانشگاه به آنجا رفتم، وقتی رسیدم پدر حمید چنان با شکستگی و غربت جواب سلامم را داد که احساس کردم دوری حمید چند سال پیرش کرده ادامه دارد ... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313        
❤💍 است، غم از چشمانش می بارید، این که می گویند مادرها شبیه مداد و پدرها شبیه خودکار هستند در حالات پدرشوهرم به خوبی نمایان بود، کوچک شدن مداد و تمام شدنش همیشه به چشم می آید ولی خودکار یک دفعه بی خبر تمام می شود، اشک و سوز مادر را همه می بینند ولی شکستگی و غربت پدرها را کسی نمی بیند! یک ساعتی نگذشته بود که صدای تلفن بلند شد، تا صفحه را نگاه کردم، دیدم حمید تماس گرفته است، از هیجان چند بار گفتم حمید زنگ زده! معمولا هم به گوشی من هم به خانه پدرم هم به خانه پدرش تماس می گرفت،سعی می کرد آن ها را هم بی خبر نگذارد، آنجا اولین باری بود که پشت گوشی گریه کردم ،نتوانستم صحبت کنم، گوشی را به پدر حمید دادم تا با هم صحبت کنند. آخر سر گفته بود گوشی را بدهید فرزانه ببینم چرا گریه کرده، گوشی را که گرفتم گفت:《 چرا گریه کردی؟ چیزی شده؟ تو اگر گریه کنی من اینجا نمی تونم تمرکز کنم》. گفتم:《 دلم برات تنگ شده، دلم برا خونه خودمون تنگ شده ولی جرئت نمی کنم بدون تو برم، زود برگرد حمید ؛ فقط پنج روز بود که رفته بود، ولی برای من تحمل این دوری سخت بود، کلی داخل حیاط گریه کردم، عمه هم با دیدن حال من پا به پایم گریه می کرد، بعد از برگست تصمیم گرفتم تا چند روز خانه عمه نروم ، چون وقتی می رفتم هم من و هم عمه حالمان بد می شد》. آن روز باز هم تماس گرفت، نگرانم شده بود، می دانستم سری قبل که گریه کردم حال حمید پشت گوشی خراب شده است . صدای گریه من را که می شنید به هم می ریخت ، از آن به بعد با خودم عهد کردم هر بار که تماس گرفت، خودم را عادی جلوه بدهم ، پشت گوشی بخندم و با او شوخی کنم، شب با مادرم مشغول شستن ظرف ها بودیم که خانم آقا بهرام رفیق حمید زنگ زد جویای حالم شد ، به من گفت:《خوبی عزیزم ؟ نگران نباش، حمید قسمت مخابراته، ان شاالله چیزی نمیشه، صحیح و سالم بر می گردن 》. چهارشنبه که زنگ زده بود وسط ظهر بود، رفتارمان شبیه کسانی شده بود که تازه نامزد کرده باشند، به حدی غرق صحبت می شدیم که زمان از دستمان در می آمد، اکثر اوقات صحبتمان به یک ربع نمی رسید ولی همان چند دقیقه برای ما حکم نفس کشیدن را داشت ، دوست داشتم فقط حمید حرف بزند من بشنوم ، همیشه می گفت همه چیز خوب است در حالی که می دانستم این طور که می گوید نیست. یادآوری کرد که حتما هشتاد هزارتومان امانتی که به من داده بود را پیگیر باشم، به کل فراموش کرده بودم ، وقتی به حمید گفتم خندید و گفت:《ببین ما وصیت ها و سفارش هامون رو به کی سپردیم، چرا این همه حواس پرتی دختر؟ حتما پول سپاه رو ببرید بدید 》،من هم گفتم:《 چشم آقا نزن! حالا وسط ظهر زنگ زدی ناهار خوردی؟》، گفت:《نه هنوز ناهار نخوردم، بقیه رفتن برای ناهار من اومدم به تو زنگ بزنم، رفیقم میگه حاجی چه خبرته؟ یکسره زنگ می زنی خونه ، بعضیا که زنگ میزنن دو دقیقه صحبت می کنن، ولی تو نیم ساعت پای تلفنی!》،از هفته دوم به بعد هر شب خواب حمید را می دیدم، همه هم تقریبا تکراری، خواب دیدم ماشین پدرم جلوی خانه مادربزرگم پارک شده، پدرم از ماشین پیاده شد، دست من را گرفت و گفت:《فرزانه حمید برگشته میخواد تو رو سورپرایز کنه، من داخل خواب از برگشتنش تعجب کردم چون ده روز بیشتر نبود که رفته بود، شب بعد هم خواب دیدم حمید برگشته است، با خوشحالی به من می گوید:《برویم تولد نرگس دختر سعید، حالا من داخل خواب گله می کردم که چرا زودتر نگفتی کادو بگیریم!》 وقتی حمید تماس گرفت، خواب ها را برایش تعریف کردم، گفت:《 نه بابا خبری نیست، حالا حالا منتظر من نباش، مگه عملیات داشته باشیم شهید بشم اون موقع زود بر می گردم》، گفتم:《خب من توی خواب همین ها رو دیدم که تو برگشتی و داریم زندگیمون رو می کنیم》، زد به فاز شوخی و گفت:《تو خواب دیگه ای بلد نیستی ببینی؟ انگار هوس کردی منو شهید کنی، حلوای منم نوش جان کنی》،گفتم:《من چکار کنم، تو خودت با یه سناریو تکراری میای به خواب من، بشین یه برنامه جدید بریز، امشب متفاوت بیا به خوابم!》 این ها را می گفتم و می خندید، تمام سعیم این بود که وقتی زنگ می زند به او روحیه بدهم، برای همین به من ادامه دارد .... عج ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313        
❤💍 می گفت:《بعضی از دوستام که زنگ می زنن خانماشون گریه می کنن روحیشون خراب میشه، ولی من هر وقت به تو زنگ می زنم حالم خوب میشه》، تماس که تمام شد مثل هر شب برایش صدقه کنار گذاشتم، آیت الکرسی خواندم و سمت سوریه فوت کردم. یکشنبه سوار اتوبوس همگانی بودم، گوشی را که از کیفم بیرون آوردم متوجه شدم حمید دو بار تماس گرفته است، کارد می زدی خونم در نمی آمد، از خودم حرصم گرفته بود که چرا متوجه تماسش نشدم، گوشی را دستم نگه داشتم چشم هایم روی صفحه موبایل قفل شده بود و هیچ چیز دیگری نمی دید، حتی پلک نمی زدم تا اگر حمید تماس یک لحظه هم معطلش نکنم، می دانستم دوباره تماس می گیرد، از صحبت های دوستانم چیزی متوجه نمی شدم، تمام حواسم به حمید بود، چند دقیقه ای نگذشته بود که تماس گرفت، احوال پرسی کردیم، صدایش خیلی با تاخیر و ضعیف می رسید، داخل اتوبوس خیلی شلوغ بود، همهمه ی اطراف و صدای خسته اتوبوس نمی گذاشت صدای حمید را راحت بشنوم، با دستم یکی از گوش هایم را گرفته و با دست دیگرم موبایل را محکم به گوشم چسبانده بودم، نمی خواستم حتی یک کلمه از حرف هایش را از دست بدهم، پرسید:《کجایی چرا جواب نمیدی؟ نگرانت شدم 》،گفتم:《شرمنده حمید جان، سر کلاس درس بودم، الانم داخل اتوبوسم و رسیدم فلکه سوم کوثر ، اون موقع که تماس گرفتی متوجه نشدم، دوستان سلام می رسونن》،صدای من هم خوب نمی رسید، گفت:《اگه شد من دو ساعت دیگه تماس می گیرم، نشد تا چند روز منتظر تماسم نباش 》. تا ساعت یازده شب منتظر ماندم تماس نگرفت، دوشنبه هم زنگ نزد، سه شنبه هم خبری نشد، کارم شده بود گریه کردن ، تا حالا نشده بود سه روز پشت سر هم تماس نگرفته باشد، از روزی که رفته بود گوشی را از خودم جدا نمی کردم، حتی داخل کیف یا جیبم نمی گذاشتم، می ترسیدم یک وقت حمید تماس بگیرد، متوجه نشوم، شده بودم مثل 《اُلفت خانوم》مادر قصه 《شیار ۱۴۳》که رادیو را از خودش جدا نمی کرد، برای من گوشی حکم یک خبر تازه از حمید را داشت. چهارشنبه چهارم آذرماه دقیقا ساعت چهار و سی و هشت دقیقه بالاخره زنگ زد، باورم نمی شد که شماره سوریه است، از خوشحالی زبانم بند آمده بود، گلایه کردم که چرا تماس نگرفته، گفتم:《نمی خواد تماس بگیری طولانی صحبت کنی، فقط یه تماس بگیر، سلام بده، صداتو بشنوم از نگرانی در بیام کافیه، منو این همه منتظر نذار》. گفت:《فرزانه به خدا جور نیست تماس بگیرم، شاید تا یه هفته اصلا نشه تماس بگیرم》. گفتم ادامه دارد ... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313                
❤💍 گفتم :《نه تو رو خدا نگو! من طاقت ندارم، هر جور شده هر دو سه روز یه تماس بگیر، زنگ نزنی نصفه عمر میشم دلم هزار جا میره》، پرسیدم:《هوا چجوریه، سرما اذیتت نمی کنه؟》. گفت:《شبا خیلی سرد، روزا خیلی گرم، اینجا شیش ماهش بهاره شیش ماهش پاییز ، آب و هوا مدیترانه ایه شبیه اروپاست》. من هم شوخی کردم و گفتم:《آقای اروپایی! آقای مدیترانه ای ! دختر شرقی منتظر شماست، زود زود زنگ بزن》، پشت گوشی خندید ، پرسیدم:《حمید کی بر می گردی؟ 》 گفت:《فرزانه مطمئن باش زیر چهل روز بر نمی گردم ،فعلا منتظرم نباش، هر کسی حالمو پرسید بگو حالش خوبه، سلام منو به همه برسون》. گفتم:《من منتظرم هر وقت شد تماس بگیر!》 گفت:《شاید چهار پنج روز نتونم تماس بگیرم》. همان شب عمه با حسن آقا و خانمش برای شب نشینی خانه ما آمدند، قبل از اینکه مهمان ها بیایند روسری مشکی سر کرده بودم، مادرم تا روسری را دید گفت:《شوهرت راه دور رفته، خوب نیست روسری سیاه سر کنی، برو عوض کن》. از روزی که حمید رفته بود حسن آقا را ندیده بودم، می دانستم از دست حمید خیلی ناراحت شده است ، حسن آقا خودش پاسدار بود، سابقه خدمتش از حمید بیشتر بود، موقع اعزام با هم بحثشان شده بود که کدام یکی بروند سوریه، قانون گذاشته بودند از هر خانواده فقط یک نفر می توانست برود، کار به جاهای باریک کشیده بود، تا آنجا که موقع خداحافظی همه خواهر و برادرهای حمید بودند ولی حسن آقا نیامده بود، حمید تلفنی با حسن آقا خداحافظی کرد، به برادرش گفته بود:《داداش، شما بچه داری بمون، من میرم، سری بعد که اعزام داشتیم شمابرو》. کل شب نشینی حسن آقا یا ساکت بود یا از حمید با نگرانی می پرسید، گفتم که همین امروز صحبت کردیم، با افسوس گفت:《کاش من به جای حمید می رفتم، خیلی نگران حالشم، حالاتش روزهای آخر خیلی عجیب بود، انگار مدت ها منتظر این سفر بود، خوش به حالش که الان مدافع حرم شده》. مهمانی که تمام شد، موقع رفتن حسن آقا گفت:《به داداش بگید به من زنگ بزنه، من بخشیدمش》، گفتم:《حمید که شماره شما رو نداره ،ولی تماس گرفت چشم بهشون میگم بهشون با شما تماس بگیرن》،خیالم راحت شد که ناراحتی هم اگر به خاطر اعزام بود از بین رفته است، چون حمید موقع رفتن فکرش درگیر این ماجرا بود، دوست نداشت از خودش ناراحتی به جا بگذارد. آن شب خیلی آسوده خوابیدم، چون چند ساعتی نمی گذشت که با حمید صحبت کرده بودم، پیش خودم گفتم امشب را همان خط عقب می مانند، قرار باشد عملیات داشته باشند فردا جلو می روند، ساعت حدود یک شب بود که ادامه دارد ... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313        
💍❤ که خواب عجیبی دیدم، حمید برایم یک جعبه قیمتی پر از انگشتر آورده بود، هر کدام یک مدل ، یکی الماس ، یکی زمرد، یکی یاقوت، گفتم:《حمید این ها خیلی قشنگه، ولی بخوام هر ده تا انگشتمو انگشتر بندازم زشت میشه》،گفت :《همه این انگشتر ها رو بنداز ، می خوایم بریم عروسی》. صبح که بیدار شدم خوابم را برای مادرم تعریف کردم،گفت :《شاید بارداری، بچه هم دختره که خواب طلا دیدی》،از این تعابیری که معمولا خانم ها دارند، اما دقیقا همان ساعتی که من خواب دیدم همه چیز تمام شده بود! گویی حمید منتظر بود آخرین نگرانیش رفع بشود، رضایت برادری که موقع اعزام نگرانش کرده بود بلیط یک پرواز بی پایان بود. پنجشنبه پنجم آذر آزمون صحیفه سجادیه داشتم، باید به دانشگاه بین المللی امام خمینی(ره) می رفتم، تا نزدیکی ساعت یک مشغول مرور جزوه بودم، بعد از شرکت در آزمون از دانشگاه تا خانه را پیاده آمدم، می خواستم در خلوت خودم باشم و باد سرد آذرماه سوز آتش فراقی که به جانم افتاده بود را سرد کند، هنوز نرسیده بودم نمازم را بخوانم، پیش خودم می گفتم الان اگر حمید بود کلی دعوا می کرد که چرا نماز دیر شده است، به نماز اول وقت خیلی اهمیت می داد، هر وقت اذان می گفت به من تاکید می کرد نماز دیر نشه، خودش می آمد سجاده من را آماده می کرد چون فرش های ما نوارهای ابریشم داشت حتما سجاده پهن می کرد یا با جانماز روی موکت نماز می خواند. خانه که رسیدم اول نمازم را خواندم و بعد از خوردن ناهار کنار شومینه دراز کشیدم، دم به دقیقه افراد مختلف با گوشی بابا تماس می گرفتند، بابا خیلی آرام صحبت می کرد، همان طور که دراز کشیده بودم دلم هزار راه رفت، نیم نگاهی به پدرم می انداختم و بی صدا گریه می کردم، دلم طاقت نیاورد، پیش مادرم رفتم و پرسیدم:《برای چی این همه زنگ میزنن؟ خبری شده مگه؟》،مادرم گفت:《خبر ندارم، نگران نباش، چیز خاصی نیست》،اما این زنگ زدن ها خیلی من را نگران می کرد. آن شب بابا کلی برایمان خاطره تعریف کرد، از عروسی شان، از اوایل زندگی، از به دنیا آمدن ما، گفت:《وقتی کلاس اول بودی ماموریت های کردستان من هم تموم شد و اومدم قزوین، تو که از دیوار راست بالا می رفتی یهو ساکت و آروم شدی! موهات بلند بود اما مامانت می گفت مگه می خواد درخت انگور بیاره،بزار بعدا وقتی عروس شدی موهاتو بلند کن، کلاس سوم که شدی برعکس همه دخترا که توی این سن عاشق موی بلند و لباسای پف دار چین چینی هستن تو دوست داشتی چادر سر کنی ما می گفتیم تو بچه ای نمی تونی چادرو جمع کنی، تا اینکه رفتیم مشهد، خادم حرم گفت دخترتون بزرگ شده، بهتره براش چادر بخرید با چادر بیاد داخل حرم، تو خیلی خوشحال شدی ،وقتی رفتیم داخل مغازه تو یه چادر عربی ساتن که دور آستینش گیپور داشت انتخاب کردی، این طوری شد که از حرم امام رضا (علیه السلام) به بعد چادر سر کردی》. پدرم درست می گفت، من از بچگی عاشق چادر بودم، البته از هفت سالگی مقنعه و روسری سر می کردم، ولی چادر مشکی شده بود آرزوی بچگی من که در سفر مشهد به آن رسیدم، خاطرات قدیم که زنده شد مادرم هم از بچگی حمید تعریف کرد:《حمید همیشه می گفت دوست دارم عابدزاده بشم، به فوتبال علاقه داشت، کارش این بود که توی کوچه با بچه های محل و برادراش فوتبال بازی می کرد یا با لاستیک های کهنه تَکل بازی می کردن، لاستیک را توی کوچه با چوب می زد و بعد دنبالش می دوید 》. روز جمعه هم تماس های پر تکرار با گوشی پدرم ادامه داشت، دلم گواهی بد می داد، بین همه این نگرانی ها آبجی هم خوابی که شب قبل دیده بود را برایم تعریف کرد، گفت:《دیشب خواب حمید رو دیدم، با لباس نظامی بود، به من گفت فاطمه خانم برو به فرزانه بگو من برگشتم، چند باری رفتم به خوابش باور نکرده، شما برو بگو من برگشتم》. این خواب را که تعریف کرد بند دلم پاره شد ،همه آرامشم را از دست ادامه دارد ... عج ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313        
❤💍 دادم ، بیشتر از همیشه صدقه انداختم، حالم خیلی بد شده بود، هر کاری می کردم نمی توانستم معنی این خواب خواهرم را به چیزی جز شهادت حمید تعبیر کنم، قرآن را باز کردم، آیه هفده سوره انفال آمد:《و ما مومنان را به پیامدی خوش می آزماییم》،تا معنی آیه را خواندم روی زمین نشستم ، قلبم تند می زد، گفتم من بدبخت شدم، حتما یک چیزی شده، آن شب تولد پسردایی کوچکم دعوت بودیم، به جای خوشی های تولد تمام حواسم به گوشی بود، دو روز بود که حمید تماس نگرفته بود! شنبه صبح با این که اصلا حال خوبی نداشتم به دانشگاه رفتم، گوشی را گذاشته بودم جلوی دستم که اگر حمید زنگ زد سریع جواب بدهم، قبل از اینکه حمید سوریه باشد همه می دانستند داخل کلاس گوشی را خاموش می کنم، ولی این مدت سر کلاس گوشی همیشه روشن بود، از چهارشنبه که زنگ زده بود سه روز گذشته بود، گفته بود بعد از سه یا چهار روز تماس می گیرد ، به جای تماس حمید پیامک های مشکوک شروع شد، اول خانم سعید آقا پیام داد که:《با حمید صحبت کردی حالش چطوره؟》،جواب دادم :《آره سه روز پیش باهاش صحبت کردم،حالش خوب بود، به همه سلام رسوند》، بلافاصله خانم آقا میثم همکار و دوست صمیمی حمید پیام داد، پرسید:《حمید آقا حالشون خوبه؟》، سابقه نداشت این شکلی همه جویای حال حمید بشوند، کم کم داشتم دیوانه می شدم. ساعت نه و نیم تازه کلاسمان تمام شده بود، آنتراک بین دو کلاس بود که بابا زنگ زد، وقتی پرسید کدام دانشکده هستم آدرس دادم، پیش خودم گفتم حتما آمده دانشگاه کاری داشته، موقع رفتن می خواهد همدیگر را ببینیم، از من خواست جلوی در دانشکده بروم، تا دم در رسیدم پاهایم سست شد، پدرم با لباس شخصی ولی با ماشین سپاه همراه پسرخاله ش که او هم پاسدار بود آمده بود. سلام و احوالپرسی کردیم، پرسید:《تا ساعت چند کلاس داری؟》،گفتم:《تا برسم خونه میشه ساعت هفت غروب》،گفت :《پس وسایلتو بردار بریم》،گفتم:《کجا؟ من کلاس دارم بابا》، بعد از کمی مکث با صدای لرزان گفت:《حمید مجروح شده باید بریم دخترم》، تا این را گفت چشمم تار شد، دستم را روی سرم گذاشتم گفتم:《یا فاطمه زهرا ( سلام الله علیها) الان کجاست؟ حالش چطوره؟ کجاش مجروح شده؟ 》،پدرم دستم را گرفت و گفت:《نگران نباش دخترم، چیز خاصی نیست دست و پاهاش ترکش خورده، الان هم آوردنش ایران، بیمارستان بقیه الله تهران بستریه》. دلم می خواست از واقعیت فرار کنم، پیش خودم گفتم یک مجروحیت ساده است چیز مهمی نیست، به پدرم گفتم:《خب اگه مجروحیتش جدی نیست من دو تا کلاس مهم دارم این ها رو برم، بعد میام بریم تهران》، پدرم نگاهش را به سمت ماشین سپاه برگرداند، خط نگاهش را که دنبال کردم متوجه پسر خاله پدرم و راننده شدم که با نگرانی به ما نگاه می کردند و با هم صحبت می کردند، صورت پدرم به سمت من برگشت و به من گفت :《نه دخترم باید بریم》. تا آن لحظه درست به چشم های بابا نگاه نکرده بودم، چشم هایش کاسه خون بود، مشخص بود خیلی گریه کرده، ادامه دارد ... عج ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313        
❤💍 با هزار جان کندن پرسیدم:《اگه چیزی نیست پس شما برای چی گریه کردی؟ بابا به من راستشو بگین》. پدرم گفت:《چیزی نیست دخترم، یکی دو تا از رفقای حمید شهید شدن، باید زود بریم》،تا این جمله را گفت تمام کتاب هایی که از زندگی همسران شهدا خوانده بودم جلوی چشمانم مرور شد، حس کردم در حال ورود به یک دوره جدید هستم، دوره ای که در آن حمید را ندارم، دوره ای که دوست نداشتم حتی یک کلمه از آن بشنوم! سریع دویدم سمت کلاس تا وسایلم را بردارم، دوستانم متوجه عجله و اضطراب من شدند، پرسیدند:《چه خبره فرزانه؟ کجا با این عجله؟ چی شده؟ 》،گفتم:《هیچی حمید مجروح شده ،آوردن تهران ،باید برم》. دوستانم پشت سر من آمدند، کنار ماشین که رسیدیم پدرم متوجه آن ها شد، همراهشان به سمت دیگری رفت و با آن ها صحبت کرد، با چشم خودم دیدم که دوستانم روی زمین نشستند و گریه می کنند، خواستم به سمتشان بروم اما پدرم دستم را کشید که سوار ماشین بشوم ، وقتی سوار شدم سرم را چرخاندم و از شیشه عقب ماشین بچه ها را دیدم که همدیگر را بغل کرده بودند، صورتهایشان را با چادر پوشانده بودند و گریه می کردند. نمی توانستم نفس بکشم، درست حس می کردم که یک حالتی شبیه به سکته دارم ، بدنم بی حس شده بود، فقط می توانستم پلک بزنم، همه بدنم بی حرکت شده بود، بابا سر من را به سینه اش چسبانده بود و آرام گریه می کرد، با زحمت زیاد پرسیدم:《برای چی گریه می کنی بابا؟ مگه نگفتی فقط مجروح شده؟ خودم میشم پرستارش، دورش می گردم، اونقدر مراقبت می کنم تا حالش خوب بشه》. با همان حالت گریه گفت:《دخترم تو باید صبور باشی، مگه خودتون دوتایی همین رو نمی خواستید؟ مگه من اسم حمید رو خط نزدم؟خودت نیومدی واسطه نشدی؟ نگفتی بذار بره؟ حالا باید صبر داشته باشی، شما که برای این روزها آماده شده بودین》، این حرف ها را که شنیدم پیش خودم گفتم تمام! حمید شهید شده! پسر خاله پدرم متوجه نشده بود که من همه چیز را از حرف های پدرم خوانده ام، گفت:《عکس حمید رو برای بیمارستان لازم داریم》،همه این حرف ها همان چیز هایی بود که سالها در کتاب های شهدای دفاع مقدس خوانده بودم، همه چیز از یک مجروحیت جزیی و عکس برای بیمارستان و چیزی نشده شروع می شود ولی به مزار شهدا می رسد، این بار همه چیز داشت برای من تکرار می شد، اما نه در صفحات کتاب بلکه در دنیای واقعی! داشتم از حمید جدا می شدم، به همین سادگی! به همین زودی! گاهی ساده رفتن قشنگ است! ▪️▪️▪️▪️ رفتیم خانه بابا، نمی توانستم راه بروم، روی پله ها نشستم، با صدای بلند گریه می کردم ، گفتم:《حمید تو رو خدا ، تو رو به حضرت زهرا (سلام الله علیها) از در بیا داخل، بگو که همه چی دروغه، بگو که دوباره بر می گردی》، این جمله را تکرار می کردم و گریه می کردم ، داداشم خبر نداشت ، تا خبر را شنید شوکه شد، مادرم با گریه من را بغل کرد، پرسیدم:《حمید من شهید ادامه دارد... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313        
❤💍 《حمید من شهید شده مامان؟》، سکوت کرد، این سکوت دنیایی از حرف داشت ، گفتم:《خدا از عمر من بردار ، حمید فقط پلک بزنه، دیگه هیچی نمی خوام》،مادرم من را محکم تر بغل کرد و گفت:《آروم باش دخترم》،نفسم بالا نمی آمد، من را کشان کشان به داخل اتاق بردند ، روی مبل نشستم، همه دور من نشستند و گریه می کردند، گفتم:《برای چی گریه می کنید؟ باور کنید دروغه! من سه روز پیش با حمیدم حرف زدم، گفته بهم زنگ می زنه》،حالت شوک زدگی بدی داشتم، با همه وجودم می خواستم کاری کنم که این حرف ها را باور نکنم، هق هق می کردم، ولی گریه نه! مادرم خیلی نگرانم شده بود، به پدرم گفت:《بریم خونه عمه، اینجا بمونیم فرزانه دق می کنه!》. درست بعد از اینکه من با حمید برای آخرین بار صحبت کرده بودم یعنی چهارشنبه حدود ساعت ۱۱ شب به خط دشمن زده بودند، 《ماموریت جعفر طیار، عملیات نصر،منطقه العیس سوریه، جنوب غربی حلب که مشهور است به منطقه خضراء》،در همان عملیات بود که هم رزمان حمید یعنی 《زکریا شیری》و 《الیاس چگینی》شهید شدند، چون بدن مطهرشان زیر آوار یک ساختمان مانده بود نیروها نتوانستند پیکرشان را عقب برگردانند، برای همین پیکر این دو شهید مدافع حرم قزوینی کنار حضرت زینب (سلام الله علیها) ماند. پاهای حمید روی تله انفجاری رفته بود و متلاشی شده بود، تمام بدنش ترکش خورده بود، به آرزویش رسیده بود و شبیه حضرت عباس (علیه السلام) دست و پاهایش را برای دفاع از حریم حرم داده بود، به یکی از همراهانش گفته بود من را ببرید عقب که پیکرم دست دشمن نیفتد، گفته بودند:《حمید جان چیزی نیست، تو خوب میشی، فعلا شرایطش نیست که عقب برگردیم》، حمید گفته بود :《اگه نمی شه فقط یه دست یا فقط یه پای منو ببرید به مادرم و به خانمم نشون بدید، اونها منتظرن》. همسنگرهایش با چند چفیه پاهایش را بسته بودند ولی خونش بند نمی آمده، حمید را با همان حال در دل شب به یک نفربر رسانده بودند، لحظه حرکت، دشمن نفربر را هم زده بود، ولی خدا می خواست که پیکر حمید برگردد، داخل نفربر دو نفر از رفقایش نشسته بودند، حمید هنوز جان داشت، مدام می گفت:《ببخشید خونم روی لباس های شما می ریزد، حلالم کنید》، رفقایش می گویند لحظات آخر ذکر لب هایش 《یا صاحب الزمان (عج) 》بود، شدت خونریزی به حدی زیاد بود که حمید در مسیر شهید می شود. از پنج شنبه خبر به خیلی ها رسیده بود، ولی خانواده من و خانواده حمید خبر نداشتند، به خانه عمه که رسیدیم کوچه و حیاط غلغله بود، پر شده بود از فامیل و دوست و آشنا . دیدن عکس های شوهرم، حمیدی که من چند روز پیش داخل همین حیاط تلفنی با او صحبت کرده بودم برایم خیلی سخت بود. از بین جمعیت که می گذشتم صدای اطرافیان که با ترحم می گفتند:《آخی، خانمش اومد!》،جگرم را آتش می زد، دستم را به دیوار گرفتم و از پله ها بالا رفتم ، عمه شیون می کرد، بغلش کردم، عمه بوی حمیدم را می داد، بابا هم آمد، هر دوی ما را بغل کرده بود، سه تایی داشتیم گریه می کردیم، فقط صدای گریه ما سه نفر می آمد، گویی همه صداها در صدای گریه ما گم شده بود. ادامه دارد ... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313        
❤💍 فکر می کردم شنیدن خبر شهادت حمید سخت ترین اتفاق زندگی من است ولی اینطور نبود! سختی هایی به سراغم آمد که هر کدامشان وجودم را ویران کرد، سختی هایی که هزار بار مصیبت بارتر از خبر شهادتش بود، گفتند فرزانه را ببرید خانه تا وصیت نامه حمید را بیاورد، این ها چیزهایی بود که من را خرد کرد، روز اولی که خبر شهادت حمید را شنیده بودم باید به خانه مشترکمان می رفتم، خانه ای که هنوز لباس های حمید همان طوری که خودش آویزان کرده بود دست نخورده مانده بود ، در را که باز کردم یاد روزی افتادم که همان جا ایستاده بودم و دور تا دور خانه را بدون حمید دیده بودم ، روزی که در را به همه خاطرات بدون حمید بستم ولی حالا بدون حمید به همان خانه برگشته بودم، در و دیوار خانه با من گریه می کرد، ساعت از کار افتاده بود، لامپ ها سوخته بود، انگار این خانه هم فهمیده بود خانه خراب شده ام! به سراغ قرآن روی طاقچه رفتم، همان قرآنی که وصیت نامه ها را به امانت بین صفحات آن گذاشته بودم. 《ما را به سخت جانی خود این گمان نبود! 》،تمام آن دقایق این بیت شعر در سرم می چرخید و باور نمی کردم که هنوز زنده ام، به معنای واقعی کلمه پیر شدم تا از خانه بیرون بیایم، وقتی گفتند برویم پیکر حمید را ببینیم یاد قراری که با دلم گذاشته بودم افتادم، دلم نمی خواست پیکر حمید برگردد، منتظر پیکر نبودم، پیش خودم گفته بودم:《یا حمیدم سالم از این ماموریت بر می گرده یا اگه شهید شد برای همیشه بمونه پیش حضرت زینب (سلام الله علیها)》. اعتقاد داشتم وقتی یک شهید جاویدالاثر می شود و پیکرش روی خاک ها می ماند این امید را داری کنار پیکرش یک گل زیبا شکوفا بشود وقتی که باد می وزد عطر آن گل در همه عالم بپیچد، این یعنی زندگی ، این یعنی شهیدت هنوز هم هست، اما در گلزار شهدا سردی سنگ مزار احساس زندگی را دور می کند، وقتی روی قبر سنگ می آید فاصله به خوبی حس می شود، چیزی که در راه خدا با جان کندن هدیه کرده بودم منتظر برگشتش نبودم، ولی روزی ما همین بود. از خانه یک راست به معراج الشهدا رفتیم، اول خیابان عبید، همه چیز روی دور تند رفته بود، چند ساعت بیشتر نگذشته بود که من از شهادت حمید با خبر شده بودم، حالا پیکرش را به قزوین آورده بودند ، می خواستم بگویم :《حمید جان تو که با معرفت بودی، حداقل منو زودتر خبر می کردی، طاقت ندارم آنقدر سریع همه چیز رو باور کنم، با نبودنت کنار بیام و همه چی رو تنهایی پیش ببرم》. به در ورودی معراج که رسیدم عطر اسپند و گلاب همه جا را گرفته بود ، چقدر برای حمید اسپند دود کرده بودم تا هر کجا می رود سالم برگردد، معراج الشهدا بیست تا پله بیشتر ندارد، تا من به بالا برسم یک ساعت طول کشید، چند بار زمین خوردم، دور تابوت را خلوت کرده بودند، عمه که یا بیهوش می شد یا خیره خیره به تابوت نگاه می کرد، بهت زده بود. بالای سر تابوت حمید ایستادم و گفتم:《دروغه! عروسکه! الان دست می زنم بلند میشه، دوباره شیطنتش گل کرده و می خواد سر به سرم بزاره》. سمت چپ صورتش پر بود از ترکش، از بالا سر دور زدم و به سمت راست رفتم، چشم های نیمه بازش را که دیدم، خندیدم و گفتم:《حمید شوخی بسه، پاشو دیگه، به خدا نصف عمر شدم》. حس می کردم دارد با من شوخی می کند، یا شاید هم خواب رفته، پیش خودم گفتم:《الان دست می کشم توی موهاش، الان می بوسم حمید بلند میشه》،چشم هایش را بوسیدم، سرم را عقب آوردم انتظار داشتم حمید بلند بشود و این داستان را همین جا تمام کنیم ، همه صورتش رابوسه باران کردم به این امید که تکانی بخورد، طول زندگی هر وقت ادامه دارد ... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313        
❤💍 روی موتور می نشست یا از بیرون می آمد دست های سردش را بین دست هایم می گذاشت، حالا هم دست هایش سرد سرد بود، می خواستم با دست هایم گرمش کنم، سرم را می بردم جلو توی صورتش نفس می کشیدم و ها می کردم تا گرم شود. ناامید شده بودم، روی بدنش دنبال نشانه های خاص می گشتم، حمید یک ماه گرفتگی سمت چپ گردنش داشت، ولی الان اثری از آن ماه گرفتگی نبود، بهانه دلم جور شده بود، عقب رفتم روی یک سکو ایستادم و گفتم:《این شوهر من نیست، این حمید من نیست، حمید من روی گردنش ماه گرفتگی داشت، ولی الان اون ماه گرفتگی نیست》. بابا من را همان بالای سکو بغل کرده بود و با گریه و صدایی گرفته گفت:《از بدنش خون رفته، برای همین اثر ماه گرفتگی ناپدید شده》، بعد بابا به بالای تابوت رفت، بند کفن را باز کرد ،گفت:《فرزانه بیا ببین، همه جای بدنش ترکش خورده الا سینه اش که سالم مونده》. تا این را گفت دوباره به بالای تابوت رفتم، یاد حرف حمید افتادم که در مجالس امام حسین (علیه السلام) محکم سینه می زد و می گفت:《فرزانه این سینه هیچ وقت نمی سوزه》، همه جای پیکر تیر و ترکش خورده بود، شکم، پاها، دست ها، گردن، صورت ،همه جا به جز سینه که کاملا سالم مانده بود. دست لرزانم را روی سینه اش گذاشتم، دلم می خواست تپش قلب داشته باشد، زیر دستم حس کنم که هنوز قلب حمید من زنده است ، ولی هیچ خبری نبود، هیچ واکنشی نشان نمی داد، سخت ترین لحظات برای یک همسر همین لحظات است، قلبی که یک عمر برای تو تپیده حالا دیگر هیچ نبضی ،هیچ حرکتی، هیچ حرارتی نداشته باشد، قلب حمید من از حرکت باز ایستاده بود، همان قلبی که روز خواستگاری به من گفته بود عشق اول این قلب خداست، عشق دومش امام حسین( علیه السلام) است و شما عشق سوم من هستی. طبق خواهشی که شب آخر داشتم و حمید داخل وصیت نامه نوشته بود قرار شد یک ربع با حمید تنها باشم، بغلش کردم، نازش کردم، روی تنش دست کشیدم، همیشه به این لحظه فکر می کردم که یک خانم در این لحظات به شوهر شهیدش چه حرفی می تواند بزند؟ برای این دقایق آخر و بدون تکرار کلی حرف آماده کرده بودم ، ولی همه یادم رفته بود، سرم را بردم کنار گوشش و گفتم:《یادت باشه! دوستت دارم، خیلی خیلی دوستت دارم》،سرم را بلند کردم ، انگار که منتظر جواب باشم ،چند لحظه ای سکوت کردم، دوباره در گوشش گفتم:《حمید دوستت دارم》 . یاد آن جمله ای افتادم که حمید شب قبل از رفتن گفته بود :《فرزانه دلمو لرزوندی ولی ایمانمو نمی تونی بلرزونی 》، در گوشش حلالیت خواستم، گفتم:《حمیدم ببخش اگر دلتو لرزوندم ، منو حلال کن، شهادتت مبارک عزیزم، سلام منو به سید الشهدا(علیه السلام) برسون ، به حضرت زهرا (سلام الله علیها) بگو هدیه منو قبول کنن》. نمی گذاشتند بیشتر از این کنار حمید بمانم، می گفتند خوب نیست پیکر بیش از حد در فضای باز باشد، می خواستند حمید من را داخل سردخانه ببرند، برای بار آخر دستم را روی صورتش گذاشتم ، حمیدی ادامه دارد... عج ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313        
💍❤ که همیشه صورت گرم و پر از محبتش را لمس می کردم حالا سرد بود، سردی عجیبی که تا مغز استخوان آدم می رفت، گفته بودند چشم های نیمه باز حمید را نبندید تا مادر و همسرس را برای بار آخر ببیند، خودم چشم هایش را بوسیدم و بستم، چشم هایی که هیچ وقت به گناه باز نشد، چشم هایی که انگار لحظات آخر امام زمان (عج) را دیده بود، چشم هایی که بسته شد تا از این به بعد فقط زیبایی ها را ببیند! به زور من را از تابوت حمیدم جدا کردند، بابا کشان کشان من را تا دم پله ها آورد، روی هر پله می نشستم و گریه می کردم، گفتم :《بذارید همین جا بمونم، دو هفته است که عزیز دلمو ندیدم، دو هفته است که حمید پیش من نبوده》. پله آخر که رسیدم آقا سعید را دیدم، بهش گفتم:《آقا سعید حداقل تو اجازه نده حمید رو ببرند سردخونه، حمید از سرما بدش میاد》. تصور این که هم بازی کودکی هایم و همسفر زندگیم تنهایم گذاشته است من را به نابودی مطلق می کشاند. مرا به زور سوار ماشین کردند، به مسجد محله پدری حمید رفتیم، همان مسجدی که بارها حمید دوران کودکی در آن مکبری کرده بود و حالا همه آمده بودند تا آخرین اذان عشق را از پیکر بی جانش بشنوند، پیکر را برای مراسم شب وداع آوردند، جای سوزن انداختن نبود، عکس هایش را نشان دادند، فیلم هایش را پخش کردند. مراسم که تمام شد پیکر را داخل آمبولانس گذاشتند، با پاهای بدون کفش دنبال تابوت دویدم، دلم می خواست هر کجا که حمید هست همان جا باشم ، جمعیت کنار می رفت و من دنبال حمید می دویدم، دوستانم من را کنار کشیدند، نگذاشتند با حمید همراه باشم. از مسجد به خانه پدرم آمدیم، حالم آن قدر بد بود که نمی توانستم به خانه عمه بروم، مادرم ناهار عدس پلو درست کرده بود لب نزده بودم، باز همان را گرم کرد ولی من نتوانستم چیزی بخورم، تا غذا را دیدم شروع کردم به گریه کردن، ظرف غذا پر از اشک شده بود، حمید عدس پلو خیلی دوست داشت، روی عدس پلو تخم مرغ می ریخت، با سالاد شیرازی و نان می خورد، تا مدت ها همین قضیه تکرار شد ، هر چیزی را می دیدم یاد حمید می افتادم و مفصل گریه می کردم، غذاهایی که دوست داشت، جاهایی که با هم می رفتیم، خلاصه همه چیز! مادرم با گریه گفت:《دختر گلم، الهی فدای اشکات بشم حالا که چیزی نمی خوری استراحت کن که جون داشته باشی، فردا خیلی کار داریم》، از فردای نیامده می ترسیدم، از فردایی که قرار بود حمید را تا دروازه های بهشت تشییع کنم، از فردایی که قرار بود چهره حمیدم را برای آخرین بار ببینم، برق ها خاموش بود ولی کسی آن شب نخوابید، برادرم داخل اتاق قرآن می خواند، صدای گریه بابا از داخل اتاق خواب می آمد، من هم کمرم را گرفته بودم، پذیرایی را دور می زدم و گریه می کردم، لحظه به لحظه کمرم دولا می شد. با این که پیکرش را دیده بودم ولی هنوز باورم نشده بود، پیش خودم می گفتم:《حمید که اهل بدقولی نیست، فردا چهار روزی که گفته بود تموم میشه خودش با من تماس می گیره》،دوست داشتم زمان به عقب بر گردد، تا چند ماه بعد از آن همین احساس، همین انتظار را داشتم، ناخودآگاه به گوشی نگاه می کردم، منتظر بودم حمید دوباره زنگ بزند ،فکر می کردم هنوز آن چهار روزی که در تماس آخر گفت:《باید صبر کنی》تمام نشده است! آن شب دراز بالاخره صبح شد، نماز را خواندم، لباس مشکی تن من کردند، دایی ها و فامیل دنبال ما آمدند تا با هم برای تشییع پیکر حمید برویم،تا سبزه میدان با ماشین رفتیم، از سبزه میدان تا امامزاده اسماعیل (علیه السلام) را پای پیاده با گریه رفتم، از جلوی پیغمبریه رد شدم، یاد همه روزهایی افتادم که مقبره چهار انبیا پاتوق همیشگی من و حمید بود، می آمدیم اینجا کفش هایمان را یک جای خاص همیشگی می گذاشتیم، بعد پای پیاده یا با موتور از خیابان سپه تا مزار شهدا می رفتیم،حالا باید همان مسیری را می رفتم که بارها با حمید رفته بودم. ادامه دارد... عج ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313        
❤💍 پیکر حمید را با آمبولانس آوردند، آن هم درست روز هشتم آذر ماه سه روز مانده به اربعین ، هشتم آذری که سه سال پیش من به خاطر دل دردم سوار آمبولانس شدم و حمید بالای سر من کنار تخت بیمارستان تا صبح بیدار بود، تا صبح نماز خوانده بود، آن موقع فکرش را نمی کردم که سه سال بعد چنین روزی من باید حمید را دفن کنم و تا صبح قرآن بخوانم، روایت تکرار می شد ولی این بار خیلی غم انگیز تر! نزدیکی امامزاده اسماعیل (علیه السلام) ایستاده بودم، خیلی شلوغ بود، حمید اولین شهید مدافع حرم قزوین بود، جمعیت زیادی آمده بودند ولی از اکثر رفقایش خبری نبود یا در سوریه مانده بودند یا قبل از شنیدن خبر شهادت حمید برای زیارت اربعین به کربلا رفته بودند. داشتند تشریفات اول مراسم را انجام می دادند، احترام و مارش نظامی ،به نظرم خیلی طولانی می آمد، فقط منتظر بودم تابوت را بالا بگیرند تا حمیدم را ببینم، تابوت را که بلند کردند جانی تازه گرفتم، شوق حمید مرا با خودش می کشاند، نمی توانستم راه بروم، خواهرم با دوستانم زیر بغل های من را گرفته بودند و می کشیدند ، گفتم:《خواهش می کنم همراه حمید حرکت کنیم، نه جلو بیفتیم نه عقب بمونیم》،دلم می خواست برای بار آخر این خیابان را با هم برویم . به گلزار شهدا که رسیدیم بعد از مراسم برای نماز صف ها تشکیل شد، توان ایستادن نداشتم، گفتند:《تو حالت خوب نیست، نمی خواد نماز بخونی، برو یه گوشه بشین》،گفتم:《نه ، دوست دارم برای حمیدم نماز بخونم》، یک ماشین پراید سفید آنجا بود، به همان ماشین تکیه دادم و نماز را خواندیم. مراسم شروع شد، داشتند وصیت نامه حمید را می خواندند، همان وصیت نامه ای که من را مجبور کرد بایستم با صدای بلند بدون گریه برایش بخوانم، ولی حالا هر خطش را که می شنیدم گریه ام بلند تر می شد! کنار همان ماشین روی جدول نشسته بودم که داداشم آمد و گفت:《بریم کنار مزار، بعدا شلوغ بشه نمی تونی بری نزدیک》،بالای قبر حمید آمدم ، خانه ای که همسرم می خواست برای همیشه در آن بماند، خوب نگاه کردم، دور تا دور قبر را دست کشیدم و جا به جای آن را به خاطر سپردم، حتی درست یادم مانده کدام آجر کدام ردیف شکسته بود. به بابا گفتم :《اجازه بدید من چند لحظه داخل قبر بخوابم ببینم راحته، بعد حمید رو بذارید 》، پدرم نگذاشت داخل قبر بروم، خاک هایی که اطراف قبر بود را مشت مشت برداشتم بوسیدم، به آن خاک ها حسودی می کردم ، گفتم چقدر شما خوشبخت تر از من هستید که از این به بعد با حمید من همنشین هستید . حمید را از تابوت بیرون آوردند، روی چوب تابوت عدد پلاک، تاریخ شهادت و گروه خونی حمید را نوشته بودند، پیکر را که بلند کردند پاهایش را گرفتم، با دست هایم لمس کردم، انگار سالم بود، به اطرافیان و دوستانی که پیکر را گرفته بودند گفتم:《 پاهای حمید سالمه ، حمید زنده است خواهش می کنم حمید رو داخل قبر نذارید》، میخواستم تلاش های آخر خودم را بکنم که به خودم بقبولانم حمید هنوز نفس می کشد، ولی انگار کسی صدای من را نمی شنید. خواهرها و مادر حمید حالشان بد شده بود به عقب رفته بودند، از خانم ها فقط من بودم که از اول تا آخر بالای سرش ایستادم، دلم می خواست تا لحظه آخر چشمم به صورت و چشم های حمید باشد، طاقت دوری حمید را نداشتم، چهره اش را که می دیدم فکر می کردم هنوز هست، خاک ها را بوسیدم و روی پیکر حمید ریختم ، گفتم :《تا ابد به جای من با حمید باشید》. وقتی خاک ها را ریختند خرد شدن احساسم، عشقم، امیدم، آینده ام و همه چیزم را با تمام وجود حس کردم ، ادامه دارد ... عج ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313        
❤💍 بلند بلند گریه کردم، مسئول تدفین گفت:《خانم مرادی آروم باشید، ببینید حمید حتی داخل قبر داره می خنده》،چهره اش را نگاه کردم، تبسم بر لب داشت، این خنده دلم را بیشتر سوزاند،می دانستم الان چیزهایی را می بیند که من نمی توانم ببینم، چیزی را حس می کند که من نمی فهمم، دلم بیشتر شکست از این جا ماندگی! یک طرف بابا بود یک طرف عمو تقی، من را گرفته بودند که داخل قبر نیفتم، سنگ های لحد را چیدند، وقتی سنگ ها را می گذارند یعنی همه چیز تمام شد، یعنی دیگر حتی نمی توانستم چهره حمید را ببینم، به سنگ سوم که رسیدند جا نشد، مجبور شدند دوباره سنگ ها را بردارند تا جابجا کنند، دوباره چشمم به چهره حمید افتاد، همچنان داشت می خندید، نمی دانستم که حمید چه چیزی می بیند که این همه خوشحال است. تمام شد! خاک ها را ریختند! دیدار ما ماند برای قیامت، همین که خاک ها را ریختند صدای الله اکبر اذان ظهر بلند شد، این بار هم بله را زمان اذان دادم، بله به جهاد همسرم، بله به امتحان خدا، یاد حرف حمید افتادم که می گفت:《حتما حکمتیه من دو بار شناسنامه رو جا گذاشتم تا تو دقیقا موقع اذان بله رو بدی》. ▪️▪️▪️▪️ انگار زمان برای من در همان روز 《پنجم آذر نود و چهار》متوقف شده است، گاهی اوقات کسی از من تاریخ را می پرسد می مانم چه بگویم،مکث می کنم، زمان برایم بی معنا شده است، نه عقب می رود که بگویم حمید هست، نه جلو می رود که دیگر این انتظار تمام بشود و باور کنم دیگر حمید تماس نمی گیرد، دل تنگی های چهارده روزی که حمید سوریه بود برای همیشه روی دلم آوار شد، دوست داشتم حالا که رفتنی شده حداقل یک ساعت زنده می شد حرف می زد بعد می رفت. شب اول بعد از تدفین کنار مزارش ماندم، به قولی که داده بودیم وفا کردم، قرار بود هر کداممان زودتر از این دنیا رفتیم آن دیگری شب اول قبر تنهایش نگذارد، مادرم گفت:《هوا سرد شده، بریم خانه ، یا حداقل چند دقیقه ای بریم داخل ماشین گرم بشیم 》،گفتم:《نه من به حمید قول دادم که شب اول قبر تنهاش نذارم》. همه تعجب می کردند، می گفتند مگر شما چند سال با هم بودید که به همچنین شبی هم فکر کردید و همچنین قولی به هم دادید، ساعت های اول دلم نمی آمد قرآن بخوانم، می گفتم:《حمید که زنده است برای چی باید براش قرآن بخونم؟》ولی آن شب تا صبح قرآن خواندم، خیلی هوا سرد بود، بقیه می رفتند و می آمدند، ولی من تا خود صبح سر مزار ماندم، هشت آذر ماه ،پاییزی ترین روز من ،بهاری ترین روز حمید بود. تا چند روز کارم این شده بود که خاک های مزارش را به آغوش می کشیدم، احساسش می کردم، خوب می فهمیدم که به فاصله کمی از من دراز کشیده ،انگار دارد با گریه های من گریه می کند، حضورش در عین نبودن برای من آرامش بخش ترین حضور دنیا بود. یکی از سخت ترین روزها بعد از شهادت حمید روزی بود که دوستانش ساکش را از سوریه برایم آورده بودند، درست سی آذر ، شب یلدا بود که ساک حمید به دستم رسید، اول که پدرم ممانعت می کرد، به خواهش من ساک را من دادند، نمی خواستم پیش پدر و مادرم گریه کنم، آن روز فقط بغض کردم، شب که شد دور از چشم بقیه به حیاط رفتم، ادامه دارد ... عج ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313        
❤💍 ساک را بغل کردم، به یاد همه شب های یلدایی که حمید کنارم بود ولی حالا فقط ساک وسایلش را داشتم تا صبح گریه کردم، این همان ساکی بود که با کلی بحث خودم برای حمید چیده بودم، با دست لرزانم زیپ سمت راست را باز کردم، نایلون مشکی که برای مواقع لزوم گذاشته بودم همان جا بود، جوراب و دستکش ها دست نخورده مانده بود ،برایش باند کشی گذاشته بودم که مچ دست هایش را ببندد. زیپ وسط را که باز کردم فهمیدم خودش وسایلی را چیده است ، مدل تا کردن حمید را می دانستم، به جز لباس های نظامیش همه چیز همان طور دست نخورده مانده بود، لباس هایی که روز آخر با آنها با من خداحافظی کرد همه داخل ساک بود، در جیب پیراهنش پانزده هزار تومان پول بود که با خودش برده بود، یک اتیکت یا زهرا(سلام الله علیها) که از طرف حرم حضرت زینب(سلام الله علیها) به حمید داده بودند، نمک هواپیما داخل جیب کاپشنش بود و یک کتاب آموزش زبان عربی همین! این ها آخرین چیز هایی بود که دست حمید من به آنها خورده بود و حالا من چون یعقوبی که یوسفش را گم کرده باشد با سرانگشتانی لرزان و دلی پر از غم آنها را بو می کردم و به چشم میکشیدم. سه چهار روز بعد از مراسم چهلم به خانه مشترکمان رفتم، بالاخره ما مستأجر بودیم درست نبود وسایل ما آنجا بماند، باید وسایل زندگی را جمع میکردیم و خانه را تحویل میدادیم به خواهرها و مادر حمید و مادر و خواهر خودم گفتم که همراهم باشند ولی هیچ کدامشان دل آمدن نداشتند، دیدن خانه بی حضور حمید دل سنگ را آب می کرد و تحملش واقعاً سخت بود تا آنجا که وقتی قبل مراسم چهلم با خواهرم به دنبال یک وسیله رفته بودیم چشمش که به کلاه حمید افتاد حالش خیلی بد شد. مجبور شدم با دوستم ناهید بروم از همان پله اول اشک هایم جاری شد، توان بالا رفتن نداشتم دست به دیوار گذاشته بودم و به سختی قدم بر می داشتم با گوشی مداحی گذاشته بودیم به هر وسیله ای که دست میزدم کلی خاطره برایم زنده میشد یاد حمید افتادم که هیچ وقت نمی گذاشت وسیله سنگین جابجا کنم. چیزی که خیلی من را به هم ریخت کیفی بود که بین وسایلش پیدا همه دست نوشته های من را جمع کرده بود، حتی نوشته ای که یک سلام خالی بود را نگه داشته بود فکرش را هم نمیکردم آن قدر برایش مهم ،باشد به من گفته بود یک روز با این دست نوشته ها غافلگیرم خواهد کرد ولی به هیچ وجه به ذهنم خطور نمی کرد بخواهد کند و این گونه من را تا ابد شرمنده همه این دست نوشته ها را محبت خودش قرار بدهد. ناهید با گریه نگذاشت به لباس های حمید دست بزنم یک چمدان به دستش دادم تا همه لباسها را داخل همان بچیند آن لحظات خیلی سخت گذشت دل کندن از خانه ای که همه چیزش را حمید چیده بود حتی کارتون هایی که زیر فرشها گذاشته بود سخت و عذاب آور بود. یک هفته بعد همراه با پدرم و برادرهای حمید رفتیم که وسایل را بیاوریم صاحب خانه و همسایه ها گریه میکردند، بعد از اینکه همه وسایل را جابجا کردند داخل خانه رفتم وسط پذیرایی ایستادم چشمی دورتادور خانه چرخاندم هیچ کس و هیچ چیز نبود، اوج تنهایی خودم را حس کردم آنجا خانه امید من بود ولی حالا باید برای همیشه با خانه و حمید و همه خاطرات خوبمان خداحافظی می کردم. موقع بیرون آمدن از خانه با گریه به حمید گفتم:«عزیزم من دارم از اینجا میرم خواهش میکنم اگه به خوابم اومدی توی این خونه نباشه چون خیلی اذیت میشم. همان طور هم شد از آن به بعد همه خوابهایی که خانه پدرم بوده حمید هیچ وقت داخل خانه مشترکمان به خوابم نیامد. از پله ها که پایین آمدم حاج خانم کشاورز با گریه من را به آغوش کشید گفت: مامان فرزانه از دست من که کاری برنمیاد به خدا می سپارمت پسرم که جاش خوبه امیدوارم خود حضرت زینب (سلام الله علیها) ادامه دارد ... عج ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313        
❤💍 بهت صبر بده»، بین گریه ها از حاج خانم پرسیدم: «هر وقت دلم گرفت میتونم بیام خونه رو ببینم؟ دستم را به مهربانی گرفت و گفت: «آره دخترم خونه ،خودته هر وقت خواستی بیا» از در خانه که بیرون آمدم همان پیرمردی را دیدم که اختلال حواس داشت پیرمردی که حمید همیشه به او سلام میداد و محبت میکرد و گفت: فرزانه یه روزی جواب محبت من به این پیرمرد رو میبینی حالا همان روز رسیده بود پیرمردی که همه می دانستیم اختلال حواس دارد ولی حمید را خیلی خوب یادش مانده بود به پهنای صورت اشک می ریخت و گریه می کرد و این یکی از سوزناک ترین گریه هایی بود که در غم از دست دادن حمید دیدم. سوار ماشین که شدم با حسرت از شیشه عقب برای آخرین بار به خانه نگاه کردم بعدها هیچ وقت نتوانستم به آن کوچه و خانه برگردم، چند بار تا سر کوچه رفتم ولی گریه امانم نمی داد که قدم از قدم بردارم. سالگرد عروسیمان امامزاده حسین(علیه السلام) بودم برای رزمندگان مدافع حرم دست کش و کلاه می بافتیم به شدت دلتنگ حمید شده بودم به یاد سال های قبل افتاده بودم که حمید در سالگردهای ازدواجمان برایم دسته گل رز می خرید ساعت یازده شب بود که بی اختیار خودم را جلوی در خانه مشترکمان پیدا کردم هیچ کس داخل کوچه نبود، پنجره خانه را نگاه کردم اشک امانم نمی داد قدم هایم سست شده بود، نتوانستم جلوتر بروم از همانجا با گریه تا سر کوچه آمدم و برای همیشه از خانه مشترکمان خداحافظی کردم. خیلی زود تنهایی ها شروع شد درست مثل روزهایی که زندگی مشترک مان را شروع کردیم خیلی زود همه چیز رفت به صفحه بعد، همه چیز برگشت به روزهای بی حمید با این تفاوت که حالا خاطره هایش هر کجا یک جور به سراغم می،آید، شبیه پروانه ای بی پناه که به دست باد افتاده باشد سر مزارش آرام میگیرم. پاییز زمستان ،بهار تابستان هر چهار فصل را با حمید داخل گلزار شهدا تجربه کردم اوایل مثل دوره نامزدی هوا سرد بود اولین برفی که روی مزارش نشست وسط زمستان ،بود رفتم گلزار خلوت بود، گوله برف درست کردم و به عکس داخل قاب بالای سرش زدم گفتم: «حمید ببین برف اومده تو نیستی بیای برف بازی ،کنیم یادته اولین برف بعد از نامزدیمون از دانشگاه تا خونه پدرم پیاده اومدیم و کلی برف بازی کردیم». گاهی مزارش که میروم اتفاق های عجیبی می افتد که زنده بودنش را حس میکنم یک شب نزدیکی های اذان که حمید را خواب دیدم صبح گفت: «خانوم خیلی دلم برات تنگ شده پاشو بیا مزار»، معمولاً عصرها به سر مزارش میرفتم ولی آن روز صبح از خواب که بیدار شدم راهی گلزار ،شدم از نزدیکترین مغازه به مزارش چند شاخه گل نرگس و ادامه دارد ... عج ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313        
❤💍 یک جعبه خرما خریدم میدانستم این شکلی راضی تر است، همیشه روی رعایت حق همسایگی تأکید داشت سر مزار که میروم سعی میکنم از نزدیکترین مغازه به مزارش که همسایه گلزار شهداست خرید کنم.همین که نشستم و گلها را روی سنگ مزار گذاشتم دختری با گریه من را بغل کرد هق هق گریه هایش امان نمیداد حرفی بزند کمی که آرام شد :گفت عکس شهیدتون رو توی خیابون دیدم به شهید گفتم من شنیدم شماها برای پول ،رفتید حق نیستید، باهات به قراری میذارم فردا صبح میام سر مزارت اگر همسرت رو دیدم میفهمم من اشتباه ،کردم تو اگه به حق باشی از خودت به من یه نشونه میدی برایش خوابی که دیده بودم را تعریف کردم، گفتم:«من معمولاً غروب ها میام اینجا ولی دیشب خود حمید خواست که من بیام سر مزارش، از آن به بعد با آن خانم دوست شدم، خیلی رویه زندگیش عوض شد تازه فهمیدم که دست حمید برای نشان دادن راه خیلی باز است. ▪️▪️▪️▪️ جریان بعد از شهادت آنقدر سخت است که قابل مقایسه با تدفین و آخرین دیدارها در معراج نیست بارها پیش خودم گفته ام اگر قرار باشد حمید زنده شود و دوباره به شهادت برسد هیچ وقت برای شهادتش گریه نمیکنم چون اتفاقات بعد از شهادت به مراتب جان سوزتر از این فراق است روزهایی بوده که بودم و چشمم به در خشک شده دوست داشتم تا خود حمید بیاید و فقط یک لیوان آب به دستم بدهد ولی اینها فقط حسرتش برای من مانده است. هنوز نتوانسته ام خودم را با این شرایط وفق بدهم، روزهای خیلی سختی به من گذشت روزهایی که با یک صدا با یک یادآوری خاطره با دیدن یک زن و شوهر کنار هم بی اختیار گریه کردم روزهایی که همه چیز خاطره حمید را به یادم میانداخت از شنیدن مداحی هایی که دوست داشت گرفته تا بوی عطرهایی که میزد. روزهایی که حرفهای خیلی تلخی ،شنیدم این که حمید برای پول رفته، این که شما حقوقتان از نظر شرعی مشکل دارد چون حمید برای ایران شهید نشده است، حرفهایی که مثل نمک روی زخم وجود مرا به آتش می کشد، هیچ عقل سلیمی قبول نمی کند در برابر پول چنین کاری بکند این که همسرت دیگر نباشد فقط توی خواب بتوانی او را ،ببینی وقتی بیدار میشوی نبودنش آن قدر آزارت بدهد که دوست داشته باشی فقط بخوابی و او را دوباره در خواب ببینی ولی تا کجا؟ تا کجا میشود فقط خواب بود و خواب دید؟! سختی همه این حرفها و رفتارهای غیر منصفانه یک طرف نبودن خود حمید یک طرف حسرت این که یک بار عمه و پدر حمید را خوشحال ببینم روی دلم مانده است هر وقت به خانه پدری حمید میروم همه خاطراتم از دوره بچگی تا روزهای آخر جلوی چشمهایم می آید، از اول تا آخر گریه می کنم . گاهی از اوقات حس می کنم حمید شهید نشده ، فکر می کنم شاید من گمش کرده باشم، با قاب عکسش صحبت می کنم کفش هایش را می پوشم و راه می روم صدای موتور می آید فکر می کنم حمید است که برگشته است آیفون را که بر میدارم منتظرم حمید پشت در باشد از کوچه که رد می شوم می ایستم شاید حمید هم از سر کوچه پیدایش بشود شب های جمعه ساعت یازده منتظر هستم ادامه دارد ... عج ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313        
❤💍 زنگ خانه را بزند و بگوید: «رفته بودم هیئت، جلسه طول کشید برای همین دیر اومدم. و فکرهایی که هیچ وقت دست از سر هیچ وقت دست از سر آدمی برنمی دارد:«عزیزی که به خاک سپردی استخون شده یا نشده؟ درد کشیده یا نکشیده؟ وقتی هوا گرمه نگرانی وقتی که برف میاد بند دلت پاره میشه نکنه سردش بشه نکنه بارون اذیتش کنه با این که میدانی همه چیز تمام شده و روح از بدن رفته است ولی تعلق خاطری که داری هیچ وقت کهنه نمی شود یک حالت بهت زدگی که حتی نمیدانی کجا شهید شده است و به این زودی هم امکان ندارد به آنجا بروی. با همسران شهدای مدافع حرم که به سوریه رفته بودم وارد فرودگاه دمشق شدیم از همان ورودی فرودگاه حال همه ما بد شد، پیش خودم گفتم «حمید من این ورودی رو اومده، ولی هیچ وقت خروجی رو برنگشته» پروازها همه نیمه شب انجام میشد داخل فرودگاه صندلی نبود، گوشه همسر یکی از شهدای مدافع حرم چادر روی سرش کشیده بود و گریه میکرد داخل خیابانها که قدم بر می داشتیم دنبال نشانه ای از عزیزانمان بودیم حتی نمیدانستیم حلب کدام طرف است، همسرانمان لحظات آخر زمینی بودنشان را روی کدام خاک گذرانده بودند. غربت گریه های همسرانه را هیچ کس نمیفهمد، آنقدر در اوج اشک باید خودت را خفه کنی و بغضت را پنهان کنی که گاهی از اوقات دلت یک خلوت بخواهد فقط برای گریه کردن گاهی پیش خودم میگویم که ساده اش برای حمید بود و سختش برای من چون خیلی زود برات پروازش امضاء شد و رفت. همسر شهید باید بار یک زندگی را به تنهایی به دوش بکشد از همسر شهید همه انتظار دارند باید همیشه خوشحال باشی باید همه جا حاضر باشی همه پیامها و تماسها را جواب بدهی تا کسی فکر نکند چون همسر شهید هستی داری طاقچه بالا می،گذاری طول روز به حدی خسته میشوی که حس میکنی شبها روح از بدن خارج میشود و دوباره فردا صبح روز از نو روزی از نو ولی بدون همراز و همراهی که تمام امیدت شده بود. چند ماه بعد از شهادت حمید به کربلا ،رفتم همان کربلایی که گذرنامه گرفته بودیم تا با هم برویم ولی حمید با آن گذرنامه به سوریه رفت و از کنار حرم عمه سادات همنشین همیشگی ارباب بی کفن ،شد همان کربلایی که عشق حمید ،بود همان کربلایی که حمید برای دیدنش همیشه بی تاب بود شب جمعه بود تک و تنها بین الحرمین رو به گنبد ایستاده بودم. کمی که گذشت ،نشستم توان ایستادن نداشتم، در اوج دلتنگی و حسرت به حمید گفتم عزیزم الآن کربلام، همون کربلایی که قرار بود بیایم برام چادر عروس بخری ولی قسمت نشد، به خاطر تو به هیچ مغازه ای که چادر میفروشه نگاه نکردم، گفتم شاید تو خجالت بکشی از اینکه نتونستی هدیه ای که قول داده بودی رو بهم بدی، در تمام طول این سفر خودم را یک آدم دونفره ادامه دارد.... عج ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313        
❤💍 احساس میکردم که رو به ضریح و گنبد ایستاده ایم و زیارت نامه می خوانیم. آرامش زندگی من حمید بود که دیگر نیست خودش را از خوابهایم خواب را از چشمهایم و آرامش را از زندگیم گرفته است دلم میخواهد از ته دل بخندم میخندم ولی از ته دل نیست گاهی اوقات که خیلی دلم میگیرد لباسهایش را پهن میکنم روی زمین پیراهنش را شلوارش را کنار لباسهایش مینشینم و گریه میکنم بعد از چند ماه هنوز هم گاهی اوقات با امید لباسهایش را زیر و رو میکنم شاید داخل جیبهایش برایم نامه ای نوشته باشد هر عکس جدیدی که از حمید به دستم میرسد احساس میکنم حمید زنده است و هر روز برایم از سوریه عکس میفرستد. اشکهای من از روی دلتنگی است نه ناراحتی چون خودمان این راه را انتخاب کردیم میدانم که جای حمید خیلی خوب است همین برای من ،کافیست عشق یعنی ،همین حمید خوشحال باشد راضی باشد من هم راضی هستم حس میکنم حمید در طول زندگی مشترکمان همه حرفهایش را به من زده است تمام روزها از خواستگاری تا شهادت حمید داشت حرف میزد با خنده،هایش با حرکاتش با ،رفتارش با اخلاقش، ولی حالا آرام خوابیده است بدون هیچ نگرانی من اما هنوز حرفهایم مانده است سر مزار که میروم کلی حرف برای گفتن دارم شبیه یک غریبه منتظرم تا یکی بیاید و حرفهایم را ترجمه کند، کاش یادم میداد چطور بعد از رفتنش نگاهش کنم، چطور مثل خودش خیلی زود تمام حرفهایم را بگویم با همه این سختی ها ،امیدوارم میدانم راه نرفته زیاد دارم میدانم هنوز هم باید رفت هنوز هم باید یادت باشد، قطار زندگی در حرکت است زندگی هر چند سخت هر چند بی حمید در جریان است منتظرم اذانی گفته بشود و دوباره حمید از من بله بگیرد، از این دنیا بروم و برای همیشه با حمید باشم هر روز صبح به عکسهایش سلام می دهم، گاهی وقتها از شدت دلتنگی با حمید دعوا میکنم و میگویم: «امروز اومدم به دیدنت ولی تو سر قرارمون نیومدی》،از سختی روزگار و از جانکاه بودن فراغش شکوه میکنم به خوبی احساس میکنم تمام صحبت هایم را به خوبی میشنود چند دقیقه ای قهر میکنم اما بعد یادم می آید که دعوای زن و شوهر نباید بیشتر از چند ثانیه طول بکشد آشتی میکنم آخر شب ها برایش صدقه می اندازم، به عکسش خیره میشوم شبیه همان شب هایی که سوریه بود برایش آیت الکرسی میخوانم چون میدانم روح حمید فقط کنار حرم عمه سادات آرام میگیرد و به رضایت ابدی میرسد، آرام میگویم:«شب بخیر حمید جان!». پایان عج ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313