eitaa logo
🌍مَـن وَ دنـیا🌏
745 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2.5هزار ویدیو
43 فایل
اگـر هر شخص به‌اندازه ساخٺنِ یڪ خانہ؛ وقٺ برای ساخٺنِ خود می‌گذاشٺ ڪار ٺمام بود!💚 . . . مطالب رو دوسٺ داشٺید بمــونید🤞🏼 . ڪپی با ذڪر صلواٺ آزاد💚 .. ارتباط با ادمـین 👇🏻 @Ghasedak2002
مشاهده در ایتا
دانلود
❤💍 ساک را بغل کردم، به یاد همه شب های یلدایی که حمید کنارم بود ولی حالا فقط ساک وسایلش را داشتم تا صبح گریه کردم، این همان ساکی بود که با کلی بحث خودم برای حمید چیده بودم، با دست لرزانم زیپ سمت راست را باز کردم، نایلون مشکی که برای مواقع لزوم گذاشته بودم همان جا بود، جوراب و دستکش ها دست نخورده مانده بود ،برایش باند کشی گذاشته بودم که مچ دست هایش را ببندد. زیپ وسط را که باز کردم فهمیدم خودش وسایلی را چیده است ، مدل تا کردن حمید را می دانستم، به جز لباس های نظامیش همه چیز همان طور دست نخورده مانده بود، لباس هایی که روز آخر با آنها با من خداحافظی کرد همه داخل ساک بود، در جیب پیراهنش پانزده هزار تومان پول بود که با خودش برده بود، یک اتیکت یا زهرا(سلام الله علیها) که از طرف حرم حضرت زینب(سلام الله علیها) به حمید داده بودند، نمک هواپیما داخل جیب کاپشنش بود و یک کتاب آموزش زبان عربی همین! این ها آخرین چیز هایی بود که دست حمید من به آنها خورده بود و حالا من چون یعقوبی که یوسفش را گم کرده باشد با سرانگشتانی لرزان و دلی پر از غم آنها را بو می کردم و به چشم میکشیدم. سه چهار روز بعد از مراسم چهلم به خانه مشترکمان رفتم، بالاخره ما مستأجر بودیم درست نبود وسایل ما آنجا بماند، باید وسایل زندگی را جمع میکردیم و خانه را تحویل میدادیم به خواهرها و مادر حمید و مادر و خواهر خودم گفتم که همراهم باشند ولی هیچ کدامشان دل آمدن نداشتند، دیدن خانه بی حضور حمید دل سنگ را آب می کرد و تحملش واقعاً سخت بود تا آنجا که وقتی قبل مراسم چهلم با خواهرم به دنبال یک وسیله رفته بودیم چشمش که به کلاه حمید افتاد حالش خیلی بد شد. مجبور شدم با دوستم ناهید بروم از همان پله اول اشک هایم جاری شد، توان بالا رفتن نداشتم دست به دیوار گذاشته بودم و به سختی قدم بر می داشتم با گوشی مداحی گذاشته بودیم به هر وسیله ای که دست میزدم کلی خاطره برایم زنده میشد یاد حمید افتادم که هیچ وقت نمی گذاشت وسیله سنگین جابجا کنم. چیزی که خیلی من را به هم ریخت کیفی بود که بین وسایلش پیدا همه دست نوشته های من را جمع کرده بود، حتی نوشته ای که یک سلام خالی بود را نگه داشته بود فکرش را هم نمیکردم آن قدر برایش مهم ،باشد به من گفته بود یک روز با این دست نوشته ها غافلگیرم خواهد کرد ولی به هیچ وجه به ذهنم خطور نمی کرد بخواهد کند و این گونه من را تا ابد شرمنده همه این دست نوشته ها را محبت خودش قرار بدهد. ناهید با گریه نگذاشت به لباس های حمید دست بزنم یک چمدان به دستش دادم تا همه لباسها را داخل همان بچیند آن لحظات خیلی سخت گذشت دل کندن از خانه ای که همه چیزش را حمید چیده بود حتی کارتون هایی که زیر فرشها گذاشته بود سخت و عذاب آور بود. یک هفته بعد همراه با پدرم و برادرهای حمید رفتیم که وسایل را بیاوریم صاحب خانه و همسایه ها گریه میکردند، بعد از اینکه همه وسایل را جابجا کردند داخل خانه رفتم وسط پذیرایی ایستادم چشمی دورتادور خانه چرخاندم هیچ کس و هیچ چیز نبود، اوج تنهایی خودم را حس کردم آنجا خانه امید من بود ولی حالا باید برای همیشه با خانه و حمید و همه خاطرات خوبمان خداحافظی می کردم. موقع بیرون آمدن از خانه با گریه به حمید گفتم:«عزیزم من دارم از اینجا میرم خواهش میکنم اگه به خوابم اومدی توی این خونه نباشه چون خیلی اذیت میشم. همان طور هم شد از آن به بعد همه خوابهایی که خانه پدرم بوده حمید هیچ وقت داخل خانه مشترکمان به خوابم نیامد. از پله ها که پایین آمدم حاج خانم کشاورز با گریه من را به آغوش کشید گفت: مامان فرزانه از دست من که کاری برنمیاد به خدا می سپارمت پسرم که جاش خوبه امیدوارم خود حضرت زینب (سلام الله علیها) ادامه دارد ... عج ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313