#یادت_باشد 💍❤
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_دو
همکارش تماس گرفت که سر کوچه منتظر است ،سریع حاضر شد، یک لباس سفید با راه راه آبی همراه کاپشن مشکی و شلوار طوسی تنش کرده بود، دوست داشتم بیشتر از همیشه روی حاضر شدنش وقت بگذارد تا بیشتر تماشایش کنم ولی شوق حمید برای رفتن بیشتر از شوق ماندن بود.
با هر جان کندنی که بود کنار در خروجی برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم، لحظه آخر به حمید گفتم :《کاش می شد با خودت گوشی ببری، حمید تو رو به همون حضرت زینب (سلام الله علیها) منو از خودت بی خبر نذار ، هر کجا تونستی تماس بگیر》.
گفت :《هر کجا جور باشه حتما بهت زنگ می زنم، فقط یه چیزی ، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از خجالت آب میشم》.
به باد زندگی نامه و خاطراتی که از شهدا خوانده بودم افتادم، بعضی هایشان برای همچین موقعیت هایی با همسرشان رمز می گذاشتند، به حمید گفتم:《پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو می فهمم》.
از پیشنهادم خوشش آمد، پله ها را که پایین می رفت برایم دست تکان می داد و بلند گفت:《یادم هست! یادم هست!》.
اجازه نداد تا دم در بروم، رفتم پشت پنجره پاگرد طبقه اول ، پشت سرش آب ریختم، تا سر کوچه برسد دو سه بار برگشت و خداحافظی کرد ، از بچگی خاطره خوبی از خداحافظی های داخل کوچه نداشتم ، روز هایی که پدرم برای ماموریت با اشک ما را پیش مادرمان می گذاشت و به سمت کردستان می رفت، من و علی گریه کنان دنبال ماشین سپاه می دویدیم، دل کندن از پدر هر بار سخت تر می شد ، و حالا دوباره خداحافظی ، دوباره کوچه و این بار حمید!
با دست اشاره می کرد که داخل بروم ولی دلم نمی آمد، در سرم صدای فریادم را می شنیدم که داد می زد:《 حمید آهسته تر، چرا این قدر با عجله داری میری؟ بذار یه دل سیر نگاهت کنم؟》،ولی این ها فقط فریادهای ذهنم بود، چیزی که حمید می دید فقط نگاهم بود که تک تک قدم هایش را تا سر کوچه دنبال می کرد، پاهایش محکم و با اراده قدم بر می داشت ، پاهایی که دیگر هیچ وقت قسمت نشد راه رفتنشان را ببینم.
خودم را از پله ها بالا کشیدم و داخل خانه ای شدم که همه چیزش حمید را صدا می کرد، گویی در و دیوار این خانه از رفتن حمید دلگیرتر از همیشه شده بود، خانه ای که تا حمید بود با همه کوچکیش دنیا دنیا محبت و مهربانی داشت ، ولی حالا شبیه قفسی شده بود که نمی توانستم به تنهایی آن را تحمل کنم، نفس کشیدن برایم سخت بود ، خانه به آن با صفایی بعد از رفتن حمید برایم تنگ و تاریک شده بود.
اذان که شد سر سجاده نماز خیلی گریه کردم، بعد از نماز قرآن را باز کردم تا با خواندن آیاتش آرام بگیرم ،نیت کردم و استخاره زدم ، همان آیه معروف آمد که :《ما شما را با جان ها و اموال می آزماییم، پس صبر پیشه کنید》، با خواندن این آیات کمی آرام تر شدم، با همه وجود از خدا خواستم مرا در بزرگ ترین امتحان زندگیم رو سفید کند.
سجاده را که جمع کردم چشمم به مُهرهایی افتاد که حمید روی اُوپن گذاشته بود، به آن ها دست نزدم، با خودم گفتم:《خود حمید هر وقت برگشت مُهرها رو بر می داره》، هر چیزی را که دست زده بود، آویزان کرده بود و یا جایی گذاشته بود همان طور دست نخورده گذاشتم بماند.
ادامه دارد ...
#یار_مهربان
#امام_زمان عج
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
═══༻🌎༺═══
@Mano_Donya313