#یادت_باشد ❤💍
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_سه
صبح پدرم تماس گرفت که وسایلم را جمع کنم، قرار شد ظهر به دنبالم بیاید، خانه را تمیز کردم، ظرف ها را شستم ، کل اتاق ها را جاروبرقی کشیدم، روی مبل ها را ملافه سفید انداختم، موقعی که داشتم برای شصت روز لباس ها و کتاب هایم را جمع می کردم خیلی اتفاقی دفتر یادداشت حمید را دیدم ،یک شعر برای پوتینش گفته بود، با این مضمون که پوتینش یاری نکرده که تا آخر راه را برود، آن روز فکرش را هم نمی توانستم بکنم که چند روز بعد چه بر سر همین پوتین و پاهای حمید خواهد آمد.
ساعت یک بود که زنگ خانه به صدا در آمد، پدرم بالا نیامد، طاقت دیدن خانه بدون حمید را نداشت، کتاب ها و وسایلم را داخل پاگرد جمع کردم ، وقتی می خواستم در را ببندم نگاهم دور تا دور خانه چرخید، برای آخرین بار خانه را نگاه کردم ،دسته گلی که حمید برای تولدم گرفته بود روی طاقچه نمایان بود، مُهرهای نماز که روی اُوپن گذاشته بود، قرآنی که دیشب خوانده بود و گوشه ی میز گذاشته بود، گوشه گوشه این خانه برایم تداعی کننده خاطرات همراهی با حمید بود، در را روی تمام این خاطرات بستم به این امید که حمید خیلی زود از سوریه برگردد و با هم این در را برای ساختن خاطرات جدید باز کنیم.
وسایلم را برداشتم و پایین رفتم، حاج خانم کشاورز با گریه به جان حمید دعا می کرد، گفت:《مامان فرزانه مراقب خودت باش، ان شاالله پسرم صحیح و سالم بر می گرده، دلمون براتون تنگ میشه، زود برگردید》،با حاج خانم خداحافظی کردم، پدرم سرش را روی فرمان گذاشته بود ، وسایل را روی صندلی عقب گذاشتم و سوار شدم، سرش را که بلند کرد اشک هایش جاری شد ، طول مسیر هم من هم بابا گریه کردیم.
شرایط روحی خوبی نداشتم، حمید با خودش گوشی نبرده بود، دستم به جایی بند نبود که بتوانم خبری بگیرم ، علی و فاطمه مثل پروانه دور من می گشتند تا تنها نباشم، دلداریم می دادند تا کمتر گریه کنم، بی خبری بلای جانم شده بود، ساعت نه شب به بابا گفتم:《تماس بگیرید بپرسید این ها چی شدن؟ رفتن یا پروازشون دوباره کنسل شده》 ،بابا زنگ زد و بعد از پرس و جو متوجه شدیم ساعت شش غروب حمید و همرزمانش به سوریه رسیده اند.
آن روز گذشت و من خبری از حمید نداشتم، چشمم به صفحه گوشی خشک شده بود، دلم را خوش کرده بودم که شاید حمید به سوریه برسد با من تماس بگیرد، امام هیچ خبری نشد. خوابم نمی برد و اشک راه نفس کشیدنم را گرفته بود، انگار دل تنگی شب ها بیشتر به سراغ آدم می آید و راه گلو را می فشارد، دعا کردم خوابش را نبینم، می دانستم اگر خواب حمید را ببینم بیشتر دل تنگش می شوم.
روز جمعه مادرش آش پشت پا پخته بود یک قابلمه هم برای ما فرستاد، برای تشکر با خانه عمه تماس گرفتم، پدرشوهرم گوشی را برداشت ،بعد از سلام و احوال پرسی از حمید پرسید، گفتم:《دیروز ساعت شش رسیدن سوریه ولی هنوز خودش زنگ نزده》،گفت :《ان شاالله که چیزی نمیشه، من از حمید قول گرفتم سالم برگرده، تو هم نگران نباش، به ما سر بزن، مادر حمید یکم بی تابی میکنه》،بعد هم گوشی را داد به عمه، از همان سلام اول دل تنگی را می شد به راحتی از صدایش حس کرد، بعد از کمی صحبت از این که نتوانسته بودم برای پختن آش کمکشان کنم عذرخواهی کردم چون واقعا اوضاع روحی خوبی نداشتم، عمه حال مرا خوب می فهمید، چون پدر شوهرم از رزمندگان دفاع مقدس بود ، بارها عمه در هر موقعیتی شبیه به شرایط من قرار گرفته بود، برای همین خوب می دانست که دوری یک زن از شوهر چقدر می تواند سخت باشد.
حوالی ساعت یازده صبح بود، داشتم پله ها را جارو می کردم که تلفن زنگ خورد، پله ها را دو تا یکی کردم، سریع آمدم سر گوشی،
ادامه دارد
#یار_مهربان
#روز_مادر
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
═══༻🌎༺═══
@Mano_Donya313