eitaa logo
🌍مَـن وَ دنـیا🌏
745 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2.5هزار ویدیو
43 فایل
اگـر هر شخص به‌اندازه ساخٺنِ یڪ خانہ؛ وقٺ برای ساخٺنِ خود می‌گذاشٺ ڪار ٺمام بود!💚 . . . مطالب رو دوسٺ داشٺید بمــونید🤞🏼 . ڪپی با ذڪر صلواٺ آزاد💚 .. ارتباط با ادمـین 👇🏻 @Ghasedak2002
مشاهده در ایتا
دانلود
💍❤ که همیشه صورت گرم و پر از محبتش را لمس می کردم حالا سرد بود، سردی عجیبی که تا مغز استخوان آدم می رفت، گفته بودند چشم های نیمه باز حمید را نبندید تا مادر و همسرس را برای بار آخر ببیند، خودم چشم هایش را بوسیدم و بستم، چشم هایی که هیچ وقت به گناه باز نشد، چشم هایی که انگار لحظات آخر امام زمان (عج) را دیده بود، چشم هایی که بسته شد تا از این به بعد فقط زیبایی ها را ببیند! به زور من را از تابوت حمیدم جدا کردند، بابا کشان کشان من را تا دم پله ها آورد، روی هر پله می نشستم و گریه می کردم، گفتم :《بذارید همین جا بمونم، دو هفته است که عزیز دلمو ندیدم، دو هفته است که حمید پیش من نبوده》. پله آخر که رسیدم آقا سعید را دیدم، بهش گفتم:《آقا سعید حداقل تو اجازه نده حمید رو ببرند سردخونه، حمید از سرما بدش میاد》. تصور این که هم بازی کودکی هایم و همسفر زندگیم تنهایم گذاشته است من را به نابودی مطلق می کشاند. مرا به زور سوار ماشین کردند، به مسجد محله پدری حمید رفتیم، همان مسجدی که بارها حمید دوران کودکی در آن مکبری کرده بود و حالا همه آمده بودند تا آخرین اذان عشق را از پیکر بی جانش بشنوند، پیکر را برای مراسم شب وداع آوردند، جای سوزن انداختن نبود، عکس هایش را نشان دادند، فیلم هایش را پخش کردند. مراسم که تمام شد پیکر را داخل آمبولانس گذاشتند، با پاهای بدون کفش دنبال تابوت دویدم، دلم می خواست هر کجا که حمید هست همان جا باشم ، جمعیت کنار می رفت و من دنبال حمید می دویدم، دوستانم من را کنار کشیدند، نگذاشتند با حمید همراه باشم. از مسجد به خانه پدرم آمدیم، حالم آن قدر بد بود که نمی توانستم به خانه عمه بروم، مادرم ناهار عدس پلو درست کرده بود لب نزده بودم، باز همان را گرم کرد ولی من نتوانستم چیزی بخورم، تا غذا را دیدم شروع کردم به گریه کردن، ظرف غذا پر از اشک شده بود، حمید عدس پلو خیلی دوست داشت، روی عدس پلو تخم مرغ می ریخت، با سالاد شیرازی و نان می خورد، تا مدت ها همین قضیه تکرار شد ، هر چیزی را می دیدم یاد حمید می افتادم و مفصل گریه می کردم، غذاهایی که دوست داشت، جاهایی که با هم می رفتیم، خلاصه همه چیز! مادرم با گریه گفت:《دختر گلم، الهی فدای اشکات بشم حالا که چیزی نمی خوری استراحت کن که جون داشته باشی، فردا خیلی کار داریم》، از فردای نیامده می ترسیدم، از فردایی که قرار بود حمید را تا دروازه های بهشت تشییع کنم، از فردایی که قرار بود چهره حمیدم را برای آخرین بار ببینم، برق ها خاموش بود ولی کسی آن شب نخوابید، برادرم داخل اتاق قرآن می خواند، صدای گریه بابا از داخل اتاق خواب می آمد، من هم کمرم را گرفته بودم، پذیرایی را دور می زدم و گریه می کردم، لحظه به لحظه کمرم دولا می شد. با این که پیکرش را دیده بودم ولی هنوز باورم نشده بود، پیش خودم می گفتم:《حمید که اهل بدقولی نیست، فردا چهار روزی که گفته بود تموم میشه خودش با من تماس می گیره》،دوست داشتم زمان به عقب بر گردد، تا چند ماه بعد از آن همین احساس، همین انتظار را داشتم، ناخودآگاه به گوشی نگاه می کردم، منتظر بودم حمید دوباره زنگ بزند ،فکر می کردم هنوز آن چهار روزی که در تماس آخر گفت:《باید صبر کنی》تمام نشده است! آن شب دراز بالاخره صبح شد، نماز را خواندم، لباس مشکی تن من کردند، دایی ها و فامیل دنبال ما آمدند تا با هم برای تشییع پیکر حمید برویم،تا سبزه میدان با ماشین رفتیم، از سبزه میدان تا امامزاده اسماعیل (علیه السلام) را پای پیاده با گریه رفتم، از جلوی پیغمبریه رد شدم، یاد همه روزهایی افتادم که مقبره چهار انبیا پاتوق همیشگی من و حمید بود، می آمدیم اینجا کفش هایمان را یک جای خاص همیشگی می گذاشتیم، بعد پای پیاده یا با موتور از خیابان سپه تا مزار شهدا می رفتیم،حالا باید همان مسیری را می رفتم که بارها با حمید رفته بودم. ادامه دارد... عج ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313