#یادت_باشد ❤💍
#قسمت_صد_و_شصت_و_یک
《حمید من شهید شده مامان؟》، سکوت کرد، این سکوت دنیایی از حرف داشت ، گفتم:《خدا از عمر من بردار ، حمید فقط پلک بزنه، دیگه هیچی نمی خوام》،مادرم من را محکم تر بغل کرد و گفت:《آروم باش دخترم》،نفسم بالا نمی آمد، من را کشان کشان به داخل اتاق بردند ، روی مبل نشستم، همه دور من نشستند و گریه می کردند، گفتم:《برای چی گریه می کنید؟ باور کنید دروغه! من سه روز پیش با حمیدم حرف زدم، گفته بهم زنگ می زنه》،حالت شوک زدگی بدی داشتم، با همه وجودم می خواستم کاری کنم که این حرف ها را باور نکنم، هق هق می کردم، ولی گریه نه! مادرم خیلی نگرانم شده بود، به پدرم گفت:《بریم خونه عمه، اینجا بمونیم فرزانه دق می کنه!》.
درست بعد از اینکه من با حمید برای آخرین بار صحبت کرده بودم یعنی چهارشنبه حدود ساعت ۱۱ شب به خط دشمن زده بودند، 《ماموریت جعفر طیار، عملیات نصر،منطقه العیس سوریه، جنوب غربی حلب که مشهور است به منطقه خضراء》،در همان عملیات بود که هم رزمان حمید یعنی 《زکریا شیری》و 《الیاس چگینی》شهید شدند، چون بدن مطهرشان زیر آوار یک ساختمان مانده بود نیروها نتوانستند پیکرشان را عقب برگردانند، برای همین پیکر این دو شهید مدافع حرم قزوینی کنار حضرت زینب (سلام الله علیها) ماند.
پاهای حمید روی تله انفجاری رفته بود و متلاشی شده بود، تمام بدنش ترکش خورده بود، به آرزویش رسیده بود و شبیه حضرت عباس (علیه السلام) دست و پاهایش را برای دفاع از حریم حرم داده بود، به یکی از همراهانش گفته بود من را ببرید عقب که پیکرم دست دشمن نیفتد، گفته بودند:《حمید جان چیزی نیست، تو خوب میشی، فعلا شرایطش نیست که عقب برگردیم》، حمید گفته بود :《اگه نمی شه فقط یه دست یا فقط یه پای منو ببرید به مادرم و به خانمم نشون بدید، اونها منتظرن》.
همسنگرهایش با چند چفیه پاهایش را بسته بودند ولی خونش بند نمی آمده، حمید را با همان حال در دل شب به یک نفربر رسانده بودند، لحظه حرکت، دشمن نفربر را هم زده بود، ولی خدا می خواست که پیکر حمید برگردد، داخل نفربر دو نفر از رفقایش نشسته بودند، حمید هنوز جان داشت، مدام می گفت:《ببخشید خونم روی لباس های شما می ریزد، حلالم کنید》، رفقایش می گویند لحظات آخر ذکر لب هایش 《یا صاحب الزمان (عج) 》بود، شدت خونریزی به حدی زیاد بود که حمید در مسیر شهید می شود.
از پنج شنبه خبر به خیلی ها رسیده بود، ولی خانواده من و خانواده حمید خبر نداشتند، به خانه عمه که رسیدیم کوچه و حیاط غلغله بود، پر شده بود از فامیل و دوست و آشنا . دیدن عکس های شوهرم، حمیدی که من چند روز پیش داخل همین حیاط تلفنی با او صحبت کرده بودم برایم خیلی سخت بود.
از بین جمعیت که می گذشتم صدای اطرافیان که با ترحم می گفتند:《آخی، خانمش اومد!》،جگرم را آتش می زد، دستم را به دیوار گرفتم و از پله ها بالا رفتم ، عمه شیون می کرد، بغلش کردم، عمه بوی حمیدم را می داد، بابا هم آمد، هر دوی ما را بغل کرده بود، سه تایی داشتیم گریه می کردیم، فقط صدای گریه ما سه نفر می آمد، گویی همه صداها در صدای گریه ما گم شده بود.
ادامه دارد ...
#یار_مهربان
#دهه_فجر
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
═══༻🌎༺═══
@Mano_Donya313