eitaa logo
🌍مَـن وَ دنـیا🌏
745 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2.5هزار ویدیو
43 فایل
اگـر هر شخص به‌اندازه ساخٺنِ یڪ خانہ؛ وقٺ برای ساخٺنِ خود می‌گذاشٺ ڪار ٺمام بود!💚 . . . مطالب رو دوسٺ داشٺید بمــونید🤞🏼 . ڪپی با ذڪر صلواٺ آزاد💚 .. ارتباط با ادمـین 👇🏻 @Ghasedak2002
مشاهده در ایتا
دانلود
❤💍 بلند بلند گریه کردم، مسئول تدفین گفت:《خانم مرادی آروم باشید، ببینید حمید حتی داخل قبر داره می خنده》،چهره اش را نگاه کردم، تبسم بر لب داشت، این خنده دلم را بیشتر سوزاند،می دانستم الان چیزهایی را می بیند که من نمی توانم ببینم، چیزی را حس می کند که من نمی فهمم، دلم بیشتر شکست از این جا ماندگی! یک طرف بابا بود یک طرف عمو تقی، من را گرفته بودند که داخل قبر نیفتم، سنگ های لحد را چیدند، وقتی سنگ ها را می گذارند یعنی همه چیز تمام شد، یعنی دیگر حتی نمی توانستم چهره حمید را ببینم، به سنگ سوم که رسیدند جا نشد، مجبور شدند دوباره سنگ ها را بردارند تا جابجا کنند، دوباره چشمم به چهره حمید افتاد، همچنان داشت می خندید، نمی دانستم که حمید چه چیزی می بیند که این همه خوشحال است. تمام شد! خاک ها را ریختند! دیدار ما ماند برای قیامت، همین که خاک ها را ریختند صدای الله اکبر اذان ظهر بلند شد، این بار هم بله را زمان اذان دادم، بله به جهاد همسرم، بله به امتحان خدا، یاد حرف حمید افتادم که می گفت:《حتما حکمتیه من دو بار شناسنامه رو جا گذاشتم تا تو دقیقا موقع اذان بله رو بدی》. ▪️▪️▪️▪️ انگار زمان برای من در همان روز 《پنجم آذر نود و چهار》متوقف شده است، گاهی اوقات کسی از من تاریخ را می پرسد می مانم چه بگویم،مکث می کنم، زمان برایم بی معنا شده است، نه عقب می رود که بگویم حمید هست، نه جلو می رود که دیگر این انتظار تمام بشود و باور کنم دیگر حمید تماس نمی گیرد، دل تنگی های چهارده روزی که حمید سوریه بود برای همیشه روی دلم آوار شد، دوست داشتم حالا که رفتنی شده حداقل یک ساعت زنده می شد حرف می زد بعد می رفت. شب اول بعد از تدفین کنار مزارش ماندم، به قولی که داده بودیم وفا کردم، قرار بود هر کداممان زودتر از این دنیا رفتیم آن دیگری شب اول قبر تنهایش نگذارد، مادرم گفت:《هوا سرد شده، بریم خانه ، یا حداقل چند دقیقه ای بریم داخل ماشین گرم بشیم 》،گفتم:《نه من به حمید قول دادم که شب اول قبر تنهاش نذارم》. همه تعجب می کردند، می گفتند مگر شما چند سال با هم بودید که به همچنین شبی هم فکر کردید و همچنین قولی به هم دادید، ساعت های اول دلم نمی آمد قرآن بخوانم، می گفتم:《حمید که زنده است برای چی باید براش قرآن بخونم؟》ولی آن شب تا صبح قرآن خواندم، خیلی هوا سرد بود، بقیه می رفتند و می آمدند، ولی من تا خود صبح سر مزار ماندم، هشت آذر ماه ،پاییزی ترین روز من ،بهاری ترین روز حمید بود. تا چند روز کارم این شده بود که خاک های مزارش را به آغوش می کشیدم، احساسش می کردم، خوب می فهمیدم که به فاصله کمی از من دراز کشیده ،انگار دارد با گریه های من گریه می کند، حضورش در عین نبودن برای من آرامش بخش ترین حضور دنیا بود. یکی از سخت ترین روزها بعد از شهادت حمید روزی بود که دوستانش ساکش را از سوریه برایم آورده بودند، درست سی آذر ، شب یلدا بود که ساک حمید به دستم رسید، اول که پدرم ممانعت می کرد، به خواهش من ساک را من دادند، نمی خواستم پیش پدر و مادرم گریه کنم، آن روز فقط بغض کردم، شب که شد دور از چشم بقیه به حیاط رفتم، ادامه دارد ... عج ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313