#یادت_باشد ❤💍
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_یک
با کمی تغییرات برای حمید خواندم :《حمید کجا می خوای بری؟ حمید نمیشه که نری؟ حمید منم با خودت ببر، حمید چقدر شبیه مادری!》.
ساعت یازده شب با همکارش رفتند واکسن آنفولانزا بزنند، وقتی برگست همه چیز را با هم هماهنگ کردیم، شانزده هزار تومان برای پول شهریه باید به حساب دانشگاهش می ریختم، از واحدهای مقطع لیسانسش فقط سه واحد مانده بود، این سه واحد را قبلا برداشته بود ولی به خاطر ماموریت نتوانسته بود بخواند، بعضی از دوستانش گفته بودند،:《چون ماموریت بودی و نرسیدی بخونی بهت تقلب می رسونیم》،ولی حمید قبول نکرده بود ،اعتقاد داشت چون این مدرک می تواند روی حقوقش اثر بگذارد باید همه درس هایش را با تلاش خودش قبول شود تا حقوقش شبهه ناک نباشد، قرار شد هزینه شهریه را واریز کنم تا وقتی حمید برگشت بتواند امتحان بدهد و درسش را تمام کند.
هشتاد هزار تومان از پول سپاه دست حمید مانده بود و به من سفارش کرد که حتما دست پدرم برسانم تا به سپاه برگرداند، در مورد خانه سازمانی هم که قرار بود به ما بدهند از حمید پرسیدم:《اگه تا تو برگشتی خونه رو تحویل دادن چی کنیم؟》،گفت:《بعید میدونم خونه رو تا اون موقع تحویل بدن ، اگر تحویل دادن شما فقط وسایل رو ببرید ، خودم وقتی برگشتم خونه رو رنگ می زنم، بعد هم با هم وسایل رو می چینیم》 از ذوق خانه جدید از چند هفته قبل کلی اسکاچ و مواد شوینده گرفته بودم که برویم خانه سازمانی ،غافل از این که این خانه آخرین خانه زمینی مشترک من و حمید می شود!
ساعت دوازده بود که خوابید، چون ساعت پنج باید به پادگان می رسید گوشی را روی ساعت چهار و بیست دقیقه تنظیم کردم، حمید راحت خوابید ولی من اصلا نتوانستم بخوابم، با همان نور کم ماه که از پنجره می تابید به صورتش خیره شدم و در سکوت کامل کلی گریه کردم، متکا خیس شده بود، اصلا یکجا بند نمی شدم، دور تا دور اتاق راه می رفتم و ذکر می گفتم، دوباره کنار حمید می نشستم ، دنبال یکسری فرضیات برای نرفتنش می گشتم، منطق و احساسم حسابی بینشان شکر آب شده بود، پیش خودم گفتم شاید وقتی بلند شد دل درد بگیرد یا پایش پیچ بخورد ، ولی ته دلم راضی نبودم یک مو از سر حمید کم بشود یا دردی را بخواهد تحمل کند ، به خودم تلقین می کردم مثل همه ماموریت ها ان شاالله این بار هم سالم بر می گردد.
یک ساعت مانده به اذان بیدارش کردم، مثل همیشه به عادت تمام روزهای زندگی مشترک برایش صبحانه آماده کردم ، تخم مرغ با رب که خیلی دوست داشت همراه با معجون عسل و دارچین و پودر سنجد ، گفتم:《حمید بشین بخور تا دیر نشده》،نمی توانستم یک جا بند باشم، می ترسیدم چشم در چشم شویم دوباره دلش را با گریه هایم بلرزانم.
سر سفره که نشست گفت:《آخرین صبحانه رو با من نمی خوری؟!》،دلم خیلی گرفت،گوشم حرفش را شنیده بود اما مغزم انکار می کرد، آشپزخانه دور سرم می چرخید، با بغض گفتم:《چرا این طور میگی؟ مگه اولین باره میری ماموریت ؟!》.گفت 《کاش می شد صداتو ضبط می کردم با خودم می بردم که دلم کمتر تنگت بشه》،گفتم:《قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی، من هر روز منتظر تماست می مونم》. کنارش نشستم، خودش لقمه درست می کرد و به من می داد ، برق خاصی در نگاهش بود، گفتم:《حمید به حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) رسیدی ویژه منو دعا کن》، گفت:《چشم عزیزم، اونجا که برسم حتما به خانوم میگم که همسرم خیلی همراهم بود، میگم که فرزانه پای زندگی وایستاد تا من بتونم پای اسلام و اعتقاداتم بایستم، میگم وقت هایی که چشمات خیس بود و می پرسیدم چرا گریه کردی حرفی نمی زدی، دور از چشم من گریه می کردی که اراده من ضعیف نشه 》.
ادامه دارد ...
#یار_مهربان
#جان_فدا
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
═══༻🌎༺═══
@Mano_Donya313