eitaa logo
🌍مَـن وَ دنـیا🌏
747 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2.5هزار ویدیو
43 فایل
اگـر هر شخص به‌اندازه ساخٺنِ یڪ خانہ؛ وقٺ برای ساخٺنِ خود می‌گذاشٺ ڪار ٺمام بود!💚 . . . مطالب رو دوسٺ داشٺید بمــونید🤞🏼 . ڪپی با ذڪر صلواٺ آزاد💚 .. ارتباط با ادمـین 👇🏻 @Ghasedak2002
مشاهده در ایتا
دانلود
❤💍 توان انجام هیچ کاری را نداشتم. مخصوصا یک بار که شبانه از سنبل آباد در حال برگشت به قزوین بود موتور حمید به یک نیسان خورده بود،شدت تصادف به حدی بود که حمید با موتور به وسط جاده پرت شده بود، هر دو طرف جاده الموت دره های وحشتناکی دارد، شانسی که آورده بودیم این بود که وسط جاده زمین خورده بود.آن شب هم که بعد از کلی تاخیر به خانه آمد همین وضعیت را داشت. لباس های پاره، دست و پاهای خونی، این تصادف کردن ها صدایم را حسابی درآورده بود که چرا با اینکه حساسیت من را می داند، مواظب نیست. از روی حساسیتی که به حمید داشتم شروع کردم به دعوا کردن:《مگه روز رو از تو گرفته بودن؟ چرا شب اومدی؟ چرا رعایت نمی کنی؟این موتور رو باید بندازیم آشغالی!》از بس از این تصادف ها دیده بودم چشمم ترسیده بود، به حدی حساس شده بودم که در این شرایط یکی می خواست من را آرام کند و برایم آب قند درست کند! حمید لباس های پاره و خونی را عوض کرد و تا شب خوابید، ولی شب کمر درد عجیبی گرفت، چشم روی چشم نمی گذاشت، تا صبح حمید را پاشویه کردم، دستمال خیس روی پیشانیش می گذاشتم و بالای سرش قرآن می خواندم، چون دوره های درمان را گذرانده بودم معمولا اکثر کارها حتی تزریقاتش را خودم انجام می دادم، وقتی دید تا صبح بالای سرش بیدار بوده ام گفت:《من مهر مادری شنیده بودم ولی مهر همسری نشنیده بودم که حالا دارم با چشم های خودم می بینم،اگر روزی مسابقه مهربونی برگزار بشه تو نفر اول میشی خانوم》. خروس خوان صبح حاضر شدیم رفتیم بیمارستان،بعد از گرفتن عکس از کمرش فهمیدیم دیسکش فتق پیدا کرده است، دکتر ده روز استراحت مطلق نوشت، باید رعایت می کرد تا به مرور بهتر بشود، یک روز که برای استراحت خانه مانده بود همه فهمیده بودند، از در و دیوار خانه مهمان می آمد، یک لحظه خانه خالی نمی شد،دوست،فامیل،همسایه،هیئت،مسجد،باشگاه،پیش خودم گفتم حمید یک تصادف ساده داشته این همه مهمان آمده است ،خدای نکرده برود ماموریت جانباز بشود من باید نصف قزوین را پذیرایی کنم و راه بیندازم. تمام مدت برای خوش آمدگویی و پذیرایی از مهمان ها سر پا بودم. به حدی مهمان ها زیاد بودند که شب ها زودتر از حمید بر اثر خستگی می افتادم. به خاطر کمی درد نمی توانست مثل همیشه در کارها به من کمک کند با این حال تنهایم نمی گذاشت،داخل آشپزخانه روی صندلی می نشست و برای من از اشعار حافظ با حکایت های سعدی می خواند، خستگی من را که می دید می گفت:《به آبروی حضرت زهرا(سلام الله علیها) منو ببخش که نمی تونم کمکت کنم ،این مدت خیلی به زحمت افتادی، ده روز استراحتم که تموم بشه باید چند روز مرخصی بگیرم از تو مراقبت کنم،کارها رو انجام بدم تا تو بتونی استراحت کنی》. بعضی رفتارها در خانه برایش ملکه شده بود، در بدترین شرایط آنها را رعایت می کرد، حتی حالا که کمرش درد می کرد مقید بود بعد از غروب آفتاب حتما نشسته آب بخورد ، می گفت:《از امام صادق (علیه السلام) روایت داریم که اگر شب نشسته آب بخوریم رزقمون بیشتر می شه》. بین این ده روز استراحت مطلقی که دکتر برای حمیده نوشته بود تولد حضرت زهرا(سلام الله علیها) و روز زن بود، به خاطر شرایط جسمی حمید ،اصلا به فکر هدیه گرفتن از جانب او نبودم. سپاه برای خانم ها برنامه گرفته بود، به اصرار حمید در این جشن شرکت کردم اول صبح رفتم تا زود برگردم، در طول جشن تمام هوش و حواسم در خانه ،پیش حمید مانده ادامه دارد ... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313        
❤💍 بود. وقتی برگشتم دود از کله ام بلند شد، حمید با همان حال رفته بود بیرون و برای من دسته گل و هدیه روز زن خریده بود، قشنگ ترین هدیه روز زنی بود که گرفتم، نه به خاطر ارزش مادی ،به این خاطر که غافلگیر شدم، چون اصلا فکر نمی کردم حمید با آن شرایط جسمی و درد کمر از پله ها پایین برود و برایم در شلوغی بازار هدیه تهیه کند و این شکلی من را سورپرایز کند . همان روز به من گفت:《کمرم خیلی درد می کرد، نتونستم برای مادر خودم و مادر تو چیزی بخرم، خودت زحمتش رو بکش》. رسم هر ساله حمید همین بود، روز تولد حضرت زهرا(سلام الله علیها) هم برای من، هم برای مادر خودش و هم برای مادر من هدیه می گرفت، روی مادر خیلی حساس بود، رضایت و لبخند مادر برایش یک دنیا ارزش داشت، عادت همیشگیش بود که هر بار مادرش را می دید خم می شد و پیشانیش را می بوسید، امکان نداشت این کار را نکند ،همان چند روزی که دکتر استراحت مطلق تجویز کرده بود هر بار مادرش تماس می گرفت و سلام می داد حالت حمید عوض می شد ،کاملا مودبانه رفتار می کرد، اگر دراز کش بود می نشست،اگر نشسته بود می ایستاد، برایم این چیزها عجیب بود، گفتم:《حمید مادرت که نمی بینه تو دراز کشیدی یا نشستی،همون طوری دراز کش که داری استراحت می کنی با عمه صحبت کن》.گفت:《درسته مادرم نیست و نمی بینه، ولی خدا که هست، خدا که می بینه!》. ایام ماه شعبان و ولادت امام حسین (علیه السلام) و روز پاسدار بود که حمید گفت:《بریم سمت امامزاده حسین، می خوام برای بچه های گردان عطر بگیریم، همونجا هم نماز می خونیم و بر می گردیم 》،به فروشگاه محصولات فرهنگی امامزاده که رسیدیم چند مدل عطر را تست کردیم،هفتاد تا عطر لازم داشت،بالاخره یکی را پسندیدیم،یک عطر متفاوت هم من برای حمید برداشتم، گفتم:《آقا این عطر برای خودت، هدیه از طرف من به مناسبت روز پاسدار》،بعد هم این عطر را جدا از عطرهای دیگر داخل جیبش گذاشتم. دو روزی عطر جدیدی که برایش خریده بودم را می زد، خیلی خوشبو بود، بعد از دو روز متوجه شدم از عطر خبری نیست، چندباری جویا شدم طفره رفت، حدس زدم شاید از بوی عطر خوشش نیامده ولی نمی خواهد بگوید که من ناراحت نشوم ، یک بار که حسابی سوال پیچش کردم گفت:《یکی از سربازا از بوی عطر خوشش اومده بود منم وقتی دیدم اینطوریه کل عطر رو بهش دادم!》. ▪️▪️▪️▪️ اواسط اردیبهشت ماه بود ،آن روز از سرکار مستقیم برای مربی گری رفته بود باشگاه، خانه که رسید از شدت خستگی ساعت ده نشده خوابید، نیم ساعتی خوابیده بود که گوشی حمید زنگ خورد ،از محل کار حمید تماس گرفته بودند، دو دل بودم که بیدارش کنم یا نه، در نهایت گفتم شاید کار مهمی داشته باشند برای همین بیدارش کردم. گوشی را که جواب داد فهمیدم حمید را فراخوان کرده اند، باید به محل پادگان می رفت، سریع آماده شد، موقع خداحافظی پرسیدم:《 کی بر می گردی؟》،گفت:《 مشخص نیست !》.تا ساعت دوازده شب منتظرش ماندم خبری نشد، کم کم خوابم برد، ساعت دو نصف شب از خواب پریدم، هنوز بر نگشته بود، خیلی ادامه دارد ... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313        
❤💍 نگراش شدم، گوشی را نگاه کردم دیدم پیامک داده : 《خانوم من میرم بندرعباس، مشخص نیست کی برگردم، مراقب خودت باش》. خیلی تعجب کردم، با خودش چیزی نبرده بود ،نه لباسی، نه وسیله ای، نه حتی شارژر گوشی،معمولا ماموریت هایی که می رفت از قبل خبر می دادند و من وسایل مورد نیازش را داخل ساک می چیدم، دلم خیلی آشوب شده بود، سریع تلویزیون رو باز کردم و زدم شبکه خبر تا ببینم بندرعباس اتفاقی افتاده یا نه؟ زیرنویس نوشت که در این منطقه رزمایش برگزار می شود، خیالم کمی راحت شد، با خودم گفتم حتما یک رزمایش یکی دو روزه است ، می روند و بر می گردند، ولی باز دلم قرار نگرفت. طاقت نیاوردم و به گوشی حمید تماس گرفتم، داخل اتوبوس بود، صدای خنده همکارهای پاسدارش می آمد،گفتم:《 حمید چرا این طور بی خبر؟ نصفه شب بندرعباس کجا بود؟ هیچی هم که نبردی؟》،نمی خواست یا نمی توانست زیاد توضیح بدهد، گفت:《اینجا همه چیز به ما میدن خانوم، شما بخواب صبح برو خونه بابا》،استرس عجیبی گرفته بودم ، تا صبح نفهمیدم چندبار از خواب پریدم. آفتاب که زد رفتم دانشگاه، تا ظهر کلاس داشتم که بابا زنگ زد ، گفت:《حمید رفته سردشت شما بیا پیش ما》متعجب پشت گوشی گفتم:《سردشت؟ حمید که گفت بندرعباس!》بابا فهمید که حمید نخواسته واقعیت را به من بگوید تا من نگران نشوم، گفت:《سردشت رفتن،ولی چیزی نیست، زود بر می گردن 》.نگرانی من بیشتر شد ،وقتی خانه رسیدم دیدم چشم های مادرم از بس گریه کرده قرمز شده! دلم به شور افتاد و بیشتر ترسیدم، گفتم:《چیزی شده که شما دارین پنهون می کنین؟》،بابا گفت:《نه دخترم، نگران نباش، ان شاالله که خیره،یک ماموریت چند روزه است، به امید خدا صحیح و سالم بر می گردن》،مامان برای اینکه روحیه من عوض شود پیشنهاد داد برویم بازار، در طول خرید تمام هوش و حواسم به حمید بود، اصلا نفهمیدم چی خریدیم و کجا رفتیم، با مادرم در حال گشت زنی بودیم که بابا زنگ زد :《دخترم مژدگونی بده، حمید برگشته! زودتر بیایین خونه》،وسایل را خریده و نخریده سوار ماشین شدیم و به سمت خانه آمدیم. وقتی حمید را دیدم نفس راحتی کشیدم، با ناراحتی روی مبل نشسته بود، من هم انداختم به دنده شوخی:《میگی بندرعباس سر از سردشت در میاری! بعد هم که یک روزه بر می گردی! هیچ معلوم هست چی می کنی آقا؟!》بابا خنده اش گرفت و گفت :《هیچ کدوم نبوده، نه بندرعباس،نه سردشت، داشتند می رفتند سامرا که فعلا پروازشون عقب افتاده ،طبیعی هم هست، برای اینکه پروازها لو نره و دشمن هواپیما رو نزنه چند بار معمولا پروازها عقب و جلو می شه》. شنیدن این خبر برایم سنگین بود، خیلی ناراحت شدم،گفتم:《حمید من با هر ماموریتی که رفتی مخالفت نکردم، نباید بدونم تو داری میری کشور غریبه، من منتظرم رزمایش دو روزه تموم بشه تو برگردی، اون وفت نباید بدونم تو داری میری سامرا ممکنه یکی دو ماه نباشی؟!》،از کنسل شدن پرواز به حدی ناراحت بود که اصلا حرفش نمی آمد، ولی من ته دلم خوشحال بودم، روی موتور هم که بودیم لام تا کام حرف نزد، تا چند روز حال خوبی نداشت، ماموریت های داخل کشور زیاد می رفت، از ماموریت یک روزه گرفته تا ده پونزده روزه، اکثرشان را هم به پدر و مادر حمید اطلاع نمی دادیم که نگران نشوند، ولی این ادامه دارد ... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313        
❤💍 اولین باری بود که حرف ماموریت طولانی خارج از کشور این همه جدی مطرح شده بود. عراق انتخاب خودش بود، گفته بودند برای رفتن مختار هستید، هیچ اجباری نیست، حتی خودتان می توانید انتخاب کنید که سوریه بروید یا عراق ،حمید عراق را انتخاب کرده بود، دوست داشت مدافع حرم پدر امام زمان (عج تعالی فرجه الشریف) در سامرا باشد. ▪️▪️▪️▪️ یک مقدار پول داشتیم که برای ساخت خانه می خواستیم پس انداز کنیم، حمید اصرار داشت که من حساب بانکی باز کنم و این پول به اسم من باشد، موقع خوردن صبحانه گفت:《امروز من دیرتر میرم تا با هم بریم بانک، یه حساب باز کن پولمون رو بذاریم اونجا، فردا روزی اتفاقی میفته برای من، حس خوبی ندارم. این پول به اسم تو باشه بهتره، راضی نشدم ، گفتم:《یعنی چی که اتفاقی برای من میفته؟ اتفاقا چون می خوام اون اتفاق بد نیفته باید بری به اسم خودت حساب باز کنی》،اصرار که کرد قهر کردم ، افتادم روی دنده لج تا این حرف ها از زبانش بیفتد! بالاخره راضی شد به اسم خودش باشد، صبح زود رفت بانک برای باز کردن حساب ، رمز تمام کارت های بانکی و حتی گوشی حمید به شماره شناسنامه من بود . اواخر اردیبهشت بود که از سوریه خبر تلخی به دست من و حمید رسید، فرمانده قبلیش یعنی آقای 《حمید محمدرضایی》در ماموریتی حضور داشت ولی بعد از اتمام ماموریت از او خبری نبود، هیچ کس نمی دانست که آقای محمدرضایی شهید شده یا به دست نیروهای دشمن به اسارت درآمده است، این بی خبری برای خانواده ،همکاران و خود حمید خیلی سخت بود. یک بار در زمانی که تازه نامزد کرده بودیم، همسر آقای محمدرضایی را در نمایشگاه دفاع مقدس دیده بودیم، از آنجا که آقای محمدرضایی همکار پدرم بود همدیگر را خوب می شناختیم، همسرش از من پرسید:《اسم آقاتون که تازه نامزد کردین چیه؟》وقتی فهمید اسم همسرم حمید است گفت:《چه جالب هم اسم شوهر منه، من عاشق آقا حمیدم، حمید من خیلی ناز و دوست داشتنیه》،شنیدن این حرف های عاشقانه از زبان کسی مثل من که تازه عروسی کرده شاید چیز عجیبی نبود، ولی این ابراز احساسات از زبان خانم آقای محمدرضایی که چندین سال از ازدواجشان گذشته و سه تا فرزند داشتند و سال ها بود با هم زندگی می کردند حس دیگری داشت، این که چقدر خوب می شد اگر همه زندگی ها همین طور بود و بعد از سال ها از زمان ازدواج این شکلی این محبت ابراز می شد. حمید از روزی که این خبر را شنید آرام و قرار نداشت ، برای این که خبری از آقای محمدرضایی بشود طرح ختم سوره یاسین گرفته بود، این طوری نبود که فقط اسم هم گردانی هایش را بنویسد و همه چیز تمام، می آمد خانه تک به تک به کسانی که در این طرح ثبت نام کرده بودند پیامک می داد و یادآوری می کرد که هر غروب سوره یاسین یا بخشی از قرآن را که مشخص کرده بود را حتما همه بخوانند. آیه نهم سوره یاسین 《وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ》 را زیاد می خواند تا آقای محمدرضایی چه خودش چه پیکرش دست دشمن و داعشی ها نیفتاده باشد،سر تعریف خواب برای آقای محمدرضایی خیلی حساس بود ، می گفت:《این خواب چه خوب چه بد ، اگه به گوش این خانواده برسه باعث میشه ناراحتی پیش بیاد، به جای این کارها متوسل بشیم، ختم ذکر و قرآن بگیریم که زودتر از آقای محمدرضایی خبری بشه ، این خانواده از این بی خبری خیلی زجر می کشن》برادر آقای محمدرضایی هم در دوره دفاع مقدس پیکرش مفقود شده بود ، این جنس انتظار واقعا سخت و جانکاه بود. ادامه دارد ... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313        
❤💍 ماه رمضان مثل سال قبل دوره کتاب خوانی داشتیم، از طرفی امتحانات پایان ترم من بلافاصله بعد از ماه رمضان افتاده بود، شب قبل از اولین امتحان به حمید گفتم:《شوهر عزیزم شام امشب با تو، ببینم چه می کنی، تا شام رو حاضر کنی من چند صفحه ای درسمو مرور کنم》،بعد هم گرسنه و تشنه رفتم سر درس تا غذا آماده بشود، یک ساعت گذشت، شد دو ساعت! خبری نبود، رفتم آشپزخانه دیدم بله! سیب زمینی ها را با دقت تمام انگار خط کش گذاشته باشد خرد کرده گذاشته روی اجاق، ولی آنقدر شعله اجاق گاز را کم کرده بود که خود تابه هم داغ نشده بود چه برسد به سیب زمینی ها! گفتم:《وای حمید ، روده بزرگه روده کوچیکه رو قورت داد! خب شعله اجاق رو زیاد کن》، با آرامشی مثال زدنی گفت:《عزیزم هولم نکن، باید مغز پخت بشه》،برای اینکه بیشتر از این گرسنه نمانیم گفتم:《حمید جان نمی خواد،تا این جا دو ساعت زحمت کشیدی ممنون، برو بشین من خودم بقیشو درست می کنم》. با اصرار گفت:《حرفشم نزن ،شام امشب با منه، تو برو سر درس و کتابت، تا یه ربع دیگه غذا رو آماده می کنم》،یک ربع شد یک ساعت! از اتاق بلند پرسیدم:《غذا چی شد مهندس؟ ضعف کردم ،چشام دیگه چیزی نمی بینه که بخوام درس بخونم》،بالاخره بعد از همه این حرفها سیب زمینی ها مغز پخت شد و صدا زد:《غذای سرآشپز آماده است، بیا بخور که این غذا خوردن داره》. سیب زمینی سرخ کرده با تخم مرغ غذایی بود که حمید به عنوان غذای مخصوص سرآشپز درست کرده بود . وارد آشپزخانه که شدم دیدم سفره را هم چیده ، هر بار سفره را می چید معمولا یک چیزی فراموش می کرد، یا آب، یا نمک، یا قاشق چنگال، بالاخره یک چیزی را از قلم می انداخت، سفره را که خوب نگاه کردم گفتم:《حمید تو که می دونی این غذا با چی می چسبه ، پس چرا خیارشور نیاوردی؟》، گفت:《آخ آخ! ببین از بس سرآشپز رو هل کردی یادم رفت، تا تو بشینی سر سفره آوردم》، زدم زیر خنده گفتم:《مرد حسابی چهار ساعته منتظر غذام، خوبه تو گارسون رستوران بشی، ساعت دوازده شب تازه غذا حاضر میشه! تو مشغول شو خودم میارم》دستش را گذاشت روی شانه های من و نگذاشت بلند شوم ، بگذریم از اینکه تا خیار شور را بیاورد و دقت تمام خرد کند من نصف غذا را خورده بودم. ▪️▪️▪️▪️ امتحاناتم که تمام شد برای شام منزل پدرم دعوت بودیم، موتور حمید خیلی کثیف شده بود، خانه خودمان جای کافی برای شستن موتور نداشتیم، برای اینکه موتور را داخل حیاط پدرم بشوییم زودتر راه افتادیم ، وقتی رسیدیم از سر پله شروع کرد به یا الله گفتن، گاهی وقت ها ذکرهای متنوعی می گفت: یا علی، یا حسین، یا زهرا ، یکجوری اعلام می کرد که اگر نامحرمی هست پوشش داشته باشد. ادامه دارد ... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313        
❤💍 تنهایی خجالت می کشید موتور را تمیز کند، می گفت:《عزیزم تو هم بیا پیش من باش》.بین خانواده خود من هم حمید خیلی با حجب و حیا بود، با اینکه پدر من دایی حمید می شد ولی رفتارش خیلی با احترام بود، تازه موتور را شسته بودیم که گوشی حمید زنگ خورد، باز هم فراخوان بود، جوری شده بود که وقتی اسم فراخوان را می شنیدم حالم خراب می شد و بند دلم پاره می شد ،احساس خطر را از کیلومترها دورتر احساس می کردم، حمید آماده شد و رفت، به مادرم گفتم:《این بار سوریه است ، شک ندارم!》 چند ساعتی گذشت، حوالی ساعت ده شب بود که برگشت، به شدت ناراحت بود و در لاک خودش فرو رفته بود، گه گاهی با پدرم زیر گوشی حرف می زدند، جوری که من متوجه نشوم،برایشان میوه بردم و گفتم :《شما دو تا چی به هم میگین؟ میخوای بری سوریه؟》،پدرم خندید و گفت:《حمید جان، دختر من زرنگ تر از این حرفاست ، نمیشه ازش چیزی پنهون کرد》.حمید با سر حرف پدر را تایید کرد و به من گفت:《آره درست حدس زدی،اعزام سوریه داریم، همه رفقای من میخوان برن، ولی اسم من توی قرعه کشی در نیومد》، با تعجب گفتم:《مگه سوریه رفتن هم قرعه کشی میخواد؟》،پدرم گفت:《چون تعداد دواطلب ها خیلی زیاده ولی ظرفیت اعزام ها محدود، برای همین قرعه کشی می کنن که هر سری یه تعدادی اعزام بشن》،حمید با پدرم حرف می زد که واسطه بشود برای رفتنش ، می گفت:《الان وقت موندن نیست، اگر بمونم تا عمر دارم شرمنده حضرت زهرا (سلام الله علیها) میشم》. به حدی از این جاماندگی ناراحت بود که نمی شد طرف حمید بروم، این طور مواقع ترجیح می دادم مزاحم خلوت و تنهایی هایش نباشم، داشتم تلویزیون نگاه می کردم که یک لحظه صدای مادرم از آشپزخانه بلند شد ،روغن داغ روی دستش ریخته بود، کمی با تاخیر بلند شدم و به آشپزخانه رفتم ،چیز خاصی نشده بود، وقتی برگشتم دیدم حمید خیلی ناراحت شده، خیلی زیاد! موقع رفتن به خانه چندین بار گفت:《تو چرا زن دایی کمک خواست با تاخیر بلند شدی؟!این دیر رفتن تو کار بدی بود، کار زشتی کردی! یه زن وقتی نیاز به کمک داره باید زود بری کمکش ،تازه اون که مادره! باید بلافاصله می رفتی!》. مهرماه ۹۴ مادربزرگ مادریم مریض شده بود، من و حمید به عیادتش رفتیم، اصلا حال خوبی نداشت، خیلی ناراحت شده بودم، بعد از عیادت به خانه عمه رفتیم، داخل اتاق کلی گریه کردم، عمه وقتی صدای گریه من را شنید بغض کرده بود، حمید داخل اتاق آمد و گفت:《عزیزم میشه گریه نکنی؟ وقتی تو گریه می کنی بغض مادرم می ترکه، من تحمل گریه هر دوتاتون رو ندارم》،دست خودم نبود، گریه امانم نمی داد، نمی دانم چرا از وقتی بحث سوریه رفتن حمید جدی شده بود این همه دل نازک شده بودم ، حمید وقتی دید حالم منقلب شده به شوخی گفت:《پاشو بریم بیرون، تو موتور سواری خوشت اومده پایین! باید ترک موتور سوار بشی تا حالت برگرده سرجاش》. چون نمی خواستم بیشتر از این عمه را ناراحت کنم خیلی زود از آنجا بیرون آمدیم، حمید وسط را کلی تنقلات گرفت که حال و هوای من را عوض کند، خانه که رسیدیم ادامه دارد... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══         @Mano_Donya313‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌
❤💍 نوه های صاحب خانه جلوی در بودند، هر چیزی که خریده بود را به آنها تعارف کرد، همیشه دست و دل باز بود، هر بار که خوراکی می خرید، اگر نوه های صاحب خانه را وسط پله ها می دید به آنها تعارف می کرد، اگر حتی شله زرد یا آش می پختم می گفت:《 حتما یه کاسه بدیم به صاحب خونه، یه کاسه هم بذار کنار ببریم برای مادرم》،وقتی نصف بیشتر خوراکی ها را به نوه های صاحب خانه داد از پله ها بالا آمد و گفت :《من که از پرونده اعمالم خیلی می ترسم، حداقل شاید به خاطر دعای خیر این بچه های معصوم خدا از سر تقصیراتم بگذره》. یک هفته ای از این ماجرا ماجرا نگذشته بود که تلویزیون اعلام کرد حاج حسین همدانی در سوریه به شهادت رسیده است، وقتی حمید خبر شهادت را شنید جلوی تلویزیون ایستاده گریه می کرد، خیلی خوب سردار همدانی را می شناخت چون در چندین دوره آموزشی که در تهران برگزار شده بود با این شهید برخورد داشت ، با حسرت گفت:《حاج حسین حیف بود، ما واقعا به حضورش نیاز داشتیم 》.همان روز عمه ما را برای ناهار دعوت کرده بود،موقع پاک کردن سبزی به عمه گفتم:《سردار همدانی شهید شده، حمید از شنیدن این خبر کلی گریه کرده》،حمید تا شنید چشم هایش را گرد کرد که یعنی برای چی به مادرم گفتی!》،من هم فقط شانه هایم را انداختم بالا، دوست نداشت عمه ناراحتیش را ببیند، برای همین رفت داخل اتاق و با خواهرزاده هایش مشغول توپ بازی شد ، به سر و کله هم می زدند، بیشتر صدای حمید می آمد تا بچه ها، هنوز هم گاهی اوقات بچه های خواهرش می گویند کاش دایی بود با هم توپ بازی می کردیم! ▪️▪️▪️▪️ گروهی که اسمشان در قرعه کشی برای اعزام به سوریه درآمده بود پشت هم دوره های آماده سازی و آموزشی رزم می رفتند، روزهایی که حمید توی این جمع نبود دنیا برایش شده بود مثل قفس ! پکر بود و حال و حوصله هیچ کاری نداشت، حس آدم جا مانده ای را داشت که همه رفقایش رفته باشند. موقع اعزام این گروه پروازشان چند باری به تعویق افتاد، هر روز که حمید به خانه می آمد من از رفتن رفقایش می پرسیدم ،حمید با خنده می گفت:《جالبه هر روز صبح از این ها خداحافظی می کنیم، دوباره فردا صبح بر می گردن سر کار، بعضی از همکارا می گن ما دیگه روی رفتن سمت خونه نداریم، هر روز صبح خانواده با اشک و نذر و نیاز ما رو راهی می کنن، ما خداحافظی می کنیم، باز شب بر می گردیم خونه!》. شانزدهم مهر با ناراحت آمد و گفت:《بالاخره رفتند و ما جاماندیم! پدرت موقع رفتنشون خیلی گریه کرد، همه رو تک تک بغل کرد ،ازشون حلالیت خواست و از زیر قرآن رد کرد 》،بابا سر این چیز ها حساس بود خیلی زود احساساتی می شد ،این صحنه ها او را یاد دوران دفاع مقدس و رفقای شهیدش می انداخت، همان موقع ها بود که میتند ملازمان حرم،صحبت های همسران شهدای مدافع حرم از شبکه افق پخش می شد، پدرم زنگ می زد به حمید و می گفت:《نذار فرزانه این برنامه ها رو ببینه》،یک دوره ای شبکه افق خانه ما ممنوع بود! آن روزها برای همه ما سخت می گذشت ،حمید می گفت کل پادگان یک حالت غمی به خودش گرفته است،خیلی بی تاب شده بود، نماز شب خواندن هایش فرق کرده بود، هر وقت از دانشگاه می آمدم از پشت در صدای دعاهایش را می شنیدم ، وارد که می شدم چشم هایش خیسش گواه همه چیز بود، دلش نمی خواست بماند، میل رفتن داشت. کمی که گذشت تماس های رفقای حمید از سوریه شروع شد، زنگ می زدند و از حال و هوای سوریه می گفتند ، صدا خیلی با تاخیر می رفت،حمید سعی می کرد به آنها روحیه بدهد، بگو بخند راه می انداخت هر کدام از رفقایش یک جوری دل حمید را می بردند، آقا میثم از اعضای گروهشان می گفت:《من همین جا می مونم تا تو بیای سوریه،اینجا ببینمت بعد برگردم ایران،همین همکارش لحظه آخر حمید را بغل کرده بود و گفته بود :《حمید من دو تا پسر دارم، ابوالفضل و عباس، اگه از سوریه سالم برگشتم که هیچ ،اگه شهید شدم به بچه های من راه راست رو نشون بده》. حمید خانه که می آمد ادامه دارد... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313        
❤💍 می گفت:《به خانم های رفقایی که رفتن سوریه زنگ بزن و حالشون رو بپرس، بگو اگه چیزی نیاز دارن یا کاری دارن تعارف نکنن》،من هم گاهی از اوقات به دور از چشمان حمید می نشستم پای سیستم عکس های گروهی حمید با همکارانش را می دیدم، مخصوصا برای آن هایی که اعزام شده بودند و بچه داشتند خیلی دلم می سوخت ،با گریه دعا می کردم، به خدا می گفتم:《خدایا تو رو به حق پنج تن ،این همکار حمید بچه داره ،ان شاالله سالم برگرده》، آن روز ها اصلا فکرش را نمی کردم که چند هفته بعد همین عکس ها را ببینم و این بار برای حمید اشک بریزم و روز و شبم را گم کنم! ◼◼◼◼ به واسطه دوستم کتاب《دختر شینا》به دستم رسید، روایت زندگی زن و شوهری را می خواندم که شبیه زندگی خودمان بود، عشقی که بینشان بود ،خاطرات اول زندگی که همسر شهید از حاج ستار خجالت می کشید با ماموریت های همیشگی شهید ، نبودن ها و فاصله ها، همه این ها را در زندگی مشترکمان هم می توانستم ببینم، صفحه به صفحه می خواندم و مثل ابر بهار اشک می ریختم و با صدای بلند گریه می کردم، هر چه به آخر کتاب نزدیک می شدم ترسم بیشتر می شد، می ترسیدم شباهت زندگی ما با این کتاب در آخر قصه هم تکرار بشود. به حدی در حال و هوای کتاب و زندگی 《قدم خیر》قهرمان کتاب دختر شینا غرق بودم که متوجه حضور حمید نشدم، بالای سر من ایستاده بود و چهره اشک آلودم را نگاه می کرد، وقتی دید تا این حد متاثر شده ام کتاب را از دستم گرفت و پنهان کرد، گفت:《حق نداری بقیه کتاب رو بخونی ،تا همین جا خوندی کافیه》،با همان بغض و گریه به حمید گفتم:《داستان این کتاب خیلی شبیه زندگی ماست، می ترسم آخر قصه عشق ما هم به جدایی ختم بشه》. انقدر بغض گلویم سنگین بود که تا چند ساعت هیچ صحبتی نمی کردم، حمید مشغول سر و کله با آبمیوه گیری بود که درست کار نمی کرد، چون توی مخابرات مشغول بود دست به کار فنی خوبی داشت، هر چیزی که خراب می شد سعی می کرد خودش درست کند، از کلید و پریز گرفته تا لولای در و شیر آب، خیلی کم پیش می آمد که بخواهیم چیزی را بدهیم بیرون درست کند،داخل آشپزخانه خود را مشغول کرده بودم، با مرور خاطرات دختر شینا به اولین روز های عقدمان رفته بودم که با حمید خیلی رسمی صحبت می کردم ، اسمش را هم نمی توانستم بگویم، ولی حالا حمید برای من همه چیزی شده بود و لحظه ای تاب دوریش را نداشتم. با شنیدن صدای تلفن از عالم خاطراتم بیرون آمدم، مسئول بسیج دانشگاه بود، اصرار داشت برای اردوی دانشجویان جدیدالورود دانشگاه همراهش باشم، دلم پیش حمید بود ،نمی خواستم تنهایش بگذارم ولی دوستان دیگرم شرایط همراهی کاروان را نداشتند، بعد از موافقت حمید هشتم آبان همراه با دانشجویان به سمت رامسر راه افتادیم، قبل از اردو برایش آش شله زرد پختم ،معمولا قبل از اردوهایی که می رفتم برایش دو سه وعده غذا می پختم و داخل یخچال می گذاشتم تا خودش گرم کند و بی غذا نماند. هوای رامسر ابری بود و باران شدیدی می آمد ، بعد از یک روز برگزاری کلاس های آموزشی روز دوم ادامه دارد ... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313        
💍❤ دانشجویان را کنار ساحل بردیم، دریا طوفانی بود ،با دانشجوها کلی عکس گرفتیم و بعد هم به سمت 《کاخ موزه پهلوی 》حرکت کردیم، فصل پرتقال و نارنگی بود. بعضی از دانشجوها شیطنت می کردند و از میوه های درختان باغ جلوی موزه می چیدند. با حمید که تماس گرفتم متوجه شدم برای مراسم اولین شهید مدافع حرم استان قزوین شهید《رسول پورمراد》به شهرک قلعه هاشم خان زادگاه این شهید رفته است،زیاد نمی توانست صحبت کند، وقتی گفتم بچه ها از باغ پهلوی حسابی میوه چیدند گفت:《عزیزم به اون میوه ها لب نزن، بیت الماله، معلوم نیست شاه اون زمون با مال کدوم رعیت این باغ ها رو مال خودش کرده، اومدی قزوین خودم کلی برات پرتقال و نارنگی می خرم》. چون کلوچه دوست داشت موقع برگشت برایش کلوچه خریدم، خانه که رسیدم حمید رفته بود باشگاه، لباس هایش را شسته بود و روی طناب پهن کرده بود، اجازه نمی داد من لباس هایش را بشورم، از لباس مهمانی گرفته تا لباس باشگاه و لباس نظامی،همه را خودش می شست، سال اول که طبقه پایین بودیم آشپزخانه جایی برای شیر تخلیه ماشین لباسشویی نداشت، وقتی هم که به طبقه بالا آمدیم آشپزخانه آن قدر کوچک بود که در ماشین لباسشویی باز نمی شد، برای همین هیچ وقت نتوانستیم از ماشین لباسشویی جهازم استفاده کنیم، مجبور بودیم با این شرایط کنار بیاییم و لباس ها را با دست بشوییم. دوست داشتم بعد از دو روز دوری برایش یک پیتزای خوشمزه درست کنم، سریع وسایلم را جابجا کردم و مشغول آشپزی شدم، حمید به جز کله پاچه و سیرابی غذایی نبود که خوشش نیاید، البته طبق تعریفی که خودش داست در دوران مجردی از پیتزا هم فراری بود، مثل اینکه با یکی از دوستانش پیتزا خورده بودند ولی چون خوب درست نشده بود ، از همان موقع از پیتزا بدش آمده بود،با یادآوری اولین پیتزایی که برایش درست کردم لب هایم به خنده کش آمد، وقتی برای اولین بار پیتزاهایی که خودم پخته بودم را دید اولین لقمه را با چشم های بسته خورد، خوب که مزه مزه کرد خوشش آمد و لقمه های بعدی را با اشتها خورد . بعد از آن هم نظرش کاملا برگشت، جوری شده بود که خودش می گفت :《فرزانه امشب پیتزا درست کن، اون چیزی که ما بیرون خوردیم با این چیزی که تو درست می کنی زمین تا آسمون فرق دارد، مطمئنی این هم پیتزاست؟》 مشغول آماده کردن بساط پیتزا بودم که متوجه شدم داخل سبد نان انگار دو سه کیلو خمیر گذاشته شده است،خوب که دقت کردم کاشف به عمل آمد که حمید می خواسته نان های خیلی تُرد را ادامه دارد ... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313        
❤💍 آب بزند تا از خشکی در بیاید، اما به جای پاچیدن چند قطره آب ،انگار نان ها را به کل شسته بود ،بعد هم تا کرده و داخل جا نونی گذاشته بود! زنگ در را که زد تا پاگرد طبقه اول پایین رفتم، چند دقیقه ای منتظرش شدم ولی حمید بالا نیامد ،از پنجره سرک کشیدم متوجه شدم در حال صحبت با پسر صاحب خانه است،سریع به آشپزخانه برگشتم و چندتا کلوچه داخل بشقاب گذاشتم تا به صاحبخانه بدهیم،وقتی از پله ها بالا می آمد مثل همیشه صدای یاالله گفتنش بلند شد. بعد از احوال پرسی و تعریف کردن سیر تا پیاز وقایع اردو پرسیدم:《 پسر صاحب خانه چه کار داشت؟ راستی چند تا کلوچه کنار گذاشتم که ببری طبقه پایین》،حمید به کتابی در دستش بود اشاره کرد و گفت :《پسر صاحب خانه این کتاب رو موقع سربازی از کتابخونه سپاه امانت گرفته ولی فراموش کرده بود پس بده،تحویل من داد که من به کتابخونه برگردونم》،کتاب《گناهان کبیره》آیت الله دستغیب بود، به حمید گفتم:《چه جالب، این همون کتابیه که دنبالش توی کتاب فروشی می گشتیم ولی پیدا نکردیم، حالا که کتاب اینجاست می شینیم دو نفری می خونیم》،حمید کتاب را روی اوپن گذاشت و گفت :《خانوم نمیشه این کتاب رو بخونیم ،چون ما که این کتاب رو امانت نگرفتیم،جایی هم به نام ما ثبت نشده،پس حق خوندنش رو نداریم،چون کتاب جزء اموال عمومیه کتابخونه است ما وقتی می تونیم بخونیم که به اسم خومون از کتابخونه امانت گرفته باشیم》. تلفنی مشغول صحبت با مادرم بودم، در رابطه با خانه سازمانی که قرار بود به ما بدهند صحبت می کردیم، مادرم گفت:《کم کم باید دنبال وسایل و کارهای خونه جدید باشم》،موقع خداحافظی پدرم گوشی را گرفت و بعد از شوخی های همیشگی پدر و دختری به من گفت:《امروز لیست اسامی اعزامی به سوریه را پیش ما آورده بودند ،من اسم حمید رو خط زدم، یک جوری بهش اطلاع بده که ناراحت نشه》. گوشی را که قطع کردم متوجه صدای گریه آرام حمید شدم، طرف اتاق که رفتم دیدم کتاب 《دختر شینا》را در دست گرفته و با خاطراتش اشک می ریزد، متوجه حضور من که شد کتاب را بست و گفت:《راست می گفتیا زندگیشون خیلی شبیه زندگی ماست،همسران شهدا خیلی از خودشون ایثار نشون دادن، این که یه زن تنهایی بار زندگی رو به دوش بکشه خیلی سخته ،دوست دارم حالا که اسممو برای رفتن به سوریه نوشتم اگه اعزام شدم و تقدیرم این بود که شهید بشم تو هم مثل این همسر شهید صبور باشی 》. همان وقتی که رفقایش سوریه بودند، بحث اعزام نفرات جدید مطرح بود ،وقتی این همه شوق حمید برای رفتن را دیدم با خودم خیلی کلنجار رفتم که چطور خبر خط خوردن اسمش را بگویم، حمید که دید خیلی در فکر هستم علت را جویا شد، بعد از کلی مکث و مقدمه چینی گفتم:《بابا پشت تلفن خبر داد که اسمتو از لیست اعزام خط زده،از من خواست بهت اطلاع بدم》،ماجرا را که شنید خیلی ناراحت شد، گفت :《دایی نباید این کار رو می کرد، من خیلی دوست دارم برم سوریه》. یکی دو ساعت هیچ صحبتی نمی کرد، حتی بر خلاف روزهای قبل استراحت هم نکرد، غروب که شد لباس هایش را پوشید تا به باشگاه ادامه دارد ... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313        
❤💍 برود. وقتی به خانه برگشت گفت که با پدرم صحبت کرده است، از سیر تا پیاز صحبت هایشان را برایم تعریف کرد، این که خودش به پدرم چه حرف هایی زده و پدرم در جواب چه چیزهایی گفته است، بعد از تمرین نه که بخواهد جلوی پدرم بایستد ولی گفته بود:《دایی جان، اگه قسمت شهادت باشه همین جا قزوین هم که باشیم شهید می شیم، پس مانع رفتن من نشید، اجازه بدین من برم》،اما پدرم راضی نشده بود ، گفته بود:《اگر قرار بر رفتن باشه من و برادرت از تو شرایطمون برای اعزام مهیاتره، تو هنوز جوونی هر وقت هم سن من یا سردار همدانی شدی اونوقت برو سوریه》. آن شب خواب به چشم حمید نیامد، می دانستم حمید این سری بماند دق می کند، صبح بعد از راه انداختن حمید به خانه پدرم رفتم، کلی با پدر و مادرم صحبت کردم، از پدرم خواستم اسم حمید را لیست اعزام برگرداند، گفتم:《اشکالی نداره، من راضیم حمید بره سوریه، هر چی که خیره همون اتفاق میفته》،پدرم گفت:《دخترم این خط این نشون! حمید بره شهید میشه ،مطمئن باش》،مادرم هم که نگران تنهایی های من بود گفت:《فرزانه من حوصله گریه های تو رو ندارم، خدای ناکرده اتفاقی بیفته تو طاقت نمیاری》،در جوابشان گفتم :《حرفاتون رو متوجه میشم، منم به دلم برات شده حمید اگه بره شهید میشه، ولی دوست ندارم مانع سعادتش بشم،،شما هم خواهشا رضایت بدید،حمید دوست داره بره مدافع حرم باشه، از خیلی وقت پیش راه خودش رو انتخاب کرده، پدرم اصرار من را که دید کوتاه آمد، قرار شد صحبت کند تا اسم حمید را لیست اعزامی های دوره جدید اضافه کند》. روز شنبه شانزدهم آبان ساعت پنج از دانشگاه به خانه برگشتم،هوا ابری و گرفته بود ، برق های اتاق خاموش بود، حمید کنار بخاری یک پتو سرش کشیده بود و به خواب رفته بود، پاورچین پاورچین سمت آشپزخانه رفتم، هنوز چند لقمه ای ناهار نخورده بودم که از خواب بیدار شد، من را صدا کرد و گفت :《کی رسیدی خانوم؟ ناهار خوردی بیا باهات کار دارم 》،از لحن صحبتش تا ته ماجرا را خواندم، با شوخی گفتم:《چیه باز می خوای بری سوریه؟ شاید هم می خوای بری سامرا، هر جا می خوای بری برو ، ما دیگه از خیر تو گذشتیم》. خندید و گفت:《جدی جدی میخوایم بریم! امروز صبح توی صبحگاه اعلام کردن اونهایی که دواطلب اعزام به سوریه هستن بمونن،خیلی ها داوطلب شدن، بعد پرسیدن چند نفر گذرنامه دارن؟ من دستمو بلند کردم، پرسیدن چنر نفر دوره پزشک یاری رفتن؟ باز دستمو بلند کردم،پرسیدن چند نفر بلدن با توپخونه برای خط آتش کار کنن؟ این بار هم دستمو بلند کردم!》. گفتم:《پس همه کارها رو کردی؟ فقط مونده من قرآن بگیرم از زیرش رد بشی! این دست بلند کردنا آخر کار دست ما داد، راستی مگه اونایی که سری اول رفته بودن برگشتن که شما می خواین برین؟》،در حالی که پتو را جمع می کرد گفت:《ما باید اعزام بشیم،خط رو تحویل بگیریم، وقتی مستقر شدیم اونا برمی گردن》. چند ماه قبل برای کاروان دانشجویی عتبات ثبت نام کرده بودیم، حمید می گفت:《سری قبل که تنها رفتم کربلا نشد برات چادر عروس بخرم، این سری با هم بریم با انتخاب خودت بخریم》،اعتبار گذرنامه هایمان تمام شده بود، چند روزی درگیر ارسال مدارک برای تمدید گذرنامه شدیم، همه کارها را انجام دادیم ولی وام ما جور نشد، انگار قسمت این بود که حمید با گذرنامه ای که برای زیارت برادر گرفته بود به دفاع از حرم خواهر برود. چهل روزی می شد که سری اول اعزام شده بودند، شنبه این حرف را به من زد، اعزامشان روز دوشنبه بود، یعنی فقط دو روز بعد! هر چقدر من دلم آشوب بود و حال خوبی نداشتم ولی حمید پر از آرامش و اطمینان بود، جلوی آینه محاسنش را شانه کرد و گفت:《باید با لباس نظامی عکس داشته باشم،میرم عکاسی سر کوچه عکس بگیرم زود بر می گردم》. ادامه دارد ... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313        
❤💍 از خانه که بیرون رفت تازه از بهت این خبر بیرون آمدم، شروع کردم به گریه کردن ،هر چه کردم حریف دلم نشدم، نبودن حمید کابوسی بود که حتی نمی توانستم لحظه ای به آن فکر کنم،یک سر ایمانم بود یک سر احساسم، دم به دقیقه احساسم بغض سنگینی می شد روی گلویم که 《نذار بره ! باهاش قهر کن ،جلوش وایسا، لج بازی کن، چه معنی میده تو همچین شرایطی اول زندگی شوهرت بره شهید بشه》،این فکرها مثل خوره به جانم افتاده بود، بغضم را می خوردم، جلوی چشمم صحنه قیامت را می دیدم که با دست خالی جلوی امیرالمومنین(علیه السلام) هستم،در حالی که در این دنیا هیچ کاری نکردم از طرفی حتی مانع رفتن همسرم شده ام. بین زمین و آسمان و بودم ، بی اختیار اشک می ریختم، حال و روزمان دیدنی بود، یکی سرشار از بغض و گریه یکی مملو از شوق و شعف، به چند نفر از دوستان و آشناها زنگ زدم شاید آن ها بتوانند آرامم کنند ولی نشد، حتی بعضی ها با حرف هایشان نمک روی زخمم گذاشتند، فهمشان این بود که چون حمید من را دوست ندارد برای همین راضی شده برود سوریه! می گفتند:《جای تو باشیم نمی ذاریم بره، اگر تو رو دوست داشته باشه می مونه!》، نمی دانستند من و حمید واقعا عاشق هم هستیم، درست است که بی قرار بودم و نمی توانستم دلم را راضی کنم ،با این حال نمی خواستم جزء زن های نفرین شده تاریخ باشم که نگذاشتند شوهرشان به یاری حق برود، نمی خواستم شرمنده حضرت زینب(سلام الله علیها) باشم. نیم ساعت نشد که حمید برگشت ،عکس هایش را با خوشحالی نشانم داد، آخرین عکسی بود که داخل آتلیه گرفت، سه در چهار با لباس نظامی، عکس را که دیدم به سختی جلوی خودم را گرفتم، دوست نداشتم اشکم را ببیند، نمی خواستم دم رفتن دلش را خون کنم، سعی کردم با کشیدن نفس های عمیق جلوی این همه بغض و اشکی که به پشت چشم هایم هجوم آورده بود را بگیرم، برای حمید و خوشحالیش از خودم گذشته بودم ولی حفظ ظاهر در حالی که می دانی دلت خون و حالت واژگون است خیلی عذاب آور بود. حمید صورتم را که دید متوجه شد گریه کرده ام ، با دست مهربانش چانه ام را بالا آورد و پرسید :《عزیزم گریه کردی؟ قرار ما این بود که تو همه جا من رو همراهی کنی،این گریه ها کار منو سخت میکنه》،گفتم:《چیز خاصی نیست، تلویزیون مستند شهدا رو نشون می داد، با دیدن اون صحنه ها اشکم دراومد》،بعد هم لبخندی زدم و گفتم :《به انتخاب تو راضیم حمید ،برو از پدر و مادرت خداحافظی کن، چون دو ماه نیستی نمیشه بهشون نگیم》،دستم را گرفت و گفت:《قول میدی آروم باشی و گریه نکنی؟ من سعی می کنم نیم ساعته برگردم》،جواب دادم:《نیازی نیست زود برگردی ،چند ساعتی پیش پدر و مادرت بمون》. ساعت شش بود که رفت ، تا از خانه خارج شد خودم را در آشپزخانه مشغول کردم، خیلی دیر آمد، ساعت یازده را هم رد کرده بود که آمد، فهمیدم عمه خیلی ناراحتی کرده، تا رسید پرسیدم:《خداحافظی کردی؟ عمه خیلی گریه کرد؟ پدرت چی گفت؟》،حمید با آرامش خاصی گفت:《مادرم هیچی نگفت، فقط گریه کرد!》،سری های قبل که ماموریت می رفت معمولا به پدر و مادرش نمی گفتیم ، شوکه شده بودند،اصلا باورشان نمی شد حمید بخواهد برود سوریه. ادامه دارد ... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313