eitaa logo
🌍مَـن وَ دنـیا🌏
745 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2.5هزار ویدیو
43 فایل
اگـر هر شخص به‌اندازه ساخٺنِ یڪ خانہ؛ وقٺ برای ساخٺنِ خود می‌گذاشٺ ڪار ٺمام بود!💚 . . . مطالب رو دوسٺ داشٺید بمــونید🤞🏼 . ڪپی با ذڪر صلواٺ آزاد💚 .. ارتباط با ادمـین 👇🏻 @Ghasedak2002
مشاهده در ایتا
دانلود
❤💍 نوه های صاحب خانه جلوی در بودند، هر چیزی که خریده بود را به آنها تعارف کرد، همیشه دست و دل باز بود، هر بار که خوراکی می خرید، اگر نوه های صاحب خانه را وسط پله ها می دید به آنها تعارف می کرد، اگر حتی شله زرد یا آش می پختم می گفت:《 حتما یه کاسه بدیم به صاحب خونه، یه کاسه هم بذار کنار ببریم برای مادرم》،وقتی نصف بیشتر خوراکی ها را به نوه های صاحب خانه داد از پله ها بالا آمد و گفت :《من که از پرونده اعمالم خیلی می ترسم، حداقل شاید به خاطر دعای خیر این بچه های معصوم خدا از سر تقصیراتم بگذره》. یک هفته ای از این ماجرا ماجرا نگذشته بود که تلویزیون اعلام کرد حاج حسین همدانی در سوریه به شهادت رسیده است، وقتی حمید خبر شهادت را شنید جلوی تلویزیون ایستاده گریه می کرد، خیلی خوب سردار همدانی را می شناخت چون در چندین دوره آموزشی که در تهران برگزار شده بود با این شهید برخورد داشت ، با حسرت گفت:《حاج حسین حیف بود، ما واقعا به حضورش نیاز داشتیم 》.همان روز عمه ما را برای ناهار دعوت کرده بود،موقع پاک کردن سبزی به عمه گفتم:《سردار همدانی شهید شده، حمید از شنیدن این خبر کلی گریه کرده》،حمید تا شنید چشم هایش را گرد کرد که یعنی برای چی به مادرم گفتی!》،من هم فقط شانه هایم را انداختم بالا، دوست نداشت عمه ناراحتیش را ببیند، برای همین رفت داخل اتاق و با خواهرزاده هایش مشغول توپ بازی شد ، به سر و کله هم می زدند، بیشتر صدای حمید می آمد تا بچه ها، هنوز هم گاهی اوقات بچه های خواهرش می گویند کاش دایی بود با هم توپ بازی می کردیم! ▪️▪️▪️▪️ گروهی که اسمشان در قرعه کشی برای اعزام به سوریه درآمده بود پشت هم دوره های آماده سازی و آموزشی رزم می رفتند، روزهایی که حمید توی این جمع نبود دنیا برایش شده بود مثل قفس ! پکر بود و حال و حوصله هیچ کاری نداشت، حس آدم جا مانده ای را داشت که همه رفقایش رفته باشند. موقع اعزام این گروه پروازشان چند باری به تعویق افتاد، هر روز که حمید به خانه می آمد من از رفتن رفقایش می پرسیدم ،حمید با خنده می گفت:《جالبه هر روز صبح از این ها خداحافظی می کنیم، دوباره فردا صبح بر می گردن سر کار، بعضی از همکارا می گن ما دیگه روی رفتن سمت خونه نداریم، هر روز صبح خانواده با اشک و نذر و نیاز ما رو راهی می کنن، ما خداحافظی می کنیم، باز شب بر می گردیم خونه!》. شانزدهم مهر با ناراحت آمد و گفت:《بالاخره رفتند و ما جاماندیم! پدرت موقع رفتنشون خیلی گریه کرد، همه رو تک تک بغل کرد ،ازشون حلالیت خواست و از زیر قرآن رد کرد 》،بابا سر این چیز ها حساس بود خیلی زود احساساتی می شد ،این صحنه ها او را یاد دوران دفاع مقدس و رفقای شهیدش می انداخت، همان موقع ها بود که میتند ملازمان حرم،صحبت های همسران شهدای مدافع حرم از شبکه افق پخش می شد، پدرم زنگ می زد به حمید و می گفت:《نذار فرزانه این برنامه ها رو ببینه》،یک دوره ای شبکه افق خانه ما ممنوع بود! آن روزها برای همه ما سخت می گذشت ،حمید می گفت کل پادگان یک حالت غمی به خودش گرفته است،خیلی بی تاب شده بود، نماز شب خواندن هایش فرق کرده بود، هر وقت از دانشگاه می آمدم از پشت در صدای دعاهایش را می شنیدم ، وارد که می شدم چشم هایش خیسش گواه همه چیز بود، دلش نمی خواست بماند، میل رفتن داشت. کمی که گذشت تماس های رفقای حمید از سوریه شروع شد، زنگ می زدند و از حال و هوای سوریه می گفتند ، صدا خیلی با تاخیر می رفت،حمید سعی می کرد به آنها روحیه بدهد، بگو بخند راه می انداخت هر کدام از رفقایش یک جوری دل حمید را می بردند، آقا میثم از اعضای گروهشان می گفت:《من همین جا می مونم تا تو بیای سوریه،اینجا ببینمت بعد برگردم ایران،همین همکارش لحظه آخر حمید را بغل کرده بود و گفته بود :《حمید من دو تا پسر دارم، ابوالفضل و عباس، اگه از سوریه سالم برگشتم که هیچ ،اگه شهید شدم به بچه های من راه راست رو نشون بده》. حمید خانه که می آمد ادامه دارد... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313